این مقاله را به اشتراک بگذارید
لوکاچ چه در دوره هگلی و چه در دوره مارکسیستی اش، به پیوند میان رمان و جامعه مدرن باور داشت. او این عبارت هگل را نقل می کند که رمان «حماسه بورژوایی» است.(آدرنو، ۱۳۸۱؛ ۴۱۴ ) البته لوکاچ در دوره پیش مارکسی خود نه از جامعه سرمایه داری که از جامعه مدرن و از جامعه بورژوایی (آن سان که هگل از آن یاد می کرد) و اشکال مختلفی که قهرمان رمان با آن رابطه برقرار می کند سخن می گوید؛ روابطی که در نظریه رمان مبنای تقسیم بندی او از اشکال رمانی می شود؛ یعنی رمان ایده آلیسم انتزاعی، رمان روانشناسی پندارزدا و رمان آموزشی. در هر سه حالت بین فرد و جامعه شقاقی وجود دارد و نحوه برخورد فرد با این شقاق، سرنوشت او را رقم می زند. در نوع اول فرد نگرش محدودی نسبت به واقعیت دارد و بر این تصور است که می تواند واقعیت را مطابق خواست ها و امیال خود بسازد. او سرانجام شکست می خورد. نمونه آن دن کیشوت است. (لوکاچ،۱۳۸۱؛ ۹۶) در نوع دوم آگاهی قهرمان فراتر از محدودیت های واقعیت اجتماعی است و فرد نمی تواند با قواعد و قوانین این واقعیت سازگار شود و از آنجایی که توان تغییر این واقعیت را ندارد به انفعال و خیال پردازی می گراید. لوکاچ فردریک مونرو قهرمان تربیت احساسات فلوبر را از گونه قهرمانان نوع دوم می داند.(لوکاچ؛ ۱۳۸۱؛۱۲۰) نوع سوم رمان آموزشی است که ترکیبی است از این دو نوع رمان. در اینجا قهرمان سرشت شقاق میان خود و جهان را می پذیرد. اما ضمناً به امکان ناپذیری رفع آن نیز وقوف می یابد. لوکاچ ویلهلم مایستر گوته را از نوع سوم می داند.( لوکاچ؛۱۳۸۱؛ ۱۲۹)
لوکاچ در این دوره همچون شیلر اعتقاد داشت که این شقاق تفاوتی است میان وظیفه و جبر جهان واقعی. این شقاق در تراژدی هم وجود دارد. در تراژدی ذات قهرمان و جبر سرنوشت از سرشتی کاملاً متفاوت اند. در نتیجه هیچ گونه سازشی بین آنها نمی تواند صورت بگیرد. در حماسه برعکس هیچ شقاقی وجود ندارد. او همانند هگل و شیلر، فرهنگ کلاسیک یونان را چونان کلیتی در نظر می گیرد که این شقاق هنوز در آن به وجود نیامده است. آغاز نوستالژیک نظریه رمان نیز به همین دوران اشاره می کند. دورانی که لوکاچ آنها را تمدن های منسجم می نامد «دوران هایی هستند که آسمان پرستاره نقشه تمام راه های ممکن است. دوران هایی که راه هایش با نور ستارگان روشن می شود.»(لوکاچ،۱۳۸۱؛ ۱۵)
شکل ادبی خاص این عصر، شعر حماسی است. یعنی شعر هومر و هزیود. «در این جهان تضادی بین وظیفه و واقعیت، هنر و هستی دنیوی فرد و اجتماع و سرانجام روح انسان و جهانی که روح خویشتن را در آن بازمی یابد در کار نیست.»( فین برگ، ۱۳۷۵؛۳۸۱) لوکاچ نیز چون هگل عقیده دارد رمان نیز نوعی حماسه است. اما حماسه جهان مدرن. رمان نیز به مانند سروده های حماسی، بر وحدت بنیادین قهرمان و جهان، ذات و زندگی تاکید می کند. حماسه همسنگی و قیاس پذیری انسان و جهان را نشان داده بود. «رمان با نشان دادن این امر که آدمی و جهان هر دو اسیر تباهی و کذب اند و اینکه همه معانی ذاتی و بنیادینی که آدمی برای مقابله با تباهی و انحطاط واقعیت علم می کند خود تباه و منحط اند وحدت انسان و جهان را توصیف می کند.» (فین برگ، ۳۸۴؛۱۳۷۵) جهان رمان جهان شی ء شده نظام قراردادها و عرف ها است. انسان مدرن نمی تواند خود را در آن بیان کند. ذات درون زندگی حضور ندارد. ذات همچون فرمانی اخلاقی در جان قهرمان ماوا گرفته است و قهرمان در تقابل با جامعه یی قرار گرفته است که معنای خود را از دست داده است. خود آرمان های قهرمان نیز انتزاعی و کاذب اند. «لیکن قهرمان دست کم درگیر جست وجوی کلیت پنهان زندگی است. کلیتی که در آن آدمی و جهان از هم بیگانه نیستند.» (فین برگ،۱۳۷۵؛ ۳۸۴) قهرمان در تعارض با جهان زندگی می کند و بزرگی او در همین است. اما این آرمان ها اگرچه کاذب اند، دست کم می توانند نارسایی و نابسندگی واقعیت موجود را برملا سازند. «این آرمان ها بیانگر اشتیاق نوستالژیک آدمی برای عصری اند که در آن کلیت به نحوی بی میانجی در زندگی حضور دارد.»( فین برگ،۱۳۷۵؛ ۳۸۵)
لوکاچ در دوره مارکسیستی اش، با ستایش از فلسفه کلاسیک آلمان از لحاظ شناخت پیوند میان جامعه بورژوایی و شکل رمان، کوتاهی نمی کند. به گفته او هگل بود که دریافت جامعه سرمایه داری، وحدت ذاتی انسان و جهان را از بین می برد. در اینجا دیگر فرد نماینده کل نیست. کل بنا به عقیده هگل به شکل مناسبات قدرتی ظاهر می شود که دولت مجری آن است. انسان های جدید، هدف هایی می جویند که مغایر است با هدف های کل. به عقیده لوکاچ هرچند هگل می پذیرد «تباهی سرمایه داری برای هنر زیان آور است» اما محتوای رمان را آشتی با واقعیت می داند.(آدورنو، ۱۳۸۱؛۴۱۷) اگرچه نباید فراموش کرد که خود لوکاچ نیز در نظریه رمان بر چنین آشتی و سازشی میان قهرمان و واقعیت تاکید می کند مخصوصاً در رمان نوع سوم، یعنی رمان آموزشی.
هگل در پدیدارشناسی روح به تحلیل برادرزاده رامو اثر دنیس دیدرو می پردازد. در اینجا با قهرمانی روبه روییم که نمونه یی است از آدم طفیلی قرن هجدهم در جامعه فرانسوی. اما این قهرمان، وجودی دوپاره میان آگاهی والا و آگاهی پست است. او می داند در جامعه یی که «ملاکش طلا است، روح نسبت به خود غریبه می شود و هر چیزی در واقع عکس آن است که می نماید». (هیپولیت،۱۳۷۱؛ ۱۶۱) آنچه فرد انجام می دهد برای خاطر خود در مقام شخص است. او پاسخگوی کردار خودش است نه پاسخگوی کل جوهری که به آن تعلق دارد. در چنین جامعه یی هیچ چیز جدی نیست و هر کاری نمایی است از دروغ و ریا. هگل این حالت روحی را حاکم بر دورانی می داند در حال زوال؛ نوعی پایان فرهنگ. این حالت نشانه آن است که جامعه جوهریت خود را از دست داده است.(هیپولیت، ۱۳۷۱؛۱۶۱) حالت گسیختگی موجود در برادرزاده رامو بیانگر عدم انسجام فرهنگ یک دوره معین است. «برای به دست آوردن پاکی محض از دست رفته باید دوباره به امر فی نفسه و جوهر کلی بازگشت. ولی چنین کاری به عینه مقدور نیست.»
(هیپولیت، ۱۳۷۱؛۱۶۲) برای گریز از این وضع یا باید به تعقل محض بازگشت یا به ایمان خالص.
لوکاچ برای نظریه پردازان بورژوا راه چاره یی نمی بیند جز اینکه یا به پیروی از الگوی رمانتیکی دوره قهرمانی، اسطوره یا شعر بشر اولیه را ستایش کنند و در نتیجه برای خروج از تباهی انسان که سرمایه داری آن را به وجود آورده است، به گذشته برگردند(شلینگ) یا برعکس تضاد تحمل ناپذیر جامعه سرمایه داری را به شکل رایجی از آشتی بکشانند. (هگل) (آدورنو،۱۳۸۱؛۴۱۷)
لوکاچ می گوید فلسفه کلاسیک آلمانی از این پیش تر نمی آید. یعنی نمی تواند تضاد بنیادینی را دریابد که جامعه سرمایه داری موجد آن است. تضاد میان شیوه اجتماعی تولید و مالکیت خصوصی. به زعم لوکاچ، هگل فقط توانست این تضاد را پیش بینی کند. او دریافت که «این خصلت مترقی که تولید و جامعه را از بنیاد دگرگون می کند، از ژرف ترین تباهی انسان نیز که خود به ضرورت می آفریند، جدایی ناپذیر است.» (آدورنو،۱۳۸۱ ؛۴۱۶ ) پیداست که این نقد متوجه خود لوکاچ نیز هست. یعنی لوکاچ در دوره مارکسیستی از لوکاچ در دوره پیش مارکسیستی اش انتقاد می کند. با این حال لوکاچ در هر دو دوره اش، دست کم در دو چیز تغییر نمی کند. یکی نفرت رمانتیک اش از دوران مدرن که میشل لووی در مقاله یی به آن پرداخته است و این نفرت را در آثار مارکسیستی اش باز حفظ می کند. به عنوان مثال در معنای رئالیسم معاصر، در رمان تاریخی. نیز این امر که میان جان قهرمان و سرشت جهان، به رغم اختلاف شان پیوندی وجود دارد. رمان شرح فراق است. شرح دور ماندن از خانه است. شرح بی خانمانی استعلایی فرد است. هم جان تباه است و هم جهان. اما هر دو از یک سرشت اند. وضع آرمانی شده جامعه یونان باستان دیگر دست یافتنی نیست. رمان این را نشان می دهد.
امر کلی نمی تواند دیگر در جان جزیی متحقق شود. در دوره مارکسیستی لوکاچ، وظیفه تحقق این امر به دوش پرولتاریا گذاشته می شود. قهرمان رمان باید در آستانه سرزمین موعود سوسیالیستی متوقف شود. با تحقق سوسیالیسم رمان نیز به پایان می رسد.
منابع؛
۱- آدورنو، تئودور، گلدمن، لوسین (۱۳۸۱)، درآمدی بر جامعه شناسی ادبیات، ترجمه محمدجعفر پوینده، نشر چشمه، تهران (مقاله لوکاچ به نام درباره رمان که احتمالاً عنوانش از مترجم کتاب است)
۲- فین برگ،آندرو(۱۳۷۵)،رمان و جهان مدرن، ترجمه فضل الله پاکزاد، ارغنون، شماره ۱۲-۱۱
۳- لوکاچ،جرج (۱۳۸۱)،نظریه رمان، ترجمه حسن مرتضوی، نشر قصه، تهران
۴- هیپولیت، ژان (۱۳۷۱)، پدیدارشناسی روح برحسب نظر هگل، تالیف و اقتباس کریم مجتهدی، انتشارات علمی و فرهنگی، تهران
)اعتماد(