این مقاله را به اشتراک بگذارید
۲۶ مارس ۱۹۷۷، پاریس
عصر دیروز در ایستگاه متروی”سوربابیلون”با سیاوش کسرایی و یک دوست دیگر ایرانی که تا آنموقع نمیشناختم (حامد فولادوند) در کافهی کوچکی قرار داشتیم. از آنجا رفتیم به دیدن”لویی آراگون”شاعر معروف فرانسوی. قرار ملاقات را فولادوند گرفته بود. در خانهی نسبتا بزرگی نزدیک کاخ نخستوزیری و در عین حال نزدیک به سفارت شوروی اقامت داشت. ما را به سالن درندشتی برد. دیوارها از عکسهای بزرگان و آثار نقاشان به نام تاریخ پر بود. “ماتیس”، “براک”، “پیکاسو”، “دلونه”، “مارکس ارنست”، “دالی”و دستخطها و نگارههای”کایاکوفسکی”، “الوار، “ریتسوس”و خیلیهای دیگر. شاید ارزش این دیوارها به چند صد میلیون فرانک برسد. چهار میز تحریر در گوشههای مختلف تالار قرار داشت، که بعد فهمیدیم روی سه تای آنها سه رمان نیمه تمام است که شاعر رماننویس به نوبت رویشان کار میکند.
روی میز چهارم یادگارها و دستنوشتههای”الزاتریوله”همسر محبوب آراگون که چند سال پیش درگذشته قرار داشت. آراگون تمام اشعار عاشقآنهاش را طی چهل سال برای این زن ساخته است. (آراگون و مایاکوفسکی باجناق بودهاند.) در نیمه روشنی میان انبوه اشیاء اتاق، روی مبلهای کوتاه نشستیم و گوش به آراگون هشتاد و دو ساله سپردیم که گرچه خود تاریخی است و شصت سال حوادث دنیای معاصر را در صف اول شاهد بوده است، اما مثل اغلب پیرمردان، پرصحبت و خوشصحبت و فراموشکار و سنگینگوش است. آراگون حرف میزد و سئوالهای نادر ما را نمیشنید، یا نشنیده میگرفت.
افسون افسانهی خود بود، شیفتهی قصهی زندگیش، و ما نامهای معروف تاریخ را میشنیدیم و به چشمهایی مینگریستیم که صاحبان آن نامها را دیده بود. و با هرکدام زندگی مشترکی کوتاه و بلند داشته بود، از استالین تا برژنف، از براک تا پیکاسو، از موریس تورز تا والدوک روشه، از نرودا تا یانیس ریتسوس. میگفت چند سال پیش در مسافرت سوئد بودیم. صبح زنم مرا از خواب بیدار کرد (او مریض بود و من پرستارش) و به من گفن رادیو را گوش کن چیز عجیبی میگوید. شنیدم که روسها در چکسلواکی نیرو پیاده کردهاند. به الزا گفتم من خودم را برای تو خیلی لوس کردهام اما اینبار دیگر جدی است؛ اگر حزب (کمونیست فرانسه) این عمل را محکوم نکند من خودکشی خواهم کرد. از خاطرات جنگش میگفت. در جنگ اول جهانی از مارشال پتن مدال گرفته بود و در جنگ دوم، به عنوان طبیب و عضو نهضت مقاومت، مدالی گرفته بود، تنها مدالی که”پتن” نداشت. و طنز را ادامه میداد: “آخر میدانید من فقط جنگهای بین المللی را میکنم. ” و میگفت از روزهایی که در محاصرهیا در بازداشت نازیها بودهاند و سربازانی که زیر پوشش صلیب سرخ از اسارت دشمن رهایی داده بوده است، و از رجال فرانسه مثلا “موریس شوالیه”که برای اسرای فرانسوی در آلمان آواز خوانده بود و رادیو لندن او را خائن نامیده بود و دخالت گروه آراگون برای تبرئه آوازخوان و فرار دادن موریس شوالیه از دست آلمآنها. و نیز میگفت که کلفت”پیر لاوال”عضو نهضت مقاومت بود و او سواد حکمی را دیده بود برای دستگیری و اعدام پدر میشل دوبره و پسر کوچک پاستور و گروه توانسته بود پیش از اجرای حکم آنآنرا به کوهستآنها بگریزاند. و باز میگفت از روزی که برژنف (که با طنز او را پاترون”ارباب”مینامید) به مسافرت پاریس میآید و برنامهی دولت فرانسه این است که ملاقاتهای او فقط با مقامات حکومتی باشد و روسها هم میپذیرند. آنگاه حزب کمونیست فرانسه، شوروی را تهدید به قطع رابطه میکند تا روسها ملاقات با اپزیسیون را نیز دربارهی خود میگذارند. میگفت در مهمانی سفارت شوروی در پاریس”بین خانهی من و سفارت ارباب یک تیر تفنگ فاصله است”. برژنف زیر بازویم را گرفت و درحالیکه سعی میکرد بسیار آدابدان باشد مرا به اتاق ودکاخوری برد، من فکر میکردم میخواهد اسرار مهمی را برایم بگوید. در این میان زنی مثل بالرینها نوکپا آمد و با شتاب و اندکی خشونت زیر بازوی ارباب را گرفت و با خود برد. آراگون داستاننویس، این زن را به طرز مضحکی وصف کرد و سرآخر گفت که او زن”موریس تورز”بود که حزب را راسترو میداند و نمیخواست اخلاق برژنف به وسیلهی کسانی که آلوده به شائبههای ملی هستند خراب شود. سپس برگشت به کنگرهی وین در اواخر دههی چهل که شهر هنوز در اشغال روسها بوده است و محیط بستهی آن و سفر خودش با نرودا و میگفت که نرودا قدر خوب قصه تعریف میکرد و میگفت در هر شهری که میرسیدیم زن زیبائی در ایستگاه انتظارش را داشت. “نرودا”به خودش بد نمیگذراند و گاه که دو تا زن در آن واحد نصیبش شده بود، به من پیشنهاد میکرد کهیکیش را بردارم و من میگفتم نمیتوانم چون من هم مشکل مشابهی دارم.
و آراگون میخندید و ما در اینچهرهای که به طرز عجیبی نسبت به عکس ده سال پیش جوانتر شده بود خیره میشدیم. و باز در مورد حزب کمونیست فرانسه میگفت: “بعضیها از من میپرسند که با این افتضاحات چرا آنراترک نمیکنی؟ و من میگویم حالا دیگر کجا بروم؟ “و از دعوای”تولیاتی”و”تورز”میگفت که حق را اساسا به تورز میداد اما میان رهبران حزب”روشه”را از همه بیشتر میستود و همه را با اسم کوچک، نشانهی رفاقت قدیمش نام میبرد.
و من خواستم از ریتسوس بگوید و گفت که حدود سی سال پیش اولین بار زن سیاهپوشی با نامه و شعری از ریتسوس به دیدن من آمد و از آن به بعد دوست شدیم، مکاتبه داشتیم و من بعدها شاهد نزدیک ماجراها و گرفتاریهای گوناگون او بودم. و میدانید که برای آزادیش از زندان سرهنگها، از مهمترین نویسندگان فرانسه امضاء جمع کردم. و گفت که شعر”ایسمن”ریتسوس را میخواهد به صورت تآثری در فرانسه اجرا کند و گفت که به همت او جایزهی ادبی لنین به ریتسوس داده شده است. اما بعد خود جایزه را هم دست انداخت و به شوخی گفت همه گرفتهاند جز من (آراگون معاون کمیتهی برگزینندهی اینجایزه است) و من بهیاد آوردم از الوار، لورکا، برتن، آپولینر، براک، پیکاسو، پرور، الزا، و.. . اشباح مردگانی که در فضای این خانهی نیمروشن میان یادگارهای تمیز و براق پرسه میزنند. و سرآخر پرسید که چه کاری برای نویسندگان ایران میتواند آنجام دهد. و من پیشنهاد کردم که پیامی برای کانون نویسندگان ایران بنویسد با تبریک به مناسبت دهمین سال آن، و اعلام همبستگی با مبارزهی ما برای آزادی قلم که پذیرفت (و ماه بعد این پیام را فرستاد.)
وقتی پس از سه ساعت و نیم آمدیم بیرون، کوشیدم حرفهای او را بهیاد بیاورم، ولی آنچه که اکنون نوشتم ثلثی از سخنان آراگون هم نیست.
در نیمکرهی جنوبی موعد تابستان خلاف تابستان ماست. اواخر تابستان بوئنس آیرس، نسخهای ازترجمهی فارسی کتاب”الف”و کارت پستالی از مقبرهی عطار در نیشابور را برای”خورخه لوئیس بورخس”بردم. در نور قهوهای غروب، که از لابلای پردههای ضخیم کتابخآنهاش تو میافتاد، با چشمان نیمه بینایش مدتها به کلمهی لاتین”نیشابور” خیره شد. پرسید این شهر هنوز هست؟ گفتم من به تازگی آنجا بودم. گفت فکر میکردم هزار سال است این شهر گم شده، من هر وقت از خودم گم میشوم میبینم که در کوچههای غریب نیشابور قدم میزنم. گفتم در کوچهی”ظاهر”سراغ خانهی”عطار”را میگیرید؟ گفت چگونه به آن برسم؟ گفتم در کتاب تذکره الاولیا خواندهام که بعضی از عرفا سوار ببرمیشدند و به مقصد میرسیدند. گفت خواب دیدهام که بر ببر مشتعلی سوار هستم، (نمیشد فهمید شوخی است یا جدی)، شما بیش از همه به آن ببر شباهت دارید.
صبح وقتی تلفن زده بودم، خدمتکاری گوشی را برداشت و به زبان خودشان حرف زد. به انگلیسی شکسته بسته گفتم با آقای بورخس کار دارم. آنوقت پیرزنی گوشی را گرفت که او هم مختصری انگلیسی میدانست. گفت آقای بورخس کسی را نمیپذیرد. اصرار کردم کهترجمه کارهایش را به زبان فارسی آوردهام. مکرر میگفت نه، شاید بورخس گوشی دیگری را به دست داشت، چون وقتی گفتم”من از نیشابور میآیم”، پیرزن چند لحظه ساکت ماند و بعد به من وقت ملاقات داد. نیشابور، کلمهی جادو، کلید قفل اسطوره.