این مقاله را به اشتراک بگذارید
«به حرفهای منتقدین گوش ندهید؛ تاکنون تندیس هیچ منتقدی ساخته نشده است.»
ژان سیبلیوس (آهنگساز فنلاندی)
از هشت داستان مجموعهی «امروز شنبه» وقتی خواندنشان را به پایان میبرم، هفت تا را از همان دم دیگر چندان به یاد نمیآورم اما برعکس در آن میان، استثنائاً یکی بهشدت رشک مرا برمیانگیزد؛ چنانکه برمیگردم و آن را برای بار دوم و سوم نیز میخوانم و بالاخره بار چهارم در جزئیاتش دقیق میشوم: «احساسی که تنها یک آرایشگر میتواند تجربه کند».
اولاً نه میخواهم و نه هرگز میتوانم یا حتی این شایستگی را دارم که بگویم هفت داستان از این مجموعه، داستان نیستند و احیاناً تنها یکی تکخال آنها محسوب میشود و نه اصلاً از این صلاحیت برخوردارم که مثلاً به قوت و ضعف احتمالی داستانها اشارهای بکنم. در ثانی، من که هرگز منتقد نبوده و نیستم. اما آنچه حقیقت دارد، آنچه را که نمیتوانم انکار بکنم، آنچه مرا واداشته تا این وجیزه را که تأکید میکنم میشود صرفاً یادداشتی شخصی از جانب من تلقی کرد و جدی هم نگرفت بنگارم، این است که داستان «احساس آرایشگر» – که خوشتر دارم آن را اینچنین به اختصار هم بنامم – بهگونهای شگفت، خود را بر من تحمیل میکند و هیچ نمیتوانم فراموشش کنم. پس چنین است که مکرر از خود میپرسم: اما بهراستی چرا؟ و به-راستی هم نمیدانم چرا! هرچند البته نباید ناگفته گذاشت که نخستین دریافت و یا همان دریافتِ صرفِ من این است که در این داستان، بیش و پیش از هر چیزی، نویسنده بهکلی غایب مینماید.
پیشتر لذت قرب و قدم زدن با جناب یوسف انصاری – نخستین بار از غربت الهیه تا غروب پارک وی – نصیبم شده بود و از آن موقع دیگر دریغم آمده که داس و دهرهی دهر به دُم این علقه بخورد و بنشیند؛ اما گمانم این است که لطف قلم زدنش را تا قبل از چاپ و انتشار این مجموعه به عنوان داستاننویس – گیرم حداقل از دوستانش – دریغ داشته بود؛ بهجا و نابهجا. بله، این دریغ دو وجه دارد:
الف) بهجا؛ چون یوسف خود به خوبی میداند که گذشت زمان شراب نویسنده را گوارا میکند و دُردِ دَردش را گیراتر؛ خاصه اگر قلمگردانی برای او درونی شده و همچنانکه در عبارت پشت جلد کتاب آورده، نوشتن حکم شفایش را یافته باشد.
ب) نابهجا؛ به زعم منِِ داستاننویسِ داستانخوان (و نه هرگز خدای ناکرده منتقد) وقتی یوسف «احساس آرایشگر» را مینویسد، کاملاً پیداست که کلید و کلیت مقولهی داستان را به نیکی یافته و دریافته. پس دیگر کاملا محرز و مسلم است که در چنین درجهای از شم و شناخت، تعلل در نوشتن بیش از این روا نباشد.
بدین ترتیب، علیرغم هر چیز، ابتدا خود هم نمیدانم چرا «احساس آرایشگر» مرا درگیر کرده؛ اما کمکمک نشانههایی نه چندان مألوف ظاهر میشود و مواردی نه خیلی مهم رخ مینماید که حتی تا مرز تشویش و تناقض پیش میبردم؛ بی آنکه هرگز چیزی ثابت یا مسلم شود:
۱- عنوان داستان؛ در فهرست و در پیشانینوشت داستان آمده «احساسی که فقط یک آرایشگر میتواند تجربه کند» ولی در بالای صفحات فرد کتاب کلمهی “فقط” به “تنها” تغییر یافته که شاید ترجیح نیمهی دیگر نویسنده نیز همین باشد: «احساسی که تنها یک آرایشگر میتواند تجربه کند».
۲- نام شخصیت مرد و محوری داستان؛ درست و دقیق چهل و نه بار به نام این پرسوناژ برمیخوریم که پنج بار «داود» و چهل و چهار بار «داوود» ذکر شده. بله، شاید اشتباه چاپی یا عدم دقتی (از سوی نویسنده؟ حروفچین یا حروفنگار؟ و یا ویراستار؟) است که میتواند قابل اغماض باشد!
۳- شخصیت مرد داستان سه بار – و قاعدتاً به تلخی – میخندد: ص۱۹، س۲۳/ ص۲۱، س۱۴/ ص۲۴، س۱۹؛ و بالاخره انگار یکی از توی آینه آسانسور براش شکلک درمیآورد. (ص۲۶، س۲۴)
۴- تقریباً در انتهای صفحهی ۲۴ میخوانیم:
… تلفن روی میز زنگ خورد. دختر گوشی را برداشت. گفت: «نوبت شماست.»
مریم بلند شد، کیف را داد دست داوود.
«میبخشی… اینجا دیگه زنونه است!»
داوود چیزی نگفت. کیف را انداخت روی مبلی که مریم لحظهای قبل روی آن نشسته بود…
از آنچه مریم میگوید و همینطور از کیف انداختن داوود سر درمیآورم و سر درنمیآورم! گاه به نویسنده حق میدهم، گاه به مریم و داوود و گاه نیز از هر سه دلگیر میشوم؛ شاید به ناحق. شاید تکلیفم نه با نویسنده که با خودم روشن نیست.
۵- بی آنکه هرگز قصد و تأکیدی بر مقایسه باشد، با این حال، سه عنصر اساسی “وسایل آرایشی”، “تلفن” و “آسانسور” در «احساس آرایشگر» و از قضا درست با همین ترتیب ظهور، حداقل برای من، تداعی کنندهی یکی از زیباترین شاهکارهای داستان کوتاهنویسی در عالم ادبیات است. جالب آنکه در هر دو داستان با مثلث شخصیتی مرد و زنی جوان و مادرِ نگرانِ زن – که حضوری غیر مستقیم دارد – مواجهایم. این نکته را هم بد نیست به عنوان افتراق جزئی در یک تشابه کلی اضافه بکنم که وسایل آرایشی در «احساس آرایشگر» شامل آبپاش پلاستیکی، آینه، ظرف ساولن، شانهها و قیچیها میشود و در داستان دیگر البته محدود است به موچین و شیشهی لاک ناخن. و نیز این که در اولی این وسایل متعلق است به مرد قصه و در دومی متعلق است به زن جوان و… . اما آیا واقعاً لازم است مشخص بکنم که آن شاهکار جهانی کدام است و از کیست؟ گمانم این است که اهل ادبیات را همین اشاره کفایت کند؛ لکن چنانچه هماو نیز این را درنیابد، در آن صورت باید نتیجه گرفت که من در تداعی ذهن خود بهکلی خطا رفتهام و اصلاً همان بهتر که حرف خود را به تمامی پس بگیرم تا بار دیگر – از پسِ بارها – متهم به قیاس معالفارق بشوم و یا نشوم. با وجود این، چه اهمیت دارد؟ من که هرگز منتقد نبوده و نیستم.
با این همه، تداعی، توارد، انتحال، یا … هرچه که میخواهد باشد، به زعم من، یوسف انصاری اثر خود را خلق کرده و توانسته است حداقل یک داستان به مفهوم ناب کلمه عرضه بکند. اکنون در این کلیت منسجم اگر خبط کوچکی هم در جزئیاتی نه چندان آزارنده صورت گرفته باشد، میشود نادیده گرفت؛ هرچند نه همیشه و نه حتی برای بار دوم؛ بهویژه اینکه چارچوب بیرحم داستان کوتاه خبط جزئی را هم هرگز پوشیده نمیدارد. اما من هنوز هم سر حرفم هستم. «امروز شنبه» را نقد نمیکنم. زیرا نقادی نمیدانم. همین-قدر کتاب را میخوانم و گیرم از یک داستانش به وجد میآیم و عشقم میکشد مسیجی بفرستم برای نویسندهی نازنینش که چه عشقی کردم از کارش. چه کنم؟ سلیقهی شخصیام همین است. وای که چه تاوانی باید بپردازم از بابت این سلیقهای که هیچگاه هنرِ ظریفِ پنهان کردنش را نیاموختم! تأکید میکنم “سلیقه” و نه “شمّ نقادی” که من بهکلی فاقد آنم. اما مگر به خرج منتقدان مسلط و معظم ما میرود؟!
باری، علیرغم مواردی که برشمردم و احیاناً تنها خود مرا – با متر و معیارهای شخصیام – به کار میآید و به فکر فرو میبرد که ببینم آیا در دریافتم به بیراهه میروم یا نه، همان که گفتم: در داستان «احساسی که تنها یک آرایشگر میتواند تجربه کند» بیش و پیش از هر چیزی نویسنده بهکلی غایب مینماید. و این دستاورد کمی نیست. لابد همین هم رشکم را برانگیخته است. آن هم درست برخلاف داستانهای کوتاه و بلندی که اینجا و آنجا نوشته میشوند، به طبع میرسند، برگزیده میشوند، جایزه میبرند و در جامعهی کتابنخوان ما به چاپهای مشکوک و متعدد و غریب هم میرسند اما نه تنها ذرهای رشکانگیز نمینمایند بلکه حتی مطالعهشان بسبسیار لج آدم و یا (اصلاً چرا پنهان بکنم؟) کفر خوانندهی چموشی چون مرا درمیآورد.
انتشار در مد و مه: ۱۴ مرداد ۱۳۹۰