این مقاله را به اشتراک بگذارید
پشت جلد «خاطرات پزشک جوان»: «در سورتمه از جایم بلند شدم به اطراف نگاهی انداختم. صدای عجیب، غمگین و خشنی در جایی در تاریکی به گوش رسید و سپس به سرعت خاموش شد. نمیدانم چرا ناگهان احساس ناخوشایندی وجودم را فرا گرفت و یاد مباشر افتادم و اینکه اکنون درحالیکه سرش را در دستانش نگه داشته چقدر دلتنگ است. در امتداد دست راستم ناگهان لکه سیاهی را تشخیص دادم ناگهان لکه بزرگتر شد به اندازه یک گربه سیاه و سپس بزرگتر و بزرگتر. آتشنشان به من نگاهی انداخت، فکش به لرزه افتاده بود. پرسید: دیدید دکتر؟ آهی کشیدم، به خود میگفتم: همهچیز روبهراه میشود…»
اگر ترجمه به زبان فارسی بخواهد سر و سامانی پیدا کند، باید مترجم برای زبانهای مختلف داشته باشد. با وجودیکه ادبیات روسیه از دیرباز راهِ خودش را به میان خوانندگان داستان ایرانی باز کرده است اما ما مترجمهای کمی داریم که مستقیماً از زبان روسی به فارسی ترجمه کنند. در بین همین مترجمها، مترجم جوان کم داریم و فهیمه توزندهجانی یکی از همین جوانهاست که مستقیم از زبان روسی دست به ترجمه میزند و دو کتاب جدید او، یک رمان و سه رمان کوتاه از میخاییل بولگاکف هستند. نویسندهای که به خاطر «مرشد و مارگاریتا» و «دلِ سگ»، میان خوانندگان فارسی، طرفداران خودش را دارد.
«دست نوشتههای یک مرده» رمانیست دربارهی نوشتن. پشت جلد کتاب میگوید: «سرگئی ماکسودوف یک کارمند ساده موسسه کشتیرانی است و از شرایط زندگی و امرار معاشاش سرخورده و یکی از علایق همیشگیاش نوشتن است. او شبها روی نگارش نمایشنامهای با عنوان برف سیاه کار میکند. بعد از مدتها نامهای از مرکز آموزشی تئاتر مستقل مبنی بر ملاقات و پذیرفته شدن نمایشنامهاش به عنوان یکی از نمایشنامههای قابل اکران دریافت کند و باعث میشود زندگیاش دگرگون شود». بیشتر کتاب، خاطرات راوی است در تلاش برای راه یافتن به دنیای نویسندهها و در تلاش برای نویسنده بودن. اما گامبهگام او سرگشتهی تعفنی میشود که دنیای کلمات را با حاشیههایش احاطه ساخته. او قدمبهقدم سعی میکند موفق باشد اما بیشتر و بیشتر احساس سرخوردگی میکند.
همین سرخوردگی در «خاطرات پزشک جوان» دیده میشود. کتابی که خود از سه بخش مجزا شکل گرفته است. «خاطرات پزشک جوان»، رمانی است کوتاه و روایتهای پزشکی شهری که بعد از پایان تحصیلات، به روستا فرستاده میشود. او از همان بدوِ ورود باید دست به عمل جراحی سنگینی بزند (دختربچهای نیمهجان را به بیمارستان آوردهاند. او از دستگاه خرمنکوب پایین افتاده، پایش از چند جا شکسته و بدجوری خون از دست داده. همه میگویند بچه میمیرد اما دکتر پایِ او را قطع کرده و بچه را نجات میدهد). کتاب لبریز از جزئیات پزشکی است و همچنین با محیط روستایی روسیه، سبک ادبی کلاسیک این سرزمین و نظریههای نویسنده دربارهی زندگی معاصر پر شده است.
«مرفین» رمان کوتاه دیگری است که بعضی آنرا ادامهی «خاطرات…» میدانند و بعضی آنرا کتابی مستقل درنظر میگیرند. بهگفتهی مترجم هر دو اثر با اسمِ مستعار در یکی از مجلههای مسکو منتشر شدهاند. «داستانها در نوشتههای بولگاکف از آغاز سالهای ۱۹۱۶ تا ۱۹۱۸ اتفاق میافتد در سالی که بولگاکف، خود دانشکده پزشکی را به پایان رسانده بود کمی بعد به خدمت سربازی احضار شد و در پاییز همان سال ارتش او را به عنوان پزشک به روستای نیکلسکی در منطقه اسمالنسک اعزام کرد که خاطرات این دوران را در مجموعهی ذکر شده (خاطرات…) میآورد. بولگاکف تا سپتامبر ۱۹۱۷ به فعالیتهای پزشکی خود در نیکلسی ادامه داد».
کتاب با داستان «ابلیس» تمام میشود که از فضایی تخیلی، پیچیده و کنایی برخوردار است. داستان در سال ۱۹۲۳ نوشته شده و وی بهسختی توانست اثرش را در مجلهای منتشر کند. داستان، «سرگذشت دست و پا زدن انسان نادیده گرفته شدهای را در دستگاه بوروکراتیک نشان میدهد، که به گفته منتقدین نشان دهنده زندگی خیلی از افراد روسیه آن زمان است». کتاب، لبریز از غم روسی به سبکِ تولستوی است و هزل روسی به سبک گوگول. هر دو کتاب، بیشتر نوشتههایی زندگینوشت هستند تا از رئالیسمِ خیالپردازِ ذهن تبعیت کنند و جابهجا میتوان حضور بولگاکف را میان داستانها احساس کرد هرچند هویت ادبی و هویت داستانی کتابها، فراموش نشده است.
بولگاکف در «خاطرات…» خوانندهاش را به سفری در دوردستِ سرزمین روسیه میبرد و صحنههای اصیلاً روسی جلوی دیدِ او قرار میدهد. سپس در «دست نوشتههای یک مرده» خوانندهاش را به ادبیات روسیه میکشاند، به قلبِ ادبیات: جاییکه نشرها و نویسندهها در حال دریدن همدیگر هستند و نویسندهی واقعی، این وسط، میان چرخدندههای تعصب، گروهبندیها و کار شکنیها، له میشود. ترجمهی کتابها روان است و خواننده میتوان در میان امواج ملایمِ خاطرهها و تصویرهای ذهنی بولگاکف سفر کند و تجربههایی از گذشته داشته باشد، تجربههایی که چندان هم قدیمی و دور از دست بهنظرش نخواهند رسید.
«… من عادت دارم حقیقت را در چشمان طرف مقابلم بگویم. شما لئونتویچ، با این رمان به هیچ کجا نمیرسید و هیچ چیزی جز دردسر عایدتان نمیشود و ما دوستان شما حتی از تصور رنجتان عذاب میکشیم. حرفم را باور کنید، من انسان تجربههای تلخِ بزرگ زندگی هستم. زمانه را میشناسم! اما خب! (او آزرده و سرسختانه در حالی که همه را شاهد بر این ماجرا گرفت به چشمانم نگریست و فریاد زد): نگاهم کن. به چشمان درنده من نگاه کن. این به پاس روابط خوبمان است! لئونتویچ! سپس در ادامه چنان جیغی کشید که دایه در پشت پرده از روی صندوقی که روی آن نشسته بود از جا پرید، این را بفهم که رمانت چنان اثر هنری ارزشمندی نیست. (در همین لحظه صدای آراد اکوردهای گیتار از روی کاناپه به گوش میرسید). او ادامه داد باید خودت را دار بزنی. بفهم! گیتاریست با صدای آرامی شروع به خواندن کرد: بفهم، بفهم، بفهم!» (ص ۲۱ کتاب «دستنوشتههای یک مرده»)
خاطرات پزشک جوان. نوشته میخاییل بولگاکف. ترجمه فهیمه توزندهجانی. تهران: کتابسرای تندیس. چاپ اول: پاییز ۱۳۹۰٫ ۱۵۰۰ نسخه. ۲۲۴ صفحه. ۵۰۰۰ تومان.
دست نوشتههای یک مُرده. نوشته میخاییل بولگاکف. ترجمه فهیمه توزندهجانی. تهران: کتابسرای تندیس. چاپ اول: پاییز ۱۳۹۰٫ ۱۵۰۰ نسخه. ۲۳۲ صفحه. ۵۰۰۰ تومان.