این مقاله را به اشتراک بگذارید
در رمانهای پلیسی عصر طلایی خیلی وقتها محیط به مکان تقلیل پیدا میکند مکان یک جای ثابت است اما محیط از یک سری روابط تشکیل شده در رمان سیاه خلاف این اتفاق میافتد،یعنی مکان به محیط تبدیل میشود….
***
نام کاوه میرعباسی نا خود آگاه ذهن شنونده را می برد سمت ادبیات پلیسی، هرچند که او در ترجمه خود را محدود به این ژانر نکرده و در کارنامه او میتوان آثار گوناگون بسیاری از نویسندگان برجسته دیگر سبک ها نیز مشاهده کرد (نمونه بارزآن نیز نادیا اثر نویسنده شاخص سورئالیست آندره برتون و …) با این حال اما دلبستگی شخصی او به ادبیات پلیسی، سرپرستی مجموعه پلیسی نشر نیلوفر، تجربه نوشتن داستان پلیسی ایرانی والبته حضور او در نشستهای مختلفی که پیرامون ادبیات پلیسی برگزار شده و میشود، او را به عنوان یکی از موجهترین چهرهها برای سخن گفتن درباره ادبیات پلیسی معرفی میکند.
همچنین کاوه میرعباسی که یکی از مترجمان طراز اول کشورمان به شمار میآید، طی سالیان اخیر تحقیقات جامعی پیرامون ادبیات پلیسی انجام داده و بسیاری از آثار نویسندگان مهم و تاثیرگذار این ژانر را مطالعه کرده است. وی در گفت وگویی که با او انجام داده ایم، تحلیل کاملی پیرامون ادوار مختلف نگارش رمان پلیسی ارایه داده که مطمئناً در آینده میتواند به عنوان یک منبع تحقیقاتی در اختیار علاقه مندان به این رشته ادبی قرار بگیرد.
***
معمولاً شروع ادبیات پلیسی را از قرن نوزدهم با نویسندهای همچون ادگار آلن پو در نظر میگیرند. شما هم این تاریخ را سرآغاز ادبیات پلیسی میدانید؟
– بله، با این که عدهای چهار داستان ادگار آلن پو را پلیسی میدانند و یا مثلاً دوروتی سایرز شش داستان او را در این ژانر طبقه بندی میکند ولی با این حال این تعداد از داستانهای او در ژانر پلیسی قرار دارند و حتی امروز هم میتوان آنها را از جنس ادبیات پلیسی دانست. البته بماند که عدهای بعضی از داستانهای رابرت لویی استیونسن را هم در ژانر پلیسی طبقه بندی کرده اند ولی نمیتوان داستانهای او را به معنای واقعی پلیسی دانست. به هر حال شروع ادبیات پلیسی با ادگار آلن پو است. او در این چهار یا شش داستان نه تنها ژانر پلیسی را به معنای امروزی آن شکل بخشیده بلکه دو ژانر فرعی دیگر ادبیات پلیسی را هم پایه ریزی کرده است. یکی ژانر فرعی است که به آن “معمای اتاق در بسته” میگویند که شاخصترین نویسنده آن جان دیکسون کار است و دیگری ژانری است که به آن”کارآگاه روی صندلی راحتی” گفته میشود.در واقع کارآگاهی است که در محل وقوع جنایت حضور نمییابد بلکه با نشانهها و اطلاعاتی که به او میدهند معمای قتل را کشف میکند. پس در آن داستانهای ادگار آلن پو، این دو ژانر فرعی دیگر ادبیات پلیسی را هم مشاهده میکنیم و در واقع او آنها را به وجود آورده است. مثلاً همین ژانر “کارآگاه روی صندلی راحتی” اسم مجلهای شده که تا به امروز هم در میآید و داستان هایی در همین سبک چاپ میکند که ساختار داستانها یکی است ولی شخصیتها متفاوت هستند. مثلاً داستانی از یک پیرمرد نابینا میخوانیم که در گوشه خیابان مینشیند و عدهای میآیند و معماهای پلیسی برایش طرح میکنند و او این معماها را حل میکند. یا مثلاً یکی دیگر از داستانهای جالب آنها درباره شخصی است که معمای قتلی را بدون این که خبر داشته باشد که چنین قتلی اتفاق افتاده است حل میکند. از این بداعتها خیلی به کار برده اند که همان طور که گفتم همه اینها از ادگار آلن پو شروع شده است و بنابراین میتوان او را آغاز کننده ادبیات پلیسی دانست.
قبل از آلن پو داستاننویسان دیگری بوده اند که در آثارشان رگههایی از ادبیات پلیسی دیده شود؟
– بله، مثلاً داستانی فرانسوی با نام “پرونده مشکوک” وجود دارد که آن را از خیلی جهات میتوان داستان پلیسی به حساب آورد. داستانی است که از یک ماجرای واقعی الهام گرفته شده است و در دوران ناپلئون هم اتفاق میافتد. یا حتی آخرین داستان چارلز دیکنز که ناتمام ماند، اگر به اتمام میرسید احتمالاً به عنوان اولین رمان پلیسی شناخته میشد. یا امیل زولا در اوایل کارش رمانی نوشته بود که بیشتر به خاطر کسب درآمد بود. این رمان “اسرار مارسی” نام دارد که آن را میتوان شبه پلیسی دانست ولی به هر حال از مولفه هایی که از ژانر پلیسی میشناسیم بی بهره است.
پس نظر شایع این است که ادبیات پلیسی از قرن نوزدهم با بعضی از داستانهای پو شروع شده است؟
– بله، مثلاً آکسفورد کتابی چاپ کرده که گلچینی از داستانهای پلیسی آمریکایی است و در مقدمه آن میگوید که داستان پلیسی حدود ۱۵۰سال قدمت دارد و از پو شروع شده است.
– ولی اولین باری که داستان پلیسی در میان مردم با استقبال مواجه شد با داستانهای شرلوک هولمز بود که البته منظورم داستانهای کوتاه آن است. چون از ماجراهای شرلوک هولمز چهار رمان منتشر شده که سه تا از آنها ساختار ضعیفی دارند و فقط “سگ باسکرویل” است که رمان مهم ماجراهای شرلوک هولمز به حساب میآید. استقبالی که از داستانهای کوتاه ماجراهای شرلوک هولمز صورت گرفت باعث شد که خیلی از نویسندگان از شخصیت شرلوک هولمز تقلید کنند و داستانهای کوتاه پلیسی بنویسند. در واقع دوره اول یعنی دهه آغازین قرن بیستم دوره شکوفایی داستانهای کوتاه پلیسی است. داستانهای بسیاری براساس شخصیت ابر کارآگاه (شرلوک هولمز) نوشته شد که تعدادی از آنها را در مجموع تلویزیونیای که با عنوان “رقیبان شرلوک هولمز” از تلویزیون ایران پخش شد، دیدیم. از اوایل دهه ۱۹۲۰ با آثار نویسندگانی نظیر آگاتا کریستی، دوروتی سایرز، آنتونی برکلی و یک آمریکایی با نام اس. اس. وانداین دوره نوشتن رمانهای پلیسی شروع شد و دوره آنها به عنوان عصر طلایی ادبیات پلیسی شناخته میشود. این عصر طلایی دو دهه به طول انجامید. عدهای از این نویسندگان تشکیلاتی را به وجود آوردند که نامش انجمن نویسندگان اصولگرا بود. این انجمن تشریفات و قوانین خاصی داشت که امروز شاید مضحک به نظر برسد. مثلاً اعضای این انجمن قسم یاد میکردند که از بعضی اصول به هیچ وجه تخطی نکنند. این اصول را اول، رانالد ناکس که کشیش بود و داستان هایی هم نوشته بود، تحت عنوان اصول دهگانه اعلام کرد و بعد اس. اس. وانداین این اصول را گسترش داد و آن را بیست گانه کرد که البته باعث محدودیت در این ژانر ادبی شد. در واقع از دید این اشخاص رمان پلیسی، چیزی مجزای از ادبیات بود. مثلاً اس. اس. وانداین در یکی از اصولش آورده که در رمان پلیسی نباید مسایل عاطفی مطرح شود. استدلالش هم این بوده که کسی که رمان پلیسی میخواند دنبال مسایلی نظیر روانشناسی شخصیتها و … نیست و بیشتر شبیه کسی است که به تماشای مسابقه فوتبال میرود و یا جدول حل میکند. وانداین و نویسندگانی از این دست فکر میکردند که این اصول فصل الخطاب رمان پلیسی است و تخطی از این اصول امکان ندارد. شاید همین دیدگاه باعث شد که عصر طلایی در نهایت به بن بست برسد. این اصول رمان پلیسی را از ادبیت تهی میکند و در واقع از این ژانر نوعی انسان زدایی انجام میدهد. چرا که پرسوناژها و شخصیتهای داستان به مهرههای مسابقه میان نویسنده و خواننده تبدیل میشوند و در این وسط کارآگاه نقش نایب نویسنده را ایفا میکند. ضمن این که باید در داستان جنایت اتفاق بیفتد و نویسنده هم مکلف است که منصفانه بازی کند. مثلاً این عده، رمان مهم آگاتا کریستی یعنی “قتل راجر آکروید” را به دلیل این که از این اصل منصفانه بازی کردن نویسنده تخطی کرده است به عنوان رمان پلیسی نمیشناسند. در این رمان راوی همان قاتل است و در روایتش وقایعی را از خواننده پنهان میکند. همین نکته باعث شده که تخطی از این اصول صورت بگیرد. چرا که در این اصول گفته میشود که راوی و خواننده باید در شرایط برابر باشند یا یکی دیگر از این اصول میگوید که کارآگاه باید یک نفر باشد چون خواننده یک نفر است. یا نویسنده به خواننده همان قدر کلک بزند که قاتل به کارآگاه در داستان کلک میزند. اصل دیگری میگوید که قاتل باید در همان فصل اول داستان حضور داشته باشد و این طور نباشد که در اواسط یا اواخر داستان پیدایش شود. ضمن این که تاکید میکند که جواب معما باید از همان ابتدا آشکار باشد. یعنی سر نخ آن وجود داشته باشد به نحوی که در پایان ماجرا بعد از این که معما حل شد خواننده، با دوباره خواندن داستان بگوید که اگر مانند کارآگاه هوشیار و نکته بین بود، میتوانست معمای جنایت را حل کند. یا اصل دیگر این است که قتل، محور داستان باشد و جرم دیگری به غیر از قتل به عنوان محور داستان قرار نگیرد. این اصول به شدت دست و پاگیر بود ولی باعث شد که رمان پلیسی را درمیان مردم جا بیندازد و خوانندگان خاص خودش را پیدا کند.
در پایان عصر طلایی تعدادی از نویسندگانی که خودشان از بنیانگذاران اصولگرایی در رمان معمایی بودند (بهتر است به آن رمان معمایی بگوییم) دست به تخطی از همین اصول زدند و رمان هایی با اسامی مستعار منتشر کردند که این اصول را نقض میکرد. به هر حال این اصول باعث شد که عصر طلایی به بن بست برسد.
در واقع این اصول یک نوع بازی سرگرمی میان نویسنده و خواننده ایجاد میکرد که برنده و بازنده داشت. اینطور نیست؟
– بله. کما این که وانداین هم میگوید ممکن است خوانندگان هوشمندی پیدا شوند که جلوتر از کارآگاه، راز قتل را کشف کنند و در واقع بازی را ببرند. این عصر طلایی و کلاسیک با ظهور جنگ جهانی دوم از بین رفت. یعنی همزمان با پایان جنگ جهانی اول شروع شد و تا آغاز جنگ جهانی دوم ادامه داشت و بعد از آن روبه انحطاط گذاشت.
عقیدهای در جهان ادبیات شایع است که ادبیات پلیسی را ادبیات سطح پایین قلمداد میکند. مثلاً منتقدی به چندلر گفته حالا که آنقدر خوب مینویسی و نثر شاعرانهای داری چرا به سراغ ادبیات جدی نمیروی که چندلر هم پاسخ میدهد ادبیات جدی برای او همین است که مینویسد. بخشی از این نگاه به ادبیات پلیسی از همین قواعد و اصولی که نویسندگان عصر طلایی طراحی کرده بودند ناشی نمیشود؟
– بله. یکی از عللش در آن مقطع این بوده است. یعنی اصلاً عدهای از نویسندگان عصر طلایی به طور جدی معتقد بودند که این ژانر حسابش از ادبیات جداست و نباید اهداف ادبی را دنبال کند. در پایان عصر طلایی یکسری نویسندگان شورشی پیدا شدند که خاستگاه عمده شان هم آمریکا بود. اینها در مجلهای به نام Black Mask جمع شدند و داستان منتشر کردند. مهمترین نویسندگان این جمع، دشیل همت و ریموند چندلر بودند. مثلاً چندلر در یکی از مقالاتش تاکید میکند اگر کسی رمان پلیسی مینویسد و در عین حال به نوشتن علاقه ندارد اثرش، چرند از آب درمی آید. یعنی نویسنده رمان پلیسی باید در وهله اول نوشتن را دوست داشته باشد و ویژگی معمایی بودن به عقیده چندلر در مرحله دوم اهمیت قرار دارد. او معتقد است که نویسنده باید رمان پلیسی را طوری بنویسد که خواننده بعد از خواندن آن رغبت داشته باشد که چندبار دیگر هم آن را بخواند. این ویژگی درمورد آثار چندلر، حداقل برای خود من وجود داشته است و من بسیاری از رمانهای چندلر را چندباره خوانده ام و آن دیگر فقط برای لذت معما نبوده است. نویسنده و منتقد بزرگ دیگری به نام جولیان سایمونز هست که علاوه بر نقد، داستانهای پلیسی بزرگی هم نوشته و سرپرستی مجموعه رمانهای پلیسی انتشارات پنگوئن را تا وقتی که فوت کرد بر عهده داشت. او درمقالهای رمان کلید شیشهای دشیل همت را با رمان حریم ویلیام فاکنر مقایسه میکند و به این نتیجه میرسد که کلید شیشهای به مراتب از حریم قوی تر و پخته تر است. البته توجه داشته باشید که رمان حریم هم مضمون جنایی دارد و مقایسه سایمونز به همین دلیل است. او معتقد است که کلید شیشهای در میان پنج رمانی که همت منتشرکرده مقام اول را دارد.
“ترکه مرد” چطور؟
– ترکه مرد ضعیفترین آنهاست. من هم معتقدم که کلید شیشهای بهترین رمان همت است. به خصوص این که درآن یک مضمون سهراب کشی به طرز زیبایی وجود دارد. بعد از آن شاهین مالت است و سه رمان دیگر تقریباً در یک رده قرار میگیرند. البته در این بین رمان خرمن سرخ به هیچ وجه معمایی نیست و صرفاً حادثهای است و به نظر میرسد خشونت وجه غالب آن است.
در بین چندلر و همت، کدام را بهتر میدانید؟
– من خودم سبک چندلر را بیشتر دوست دارم. ولی اکثر منتقدان همت را در رده اول قرار میدهند و چندلر را در رده دوم. اینها جذابیتی که در همت میبینند این است که او خیلی خشک و سرد مینوشته و برعکسش چندلر به اصطلاح شاعرانه مینوشته و احساس داستانش بیشتر بوده است. دلیل برتری همت بر چندلر را در این نکته میبینند. به طور کلی رمان سیاه که در آمریکا به وجود آمد، واکنشی است که به رمان پلیسی عصر طلایی نشان داده میشود. در این دوره، داستان پلیسی از خانههای دربسته بیرون میآید و وارد خیابان میشود و مسایل اجتماعی را مطرح میکند. مثلاً مسایلی نظیر بحران بزرگ اقتصادی آمریکا که در ۱۹۲۹ همزمان با سقوط بورس نیویورک بود مطرح میشود یا به دورهای که قانون منع استفاده از مشروبات الکلی اجرا میشد و به رواج گانگستریسم کمک کرد، توجه نشان داده میشود. اینها همه دست به دست هم میدهند و باعث میشوند که ادبیات پلیسی جدیدی خلق شود.
در رمان عصر طلایی همانطور که در تراژدی کلاسیک، شخصیت اصلی داستان از تبار اشراف بود، کارآگاه و اشخاص دیگر این داستانها هم از طبقات بالای اجتماعی بودند. نویسندگان آنها اعتقاد داشتند که قاتل نباید به طور مثال یک خدمتکار باشد. چرا که دایماً درخانه رفت و آمد دارد و میتواند به راحتی قتل انجام دهد و در واقع حریف ضعیفی است. قاتل باید کسی باشد که برای انجام قتل مجبور شود که نقشهای پیچیده طراحی کند و آن وقت کارآگاه نقشه پیچیده او را کشف کند و در مقامی بالاتر از او قرار بگیرد. میشود اینطورگفت که در این جا هم اصول حماسه کاملاً رعایت میشود. شما ببینید که در شاهنامه، زمانی پیروزی رستم بر افراسیاب، مهم جلوه میکند که افراسیاب قدرتمند نشان داده شده باشد و فردوسی این نکته را به خوبی دریافته است. مثلاً درتوصیف افراسیاب میگوید:
شود کوه آهن چو دریای آب / اگر بشنود نام افراسیاب
او این کار را میکند تا بعداً مقام رستم را بالا ببرد و بگوید که رستم این چنین آدمی را شکست داده است. در این جا هم قاتل آدم تیزهوشی باید باشد تا ارزش کارآگاه با شکست دادن این فرد مشخص شود. اما در رمان سیاه آمریکایی تمام این چیزها عوض میشود. با این حال تفاوت اصلی این دو در زبان داستان است.
یکی از مهمترین انتقاداتی که به رمان پلیسی عصر طلایی میگیرند این است که زبان آن زبان مطنطن و ثقیلی به نظر میرسد و مثلاً پرسوناژها یک نوع تصنع در کلامشان وجود دارد و نویسندهها سعی میکنند که شخصیتها و خصوصاً کارآگاه را فرهیخته نشان دهند. وانداین از جمله این نویسندهها بود که تلاش کرده که کارآگاه معروف داستان هایش یعنی فیلووانس را بسیار فرهیخته و با معلومات جلوه دهد. البته چندلر در رمان بانوی دریاچه از زبان فیلیپ مارلو، فیلووانس را مسخره میکند. کاری که رمان سیاه انجام داد این بود که زبان کوچه و بازار را وارد داستان پلیسی کرد و آن را به نوعی با واقعیت تطبیق داد.
معمولاً در تحلیل دوره رمان سیاه پلیسی گفته میشود که عوامل اجتماعی نظیر بحران اقتصادی آمریکا و همچنین قانون منع مشروبات الکلی در شکل گیری آن موثر بوده است. آیا در مورد عصر طلایی هم چنین تحلیل اجتماعی وجود دارد؟ چون در این رمانها معمولاً قتل در محیطها و جمعهای کوچک و بسته، اتفاق میافتد و اینطور القا میشود که جامعه هیچ مشکلی ندارد و پاک و پاکیزه است.
– فکر میکنم مهمترین دلیلش در فرم این نوع داستان هاست. از آن جایی که نویسندگان آن داستان پلیسی را به چشم بازی و معما میدیدند، این خود به خود باعث میشد که محیط محدود شود. در بازی همیشه ما زمین بازی داریم و هیچ وقت اینطور نیست که یک محیط نامتناهی را به عنوان زمین بازی انتخاب کنیم. پس مهمترین دلیل آن از فرم ناشی میشود. اگر در این داستانها به محیطی بیرون از خانه برویم باز هم آن محدودیت حفظ میشود. مثلاً در بعضی داستانهای آگاتا کریستی مثل ده سیاه کوچولو، داستان در یک جزیره اتفاق میافتد که باز یک محیط بسته است. یا در رمان قتل در اورینت اکسپرس، ماجرا در قطاری که در برف گیر کرده اتفاق میافتد که هیچ فرقی با خانه ندارد در حال حاضر مقالاتی با عنوان عرصههای اجتماعی در آینه ادبیات پلیسی آماده کرده ام که در آن جا توضیح داده ام که هر رمان پلیسی عرصهای دارد و عرصه از سه مولفه تشکیل میشود: مکان، محیط و مناسبت که هرکدام از آنها میتواند عرصهای ایجاد کند. در رمانهای پلیسی عصر طلایی خیلی وقتها محیط به مکان تقلیل پیدا میکند. مکان یک جای ثابت است اما محیط از یک سری روابط تشکیل شده. در رمان سیاه خلاف این اتفاق میافتد. یعنی مکان به محیط تبدیل میشود. مثلاً خیابان که یک مکان است در رمان سیاه، به محیط تبدیل میشود، محیطی که در آن جنایت، تبهکاری، قاچاق و… اتفاق میافتد. یعنی مکان دیگر مکان نیست بلکه در بردارنده یک سری روابط است که آن را به سطح محیط گسترش میدهد.
از طرف دیگر بسیاری حدس میزدند که داستان معمایی (عصر طلایی) خواه ناخواه به بن بست میرسد چون مگر چند شیوه معمایی میشود ارایه داد. خصوصاً با محدودیت هایی که به وسیله بعضی از نویسندگان ایجاد شده بود. در آن زمان آنتونی برکلی با اسم مستعار فرانسیس ایلس داستانهای معمایی وارونه را نوشت. داستانهای معمایی وارونه داستان هایی بودند که بعدها در رمانهای نویسندهای مثل پاتریشیاهای اسمیت تکرار شد. در این داستانها قاتل از ابتدا معرفی میشد و شیوه کشف جرم مورد توجه قرار میگرفت. مثلاً در سریال تلویزیونی کارآگاه کلمبو هم چنین اتفاقی میافتاد و خیلی از فیلمهای آلفرد هیچکاک هم به همین صورت هستند. از این جاست که ژانر Suspence یا داستان التهاب آور پیش میآید. دیگر هیجان داستان از معما ناشی نمیشود و در حقیقت داستان را از نقطه برعکسش نگاه میکنیم. در داستانهای معمایی ما با کار آگاه پیش میرویم اما در داستانهای معمایی وارونه با قاتل همراه میشویم.
و جالب این که با او همذات پنداری هم میکنیم.
بله همین طور است. خواهی نخواهی مقداری به او علاقه پیدا میکنیم و این سؤال برایمان ایجاد میشود که چگونه میخواهد در برود. چون زاویه دید عوض میشود. در واقع این نوع داستان پردازی به ادبیات پلیسی تنوع داد و آن را پویا کرد.
در این جا به یک نکته باید توجه داشت. درست است که ژانر پلیسی معمایی (عصر طلایی) با آن قواعد دست و پاگیرش به بن بست رسید ولی هنوز که هنوز است وجود دارد. الان خیلی از نویسندگان هستند که میتوان از آنها به عنوان پلیسی نویس کلاسیک یاد کرد. اینها آمدند یک سری از قید و بندهای این سبک را برداشتند، ولی چارچوب کلی آن را حفظ کردند. یعنی به هرحال قتل اتفاق میافتد و یک معما وجود دارد و اینها آمده اند آن را غنی کرده اند. اگر در عصر طلایی گرایش به انسان زدایی وجود داشت در این جا انسان به مهمترین وجه تبدیل میشود. مثلاً یکی از شاخصترین این نویسندگان که برای کارهایش ارزش ادبی هم قائل هستند خانم پی.دی. جیمز است. همه داستانهای او کلاسیک هستند ولی با این حال عنصر روان شناسی هم در آنها وارد شده و حتی در کارهای آخرش نظیر گناه نخستین، زیادی به این حیطه پرداخته است.
پس رمان کلاسیک جنایی البته نه به آن صورت دست و پاگیر همچنان وجود دارد ولی بعد از رمان سیاه، دچار گوناگونی و تنوع شده است. من فکر میکنم ژانر پلیسی ژانری است که در حال تحول است و تحولش همچنان ادامه خواهد داشت و هنوز به نقطه قطعی اش نرسیده است. الان وقتی به گذشته نگاه میکنیم میگوییم چقدر مسخره بود که در دهه ۲۰ فکر میکرده اند که ژانر پلیسی به نهایت خودش رسیده و تکمیل شده است. در رمانهای عصرطلایی به نوعی یک فضای انتزاعی ایجاد میشد فضایی که همه چیز آن بر روی حساب و منطق بود. اما مثلاً نویسنده معروف اسپانیایی”مونتالبان” که در همین اواخر فوت کرد در بسیاری از رمانهای پلیسی برجسته اش به عنصر تصادف خیلی اهمیت میدهد و تاکید میکند که عنصر تصادف در زندگی خیلی مهم است. یا در رمان قول اثر فردریش دور نمات به طور کامل به این جنبه توجه میشود. رمان عصرطلایی جنایت را به عنوان یک دستاویز قرار میداد و به جنبه انسانی، اجتماعی و فلسفی عمل قتل نفس اهمیت نمیداد. در واقع جنبه هولناک جنایت مورد توجه قرار نمیگرفت. در کنار این جورج سیمنون را داریم که به نظرم بهترین نویسنده ادبیات پلیسی است. هم به دلیل تعداد آثارش و هم به این دلیل عمقی که در این داستانها از کارآگاه مگره تا بقیه وجود دارد. داستانهای او شباهت هایی به رمانهای داستایوفسکی نظیر جنایت و مکافات دارد. او به وجه مهیب جنایت توجه نشان میدهد و تاکید میکند که به هرحال یک انسان با آن مفهومی که در فلسفه برایش قائل شده اند کشته شده است و این بسیار بااهمیت است.
به طور کلی دستاوردهای عصرطلایی بیشتر از آن که ایجابی باشد سلبی است و میتوان از آنها یاد گرفت که چه کار نباید کرد. جنبه دیگر آنها این است که حضورشان در ژانرهای دیگر بسیار موثر و پرقدرت است. مثلاً اگر بخواهید فضایی انتزاعی در داستان ایجاد کنید فضای داستانهای عصرطلایی در به وجودآوردن آن میتواند بسیار موثر باشد. در واقع اگر قواعد این سبک را به کار ببرید خود به خود پرسوناژها خصوصیت انسانی خود را از دست میدهند و به عروسک ماشینی تبدیل میشوند. در این صورت فضایی غریب، سرد و غیرعاطفی به وجود میآید که این فضا را در بسیاری از رمانهای به اصطلاح پست مدرن سالهای اخیر مشاهده کرده ایم.
در بعضی رمانهای امروزی ژانر پلیسی بازگشت دوبارهای به قواعد عصرطلایی صورت گرفته و اصلاً این بار کاملاً محدودیتهای حاکم بر آن سبک پذیرفته شده است و معماسازی در حد اغراق آمیزی انجام میشود. مثلاً یکی از این رمانها که یکی از نویسندگان معروف اسپانیایی آن را نوشته و نامش تابلوی استاد فلامنگو است، کل داستان بر روی یک تابلو میگردد. شخصیت اصلی تابلویی را متعلق به قرن ۱۶ و دوره رنسانس مشاهده میکند و به این نتیجه میرسد که در این تابلو راز قتلی نهفته است و در صدد کشف این راز برمی آید و در واقع بازیای را که از تابلوی نقاشی شروع شده ادامه میدهد. چنین رمان هایی را میتوان رمانهای پلیسی عصر پست مدرن نامید.