این مقاله را به اشتراک بگذارید
مجموعه داستان خویش خانه شامل یازده داستان به نامهای: قرارگاه متروکه، خویش خانه، ناشنیدههای درخواب، خیره به ماه پنجره پنجرهای، از ورای کنگرهها، حکم، نقش جنازه نبیه، لکههای آتش، اورکت آمریکایی، پایان کابوسها، آخرین روزهای ناصح، رقص یک متری یک سیاه، گم شده عمو، کاش این خیابان تا ابد ادامه پیدا کند، آخرین دلنوشته استاد و کلوت، که به قلم ایت دولتشاه که توسط نشر افکار به بازار آمده است.
اگر بخواهیم یک نظر کلی برمجموعه داستان خویش خانه بیندازیم، مرگ را میتوان شاخصه اصلی داستانهای دولتشاه است و در این مجموعه داستانی نیست که در آن به مرگ شخصیتی اشاره نشده باشد. مرگ همراه انسان است و جزئی از زندگی او محسوب میشود. مرگی که گاه مرموز است (مرگ حجت در داستان خویش خانه)، گاه انتخاب است (مرگ نبیه در داستان نقش جنازه نبیه ) گاه اعتراض است(مرگ سیاوش در داستان پایان کوتولهها ) وگاه یک انتقام است (مرگ ناصح امیرزاده در داستان آخرین روزهای ناصح)و… .
داستان سیاه پوستان هنوز که هنوزه از حساسیت تاریخی و نژادی برخوردار است. کم نیستند نویسندگان آفریقائی و غیر آفریقائی ازجمله هاگارد، سو لومون تکسیو پلاتچه، ساراگرترود میلین، چارلز بوسمن و آلن پو… . . که به مقوله سیاپوستها و زندگی و مبارزاتشان پرداختهاند. داستانهایی که هریک گوشهای از زندگی پر درد و رنج سیاه پوستان را به نگارش درآوردهاند در داستان گرترود تبعیض نژادی تا آنجا پیش میرود در حمایت از حکومت آپارتاید فرشته نژاد سفید را بالاتر از فرشته نژاد سیاه قرارمی دهد.
به منظور اجتناب از کلی گویی در یادداشت حاضر به بررسی تفصیلی داستان «رقص یک متری یک سیاه» میپردازم. «رقص یک متری یک سیاه » داستان سازش و همزیستی دو انسان از دونژاد و تبار است که در داستان چگونگی ارتباط و تعامل آنها خوب از کاردرآمده است.
راوی در مواجهه با فخرالدین – دانشجوی سیاه پوست سودانی – که از قضا هم اتاقی هم هستند مملو از سوظن و بدگمانی نسبت به او است. آیا فقط راوی دارای ذهنیت بد است یا محیط و اطرافیان نیز تشدیدکننده این ویژگی هستند. آیا ذهنیت راوی ریشه در فرهنگ و باور او دارد یانه جنبه شخصی ومختص به اوست ؟ در شروع داستان راوی ذهنیت خودرا با مخاطب درمیان میگذارد.
«سیاه پوستها چیزی تو وجودشان هست که آدم نمیتواند راحت بهشان نزدیک شود. یک بوی خیلی زننده هرچند دست خودشان نیست، که هرکسی نمیتواند تحملش کنم… . »
به مرور که داستان پیش میرود مشخصههایی که راوی از فخرالدین میدهد برای مخاطب باورپذیر است. راوی درعینحال که از ذهنیت منفی نسبت به هم اتاقی برخورداراست کمی منطقی بهنظر میرسد شیطنت دارد اما آزرنده نیست. کنجکاو است. اما فضول نیست. بیشتر میخواهد از سیاه که- کاکا خطابش میکنند -بداند. درخارج از اتاق راوی، دانشجویان نگاه بدبینانه و تحقیرآمیزتری به سیاه پوستان دارند که در داستان به نقل از دوستانش میخوانیم:
«یه سیاه پوست هرآن ممکنه چشماش برق بزنه یا بخواد جادوت بکنه بدبخت دیدی یهو با یه بوفالو یا کرگدن اشتباه گرفتت و اومد شکارت میخوردتها… »
فخرالدین یا همان کاکا سیاه در داستان خوب معرفی شده است. مشخصه و توصیفهایی که راوی میدهد اغراقآمیز نیست بلکه هول برانگیزاست. توصیفات همانی است که با پیش فرضهایی که از سیاهپوستها عموما داریم، همخوانی دارد. راوی مدام از رفتارهایی میگوید که خاص فرهنگ کاکاسیا است . چیزی که جالب است. بیقیدی و بیتکلفی فخرالدین. درانجام رسومات خودش است هیچ دلیلی برای لاپوشانی رفتارهای عجیبش نمیبیند راحت و ساده رقص میکند ناخن میگیرد بیاجازه به آلبوم هم اتاقیاش سرک میکشد و…
«فخرالدین بعضی وقتها موهایش را باریک باریک میبافد و بعد یک دستمال آبی و نارنجی رویشان میبندد و شروع میکند به رقصیدن مدام از زانو خم میشود و بالا و پایین میپرد همیشه یک صدای یکنواخت مثل کوبیدن به طبل از گلویش در میآورد «این یه آیین خیلی خیلی قدیمی یه» داستان «رقص یک متری یک سیاه» داستان اعتراض است. فخرالدین پرتره یک بچه لاغرسیاه پوست که از ترس لوله تفنگ پشت سرش بیمحابا فریادمی کشد به دیوارآویخته است که از عدم امنیت دنیای پیرامون خود حکایت دارد. که تا حدودی منطقی است. راوی هربارکه وارد اتاق میشود تابلو را برمی گرداند. اینکه چرا راوی تابلو را برمی گرداند نشان از نادیده گرفتن اوست یا یک شرم تاریخی در سرنوشتی که بر این نژاد رفته است میباشد. برگرداندن تابلو جای تحلیل دارد. فخرالدین گویا با تابلو یش ظلم رفته براو هم نژادانش را بیان میکند و راوی با برگردندان آن از عذاب وجدان تاریخی هم نسلانش را لاپوشانی میکند.
قسمت انتهایی داستان که سخن از» بادوا «- عشق فخرالدین- داستان رازیبا و پرکشش کرده است.
«بادوا دختر رییس قبیله است اون عاشق سینماست و دوست داره یه روز بازیگربشه، ازمن خواسته اگر دوستش دارم فیلم بسازم و اون توش بازی کنه فقط ایران دانشگاه سینما داره ایران با سودان برادره براهمین اومدم تهران…» فخرالدین عکس بادوا را ازتوی کیف پولش درمی آورد ونشانم میدهد میگوید : «زیباست مگه نه؟» میگوید : «بادوا هنوز مسلمون نشده توتمی اه وقتی برگردم اول بادوا را مسلمون میکنم وبعد باهم فرار میکنیم میآیم ایران… اگر اونجا بمونیم رییس قبیله مجازات مون میکنه »
بادوا نماد زندگی و پویندگی است، بهانه خوب عاشقانه زیستن است. اگرجای نویسنده دولتشاه بودم اسم داستان را بادوا میگذاشتم. بادوا همه چیز فخرالدین است اینکه به ایران آمده هم اتاقی راوی شده ورنج غربت و حقارت میکشد همهاش به خاطر بادوا است. بقول دنوشر درعاشقانه هایش خطاب به مادام اسپینا، هنگامی که دیواربرلین بین آنها فاصله انداخته بود یکی در آلمان غربی و دیگری درآلمان شرقی مینویسد «حضورخوب معنوی توست که مرا در این دوردست دلگرم و زندگی کرده است ما روزی بهم میرسیم، روزی که از توحش نازیسم خبری نیست.»
داستان«رقص یک متری یک سیاه» کنارآمدن با تناقاضات و پیش فرضها ی نادرستی است که درباره همدیگرو نسبت به همنوعان داریم. راوی درانتهای داستان با شناختی که از فخرالدین سیاه پوست و زندگیش به دست میآورد دوست دارد کمکش کند و سنگ موانع برای هم اتاقیش نباشد