این مقاله را به اشتراک بگذارید
این داستان کوتاه در میانهی دهه چهل در مجلهی (یا به عبارت درست تر جُنگ) آرش منتشر شده. در میانهی دهه پنجاه کاظم تینا با جمع آوری داستانهای پراکنده خود در نشریات و جنگ های گوناگون، مجموعه داستان « شرف و هبوط و وبال» (۱۳۵۵) را منتشر کرد که این داستان در این کتاب نیز منتشر شده است. با این توضیح مختصر از خوانندگان «مد و مه» دعوت میکنیم که برای شناخت بهتر و بیشتر حال و هوای آثار ک.تینا، این داستان را بخوانند.
***
پدر و پسر و آینه
ک. تینا
تو پدر خانوادهای-… ؟ -شایدم به اسم، روزگاریست مثل سایه در خانه میگردی، اما همیشه در اتاق زاویه به سر میبری، و اینک در همین اتاقی. چه میکنی؟ بدبختی تو ناپیداست. در سپیدی بستر افتادهای و خودت را در آینه مینگری. شاید بیم فراموشیست که به تماشایت واداشته. نه آنان نمیتوانند فراموشت کنند، هنوز پیش نگاهشان ایستادهای؛ همینکه پشت در رفتی و از شیشه نگریستی، آنان نیز تو را میبینند و اینگونه بقهر در جمعشان مینشینی. گرچه حوصله نداری و دیگر پشت درنمیروی، اما آنان در بسته را که میبینند، به هر کجای خانه باشند سایهی در زیر نگاهشان پیداست، و بیشک همهگاه در کنارشان میگذری.
درسته بچهها دیگر بزرگند، هرکدام سی یه خود میروند، اما امیدی نیست، تا تو هستی و پدری مگر خانواده از هم میپاشد. ولی چگونه پدری… ؟ نیک بیندیشی همیشه سایهای بودهای درین اتاق… آن وقتها… ؟ به یاد میآوری بچهها همه کوچک زن جوان و سرشار از نیرو، روز تا به شب گرم کارهای خانه. و تو مردی گردن کلفت و نانآور. همینکه نگاه میکردی سایههای خوشبختی را همه جا می- دیدی؛ گویی چون نسیم میوزید: در زیبایی زن جوان و سالم، در جست و خیز شادمانهی کودکان و در صحن آفتاب گرفتهی خانه. تو همه گاه مدهوشانه بکار بودی و از آنچه میبود بیخبر. انگار همه چیز در کیفی خلسهآمیز میگذشت و فراموش میشد. چرا خاموش ماندهای. . ؟ بیادآور که پیوسته تنها بودی، تنها در کنار خانواده. بیشک روزگاری میگذشت تا تنهایی را دریافتی و شایدم از پیش آگاه میبودی. و اینک خیال میکنی یک پدر همیشه تنهاست.
از طرفی میبایست به درد دلشان گوش کنی و همهگاه آماده باشی که آنچه را از تو خواهانند برآوری، چون پدر بودی. اما مگر تو آنان را به وجود نیاوردی؟ پس چگونه به آنچه میخواستند آگاه نبودی… ؟ همین ترسی در تو برانگیخت و اینکه تنها ایستادهای…
درسته هیچ گاه از غم و اضطراب خود به آنان سخن نگفتی. آخر کجا و چگونه میتوانستند دریافت. و تو نیز آگاه بودی، اگر بیتاب شوی و سخن گویی، زن با بازوان مهربانش بر تو خواهد آویخت. و کودکان که به حیرت سخن پدر را میشنیدند ناگهان از کولت بالا میروند و به شوخی میپردازند. چه میشود کرد، سرشت آنها چنین است. وانگهی تو بودی که همه را گردهم آوردی، تا به پروری و بزرگ کنی، آنگونه که وظیفه پدر است، و اینک چگونه با آنان از خویشتن بگویی که دریایی که دریایی از غم و اضطرابی. این خود خواهی نیست؟ یا با مادر، چه تفاوت دارد، او هم چون کودکان نیازمند به تکیه گاه را فرومیریخت. میگویی کاش فرومیریخت؟ نه، هرکس به جای تو میبود، وقتی پشت شیشه میایستاد و تماشا میکرد، میدید که “مادر لب در گاه نشسته به دوخت و دوز سرگرمه، یکی از بچهها کنارش دو باله میره، اون یکی با دختر همسایه عروسک بازی میکنه… دختر همسایه کیه؟ … و پسر، پسر بزرگ که از سینما برگشته… سینما؟ … معلومه با یه دختر خوشگل به سینما… سینما؟ دختر خوشگل؟ … یعنی چه؟ ” این تماشا بسنده نیست که نتوانی در را باز کنی، و مثل سایهام شوم به میانشان نروی؟ همینست که در اتاق ماندهای آشکارست هرچه نگاه کنی و آنها را خوشبخت ببینی، تنهاتری. برود در بستر پشت ملافه بخواب هرگز نباید صورت تو بر کسی آشکار آید.
… باز میکوشی تا بر خیزی، بیشک میخواهی پشت در بروی، نه، این اندیشه از تو دست بردار نیست که “تو او نارو به وجود آوردی” پیداست بیخبر از تو چیزی در جمع آنان رخنه میکند که تو را بدینگونه بیمار و مضطرب ساخته است. اینگونهای دلهره و بدبختیست که همپای خانواده… انگار همه چیز در خواب گذشته، باور نمیکنی “این دختر ته که براعروسکش آواز میخونه، و اون پسر بزرگته کنج اتاق خاموش نشسته. و مادر چه غمناک سوزن به پارچه فرومیبره” آیا اینان نیز در اندیشهی تو هستند؟ پیداست بدبختی نامعلومی درون خانه میخزد. توچه میتوانی کرد؟
خانواده آرامآرام میپاشد. مادر تکیه گاهش را در پسر یافته اما پسر گونهای میاندیشد و مادر گونهای دیگر و دخترها…
این تماشا تو را گیج کرده است “پسرم تویی که بایست آنان را به کنار هم آوری، چگونه خاموشی؟ پس آن پیوند و مهری که همه را بدور هم جمع میساخت کجاست؟ مادر میخندید، و تو با خواهرهایت بازی میکردی و همه چشم براه پدر بودید”
اما در درون تو و در اندیشهی تو هنوز خانواده برجاست. از هر وقت بیشتر نگران آنانی. “همهجا حضور داری و به کنار هر غم و اضطرابی ایستادهای” ولی یک پدر مگرچه کرده است. گویی همه چیز در خواب میگذرد. “چگونه اینان را تو به وجود آوردی؟ کودکان میبایست دریابند تنها پدر چشمهی غم آنان نیست. آیا آنچه میگذشت به خواست پدر نظم میگرفت آنهم پدری که گویی خواب… ” … “هان؟ چی میگم؟ این همه صدا از کجا میاد؟ برم زیر ملافه تموشا بکنم” بیشک همه گاه درین اندیشهای که تو آنها را ساختهای. و این یکجور دلهرهی وحشتنا کیست که همیشه در تو و با تو به سر میبرد. اما اگر نیک بنگری… ؟ و “با دقت پا پی شوی. شک میکنی. راستی این “من” کیست که آنها را ساخته؟ اینک مدهوشی و به دنبال من سرگردان… ” وای که تو آینهای نمیبینی، ترس نگاه به تماشا آمده، و “من” ناپیدا. اما اگر نیک بنگری و با دقت پا پی شوی، میبینی “این من وزش نسیمه که داری حس میکنی، گلهای تو باغچه و گلدوناس، تابش آفتاب همه روزهس، صداهای تو هم و زمزمههای گنگ دور دستهاس، آواز گذرندهی یه رهگذره، و هم بدبختی یه پدره، یه پدر نامعلوم، یه پدر گمشده تو سایههای اتاق”
و باز “من” در اتاق میآید، باز این “من” در من میخزد. وای پسرم همانگونه به غمناکی ایستاده، اگر من چشمهی غم او باشم… ؟ و این ایستادن خاموش… ؟ و حالت پراز…
– “پسرم، پسرم به پدر خشم مگیر. او تنها نگاهیست پر از بدبختی” ولی من با خودم حرف میزنم، درین اتاق خالی مثل سایه میخزم. پیداست آنها فراموشم کردهاند. اما خودم؟ درسته، من به آنچه روبرویم میاندیشم. “گرچه در آغاز آنچه صورت میبست گمان میبردم بسته به میل و اراده منست. گویی آگاه میبودم چه میکنم” … “خیال میکردم آنگونه که دلم خواهانست کودکانم را میپرورم، بزرگشان میکنم” و بیخبر پیش میرفتم. اما چه پیش آمد؟ انگار اصلا وجود نداشتم. و دریافتم آنچه خانواده را گرد هم آورده، نیروهاییست گنگ و کور و از چشم من پنهان.
من سایهای هستم، درون اتاقی فراموشی میشوم. اینک چه میکنم؟ گاهی به دشواری تا پشت درمیروم. از شیشه درون خانه را مینگرم “مادر میاد رد میشه. بچه خندون خندون دنبالش میدوه، در خونه باز میشه دختر داد و قال کنان از مدرسه میاد، بعد پسرم از اتاق میاد بیرون، لابد مدرسه نرفته. ” از پشت شیشه برمیگردم، به کنج اتاق سرجایم میروم. خیال میکنم آنها نمیدانند من درین خانهام، کاش ندانند و مرا نشناسند. اما وقتی من از این یک وجب شیشه آنان را میبینم، از کارها و رفتوآمدشان آگاهم، پس حضور دارم و وجودم بیدارست. همیشه اینچنین خودم را میبینم، اصل اینست که خودم بتوانم فراموش کنم، بیشک راهی بایست یافت… “و آنگاه که بجستجویم، ناگاه در اتاق باز میشود و پسرم به درون میآید، فریاد میکشد: “پسرم فریاد برکش و از او پرسش کن” پسرم در پیشگاه پدر بزرگ خود مدهوش ایستاده گویی در ترسی موهوم دور میشود. در نیم باز مانده، باد به درون اتاق میوزد. پردهها در تاریکی میجنبند. و ملافه سپید مضطرب و بیمارگون درون باد. باد شدت میگیرد، گویی دیوارها را از جابر میکنند. و من نیستم، هیچ کجا. پندارش چه سخت دشوارست و من چه آسان گم میشوم. پدر بزرگ اصلا دود شده و بهوا رفته. ناگاه کنج سقف دو چشم نمایانست. ابتدا دریچهای باز میشود آنگاه دو چشم. با هیچ کس آشنا نیست. و دیگر اوست که به آنچه درون اتاق میگذرد آگاهست. گفتم اتاق؟ وزگاریست که اتاق هم گم شده. همهجا یکسر بیابانست و یکجور خواب بیابانی. اما صورت پدر بزرگ همچنان نمایانست و “من” که فراموش ناشدنیست همهجا میخزد. “شاید پسرم میندیشد که این “من” اوست. شایدم من چنین میاندیشم. ولی ناگاه هر دو پی میبریم که او من پدر بزرگ است. اما کدام پدر بزرگ، معلوم نیست. پدری ناشناس در یک شب تاریک. “من” همهجا را فرامیگیرد. و گویی کسی درین دم خواب میبیند. همه چیز درین خواب به دور دستها سفر میکند. نقشها و صورتها به خوابناکی میگذرد. و ناگهان اتاقی پیدا میشود. و من به تماشا ایستادهام. “من” هنوز در اتاق میخزد. انگار گونهای بدبختیست که خویشتن میپوشد. اما زیر نگاه که مینگرم تنها پدر خود را میبینم. و پسرم بیشک مرا مینگرد. ناگاه وحشت سر میرسد. هرکدام، پسر و پدر و پدر بزرگ سهمی عظیم ازین وحشت به درون میبریم. درین وقت ادراک میشکفد دو چشم به تماشا آمده از کنج سقف مینگرد. چه بسیارند پدران و چه بسیار اتاقهای خالی که پسر تنها نشسته و تصویر به دیوار آویخته. و صدای دور دست رهگذران از پشت در. بدبختی بیسرانجامیست. از یکسو پدرهایی در خواب پدربزرگ. و از دیگر سو پدرهایی پیش چشم پسر. و پدرها همه تنها. اندر و امیان آسمان و… و درین دم “من” ها همه، پدرها همه درون اتاقی جمعند. نه. در همین اتاق. که یکمرتبه صدایی میاد: این دیگر منم که از فراز سقف سقوط کردهام نومید و بدبخت. هیچ کس در اتاق نیست. از روی زمیز بلند میشوم پشت درمیایستم و از شیشه خانه را تماشا میکنم “دختر کوچکم عروسکشو بغل گرفته با سه چرخه دور باغچه و حوض آب میگرده و آواز میخونه. در حیاط باز میشه، پسرم میاد تو، غمگینه. صدای ونگ بچه کوچولو از اتاقی دیگه… ” و اینکه نگاهی از دور دستها بر این غمها مینگرد، غم یک پسر، غم یک پدر. . اما “بازم تویی در کنار این حالتها، بله خودتی، فکر کن. مگه تو نبودی که اونا رو به وجود آوردی؟ تو پدر خانوادهای، اگه پسر غمگینه. تو میتونستی این غم روبهش ندی، یه خرده از بعضی چیزا، مثلا از خواهش و غریزههات جلو میگرفتی، درس و حسابی بگم، تو اصلا نمیبایستی اونا رو به وجود بیاری که حالا تو این دریای مجهول، میون اینهمه وزشهای مضطرب دردناک شکنجه نشن” … چه خیال میکنید، مگر میتوان ایستاد و به این زمزمهها گوش داد. ناگهان برگشتم “کم پرت و پلابگو، مگه دس من بود، مگه من خودم کی هسم، یه پدر غم زده. همهجا دور ورت نیگا کن. پسرای غم زده رو میبینی، منم یه پسر غم زدهم. اونچه همه رو به وجود آورده، یه نیروی قوی، یه سیر کورو محکوم بوده، به من چه. من چیکارم”ناگهان پیش چشم هر دوی ما، پسرم سگ شد و از خانه بیرون رفت. من چه بگویم. کی خیال میکردم که چنین چیزی پیش میآید. چه کسی میتوانست حدس بزند. “وانگهی کجا میتوان کسی را یافت و به او چشم غره رفت که مثلا “تو چنین و چنان کردی” ناگزیر کنج اتاق، زیر ملافه همیشه خوابیدهام و فکر میکنم “شایدم که تو میبایست جلو خود تو میگرفتی، از کجا معلومه که خطا نرفته باشی” وای، مگر این حرفها را به آسانی میشود گوش داد. وجودم همه زیر شکنجه است و بخاموشی میگریم و “و این کیه میون اتاق ملق میزنه، شک نیس خودمم، باریش سفید، مثه بچهها ازین ور اتاق به اون ور غلت میزنم. حالا از دیوار میزم بالا، آهان چه کیفی داره، گیج و منگم، دارم سر میخورم تار و زمین، و تو هوا چرخ میزنم، مثه یه حشره، حشره نه، تو هوا دارم چرخ میخورم، همین جور چرخ میخورم…
از کجا شروع کنم، اینجا خانهی ماست، هنوز نگاه غمناک مادرم به سوی آن اتاقست، همان اتاق زاویه که درست پشت اتاق من قرار گرفته. خواهرهایم از آنگاه که پا گرفتهاند، دیگر به آسمان نگاه میکنند. در آنجا چه میبینند، من بیخبرم. و هیچ پرسشی از آنان نکردهام. اما خودم درست اندر و امیان زمین و آسمانم. به روزگار کودکی مادر در گوشم زمزمه میکرد: “قال مکن، پدر، پدر تو بیمارست، در اتاق زاویه در بستر افتاده. قال مکن” و بعد ظرف غذا را به من میداد که برای پدر ببرم. این کار همیشه با گونهای ترس همراه بوده کاسه غذا را میبایست به روی دستها بگیرم، آنگاه برهنه پا آرام به سوی در پیش روم. و پشت در آهسته و بیصدا برکف ایوان بنشینم. کاسه غذا را مثل چیزی مقدس از زیر دربهدرون اتاق برهانم. اندک اندک که بزرگ شدم و خواهرانم جای مرا گرفتند، دریافتم غذا دادن به پدر در خانهی ما گونهای نیایش است. من بگاه کودکی بیش ازین از پدر نمیدانستم، مادرم نیز بیخبر بود نگاه غمناکش همه جای خانه را میگشت، آنگاه پشت در بستهی اتاق زاویه بیحرکت میماند؛ و در جواب پرسشهای من همیشه خاموش بود. خاموشی و نگاه او بیشک خالی بود، از هر ادراک و آگاهیی خالی بود. و من نومیدانه از هر کوششی چشم پوشیدم.
خواهرهایم جای مرا گرفتند، دیگر مراسم غذا دادن پدر را آنان انجام میدادند و من هر روز در اتاقم تنها تر میشدم. مادر بیخبر بود و هیچ نمیگفت. خواهرهایم به هنگام غذا دادن گویی چون گلی میشکفتند، و همین سراسر روح و زندگی آنان را پر میساخت. اما من بودم و پدری که هرگزش ندیده بودم. و میگفتند در اتاق تاریک زاویه بیمار افتاده. راه هرگونه جستجویی به رویم بسته بود. ناگزیر پناه به اتاقم بردم. ابتدا اتاق از هر جهت به نگاهم ناشناس آمد، گویی زادگاهی بود گمشده و هنوزم تولد نامعلوم. نمیدانم چه میگذشت و در چه حال به سر میبردم. آن سوی اتاق دریچهای دیدم که پردهای ضخیم سراسر آن را میپوشاند. شاید خودم پرده را آویخته بودم. برخاستم آن را به یکسو بردم. نگاهم به آفتاب افتاد که بردشت خاموش پشت خانه میتافت. نخستین بار بود که سایهی پدر را دیدم بیشک او نیز از دریچه اتاقش بسا به دشت و آفتاب نگریسته بود و من جا پای نگاهش را بر خلوت آفتاب میدیدم و غم او را تا به کوچهها دنبال میکردم.
راستی پدرم چگونه بیمار شد… ؟ هان، هیچ وقت چنین پرسشی نبود، بارها به جسم و روح در تاریک-خیال این پرسشها ماندهام. هیچ از یاد نبردهام “اما چرا ناگهان نرفتم و در اتاق را نگشودم و با پدر رو برو نشدم و پرسشها را بر او نخواندم؟ ” معلومست تا پدر را نمیشناختم، اصلا پرسش نمیتوانستم کرد. و من از شناخت پدر سراسر خالی بودم. اما اینک از دریچهی روبه آفتاب سایهای کمرنگ از او میدیدم. و به شب هنگام که نسیم درون اتاق میوزید، پیام او را به گوشم خواند و به مدهوشی بیدارم ساخت.
فردا روز همینکه آفتاب سرزد از خانه بیرون شدم. و روزگاری بعد، میانظهری که به خانه باز گشتم دیدم خواهرهایم هر دو به نیایش غذا دادن مشغولند. مادرم لب درگاه نشسته بود به جامه میزد. من هیچ نگفتم، تنها سلام کردم و با دلسوزی چشم به حرکات و چهرهی مادر دوختم. و نگفتم که دیگر پدر در آن اتاق نیست، نگفتم که خانهی ما صاحب ندارد، نگفتم که ما اصلا خانه نداریم. دلم بر مادر و خواهرهایم میسوخت و لب بهم میفشردم. به اتاقم رفتم، مدهوش به کنار دریچه ایستادم و دیگر بار به تماشای سیر آفتاب بر خاک… .
بیشک دیگر سایه-نگاه پدر را نمییافتم، اینک آنچه را در بیرون نگریستم و در درون انباشتم، پیش چشمم میگذشت و نیکتر و تواناتر ادراک میکردم.
من کوچهها و خانهها و آدمها دیده بودم. به هر حرکت و نقش و صورتی چه بسیار چشم دوختم، ساعتها پشت جعبه آینهها و جلوی دکهها و خرده فروشیها ایستادم. آدمها را با زخمهای درونشان دیدم و گوناگونی آن را دریافتم. خانههای دور دست را نگریستم و پس کوچههای گمنام را. آنگاه به گیاهان و سفر شب بیپایان. و خود نیز به سفرها رفتم، به هر مغاکی جنبشی دیدم و حیات را درون موجوداتی که میخزیدند. به گاهی که از دور مینگریستم و در وحدت بیمار گون آنان از دست میرفتم، به بیابانها رسیدم، همه تنها و خوابناک در بستر بیپایان. و رمز خاک و خلوت آفتاب را دریافتم، آن زمان که به گلها و گیاهان مینگریستم، که از خاک بر آمده و به محراب روشن آفتاب در خوابناک زیبایی میشکفتند. و همهگویی ترس و غم ناپیدای خاک و آفتابند، و آفتاب خود روشنی ترس نامعلوم بر خاک. همه جانشان از پدر یافتم، و سیر اندوه او، رفتم، رفتم تا آن مکان که پدر گم شد، و من تنها شدم. همه جاغم او بود، در کوچهها آشکارا میخزید، و از لببام خانهها خاموشانه مینگریست و از خاک مدهوشانه به درون آدمها و گیاهان و فضای بیپایان نشست میکرد.
در سفر بود که دور دستها را نگریستم. آدمهایی را دیدم از بلندیها، چون سایهای شکنجه شده در تابوت حیات ناشکفته. و آنگاه در مسیر آواها و صداهای گونهگون، و وزشهای مضطرب مجهول. همانجا بود که خانهمان پیش چشمم صورت بست و اتاق پدر را خالی یافتم. و هم درونم میگذشت و تا دور دست بیابان رها میشد. بیشک و هم “او” بود که بینشان میرفت و ناگاه من در اتاقم تنها بودم “در آن وقت که نه اتاق پدر را بل که خانه را گم میکردم” آنجا فراز بلندی ناشناسی بود که مینگریست. من در اتاقی به تصویر خود درون آینه تماشا میکردم. و این بدبختی پدر بود که اینسان میآشفت و درهم میکوفت و به غمناکی فنا میساخت.
هیچ آگاه نیستم چگونه از خانهمان رفتم و چگونه باز گشتم. اما به یاد دارم. نخستین روز که پایه این اتاق نهادم. دردم دریچه را گشودم و به تماشای دشت و آفتاب بر دشت پرداختم. درین گاه بود که بدبختی پا گرفت. با صدایی خشک و چندش آور، شتابان روی گرداندم. کاسهی غذا را دیدم که آهسته به درون میلغزید و اینگونه من اسیر اتاق شدم. به فکرم رسید پردهها را بکشم. هماندم دریچه را بستم و اتاق را تاریک ساختم. دیگر از همهجا بیخبر ماندم. گه گاه از پشت در صداهایی میشنیدم، و این صداها از آنچه در خانه میگذشت با خبرم میساخت. مادرم را همان روزهای نخست فراموش کردم. حالات و حرکاتش را همه از یاد بردم و از آنچه بر سرش آمد بیخبر ماندم. چون هیچ صدایی از او نشیدم. اما خواهرهایم، صدای پایشان همیشه میآمد که بر آجر فرش خانه میلغزید و چون آوایی غمناک درون اتاق میوزید، و آنگاه مراسم نیایش غذا دادن همه روز. یک وقت دریافتم هیچ صدایی نمیآید، گویی خاموشی بیپایان بود. همانگونه در بسترم به اندیشه رفتم. نگاهم چون ترسی خواب گرفته به سوی در بود و کاسه غذایی صدا به درون سر میخورد. پس خانه دیگر خالی بود. از مادر که هیچ آگاه نبودم، اما خواهرهایم بیشک به شوهر رفته بودند و بزاد و ولد پرداخته بودند. من بودم و این خانهی خالی، خانهای که شاید پدر در یکی از اتاقهایش هنوز بیمار افتاده بود. نه، نه، درون ترسی که اندیشه را روشن میساخت دریافتم خانه پدر را گم کرده، و اینک و هم او مکانش را پر ساخته. و ترس دنبالم کرد. به کجا میتوانستم گریخت، از بستر برخاستم. آینه از سربخاری سرمیکشید و دیگر هیچ نبود. دردم شمعی افروختم، پرتو گرم شمع به همهجا تافت و از اتاق نشانی نبود و من مدهوش در خواب بیابان دور میشدم، و آفتاب بر خاک میتافت، و بیخبر از من درون خاموشی خاک جنبشی بکار بود. و نقشها در آینه میگذشت. اما دو چشم از بیرون مینگریست، مرا و آینه را. دمی پنداشتم چشمهای پدرم به تماشا آمده، بیمحابا روی گرداندم، زیر پنجره نمیدانم یا پشت شیشهی در مردهای دیدم و دردم درون غم و وحشت و اضطراب چشمها از حال رفتم…