این مقاله را به اشتراک بگذارید
بیرون، شب بود و باد و برف. . .
زن، شب یخزده را پشت در بویید و خودش را چسباند به مرد. مرد، نفس گرم زن را پشت گردنش حس کرد. آهسته گفت: «میلرزی. »
باد، پوفههای برف را از لای در نیمهباز ریخت تو انبار. زن لرزان گفت: «میترسم. »
مرد از لای در چشم به بیرون دوخت. فکر کرد؛ زن را باید همانجا توی اتاق میگذاشت. گفت: «امشب کار را یکسره میکنم. »
موجی از ترس توی تن زن دوید. گفت: «شاید چند نفر باشند. این ورها دزد زیاده. »
مرد با نفرت گفت: «دیگه ذله شدهم. »
زن فهمید که مرد بیشتر کلافگی از زندگی را میگوید. برای آرام کردن او گفت: «این ورها سگ دله زیاده. »
مرد با آهنگی سرد گفت: «کا از این حرفها گذشته. »
زن گفت: «نه که بیرون شهره. . . »
بعد، لحظهای خاموش ماند و با حسرت افزود: «دیشب سومیش بود. »
بیرون سگی زوزه کشید. باد صدایش را آورد. بعد سگها زوزه کشیدند. در آهسته رو پاشنهاش چرخید و غژغژ صدا داد. زن دلش ریخت. خواست چیزی بگوید. مرد سقلمه به پهلویش زد زن حرفش را فرو خورد و صدای قورت دادن آب دهانش را شنید.
کسی در کوچه میدوید. صدای سر خوردنش روی برفها به گوش میرسید.
زن گفت: «یا قمر بنی هاشم!»
صدای پا دور شد. مرد نفسش را بیرون داد. زن، پریدن گوشت صورت پیرمرد را در تاریک روشن انبار دید.
مرد گفت: «بعد این همه سال کار دیگهای از دستم برنمیآید. »
زن چیزی نگفت. بهتر دید چیزی نگوید. مرغی ته انبار قدقد کرد. زن نتوانست ساکت بماند. سکوت روی دلش سنگینی میکرد.
گفت: «سی سال آزگاره. »
بعد با درماندگی گفت: «حالا این چند تا مرغ هم باری ما زیادی میبینند. »
مرد گفت: «مردم دیگه به سرنا گوش نمیدهند. »
بعد به خودش گفت: «به چی گوش میدهند؟ »
زن گفت: «دل و دماغ برای کسی نمانده. »
مرد گفت: «مگه برای ما مانده. »
زن گفت: «عروس را بیسرنا هم میشود فرستاد خانهی بخت. »
مرد با عصبانیت گفت: «کدام بخت؟ »
و فحش داد.
سرمای چندشآوری در تیرهی پشت زن دوید. گفت:
«ناشکری نکن، خدا کریمه!»
مرد خندهی کوتاهی کرد. زن تلخی و گزندگی آن را حس کرد.
مرد یک چشمش را چسباند به بریدگی در و از آنجا خیره شد به دیوار کوتاه حیاط که برف رویش نشسته بود. خواست تلخی خندهاش را از دل زن در بیاورد. گفت: «به آن کریم هم بدهکارم. »
زن پشت دستش را گزید. از این که مرد سر حرف را برگردانده بود، راضی بود.
-کفر نگو مرد!
مرد دوباره خندید.
-چه کفری؟ عاشیق کریم را میگویم. پارسال پانصد تومن ازش گرفتم. از دور که میبینمش، سوراخ موش را شیش دونگ میخرم.
زن به فکر دلداری دادن مرد بود.
-عید میآید، موهایت را رنگ میکنی میروی قهوهخانه. باز آدمهایی پیدا میشوند که دلشان برای صدای ساز لک بزند.
ملاطفت مرد زودگذر بود.
-دیگه سرنا ور افتاده.
زن انگار با طفلی حرف میزد.
-باید خودت را بزنی به دهات. اگه توانستی میان ایلیات برو. آنها دست و دل بازترند.
مرد گفت: «حالا زمانهای نیست که کسی دست و دل باز باشد. »
زن خواست دهان باز کند که صدای افتادن چیزی را در حیاط شنید. مرد بازویش را چسبید و آرام گفت: «هیس!»
زن چانهاش لرزید. گفت: «یا امام زمان»یا قمر بنی هاشم!»
مرد از شکاف در حیاط نگاه کرد. چیزی ندید، اما پارهای از برف روی دیوار ریخته بود زمین. زن لرزش خفیف پشت مرد را حس کرد. با تضرع گفت: «شاید چند نفر باشند. »
بعد فکر کرد که از ترس فلج میشود، گفت: داد و هوار کنیم. همسایهها بیایند کمک بهتره. »
مرد محکم کوفت به پهلوی زن. صدای لهله پشت در شنیده شد. زن چسبید به دیوار. مرد قبضهی کارد را محکم تو مشتش فشرد. زن، سردی لرزان تیغهی کارد را روی پوست دستش حس کرد. ناگهان صدایی از گلویش خارج شد. زود دست به دهانش برد و نرمی بین دو انگشتش را گزید.
چیزی نرم و سبکپا خزید تو. هرم گرمای تنش به صورت مرد خورد. زن جیغ کشید. مرد، زود در را چفت کرد. دو تا مرغ قدقد کردند و پریدند بالا. زن پشت به دیوار به لرزه افتاد. مرد فتیلهی فانوس را بالا کشید. سایهی غولآسایش کارد به دست در کنج دیوار شکست.
مرغها پریده بودند پیش پای زن. وحشت توی چشمهای گردشان نشسته بود. زن، لخت و کر و کور، هنوز میلرزید. مرد، مستأصل ایستاده بود. چشم به روباه داشت که هراسناک، خف کرده بود روی زمین. دندانهای ریزش در مغاک باریک پوزهی درازش معلوم بود.
زن کمکم داشت چشم باز میکرد.
مرد گفت: «حالا چیکار کنیم؟ »
زن نیمنگاهی به جثهی باریک و مچالهی روباه انداخت. گفت: «گفتم که کار یک جانوره. »
مرد داد زد: «حالا چیکار کنم؟ »
روباه از صدای مرد جهید. گوشهایش را تیز کرد و راه فراری جست. روزنهای نبود. بسته بود همه. در خودش بیشتر فشرد. خرناس تهدیدآمیزی کشید. مرد با خشم و ترس نگاهش کرد.
زن سینهاش را میمالید. مرغها قدقد میکردند. با یک چشم به زن نگاه میکردند و با چشم دیگر به روباه. روباه از سایههای روی زمین میرمید. به برق کارد توی دست مرد نگاه میکرد. نه مرغها را نگاه میکرد، نه زن را.
مرد بیآن که به زن نگاه کند، گفت: «مرغها را بردار برو بالا.»
زن خم شد. روباه را پایید و بال مرغها را گرفت. مرغها نجنبیدند. گذاشتند که زن برشان دارد. روباه گذرا نگاهشان کرد.
مرد گفت: «برو!»
زن پرسید: «چیکار میکنی؟ »
مرد با تحکم داد زد: «برو!»
زن دستپاچه رفت طرف در. مرغها رو هوا پا میزدند. بالهایشان تو دست زن بود و ارتعاش داشت. سایهی گردن آویختهشان رو پوزهی روباه بود. چشم روباه به در بود.
مرد به در نزدیک شد. روباه برخاست. مرد، پشت به در، زن را سریع فرستاد بیرون. روباه یورش آورد به طرف در. مرد پشتش را به در فشرد. روباه پیچید به پایش. مرد، نرمی و لرزانی تنش را حس کرد. با هراس کارد را پرت کرد به طرفش. کارد افتاد زمین. روباه چنگ انداخت به پاچهی شلوارش. دست خالی بود مرد. سرنای کهنهاش را روی رف انبار دید. پرید آن را برداشت.
روباه با در کلنجار میرفت. دستش را کرده بود لای در. مرد، سرنا را کوبید میان دو گوشش، صدای خشکی برخاست. روباه گیج خورد و زوزه کشید.
زن وحشتزده پشت در جیغ میزد.
مرد فریاد کشید: «خفه شو!»
روباه رفت به کنج دیوار. مثل کسی که برای پریدن عقب برود. مرد عرق پیشانیاش را گرفت. نفس نفس میزد. چشمهای رگزدهاش را دوخت به روباه. گفت: «مثل سگ افتادیم به جان هم. »
روباه غرید. مرد خندید. فکر کرد مدتهاست نفسش تو سینه حبس مانده، و در سرنا دمید. صدای سرنا زیر سقف کوتاه پیچید. روباه یکه خورد؛ جهید و افتاد. پر مرغی به دمش چسبید. مرد، دم روباه را دید که قد سرنا بود. پشت به دیوار، تمامی آشوب درونش را در سرنا ریخت.
1 Comment
aghaghy
داستان آقای غفار زادگان را خواندم .زیبابود.لذت بردم