این مقاله را به اشتراک بگذارید
چی بگم از کجاش بگم٬ از ریتم خوب و خوشایندش بگم٬ از ساختار و شخصیت پردازی آن بگم. من که منتقد نیستم. کارشناس ادبیات هم نیستم. بگذار مثل همون خانم هایی که اوایل کتاب بهشون تیکه پروندی منم بگم قشنگه.
وقتی خط به خط که میخونی لذت میبری و میخندی و گاهی قند تو دلت آب میشه احساس میکنی خودت تو صحنه هستی دیگه تعریف نداره .من که تا صفحه ۶۰ یکریز نیشم باز بود .
نوع روایت رمان منو بیشتر یاد کتاب ها و فیلم های ودی آلن انداخت. من که با اینجور روایت کلی حال میکنم..
این کتاب پر است از ارجاع. ارجاع های سینمیایی و ادبی که اگر بقول معروف این پیش نیازها رو گذرونده باشید کلی از کتاب لذت میبرید. اگر هم زیاد آشنا نباشید باز ضرر نمیکنید شاید تشویق شدید رفتید کتاب ها رو خوندید و یا فیلم ها رو دیدید. برای من که حدود ۶۰ تا ۷۰ درصد با اونا آشنا بودم خیلی لذت بخش بود. بعضی ها رو هم یادداشت کردم بگیرم.
شاید منم مثل خیلی ها دوست داشته باشم وقتی در عالم واقعیت به آرزوم نمیرسم با پایان خوب تو کتابا حداقل دلمو خوش کنم. اما اینجا پایان بندی خیلی خوبی داره و واقعا با واقعیت جور هست و همین پایان بندی را من میپسندم. رئال رئال.
یک کلام خطم کلام رمان زیبایست . بخونید حال شو ببرید. اگر تو ایام عید جایی نمیرید و وقت آزاد دارید حتما این رمان و بخونید.
***
نام رمان: از پائولو کوئلیو متنفرم!
نویسنده: حمیدرضا امیدی سرور
ناشر: نشر آموت چاپ اول زمستان ۱۳۹۰ ۴۰۰ صفحه
***
دست در دست هم، لب هاشان به زمزه ای عاشقانه میجنبید و نگاه شان سخت بر هم میآویخت. ” ص۹ “
با چهره ای دور از همه معیارهای زیبایی ایرانی که همیشه شیفته ی آن بودم، نه چشمان سیاهی در کار بود، نه پوست مهتابی و نه موی شبق گونه و نه… هیچ کدام ! ” ص۱۰ “
لاکردار ” ص۱۱ “
میبینید! خود نویسنده هم تکلیفش روشن نیست، بلاخره شخصیت داستانش شبیه کدام شیر پاک خورده ای است؟ “ص ۱۱ “*۱
در ادبیات آبکی و عرفان قلابی پائولو کوئلیو گیر افتاده بود و خیال پیش رفتن هم نداشت، ” ص۱۴ “
فرهاد ” ص۱۳″ *۲
راستی هیچ وقت بهت نگفتم، از پائولو کوئلیو متفرم! ” ص۱۵ ” *۳
این ترکیب جادویی، چیزی کم نداشت برای آن که روح آدم را به پرواز درآورد. ” ص۱۵ “
با لبخند کمرنگی که هوش و حواس برای آدم نمیگذاشت. ” ص۱۷ “
آدم معمولا به کسانی که از دیدن شان خوشحال میشود، نمیگوید از دیذن تان خوشحال شدم…” ص۲۰ “
وقتی دل آدم به کاری نباشه دنبال بهونه میگرده. ” ص۲۱ “
هیچ وقت نفهمیدم چرا مرتیکه این همه طرفدار داره…” ص۲۲ “
اون قدر با بابات سرو کله زدم که اگه مرلین مونرو هم این جا بود ، باز یه الیزابت تیلور بدهکار بودی. ” ص۲۴ “
آن هم برای من که همیشه لب دریا هم باید آفتابه به دست میرفتم. ” ص۲۹ ” *۴
برازنده ترین و در عین حال سنگین ترین لباس را در میان جمع نسوان حاضر در مهمانی به تن داشت، ” ص۳۰ ” * ۵
چهره وودی آلن بدجوری در هم رفت، ” ص۳۲ ” *۶
آآ…هنوز یاد نگرقتید اینو از نویسنده ها نپرسید؟ ” ص۴۰ “
ته دلم خالی شد ، بی اختیار هیجان زده شدم، به تپش قلب افتادم.”ص ۴۰ “
بنازم خلقت خدارو! ” ص۴۷ “
دوره نوجوانی وقتی بچه ها دختری را دوست داشتند که تحویل شان نمیگرفت، از در رفاقت با برادرش در میآمدند، هیچ وقت هم علتش را نفهمیدم. ” ص۴۷ ” *۷
یکی هم نیست که به ما بگوید،”او” که به تو کاری نداشت، اگر خودت سوسک بودی دوست داشتی هیولایی مثل انسان پا رویت بگذارد و از چرقی ترکیدن اعضاء و جوارح تو احساس لذت کند! ” ص۵۰ “
با اطمینان میگفتم: من هیچ وقت قاطی این جور خریت ها نمیشوم! ” ص۵۳ “
ضربان این قلب لعنتی آن قدر تند شده بود که دیگر روی پا بند نمیشدم. ” ص۵۷ ” *۸
زن ها در هر موردی تیز نباشند، در این یک قلم حس ششم تیزی دارند و خیلی راحت درک میکنند طرف حواسش به آن ها هست یا نه.” ص۵۸ ” *۹
ناسلامتی این من بودم که باید قدمیبر میداشتم، ” ص۵۹ ” *۱۰
سه هفته س منتظر همچین وقتی ام که با شما حرف بزنم، اما حالا دارم اونو مفت از دست میدم. ” ص۵۹ ” *۱۱
بارها و بارها این قسمت را خوانده بودم،جادوی غریبی در آن بود که هربار کتاب ” سنگر و قمقمه های خالی” بهرام صادقی را بدست میگرفتم ناخودآگاه به سراغش میرفتم. ” ص۶۶ “
نگاهم که به او افتاد، گویی جمعیت همه متوقف شدند و تنها او در حرکت بود، روبه سوی من. انگار که او را برای بار اول دیده باشم، با لباس بیرون از خانه، و حجاب کامل زیباتر جلوه میکرد. ” ص۶۷ “
هر دو میلرزیدیم، او از سوز نابه هنگام هوا و من از هیجان حضور وی و دلی که آرام نمیگرفت. ” ص ۶۸ “
هیچ وقت مثل حالا گرم نبودم! ” ۶۹ “
عشق بین دو مرد ممکن نیست، زیرا ارتباط عاطفی نباید در آن دخبیل باشد، دوستی بین زن و مرد هم ممکن نیست، چون ارتباط عاطفی باید در آن دخیل باشد. ” ص۷۷ “
فرو خوردن ااحساسس که به او داشتم، اغلب مرا میآزرد. گاه به شدت در تمنای دیدن او بودم. ” ص۸۴ “
به سرم زد بروم دانشگاه و پس از پایان کلاس هنگامیکه به خانه برمیگردد، از دور او را ببینم، و یا اتفاقی سر راهش قرار بگیرم. ” ص۸۷ “
نگاهم که به تیتر درشت سیاسی صفحه اول روزنامه افتاد، کل روزنامه را در سطل آشغالی که چند قدم آنطرف تر بود انداخته و نشستم روی نیمکت نزدیک آن. ” ص۸۷ ” *۱۲
کمیبعد پشیمان شدم لایی فرهنگی و هنری روزنامه را از سطل آشغال برداشتم و بقیه را گذاشتم همان جا بماند. ” ص۸۷ “
شبیه دختر هندی با نمکی بود که با یک خال قرمز وسط پیشانی و با مردی که مثلا عشق آن هاست، د کوه و کمر دنبال هم میدوند، مدام عشوه میریزند، از پشت این درخت به پشت درختی دیگر تا جایی که بلاخره یکدیگر را در تله میاندازند و …” ص۸۸ ” *۱۳
پرسیدم پای کسی در میونه؟ میخوام تکلیفم روشن باشه . ” ص۹۲ “
سری هم به انتشارات نیلوفر زده بودم که ببینم بلاخره ” اولیس” را چاپ کرده یا نه. ” ص۹۴ ” *۱۴
ته هر فکری خواسته یا ناخواسته ، بی ربط یا با ربط، میرسید به او و انگار راه چاره و گریزی نیز از آن نبود، ” ص۹۶ “
به قول” داش اکل” کیمیایی هیچ چیزکمر مرد را نمیشکند الا زن! این هم از مزایای یک چیز لعنتی بود به نام علاقه ، دوست داشتن ، عشق یا هر زهر مار دیگری که حالا پس از سال ها داشتم معنایش را درست و حسابی میفهمیدم ” ص۱۰۳ “
به قول ترک ها” آقوزو موزا دادو دو، قارنو موزا شوون” ، ” ص۱۰۴ “” *۱۵
رفه رفته تازه زمانی میرسد که چشم های خودش هم دیگران به واقعیت بینا میشود، آن وقت است که به خودش میگوید: خااااک بر اون سرت! ” ص۱۰۶ *۱۶
آدم هیچ وقت از تجربه هایش درس نمیگیرد! ” ص۱۰۶ “
حسن آدمیزاد همین است که مزخرف ترین شرایط هم عادت میکند و زندگی در آن شرایط را یاد میگیرد. ” ص۱۰۶ “
این قلب لعنتی دوباره به تپش افتاد، ” ص ۱۰۷ “
کت و شلوار خریت دامادی، ” ص۱۰۹ “
فکرش را بکنید شما نشسته اید و دسته دسته دختر ترگل ورگل میایند و چنین خواهشی میکنند و شما هم انگار دارید منت بزرگی سرشان میگذارید که امضای کج و کوله ی خودتان را میاندازید روی یک تکه کاعذ …” ص۱۱۴ “
مهناز افتاده بود جلو و ما هم پشت سرش میرفتیم و کماکان محلی به غزل نمیگذاشتم تا حرصش را بیشتر دربیاورم. ” ص۱۱۷ ” *۱۷
رامین داداشمه . بعد راه افتاد طرف اتاق خودش: عشق ماشین، کاسبی و اگه به غزل برنخوره، الکی خوش و کمیرفیق باز. ” ص۱۲۰ ” *۱۸
ابراهیم در آتش را برداشتم و شعر ” شبانه ” را پیدا کردم و دادم به غزل: اینو شاعر گفته محض خاطر شما! ” ص۱۲۱ “
بردار مهناز سری تکان داد و جوری سر تا پای من را برانداز کرد که اگر پسرخاله کلاه قرمزی هم بودم باید محترمانه تر نگاه میکرد. ” ص۱۲۷ “
این دخترها مثل این که از دم، همه یک تخته شان کم است، گاه چنان فکرهای احمقانه ای به سرشان میزند که آدم فیوز برق سه فاز میپراند.” ص۱۳۱ “
دیگر توان ماندن نداشتم، توان تحمل ناراحتی غزل، تحمل آزار خودم…” ص۱۳۲ “
گلاره گفت غزل با رامین به هم زده … اگه با تو آشنا شه، راحت اونو کنار میذاره… ” ص۱۳۷ ” *۱۹
زود قضاوت نکن، ” ص۱۳۸ ” *۲۰
نشنیدی بوف کور جوابی بود به استبداد دوره رضاشاهی. ” ص۱۴۲ “
همه چیز آن قدر پوچ ، احمقانه و مضحک است که نباید زیاد آن را جدی گرفت . برو پی کارت هرچه بود تمام شد و خلاص. ” ص۱۴۲ ” *۲۱
سکوت کردم، کمیبعد دوباره سر صحبت را با خودم باز کردم ” ص۱۴۳ ” *۲۲
پیش میاید به کتاب ها تفالی بزنم ، بی هدف، اما گاه چنان مجذوب میشوم که تا مدتی فکرم را به خود مشغول میکند. چه شباهتی ست میان تقدیر ما و سرشت کتاب ها ! ” ص۱۴۷ ” *۲۳
کافه نشینی ما بیش از هر چیز به خاطر داشتن یک پاتوق دوستانه بود تا رفقا در این سال و زمانه ی گرفتاری های ریزو درشت زندگی ، لااقل هفته ای یک بار دور هم جمع شوند. ” ص۱۵۰ ” *۲۴
بهترین مطالب در برابر نازل ترین آگهی ها هیچ بود. ” ص۱۵۰ “
نوبت نایاب شدن چای پشگل نشانی شد …” ص۱۵۰ ” *۲۵
به خودم گفتم:” گیر نده! هر جور دلم بخواد روایت میکنم. اصلا دلم میخواد یه صفحه بی خود بنویسم: غزل،غزل،غزل،غزل، غزل،غزل،غزل،غزل، غزل،غزل،غزل،غزل، غزل،غزل،غزل،غزل، غزل،غزل،غزل،غزل، غزل،غزل،غزل،غزل، غزل،غزل،غزل،غزل…” ” ص۱۵۱ ” *۲۶
در چنین مناسبت هایی اغلب طنین غمگنانه و زیبای ترانه ی مون آموق (عشق من) در این روز در کافه فرانسه شنیده میشد. ” ص۱۵۴ ” *۲۷
از بد حادثه خوانده بودم. به خودم گفتم: ” خب چرا بد حادثه ؟ بی انصافی رو ببین ، من که میدونم خود نویسنده هم با همین رمان ها کتاب خون شده، اگر از روز اول ” خشم وهیاهو” ی فاکنر رو دستش داده بودند اونم رم میکرد! ” ص۱۶۶ ” *۲۸
دختر چهارده ساله هم بود تا الان بله رو گفته بود. ” ص۱۶۹ ” *۲۹
زبون آدما دروغ میگه، اما چشماشون نه. ” ص۱۷۷ “
خیلی سخته آدم از پیش کسی بره که دوست داره باهاش باشه. ” ص۱۷۸ “
شاید هم معجزه شد، دنیا را چه دیدی؟ ” *۳۰
فقط باید نویسنده بخواد و قلم لعنتیش رو کمیبه طرف من بچرخونه. اما خودم به من گفت: داستان فانتزی –تخیلی که نمینویسه، داستانش رئالیستسه. و من هم با ذلخوری گفتم : آره ارواح ننه اش ، به ما رسید شایعه شد! ” ص۱۸۰
قراره من با کس دیگه ای ازدواج کنم. ” ص۱۸۲ ” *۳۱
حالا که همه چیزو میدونی، تا هرجایی که بخوای میتونی با من بیای. ” ص۱۸۴ ” *۳۲
وقتی انتظار بکشی قدر چیزی رو که به دست مییاری بیشتر میدونی؟ ” ص۱۸۸ “
انتظار آدمو میکشه. ” ص۱۸۸ “
میگه عشق گذشتن از مرز وجوده…
…اما با خیالش که میتونم دلخوش باشم! ” ص۱۸۹ “
چنین خصلتی در میان جمعی که کمتر شباهتی به او داشتند، غزل را ممتاز و زیبایی اش را پر رمز و راز میساخت. ” ص۲۰۲ “
این قدر نا امید نباش خدا خودش همه چی رو درست میکنه. ” ص۲۱۰ “
دیدی همین دستمال پهن کنی کوچولو برای نویسنده ، چه جوابی داد! نگفتم هیچ کس نیست که از تملق بدش بیاد، ” ص۲۲۵ “
دیگر کسی هنگام تماشای فیلم ها آن قدر به وجد نمیاید که حرکت های قهرمانانه ی بازیگران در روی پرده را با صدای سوت بلبلی و بر هم زدن دست ها همراه کند.. ” ص۲۳۰ “
تو داستانام این علاقه و نوستالژی به گذشته خیلی پررنگه . پس آینده چی؟ همهش که از گذشته حرف میزنی. ” ص۲۳۷ ” *۳۳
انگر مارگاریت دوراس بود در معیت ” یان آندره” عشق و البته منشی جوانش! ” ص۲۴۷ “
خوشگلی و عاقلی کمتر یه جا جمع میشن! خدابرات نیگر داره هم خانومه، هم خوشگله و همین که عاقل. ” ص۲۵۴ “
فرهاد میخواند: تو هم مومن نبودی…برگلیم ما و حتی در حریم ما… ساده دل بودم که میپنداشتم دستان نا اهل تو باید هر عاشق رها باشد…تو هم با من نبودی ای یار… ای سیل مصیبت بار… ” ص۲۵۶ “
اما خودم با نیشخند گفت: همین فردین بازیاته که منو کشته! کی رو میخوای خر کنی خودتو یا خواننده هارو؟ طناب مفت گیر آوردی خودتو خفه کن! ” ص۲۵۷ “
رضا تو چی کار کردی؟ غزل حتی نمیخواد اسمتو بشنوه! ” ص۲۶۲ ” *۳۴
عاشقانه های فروغی بیشتر مناسب حال من بود.
” من نمازم تورو هرروز دیدنه- از لبت دوست دارم شنیدنه…” ” ص۲۶۵ “
عادت داشتم برای این که جلد کتابی که میخانم خراب نشود ، آن را با روزنامه جلد کنم. ” ص۲۷۲ ” *۳۵
روزگاری هم بودند بیوه های پولدار اهل فرهنگ که خرج نویسنده هایی مثل روسو و ولتر را میدادند. ” ص۲۷۲″
اگه بری سمت خدا، اونم هر چی رو که بخوای بهت میده! ” ص۲۸۰ ” *۳۶
شک نکنید که به عنوان راوی، این صحنه را بی هیچ احساس ناراحتی روایت میکردم. ” ص۲۸۴ ” *۳۷
هر منطق و قاعده ای در برابر اراده او هیچ است. ” ص۲۸۷ “
چه با من باشی چه نباشی، همیشه مال منی. ” ص۲۹۰ “
راه افتادیم سمت ساحل، گفتم: بعضی آرزوها چقدر زود برآورده میشه ، اونم درست زمانی که فکرشو نمیکنه.
چه آرزویی؟
قبل از این که از اتاق بیام بیرون پیش خودم گفتم چی میشد با هم توی ساحل قدم میزدیم. ” ص۲۹۷ “*۳۸
کی باور میکنه دریا به این قشنگی جون آدمو بگیره! ” ص۳۰۶ “
با این حساب مثل دن کیشوت زور بی خود میزنم.” ص۳۱۴ “
دلشوره عشق، دلشوره “سوان” . زیر لب گفتم: پروست لعنتی! ” ص۳۲۶ ” *۳۹
نباید خود را گول بزنم، چهره واقعی زندگی پیرامون ما این گونه بود، نه حتی تلخ که پوچ و مضحک. ” ص۳۳۱ “
اگه یه روز بری سفر بری زپیشم بی خبر، دوباره باز تنها میشم، اسیر رویاها میشم…” ص۳۳۵ “
از بلندگوهای کافه موسیقی ” سینما پارادیزو” پخش میشد، ” ص۳۸۵ ” *۴۰
نمیدانست پروستی بوده که خاطرات زندگی اش را در هفت جلد سترگ جاودان کرده، ” ص۳۹۴ “
عامه پسند” ۳۹۵″ *۴۱
***
پینوشت:
پ ن۱ : حالا همه خوبان عالم سینما را نام بردی اما اونی که شبیه ایرانی ها هست و من بهش علاقه دارم نام نبردی
داشتم پیش خودم فکر میکردم عیب نداره خودت را ناراحت نکن بگذار به عهده خواننده ها تا چهره پردازی شخصیت ها را انجام دهند. من که چند سال هست چهره تو روبه شخصیت اصلی داستان ها میدم. اما با توجه به این که این شخصیت چهره ای روشن و بلوند دارد شارلیز ترون را انتخاب میکنم. جالب اینکه چند سطر پایین تر نویسنده همین پیشنهاد را میدهد و چهره پردازی را به خود خواننده واگذار میکند.
پ ن۲: این فرهاد هم مرا یاد برادر کوچکترم شهاب انداخت که همین کارهای فرهاد را انجام میدهد یعنی غلو بیش از اندازه . در واقع خالی بندی بیش از حد. هر چی بهش میگم اینقدر از دیگران مایع نگذار و از خودت بگو فایده نداره .
پ ن۳: حالا نه به این شدت ولی منم بعد از خوندن کیمیاگر تو سال ۷۷ وقتی شنیدم کیماگر بسط داده شده یک بیت شعر مولوی هست حالم یکجور گرفته شد و یک احساس ناخوشایندی بهش پیدا کردم بعد فقط کوه پنجم رو خوندم و دیگه ازش کتاب نخوندم تا چند ماه پیش که دو تا کتاباش که میگفتن با بقیه فرق داره خوندم( خلاصه هاشو تو بلاگ گذاشتم) البته تو این بین عطیه برترش رو هم خوندم.حالا شاید برای ما شرقی ها که دارای عرفانی ژرف هستیم زیاد گیرا نباشه و حرف های خودمون با سبکی جدید ارائه داده ولی برای غربی ها که تشنه این حر ف ها هستند شاید خوب بوده.
پ ن۴: منم هر وقت برم لب دریا مطمئنن اگر همیشه پیشروی داشته ایندفعه پسروی میکنه
پ ن۵: وای که چقدر به خودم خندیدم. فقط در دیدار اول و منزل فرهاد چهره شخصیت غزل برایم شارلیز ترون بود .جالب اینکه ناخودآگاه متوجه شدم که از جشن تولد به بعد چهره تو را در غزل میدیدم.اینجا بود که متوجه شدم نیازی نیست نویسندگان زیاد در چهره پردازی شخصیت ها زحمت بکشند چون خود خواننده ها هر کدام سلیقه خودشان را اعمال میکنند. مگر برای انهایی که چهره خاصی در نظر ندارند..
پ ن۶: اینجا بود که حدس زدم شاید وودی آلن برادر غزل باشد. عاشق فیلم ها و کتابای وودی آلن م
پ ن۷: اره والله .من یاد دوم دبیرستان افتادم.دو سه ماهی از باز شدن مدرسه ها میگذشت که یک روز دیدیم یک دختر که نمیشناختیم وارد سرویس شده. بله تازه خونشون اومده بود شهرک و کلاس اول دبیرستان بود . تمام پسرهای سرویس دیگه بقیه دخترارو فراموش کرده بودن و فقط دنبال این بودن که با او دوست بشن. اونم نامردی نمیکرد اصلا تحویل نمیگرفت . نا گفته نماند که منم اصلا تو خط این چیزا نبودم بقول امروزیا کلا گاگول بودم. خوب برا اون تعجب بود که من چرا این اشتیق رو ندارم. بگذریم نمیخوام اینجا زیاد صحبت کنم .فقط نمید.نم چی شد و چطوری بعد از چند مدت دیدم با برادر اون دوست شدم و برای درست کردن کاردستی میرفتم خونشون. یادش بخیر قایق درست میکردم که با آرمیچر تو حوض میچرخید. یک آهنگ از شاهرخ میخواست من براش گیر اوردم. آهنگ الام ای وای خدا ای وای خدایم دله هیچ کس نمیسوزد برایم. آقای نویسنده منو یاد کجا انداختی بیشتر از بیست سال پیش.
پ ن۸: بد مصب وقتی هم شروع میکند به تند زدن مگر دیگه کم میشه.
پ ن۹: تو هم همین حرف رو به من زدی که حس ششم خوبی داری و خیلی زود تر از اینا متوجه شده بودی. در واقع من فکر میکردم خیلی تو دارم در صورتی که همون اوایل لو رفته بودم.
پ ن۱۰: دقیقا کاری که من انجام ندادم و یا هیچ وقت به موقع انجام ندادم.
پ ن۱۱: نگران نباش همه همینطورند. کلی حرف آماده میکنم بزنم اما همین که میبینمت کلا لال میشم در واقع یادم میره. یادته یک بار گفتی خوب بگو گفتم همش یادم رفت.
پ ن۱۲: منم حدودا از سال ۸۰ خواندن مطالب سیاسی را کنار گذاشتم و فقط روزنامه ها را برای مطا لب فرهنگی ، هنری و اقتصادی میگیرم.
پ ن۱۳: من قبلا میگفتم هندی ها برای ابراز عشق و عاشقی خود نیاز به مساحتی به اندازه زمین فوتبال دارند.
پ ن۱۴: من ساده رو باش چندین سال هست هر کتابفروشی که میبینم٬ یادم باشه میپرسم اولیس را دارید و میگویند نه . نگو اصلا ترجمه نشده و نامردا هیچکدوم هم نمیگن که من دنبال نخود سیاه نگردم.
پ ن ۱۵: خیلی سخت بود یکی از همکارام که اصلیتش ارومیه ای هست بزور ترجمه کرد البته گفت که شاید املائ ش درست نباشه. اما چیزی تو مایه های . مزش به زبونمونه اما شکممون خالیه!
پ ن۱۶: راست میگی منم بعد از چهار سال خودخوری که کارم به بیمارستان کشید تازه بینا شدم. منم به خودم گفتم: خااااااک بر اون سرت
پ ن۱۷: از تو بعیده آقا رضا چطور دلت اومد حرص کسی رو که دوست داری در بیاری.
پ ن۱۸: اگر اشتباه نکنم حدسم داره درست از اب در میاد ولی هنوز جواب قطعی را نمیدونم. حدسی که تو همون جشن تولد غزل زده بودم.
پ ن۱۹: چه حال کردم تقریبا حدسم درست درامد.من فکر کردم نامزد سابقش بوده.
پ ن۲۰: این زود قضاوت کردن بیشتر مواقع پدر ادمو درمییاره
پ ن ۲۱: تو این صفحه ها ناخود آگاه یاد کتاب های ودی آلن افتادم.
پ ن۲۲: منم خودم با خودم خیلی صحبت میکنه و هر چند چه فایده هیچ وقت حرف خودم رو گوش نکردم . اگر یادت باشه قبلا در مورد خودی که تحت کنترل دل هست و خودی که دست عقل هست باهات صحبت کردم.
پ ن۲۳: اخ که من دیونه هم از این کارا میکنم وای که چه حالی میده که خوب در مییاد. وقتی نیت میکنم و بعد میگم صفحه فلان و خط چندم بعد نگاه میکنم. بیشتر مواقع بی ربط در مییاد اما بعضی موقع ها هم از تعجب شاخ در میا رم. بعضی موقع ها هم چشمامو میبندم و دست میکشم روی صفحات و شانسی رو یک خط نگه میدارم.
پ ن۲۴: چه کافی شاپی . آرزو موند تو دلم یک دوست پسر صمیمیو خوب داشته باشم که حداقل کمیسلیقه اش نزدیک من باشه . دوست دختر پیش کشم یا در واقع بخوره تو سرم. هی برو سر کار برگرد خونه و هر روز و هر شب همین تکرار مکررات. حالا هم که دیگه هیچ.
پ ن۲۵: ما هم اوایل سر کار از همین چایی ها میدادن. خودمون عوضش کردیم چایی خوب گرفیم . به این چایی ها میگفتیم مشت نشان چون برای اینکه چایی رنگ داشته باشه باید یکی دو مشت تو قوری میریخیم . البته الان چایی خوب میدن.
پ ن۲۶: غزل بردار جاش اسم خودتو بگذار
پ ن۲۷: اگر دوست داشتید میتونید این آهنگ زیبا رو اینجا گوش و دانلود کنید
پ ن۲۸: همینه. یک روز یکی از همکارای جوان ما که تازه دو سال هست به قسمت ما اومده و تازه عقد کرده گفت به ما هم رمان بده بخونیم. براش دالان بهشت اوردم . بعد خوندم کلی تعریف کرد ٬ خیلی خوشش اومده بود. گفت باید یکی برای خانومش بگیره . به نظرم خوندن رمان دالان بهشت برای زمان نامزدی خیلی واجب هست. خلاصه چند تا دیگه از همین رمان های ساده دادم بهش . یکروز که کتاب و پس میداد گفت اینجا چیزی داری بهم بدی گفتم اتفاقفا یکی تموم کردم ولی بدرد تو نمیخوره. اصرار که بده بخونم. منم ” کافه نادری ” آقای قیصریه رو که تموم کرده بودم بهش دادم.فرداش گفت : دوبار پنجاه صفحه اول را خونده ولی چیزی دستگیرش نشده . گفتم مقصر نیستی من که به تو گفتم . بعضی از کتابا نیاز به گذروندن پیش نیاز داره . حالا اگر ادامه بدی باید همینطور رفته رفته بیای به این سمت.
پ ن۲۹: این دختر چهارده ساله هم که عجب حکایتی ست. همیشه برام سوال بود. فقط وقتی متوجه میشی که ازدواج کنی٬ خودمونیم این قدیمیهای ما هم عجب بلایی بودن با این ضرب المثل ها و حکایت هاشون.
پ ن۳۰: برای همینه من همیشه امیدوارم ای امید محال
پ ن۳۱: کلی کیف کردم حدسم درست درآمد . اما حالم گرفته شد خیلی برای رضا ناراحت شدم . درکش میکنم میدونم چقدر سخته
پ ن۳۲: پایان بخش ۲۴ هست. ایجا دیگه اشکم در اومد. نه بخاطر غزل و رضا٬ بلکه برای خودم حالا وقتی بود که باز چراهایی را از خدا بپرسم و باز مثل قبل بدون جواب گریه بگیرم . باز خودم به خودم میگم: خاک تو سرت مرد که گریه نمیکنه٬ بالا پایین زندگی ها مگر چه فرقی داره آخرش که چی.هرچند خودم و دلداری میدم و توجیه میکنم. بگذریم. شرمنده.
پ ن۳۳: اینده که معلوم نیست٬ حالم که نداریمفقط میمونه خاطرات گذشته که با اونها سر کنم اما میشه برای دلخوشی آینده را تو تخیل تجسم کرد.
پ ن۳۴: فکر کنم زیرآبتو مهسا زده
پ ن۳۵: منم همین عادت رو دارم.
پ ن۳۶: آخ قربون این خدا برم من که هر چی خواستم داده
پ ن۳۷: مید.نم دلت نی یاد میگی ولی عمل نمیکنی.دیدی چند خط پایین تر پشیمون شدی.
پ ن۳۸: منم اولین بار که همچین آرزویی کردم باور نمیشدم که نیم ساعت بعد برآورد بشه. هرچند ۶۰ متر بیشتر قدم نزدیم ولی باز غنیمت بود.تازه از هیچی خبر نداشتی. البته من اینجور فکر میکردم.
پ ن۳۹: در جستجوی زمان از دست رفته واقعا معرکه ست. البته به هر کدام از آنهایی که ازم کتاب میگیرن دادم فقط جلد اولش رو گرفتن بقیه شو نخوندن. ( ۸ جلدی اونو سال ۷۶ گرفتم که الان با اون پول٬ یک پیتزا هم نمیدن)
پ ن۴۰: این فیلم و چند بار دیدم. نیم ساعت آخرش رو اینقدر دیدم که حسابش از دستم در رفته.
پ ن۴۱: اینقدر از این اصطلاح شنیدیم که برامون جیز شده و میترسیم بهش دست بزنیم. ولی واقعا هر چیزی برای خودش خوبه و جایی استفاده میشه. فیلمفارسی٬ فیلم هندی مگه چه اشکالی داره. البته اینجا جای بحثش نیست. هندی بیچاره بگذریم که الان دولت مردان در آنجا اینقدر خوب کار میکنن که دارن درآمد سرانه را بالا میبرن و میخوان بر فقر چیره بشن ولی از یک هندی بیچاره که از صبح تا شب کار میکنه و تو سینما دنبال برآورده شدن آرزوش هست چه انتظاری دارید بره فیلم فلسفی و مفهومیببینه و…
http://nadiasun.blogfa.com/post-302.aspx
1 Comment
اصغر
میدونی! درک میخواد، شعور میخواد خوندن و فهمیدن کلام پائولو. الان تو اون بگیر بگیر هیچی بهتر و بیشتر از نکوهش کسی که مورد نکوهش و ملامته، آدم رو معروف نمیکنه! این آقای نویسنده هم راه خوبی به ذهنش رسیده اما باید بدونه خیلی خیلی کسانیکه از ایشون بدشون میاد بیشترن! چون یه ابله اصلا دوست داشتنی نیست./
دوست عزیز این عنوان صرفا نام کتاب است ربطه بخوش آمدن یا نیامدن خود نویسنده ندارد
مد و مه