این مقاله را به اشتراک بگذارید
این گفتوگوی ایوان مافات با بیلی وایلدر با عنوان “در طبقهی چهارم استودیوی پارامونت” در کتاب “دنیای ریموند چندلر” (چاپ انتشارات ویدنفلد نیکلسن در ۱۹۷۷) چاپ شد و حاوی نکات کلیدی از فیلم غرامت مضاعف ساختهی وایلدر با فیلمنامهای از او و ریموند چندلر است و همانقدر جزئیات بسیاری از شخصیت چندلر را عیان میکند که شخصیت وایلدر را. (ح. ص)
ممکن است در مورد ریموند چندلر حرف بزنیم؟ او چه شخصیتی داشت؟
– حکایت غریبی است، در همهی این چهار دهه و اندی که در هالیوود بودهام هرکس که به من میرسد سؤالی میکند-روزنامهنگارها، محققین و حتی نامههای دوستان-و دو نفر هستند که همه علاقه دارند در مورد آنها چیزی بپرسند، یکی مریلین مونرو، دیگری ریموند چندلر! هر دو شخصیتهای جذابی به نظر میرسند، شاید برای این که نوعی رمز و راز در موردشان جاری است.
و شما آنها را خوب میشناختید؟
– با مونرو در دو فیلم کار کردم و با چندلر در طبقهی چهارم استودیوی پارامونت مدتی طولانی به سر بردم و هر دوی آنها را آدمهای نامتعارفی یافتم.
در مورد آشنایی و همکاریتان با چندلر حرف بزنیم؟
– مدتها در استودیوی پارامونت با چارلز براکت فیلمنامههای مختلفی نوشتیم. آن لیسن و ارنست لوبیچ بودم که جوسیسترم از اعضای گروه تهیه، قصهای از یک شمارهی قدیمی مجلهی لیبرتی را برایم آورد. نویسندهی آن جیمز ام کین بود. همان کسی که قصهی پستچی همیشه دو بار زنگ میزند را نوشته و کارش خیلی گرفته بود. اسم قصه بود غرامت مضاعف که حال و هوای پستچی همیشه دو بار زنگ میزند را داشت. استودیوی مترو حقوق مربوط به ساخت پستچی. . . را داشت[که بعدها آن را با جان گارفیلد ولانا ترنر ساخت]. قصهی غرامت مضاعف را خواندم و بسیار به هیجان آمدم. چارلز براکت درگیر کار دیگری بود و سیسترم پرسید: خب میخوای چه کسی با تو روی این فیلمنامه همکاری کنه؟ و من گفتم: خب کین، ولی کین در استودیوی فاکس روی فیلم و سترن یونیون کار میکرد. سیسترم گفت: ببین یه نویسندهی خوب دیگری هم هست که دیالوگهای عالی مینویسد و شخصیتپردازیاش هم فوق العادهاس، یکی از نویسندههای مجلهی بلک مسک [نقاب سیاه]است، مثل دشیل همت.
و آن نویسنده، ریموند چندلر بود؟
– بله با او تماس گرفتیم و او به دفتر آقای سیسترم آمد. تا آن روز پا به استودیوی فیلمسازی نگذاشته بود و روی هیچ فیلمی هم کار نکرده بود. در حقیقت نمیدانست چی از او میخواهیم. او چیزی در مورد نوشتن “فیداین” ، “دیزالو” و “کلوزآپ” که گوشه و کنار صفحات فیلمنامه مینوشتیم نمیدانست و وقتی فیلمنامهای را که تهیه کرده بودیم و او دادیم تا رویش کار کند، گفت: “خب امروز سهشنبه است و نمیتوانم قول بدهم تا دوشنبهی بعد تمامش کنم، ولی سعی خود را خواهم کرد و امیدوارم فرد مناسبی برای این کار باشم” . من و سیسترم با حیرت به او نگاه کردیم، گویی به مرد مجنونی مینگریم. او سپس افزود: دستمزدم نیز هزار دلار است و من و سیسترم بار دیگر نگاهی به هم انداختیم. او رفت و واقعا دوشنبه با هشتاد صفحه فیلمنامه برگشت که در آنها به فیداین و دیزالو و اینجور چیزها هم اشاره کرده بود. اما وقتی سیسترم به او گفت: “خیلی خب آقای چندلر، روال کار اینه که شمار با آقای وایلدر که مثل شما نویسنده است همکاریمیکنید. ” چندلر جا خورد. برای او که نویسنده بود، داشتن همکار هم عجیب بود، هم نپذیرفتنی. او بلافاصله گفت: هزار دلاری را که در موردش حرف زدیم بپردازید و ما گفتیم: خیر، شما ۷۵۰ دلار دریافت میکنید. او جواب داد: برای ۷۵۰ دلار کار نمیکنم، و ما گفتیم: آرام باشید آقای چندلر، منظور ما هفتهای ۷۵۰ دلار بود. او گفت: اوه واقعا؟ هفتهای ۷۵۰ دلار برای دو سه هفتهای؟ و ما جواب دادیم: خیر برای کار چهارده هفتهای. شما نمیدونید چگونه باید فیلمنامهای را نوشت و آماده کرد.
او را چگونه آدمی یافتید؟
– مرد عجیبی بود و بسیار تندمزاج. چندلر مرا یاد الکلیهایی میانداخت که مدتی است الکل را کنار گذاشتهاند. ازدواج کرده بود و همسرش از او بسیار بزرگتر بود. شیوهی کار ما برنامهی همیشگیاش را به هم زده بود و فکر میکنم علاقهای هم به من نداشت. هیچ وقت.
چرا؟
– مشکل اولیهی من و او لهجهی آلمانیام بود. در وهلهی بعد من فوتوفن کار را بهتر از او میدانستم. در کنار اینها از او جوانتر بودم و درحالیکه او باید سراغ زنش میرفت، من و دوستانم برای تفریح بیرون میزدیم. بههرحال اعتقاد دارم او نویسندهی بسیار با استعدادی بود و نتیجهی کارمان هم فوق العاده از آب درآمد.
آیا برخوردی هم بین شما به وجود آمد؟
– روزی هرچه انتظار کشیدم خبری از او نشد. معمولا ساعت نه صبح پیدایش میشد، اما ساعت از یازده و نیم و دوازده هم گذشت و چندلر نیامد. سراغ سیسترم رفتم و گفتم: نباید ببینم چه بر سر او آمده؟ خبری ازش نیست. سیسترم جواب داد: نامهای برایم فرستاده و از تو گلایه کرده. چندلر در آن نامه نوشته بود این وایلدر آدم بینظمی است، اهل خوشگذرانی است، زیاد با تلفن حرف میزند و پردهها را بدون آنکه بگوید “بااجازه” بالا و پایین میکشد. خلاصه سیاههی کارهای مرا به عنوان نمونهی بینظمیام ردیف کرده بود. با او تماس گرفتیم و گفتم: ترا به خدا بس کن، قول میدهم دیگر حرف نزنم، حین کار چیزی ننوشم و خلاصه از این حرفها. با این وصف وقتی فیلمنامه را تکمیل کردیم چندلر گفت روزگار سیاهی را با من سپری کرده و آدم پدرسوختهای بودهام. البته این را هم افزود که آموختههایش در مورد سینما را از من یاد گرفته. البته او در استودیو باقی ماند.
منظورتان چیست باقی ماند؟
– در استودیوی پارامونت ماند و سه چهار فیلمنامهی دیگر نوشت، اما من و او دیگر همکاری باهم نداشتیم.
آیا هیچیک از کارهایش را خواندهاید؟
– برخی از آنها را پیش از ملاقات با او خوانده بودم که به نظرم چندان ساختار خوبی نداشتند و مثل آثار کانن دویل[خالق شرلوک هلمز]و آگاتا کریستی[خالق هرکول پوارو و میس مارپل]قصههای خارق العادهای هم به شمار نمیرفتند. حتی به خوبی آثار دشیل همت هم نبودند. اما خدای من در هر صفحه همهی جزئیات را توضیح داده بود. واقعا چندبار باید این توضیح را خواند که موی فلان شخصیت هنوز آنقدر بلند نشده که حشرهای در آن گرفتار شود؟ کمتر کسی به شیوهی او دست به قلم برده بود. البته گفتوگوهای آثار او بسیار خوب بود، بسیار خوب.
او پس از مدتی راه و رسم فیلمنامهنویسی را آموخت؟
– همان ابتدا به او گفته بودم: ببین فیلم را من میسازم، بنابراین به فیداوتها و فیداینها کاری نداشته باش و روی شخصیتها، موقعیتها و گفتوگوها کار کن. او خیلی زود این نکات را فرا گرفت، اما خب آدم عادی نبود.
نظر چندلر در مورد غرامت مضاعف چه بود؟
– پس از اولین نمایش در وستوود ویلیج، جیمز کین در لابی ایستاده بود و مرا در آغوش کشید و گفت اولین باری است کسی اثر خوبی برمبنای یکی از آثارش ساخته. حتی مرا بوسید. چندلر خیلی زود آنجا را ترک کرده بود، چرا که نمیخواست کسی او را با زنش ببیند.
چرا؟
– چون زنش پیر شده بود و موهای خاکستری داشت.
یعنی از داشتن آن زن خجالت میکشید؟
– فکر میکنم خیلیها بارها در مواجهه با او و همسرش گفته بودند: اوه آیا این خانم مادر شما هستند؟
آیا زنش حالت مادر را داشت؟
– شبیه مادرها بود. شمایل مادرها را داشت. البته خود چندلر هم آدم پیچیدهای بود.
بداخلاق بود؟
– بداخلاق، تلخ و اخمو. به خودم میگفتم خدایا چه گناهی کردهام که باید کسی مثل چندلر همکارم شود؟
آیا اساسا قصهی جیمز کین را دوست داشت؟
– بله و به همین دلیل هم پذیرفت روی فیلمنامه کار کند. اثر کین، کیفیتی را که در گفتوگوها مدنظرمان بود نداشت و به توصیف چندلر از شرایط و صحنهها هم نیاز داشتیم. عمدهی کسانی که میتوانستند حال و هوای لس آنجلس را ارائه دهند، چندان زیاد نبودند. میدانید خیلی عجیب است، تنها کسی که توانسته بود حالوهوای لس آنجلس را در جملههایش تصویر کند، این مرد انگلیسی بود: چندلر. حتی کسی هم که روی بومهای نقاشی، فضای لس آنجلس را ترسیم کرد یک انگلیسی بود: دیوید هاکنی. هیچکس نمیتوانست کالیفرنیا را به خوبی او نقاشی کند.
چرا شما و چندلر به همکاریتان ادامه ندادید؟ توفیق غرامت مضاعف که بسیار قابل توجه بود و خیلی زود بدل به یک اثر کلاسیک شد؟
– پس از آن رفتم و تعطیلی از دست رفته را ساختم. فرصت دیگری برای همکاری مجدد به دست نیامد. آنچه باید در مورد غرامت مضاعف بدانید مسئلهی یافتن بازیگران بود. آن روزها بازیگران بزرگ تمایلی به بازی در نقش قاتلین نشان نمیدادند و خوشبختانه باربارا استنویک داوطلبانه حاضر شد نقش زن خیانتپیشه را بازی کند. یادم میآید قصهی فیلم را برای جرج رافت تعریف میکردم و او با ناباوری به من مینگریست و گوش میداد. جایی آن وسط گفت: خب چرخش کی رخ میدهد؟ من گفتم چی؟ او جواب داد: ادامه بده و من ادامه دادم، اما پس از چند لحظه با بیقراری گفت تکلیف چرخش چه میشود؟ سرانجام پرسیدم: منظورت چیه؟ چرخش چیه؟ و او جواب داد: “میدانی که یه جای قصه چرخشی رخ میده و معلوم میشه آدم بدهی قصه مأمور اف. بی. آی یا پلیسی است که برای دفاع از قانون وارد قضیه شده. ”
بنابراین جرج رافت مأمور بیمهای را که شوهر زن را میکشت بازی نکرد؟
– بله و سرانجام فرد مک مورای را یافتیم که کار سادهای نبود. مک مورای قصه را خواند و گفت: خدای من، ببین من در فیلمهای کمدی بازی میکنم. نوازندهی ساکسیفون هستم و همبازیام کارول لمبارد است که کمدین محشری به شمار میرود. این چه نقشی است به من پیشنهاد میکنی؟ به او پاسخ دادم: باید یه قدم بلند برداری. بعدها گفت در غرامت مضاعف بهترین بازیاش را ارائه داده. مردی دوستداشتنی بود.
آیا تغییری هم در فیلمی که ساختید به وجود آمد؟
– بله پارامونت صحنهی اعدام فرد مک مورای را حذف کرد. یک فصل کامل اعدام در اتاق گاز داشتیم. صحنهای تماشایی بود. مک مورای را روی صندلی که بسته شده بود میدیدم و در این سوی شیشه، پزشکی دستش را از درون مجرایی که وجود داشت جلو میبرد و ضربان قلب مک مورای را کنترل میکرد تا دریابد او مرده است یا نه؟ آنجا چند نفر دیگر شامل ادوارد جی رابینسون هم بودند و مک مورای از درون اتاقک نگاهی به او میانداخت. ادوارد با ناراحتی بیرون میزد و چوب کبریتی را با انگشتانش میشکست. اما خوب این فصل ضروری به نظر نمیرسید.
صحنهی جذابی در فیلم هست که در آن ادوارد جی رابینسون انواع خودکشیها را توضیح میدهد. آن صحنه را کی نوشت؟
– هر دو روی آن کار کردیم که به نظرم صحنهی مشکلی نبود. مشکل اصلی حفظ کردن جملهها بود که ادوارد آن را یک روزه به پایان برد. متن آن صحنه یک صفحه و نیم میشد.
آیا پیش آمد که چندلر به نکته یا مسئلهای هم بخندد؟
– بهندرت. او معمولا به من خیره میشد و همین. فکر میکنم از هالیوود متنفر بود. فکر میکنم پیش از آنجانوری مثل مرا ندیده بود.
فکر میکنید تأثیری هم بر چندلر گذاشتید؟
– حدس میزنم دیگر راه بازگشت به دنیای رماننویسی را پیدا نکرد. فکر میکنم بازگشت به زندگی ملالآوری برابر یک ماشین تایپ و همسرش برای او دشوار شد. در طبقهی چهارم استودیوی پارامونت، نویسندهها میلولیدند، با منشیها گپ میزدند، قهوه مینوشیدند و میخندیدند. ضمن آنکه پول قابل توجهی هم به دست آورده بود. نه پولی که با نوشتن یک رمان طولانی به دست آید، بلکه پولی که هفتگی به جیبش میرفت. قضیهی عجیبی است. منظورم کسب و کار نویسندههای جدی در هالیوود است. آنها کمتر این قضیه را جدی میگرفتند و فقط به عنوان منبع کسب درآمد به آن مینگریستند. اکثرشان با شرمندگی به فعالیتشان در هالیوود نگاه میکردند. در مورد کسانی مثل اسکات فیتز جرالد حرف میزنم. او هم در طبقهی چهارم پارامونت بود و خوب میشناختمش. ویلیام فاکنر هم آنجا بود.
آخرین بار کی چندلر را ملاقات کردید؟
– کمی پس از نمایش غرامت مضاعف. پس از آن جنگ[دوم جهانی]آغاز شد. گاه و بیگاه گوشه و کنارها میدیدمش، ولی مثل همیشه برخوردمان سرد بود.
هفت – ش ۲۰
انتشار در مد و مه: ۱۸ فروردین ۱۳۹۰