این مقاله را به اشتراک بگذارید
معرفی مجدد اشخاص مرده
نویسنده میتواند برای معرفی مجدد اشخاصی که سالها و حدود صد صفحه یا بیشتر از رمان ناپدید میشوند، از شیوه سریالهای قدیم استفاده کند.
در دهه ی ۱۹۲۰ قهرمان زن را همیشه به ریل راه آهن میبستند و قطار غول پیکری را نشان میدادند که به سرعت نزدیک میشود تا او را له کند اما درست قبل از تصادف قطار با زن، آن قسمت از سریال تمام میشد و هفته ی بعد سریال با مروری بر پایان قسمت قبلی، آغاز میشد و صدایی آنچه را که گذشت، روایت میکرد. و سپس قسمت جدید سریال شروع میشد و قهرمان زن از مرگ حتمی نجات و سریال ادامه پیدا میکرد. همین شیوه را میتوان برای معرفی مجدد اشخاصی که سالها (و صفحه ها) ناپدید میشوند و بنا به ضرورت داستان، باید دوباره در رمان ظاهر شوند به کار برد.
مثال: لیتل پیتر در ساختمانی که آتش گرفته محبوس شده است. عمویش جان پیج با سرعت به درون ساختمان میرود و پسر از پنجره به پایین پرت میکند تا کسی او را بگیرد. ساختمان فرو میریزد و جان پیج ظاهراً کشته میشود.
اما نویسنده میخواهد دوباره او را در داستان ظاهر کند. چرا که بازگشت او تأثیر مهمی بر داستان و روابط اشخاص میگذارد. ولی برای اینکه تجدید حیات وی را پس از بیست سال باور کردنی جلوه دهد، از شیوه ی “صدای راویِ رویِ فیلم” برای معرفی مجدد او استفاده میکند:
مثال (روایت نویسنده) : جان پیج در آتش سوزی ساختمان در آن شب وحشتناک بیست سال قبل، کشته نشد. انفجاری او را از شکاف کف اتاق به پایین پرت کرد و دو طبقه پایینتر به درون به درون کپه ای از سبدهای رختشویی و آشغالها افتاد که همه روی سرش آوار شد و آن زیر برایش فضای خالی ایجاد کرد و زنده ماند. اما انفجار ضربه ای مغزی به او وارد کرد و به فراموشی عمیقی دچار شد. سینه مال از ساختمان بیرون آمد. بیست سالی در کشور سرگردان بود. اما سه هفته قبل با اتوبوسی در فیلادلفیا تصادم کرد و حافظه اش را بازیافت. جلوی ماشینی را گرفت و به خانه آمد و.. .
اما باید صحنه ای که ظاهراً جان پیج در آن کشته شده، نمایشی و به یاد ماندنی باشد تا، وقتی که خواننده صد صفحه ی بعد آتش سوزی ساختمان را به یاد میآورد و میفهمد که او نمرده است، ظهورش را باور کند و بپذیرد، و داستان جان پیج همچنان ادامه پیدا کند.
۳۰- اشخاصِ با انگیزههای نامشخص
انگیزههای شخصیتهای اصلی برخی از داستآنهای کوتاه عمداً نامشخص است. در این هنگام شخصیت انگیزههای اعمالش را به زبان خودش و یا از طریق افکارش افشا نمیکند. به خصوص که ممکن است خود شخصیت گیرا نباشد بلکه تأثیر کارش بر دیگران مهیج و حوادثی را که به وجود میآورد نمایشی تر و پر معنی تر از هویت واقعی اش باشد. به زبان دیگر شخصیت او تا زمانی که گمنام است جالب است.
داستان: یکی از ساکنان مجاور بانک وارد بانک محلی میشود و با تفنگ ساچمه ای و زور تهدید، از بانک سرقت میکند. اما زنگ خطر به صدا در میآید و او نُه نفر را به گروگان میگیرد و تقاضای آزادی خودش، پول و هواپیمایی برای رفتن به برزیل میکند.
اما چرا این مرد که میگویند آرام و موقر است و از وقتی که زن و سه بچه اش ترکش کرده اند تنها زندگی میکند، ناگهان دست به این عمل جنایتکارانه میزند؟ نویسنده فقط از بیرون انگیزههای شخصیت را بررسی میکند. او ضمن پیش بردن حوادث میگذارد شخصیتهای دیگر داستان، انگیزههای سارق را بیان کنند.
مثال (داخل بانک) : “چرا این کار احمقانه را میکند؟”
“آن پَر ستاره که در بیمارستان کار میکرد یادت میآید؟ شنیدم رفته برزیل. با هم سَر و سِر داشتند.
“آره، یادم است. در بیمارستان پرستار استیو بود.”
ناگهان مدیر بانک التماس کنان گفت: “استیو با این پول نمیتوانی زن و بچه هایت را برگردانی.” استیو تفنگ را در دستش فشرد.
“تو معتاد نیستی استیو؟” انگشتان رنگ پریده ی استیو ماشه را لمس کرد.
(بیرون از بانک) : “قربان همین الان اطلاعت کامپیوتری راجع به استیو رسید. از سربازان اعزامی به ویتنام بوده. سابقه ی بیماری روانی هم داشته. یک بار هم دیوانه شده.”
شاید خواننده هرگز به طور کامل انگیزه ی واقعی استیو را از سرقت از بانک نفهمد، اما این مهم نیست. چون تا وقتی استیو را نمیشناسند شخصیتی گیرا و نمایشی است. اگر نویسنده به ذهن او رسوخ کند شاید بفهمیم که او معتاد، عاشق پیشه یا شاید صرفاً آدم کودنی است.
اما اهمیت شخصیت او در گمنامی اوست. داستان میخواهد به اشخاص دیگر و اینکه چگونه اعمال استیو زندگیشان را تغییر میدهد بپردازد.