این مقاله را به اشتراک بگذارید
«رضا نویسنده ای است که به تازگی رمانی را منتشر کرده، در مهمانی ای که دوستانش فرهاد و گلاره ترتیب داده اند با دختری به نام غزل آشنا می شود که در دوره ای که به لحاظ روحی به شدت آشفته بوده با خواندنِ رمانِ کیمیاگر پائولو کوئیلو توانسته مشکلات خود را حل کند. آشنایی رضا و غزل قرار است صرفا یک دوستی ساده باشد ولی رضا کم کم به غزل دل می بازد اما غزل که به شدت تحت تاثیر رضا قرار گرفته در ادامه ی رابطه با رضا تردید دارد و مدام او را از خود می راند. رضا به تدریج می فهمد که پایِ رقیبِ پولدارِ دیگری هم در میان است که از بچگی او و غزل را با هم نامزد کرده اند و همین مانعی برایِ رضا در راهِ رسیدن به غزل است.»
این خلاصه ی رمانِ چهارصد صفحه ای «از پائولو کوئیلو متنفرم» نوشته ی حمیدرضا امیدی سرور -مسئول سایت ادبی مد و مه- بود که همین دو سه هفته ی اخیر نشر آموت چاپ اش کرده است. اگر انتظار دارید که این طرح تکراری را با پرداختِ تازه تری بخوانید باید بگویم که کاملا در اشتباه اید؛ راویِ منفعلِ داستان در طولِ چهارصد صفحه تقریبا هیچ کاری نمی کند، فقط تویِ کافه فرانسه می نشیند و پشتِ سرِ هم با فندک zippo که معشوق برایش خریده سیگار روشن می کند و قهوه ی ترک سفارش می دهد و خیال می بافد که اگر این طور می شد و آن طور نمی شد بهتر بود و آه و ناله می کند و از زمین و زمان می نالد و به حالِ خودش دل می سوزاند که چرا هیچ کاری از دستش ساخته نیست که بتواند به معشوق برسد؟ و آخر سرِ هم گناه تمامِ بدبختی ها و ناکامی هایش را به گردنِ ادبیات و کتاب ها می اندازد و به این نتیجه می رسد که نوشتن چه کار بی قدر و منزلتی است و کسانی هم اگر بودند که این طور روزگار می گذراندند امثال شاملو و آیدا بودند و دعوت کردنِ معشوق به این زندگی نه تنها مجال عشق ورزی را می گیرد، چه بسا که عشق را به نفرت هم تبدیل کند.
« پدرم بارها به من گفته بود: ما که عقل معاش داشتیم سرنوشت مون این شد؛ تو چی کار می خوای بکنی که سرتو از توی این کتابا بیرون نمی یاری؟
گاه فکر می کردم ای کاش کار دیگری بلد بودم! آرزو می کردم ای کاش آدم دیگری بودم، کسی که نمی دانست شاملو چه اشعاری سروده است، کسی که نمی دانست هدایت چه نوشته و چگونه زندگی کرده است، قصه های گلستان را نخوانده بود، طنز تلخ و سیاه بهرام صادقی را حس نکرده بود، نمی دانست پروستی بوده که خاطرات زندگی اش را در هفت جلد سترگ جاودان کرده، نقشه سرزمین خیالی آثار فاکنر را ندیده بود، از رابطه ی سارتر و سیمون دوبوار و تعهد ادبیات خبر نداشت و… اما به جای آن می توانست صبح چشم هایش را روی غزل باز کند، صبحانه را در کنار کسی که دوستش دارد بخورد، کرکره مغازه اش را بالا بدهد و عصر با دخلی پر و پیمان، به خانه بازگردد و از عهده ی گذران یک زندگی متوسط برآید.»
کاملا مشخص است که حمیدرضا امیدی سرور در نوشتنِ رمان خواسته علاوه بر خواننده ی عام، خواننده ای که نگاهی جدی تری به ادبیات دارد را هم با خودش همراه کند، این است که مثلا راوی در قسمت هایی از داستان شروع به صحبت درباره ی محدودیت های راویِ اول شخص می کند یا فصل هایِ کتاب که هرکدام به بهانه ی نویسنده بودن شخصیتِ اصلیِ داستان با نقل قولی از یکی از آثار شاخصِ ادبیاتِ داستانیِ ایران آغاز می شوند و همین دوگانگی بزرگترین نقطه ی ضعفِ رمان است. از یک طرف ماجرایِ عاشقانه ای را می خوانیم که شباهتِ زیادی به پاورقی هایِ مجلاتِ خانوادگی و فیلمفارسی هایِ دهه ی پنجاه دارد و برای خواننده ی جدی ادبیات تقریبا جذابیتی ندارد و از طرفِ دیگر با دغدغه ها و دلمشغولی هایِ نویسنده ای -به عنوانِ راوی و قهرمانِ رمان- و ظرافت هایی در روایت روبرو هستیم که خواننده ی عام علاقه و توجهی به آن ندارد.
یوسف علیخانی، بعد از انتشار کتاب در صفحه فیس بوکش نوشته بود: «این کتاب جریان ساز خواهد شد.»
آقایِ علیخانی؛ جدا شوخی که نمی کردید؟
نقل از وبلاگ تجربههای آزاد (مسعود)
نگاه متفاوتِ کامران محمدی به کتاب [اینجا] + یادداشت رضا رحیمی صحاف درباره کتاب [اینجا].