رفتن به محتوا رفتن به فوتر

«پرواز» داستان کوتاهی از «ایرج پزشک‎نیا»

4 نظر

  • نیره حسینی
    ارسال شده 9 مارس 2012 در 10:03 ق.ظ

    درود- گزینش زیبایی بود و مرا با خود به ژرفای درونم برد. افسوس که نویسنده عمری بیشتر نداشت تا آثاری از این دست بیشتر بیافریند. کوتاهی و روانی ی داستان از امتیازات خوبش بود که خواننده را به همراهی می کشاند. اگر چه با شخصیت چندانی رو به رو نیستیم ولی گویی هنگام خواندن آن در میان انبوهی از شخصیت ها غرقیم. روایتی آشنا از زندگی.. زندگی ای که مال هیچ کدام مان نیست ولی “عادت” ما را به آن خو داده است. ترس، همزاد همیشگی و اضطراب و … داستان به سادگی و با هنرمندی ی بسیار شرایط وجود و زندگی را به تصویر کشیده و بیان کرده. به راستی توانایی ی نویسنده در سامان بخشیدن به این معنا ستودنی است. اگر بخواهم از حسم بگویم باید بگویم همان حسی را دارم که قناری هنگام نگریستن به گنجشک های آزاد داشت و این بدترین حسی است که انسان آن را تجربه می کند. کدام بهتر است؟ گنجشکی ازاد بودن یا یک قناری در قفس یا شاید آن گربه ی سیاه… باد و کوه و آسمان و تاریکی و شب و کلاغ ها… همه دنبال قفسی می گردند!

  • نیره حسینی
    ارسال شده 9 مارس 2012 در 10:07 ق.ظ

    برگشتم تا پرواز سیمین بزرگ و دوست داشتنی را تسلیت بگویم. او روز رفتن را نیز همچون گزینش های جذاب نویسندگی اش هوشمندانه انتخاب کرد. هم زمان با روز جهانی ی زن که البته در تقویم های ایران جایی ندارد، ما را با کره ی خاکی تنها گذاشت. یادش پاینده و گرامی
    سیمین گرامی! دوستت داشتم… دوستت دارم … دوستت خواهم داشت. با جلال باشی، بانو!

  • درقلمرو داستان
    ارسال شده 23 می 2013 در 7:43 ب.ظ

    very nice

  • مهر
    ارسال شده 2 ژوئن 2014 در 11:33 ق.ظ

    با این داستان خو گرفتم افسوس بر این زندگی ملعون که ما را با خود به ناکجا آبانیفتم رد
    معصومه پزشک نیا هستم دختر ایرج پزشک نیا
    واقعا گریم میگیره وقتی یاد پدر عزیزم میفتم چه سرنوشت کوتاهی زندگی برای پدرم رقم زد
    در ضمن اگر عکس های من را میخواهید ببینید در instaهمیشه حضور گرمم حس میشو
    در خال حاضر با مرگ پدرم پیشرفت زیادی داشام

ارسال نظر

0.0/5