این مقاله را به اشتراک بگذارید
یک:
خب، پس بهتر است از یادداشتی شروع کنیم که یوسف انصاری پشت جلد کتابش «امروز شنبه» نوشته است:«از سینه به سینه نقل شدن خسته شدهام[…] شاید بشود گفت وای به حال ملتی که ادبیات مکتوب نداشته باشد. شاید به همین دلیل به سرعت در حال مکتوب کردن خود هستیم.» و گذار از فرهنگ شفاهی به فرهنگ کتبی، شاید(بیگمان؟) گذار از زندگی یا روایت روستایی باشد به زندگی یا روایت شهری «سوپرمارکت فرهنگ پستمدرنیستی» که سالهاست در ادبیات کشورمان تحت لوای نامهایی چون «بومینویسی» و «اصیلنویسی» و… دهها فروشگاه زنجیرهای افتتاح کرده، متعلق به همان سنت غیرانتقادی و سترون «سینه به سینه نقل شدن» است. روایت شهری(لازم است از پیوند بی چون و چرایش با مدرنیته بگویم؟) حتا اگر ابژهاش زندگی روستایی و روستاییان باشد، روایتی پرتنش که سعی نمیکند خلأ یاشکاف ذاتی روایت و ابژهاش را با حل و فصل تنشها بپوشاند.
«امروزشنبه» مجموعهای است از هشت داستان کوتاه یوسف انصاری که داستان اولش بر است. (پس داستان سومش چی! هان؟) ما از داستان سومش حرف میزنیم که «عروسی» است:
«غلامعلی هر روز صبح، زودتر از هر کسی، از خواب بیدار میشود، شبها هم دیرتر از هر کسی میخوابد. عصرها، مدرسه که تعطیل میشود، درِ حیاط را میبندد، با جارویی که به چوب درازی بسته شده، حیاط را از سر تا ته جارو میکند؛ صندلیهای کلاسها را، که دخترها موقع عصر از ردیف درآوردهاند، ردیف میکند و […]» انصاف خانم که همین مدرسه درس خوانده بوده و غلامعلی را از جوانی میشناسد، همه چیز را خوب به یاد دارد. میگوید: «این زنبگیر نیست. جوان که بود چشمهاش هیز بود، حالا از تک و تا افتاده… برای همین، زن نمیگیرد!»
غلامعلی که آدم میانسال و تودار و به سادهترین شکل ممکن مرموز است، پس از سالها به زور مدیر مدرسه میرود مرخصی.اهالی محل( داریم از یک زندگی نیمهشهرستانی ـ نیمه روستایی حرف میزنیم) دچار این شایعه میشوند که غلامعلی رفته زن بگیرد:« هیچکس نمیدانست اول بار چه کسی گفت غلامعلی رفته ده، زنش را بیاورد.» پس از چند روزی غلامعلی برمیگردد و «سلمانی اولین کسی بود که گفت غلامعلی با زنی آشنا شده، ازدواج کردهاند و قرار است امشب زنش با فک وفامیل برسند.» همه به غلامعلی تبریک میگویند و میبرندش آرایشگاه و حالی به تیپ و قیافهاش میدهند و بساط جشن عروسی را میچینند و مینشینند درانتظار «عروس»! غلامعلی هم مینشیند روی صندلی جلوی مدرسه، گویی درانتظار! اما نه عروسی در کار است و نه عروسیای! «همه رفتهاند توی خانههاشان به جز غلامعلی که با شکل و شمایل جدیدی که پیدا کرده هنوز نشسته روی جلو در مدرسه و تکان نمیخورد […] چند نفر از پنجرهها سرک میکشند سمت حیاط مدرسه. غلامعلی را می بینند که در اتاقش را باز میکند. میرود توی اتاق ودر را میبندد.بعد چراغ غلامعلی خاموش میشود.» غلامعلی زیر سلطهی روایت اهالی محل است. مردی است ناهمساز با ساختار همگون محل. (چرا؟) چون برخلاف عرف شهرستانی ـ روستایی محل ازدواج نکرده و معلوم نیست پولش را خرج چی میکند! (نکند خرج از آن کارها! هان؟) پس روایت روستایی ـ شهرستانی دستبهکار میشود و برای غلامعلی عروسی جعل میکند وجالب و(از همه مهمتر) آنکه آخرین نفری که از آمدن «عروس» ناامید میشود خود «غلامعلی» است! «غلامعلی همان «یوسف انصاری» است، همان نویسنه مدرنی که زیر سلطهی روایت روستایی (ادبیات بومی!) داستان «برف» یا داستان «کلهی گنجشک» را مینویسد. داستانهایی که به وضوح تحت سلطهی فضای داستاننویسی سترون، روستایی، تنشزدوده شده، غیرانتقادی و در یک کلام «غیرمدرن» این روزها و سالهای ماست. «سگسار»، «اسماعیل»، «دیوار به دیوار» و «احساسی که تنها یک آرایشگر می تواند تجربه کند» حامل گذار انصاری از فرهنگ سترون و شفاهی روستایی به نگرش تنشمند و انتقادی شهری است. «داستان عروسی»، به نحوی استعاری، نقدی است بر چهرهی روستایی و عقیم این مبدأ این گذار و داستان «امروز شنبه، فهمیدم ناصر، مردی که فکر میکردم نیست» که داستانی است پرتنش ومدرن و انتقادی، بیگمان در مقصد این گذار نوشته شده.
« توی این شهر شلوغِ بیدر و پیکرِ نیمهاروپایی نیمهآسیایی، که زبان آدمهاش را میفهمم و نمیفهمم، سرگردانم […] جایی پیدا کردهام با اجارهی ارزان. بد نیست. شب را صبح میکنم. دیگر نمیشد پیش پسرخاله بمانم. زن تُرکاش کمکم داشت شاکی میشد. هر طور شده، امسال میروم کانادا […] فقط زیاد نباید بیرون از خانه آفتابی شوم. اگر بیرون، مأموری چیزی پاسپورتم را بخواهد، دیپورت میشوم به ایران و گند همه چیز درمیآید […]منشی میگفت عکس من و ژیلا را هم دادهاند به روزنامهها که این زن و شوهر گم شدهاند. […]چیزهایی توی این نوشتههاست که آزارم میدهد، ولی زود شک برم میدارد. فکر میکنم همهاش دروغ است؛ اینکه ژیلا چهقدر تودار بوده. روزِ یادداشتها را هم نوشته. چیزهایی هم دربارهی من نوشته که توضیح نداده. مثلاً نوشته: «امروز شنبه، فهمیدم ناصر، مردی که فکر میکردم نیست.»
داستان «امروز شنبه…» خبر از نویسندهای توانا، مدرن وتیزهوش میدهد و اگر احتمالا داستان «برف» را در همین کتاب خواندهاید، مطمئن باشید یوسف انصاری،آن نویسندهای که فکر میکردید نیست.
دو:
بعد از خواندن این یادداشت کوتاه دربارهی یک مجموعه داستان کوتاه باید بتوانید به این سوالها پاسخ بدهید:
- چرا یوسف انصاری داستان «برف» را به شاهرخ گیوا و داستان «عروسی» را به گوهر مراد تقدیم کرده است؟
- چرا انتشارات افراز «امروز شنبه» را به تازگی با قیمت ۲۸۰۰ تومان راهی بازار کتاب کرده؟
- چرا صادق هدایت بیش از نیم قرن پیش بر لزوم ترجمهی ادبیات غرب تأکید میکرد؟
- دفتر انتشارات افراز چرا در خیابان فلسطین جنوبی است؟
- چرا آمریکاییها میگویند جسد بنلادن را انداختهاند توی دریا؟
- چرا رفتهاید توی این فکر که آیا بهتر نیست «امروز شنبه»ی یوسف انصاری را همین امروز بخوانید؟
- آیا جولیان آسانژ و دوستانش در ویکی لیکس به زودی اسناد جدیدی را منتشر خواهند کرد؟
نتیجه:
«امروزشنبه»، یوسف انصاری، مجموعه داستان، انتشارات افراز، چاپ اول، ۱۳۹۰