این مقاله را به اشتراک بگذارید
مهمترین مضمون داستانهای بهرام صادقی ذهنیت بازماندگان نسل بعد از کودتای ۲۸ مرداد است. آرمانها از دست رفته، روشنفکران هزیمت کردهاند و عدهای از آنها برای گذران زندگی کارمند شدهاند. در همان حال لایه اجتماعی تازهای هم پدید آمده که از یک رفاه نسبی برخوردار است.
حسن عابدینی در «صد سال داستاننویسی در ایران» مینویسد: « بهرام صادقی [در این میان] «واخوردگی، شکست، فقر و یأس آدمهای کوچک، روشنفکران آرمانباخته و معتاد شده، کارمندان فقیر و دانشجویان واخورده را با توانایی ترسیم میکند. صادقی با ارائه طنزآمیز جنبههای دردناک زندگی، ضمن آنکه نشان میدهد جهان ما چقدر کهنه و رنجبار است، آرزوی خود را به برقراری عدالت اجتماعی ابراز میکند.»
غلامحسین ساعدی در مقاله بهیاد ماندنی «هنر داستاننویسی بهرام صادقی» مینویسد: «دستمایه کارهای بهرام صادقی نیز طبقه متوسط بود؛ کارمندان، آموزگاران، دلالان، پیر و پاتالهای حاشیهنشین، فک و فامیلشان، آدمهای ورشکسته، ورشکسته جسمی و ورشکسته روحی، توهین و تحقیر شده، مدام در حال نوسان، نوسان بین بیم و امید، بین امید و ناامیدی. دلزده و آشفتهحال که با شادیهای کوچک خوشبختاند و با غمهای بسیار بزرگ آنچنان آشنا و اخت که خم به ابرو نمیآورند. فضای قصههای او انبانی است انباشته از یک چنین عناصر کبود و یخزده.»
ارزشهای ثابت انسانی
با این حال بهرام صادقی نمیخواهد یک داستاننویس اجتماعی باشد. او خودش گفته است: «در وهله اول باید داستان نوشت، داستان خالص، باید ساخت، به هر شکل و هر جور … فقط مهم این است که راست بگویی.»
در زمانهای که بعد از یک کودتا، دروغگویی و عوامفریبی و پاورقینویسیهای عشقی و داستانهای بر سر دوراهی رواج پیدا کرده، صادقی بر آن است که یکسر خودش باشد و جز حقیقت بر زبان نیاورد. اما حقیقت چیست و آیا در نظر نویسندهای که جهان داستانهایش بیاندازه بیثبات است، حقیقت محض میتواند وجود داشته باشد؟
صادقی اعتقاد دارد که اتفاقاً در جهانی که بیثبات است، میتوان به برخی ارزشها تکیه داد. میگوید: «ارزشهای بشری و انسانی که داستاننویسی از آنها مایه میگیرد، جاودانی است و هرگز عوض نمیشود، اگر بخواهیم ارزشهای کاذبی بهوجود بیاوریم و مورد استفاده قرار بدهیم، ابتذال و حتی مرگ در داستاننویسی بهوجود میآید. مسائل انسانی مثل فقر، گرسنگی، امید، انتقاد از بدیها، از قدیم بوده و همیشه نیز خواهد بود. مسائلی مثل حسد، اندوه، و عشق همینطور، که میبینید چند قرن بعد از شکسپیر و حافظ و مولانا همان ارزشها را دارند که داشتهاند، اینها ارزشهای ثابت انسانیاند، که روزمره و گذرا نیستند.»
او در داستانهایش زندگی مردان و زنانی را نشان میدهد که به هر دلیل این تکیهگاه اخلاقی را از دست دادهاند و در یک وضعیت کاریکاتورمانند دست و پا میزنند. در «سنگر و قمقمههای خالی»، «نویسنده در ذهن کارمند مفلوکی به نام کمبوجیه قرار میگیرد و گفت وگوی درونی او با خودش را بازآفرینی میکند. آرمانهای کمبوجیه از حد منقل و عرق درنمیگذرد؛ ابتذالی که در سطح نیست بلکه از نداشتن آرمان و هدف ناشی میشود. کمبوجیه از نسل مردانی است که سنگر زندگی را ترک کردهاند و با قمقمههای خالی از امید و اعتقاد در جستوجوی پناهی برآمدهاند.»
بهرام صادقی مینویسد: «آقای کمبوجیه در سنگر تسلیم شد. خوشبختانه قمقمه او کاملاً خالی بود و دشمن نتوانست به غنیمت – مقصود آب است – دست یابد.»
وحشتاک با دهشتانک چه اندازه فرق دارد؟
بهرام صادقی اما بهشدت گرفتار تردید است و هر چه که میگذرد از یقین او به درستی آن ارزشهای جاودانه کاسته میگردد و تردیدش افزونتر. تردید بهرام صادقی بیش از همه در نامههایش به چشم میآید. او در مجموع ۲۴ نامه نوشته است. مخاطبش در این نامهها شخصیست بهنام ایرج پورباقر که به سارتر و فلسفه اگزیستانسیالیسم علاقه داشت.
صادقی در یکی از این نامهها مینویسد: «آنچه را که باید گفت من نمیگویم و آنها را برای خودم نگه میدارم. تازه این هم خیلی اشکال دارد، یعنی اگر قبول کنم که چیزی وجود دارد – خندهدار است – ما سالهاست که با کلماتی نظیر “واقعیات” و “ضروریات” آشنا هستیم و شاید در هر مورد آن را به نحوی برای خودمان تعبیر و تعریف کردهایم حتی ایرج که … یا قبل از آن در تهران حالت خوابآلودگی و بیخیالی وحشتناک – و اگر شما موافقت کنید بگویم بهجای وحشتناک، دهشتناک – دربیاییم. راستی دهشتناک با وحشتناک چه اندازه فرق دارد؟»
در داستان «آقای نویسنده تازهکار است» مینویسد: «یک ماه است که هر روز یک ساعت زودتر از خواب بیدار میشوم و پنجره اتاقم را باز میکنم و نگاهم را در کوچه به جستوجوی قهرمانها میدوانم، اما افسوس که همیشه مأیوس و سرافکنده میشوم!»
ملکوت – بهرام صادقیدر جامعهای که قهرمانانش در حد پیرمرد بواسیر گرفتهایاند که در همسایگی آقای نویسنده، راوی این داستان زندگی میکند، هر کس ساز خودش را میزند. انسانها در کنار هم زندگی میکنند، بدون آنکه بتوانند با هم رابطه بگیرند. آنها از چیزی که به زبان نمیآید رنج میبرند، پس در هم میلولند و در همان حال به آرزوهای کوچکشان دل خوش کردهاند.جهانِ بیحادثه داستان «سراسر حادثه» (که بسیاری از آن به عنوان بهترین داستان کوتاه بهرام صادقی یاد میکنند) آفریده میشود. یکی از شخصیتهای «سراسر حادثه» مثل مسخشدهها و جنزدهها با خودش میگوید: «شما همه روشنفکر، شما همه مشکلپسند. من مبتذل. احمق، مرتجع. ولی اینجا هر کس حقی دارد. اگر دلت نمیخواهد گورت را گم کن. انبار هست. انبار همیشه مال توست.»
در داستانهای بهرام صادقی اصولاً علاجی برای رهایی پیدا کردن از ابتذال وجود ندارد. در «زنجیر» مینویسد: «معالجه کرد؟ و مگر معالجهای هم وجود دارد؟» و در این میان هیچکس بهراستی کسی نیست و مثل این است که همه مثل راوی داستان «کلاف سر درگم» چهرههاشان را از یاد بردهاند. پس چگونه میتوان در این بیچهرگی شیوع پیدا کرده در اجتماع به فردا امیدوار بود؟ در «مهمان ناخوانده در شهر بزرگ» ناباوری به فردا به این شکل نمایان میشود:
«فردا و فردا و فردا…
بیهوده نیست که انسان همیشه باید به فردا امیدوار باشد؟»
برنمایی ابتذال در روابط روزانه
در داستانهای بهرام صادقی شخصیتها فاقد هویت و تشخصاند و با اینحال شخصیت کاملی دارند. ساعدی درباره چگونگی شخصیتپردازی در داستانهای بهرام صادقی مینویسد: «به احتمال بهنظر عدهای، آدمهای قصههای بهرام صادقی یکبعدی بهنظر بیایند؛ درست مثل تصاویر فیلمهای کارتونی. در حالیکه مطلقاً چنین نیست. او با چرخاندن مدام این آدمها، و جا دادنشان در جاهای مختلف، بهخصوص حضور مداومشان در برابر هم، تصویر بسیار دقیقی از یک جامعه راکد و بیمعنی ارائه میدهد. »
آنچه که به آدمهای بیتشخص داستانهای صادقی شخصیت میدهد، موقعیتهای غریبیست که آنها در آن حضور پیدا میکنند. صادقی خودش درباره چگونگی شکلگیری موقعیتهای طنزآمیز و گاه فلسفی در داستانهایش میگوید: «ما میآئیم آدمهایی را و روابطی و حالاتی را که در واقع طبیعی است ولی مبتذل است و ابتذالش از بس زیاد و شایع است به صورت قانونی درآمده و کسی درکش نمیکند در موقعیتهایی قرار میدهیم که ابتذال و مسخره بودن کارشان برجسته شود.»
اما هنر او در این جابهجاییها به قصد برنمایی ابتذال نیست. هنر صادقی در این است که زندگی معمولی و حرفهای تکراری را آنچنان تصویر کند که به هیچوجه خستهکننده نباشد. بیش از «حادثه»، این فضاسازیست که برای او اهمیت دارد. ساعدی مینویسد: «در آثار بهرام صادقی، حادثه اصلاً مهم نیست. کشمکشها پوچ و بیمعنی است. درگیریها تقریباً به جایی نمیرسد. آنچه مهم است، فضاست.»
برای فضاسازی اما صادقی ترفندهایی به کار میبست که در ادبیات داستانی ما تازگی داشت. در «غیر منتظر» نامههای یک شخص دیوانه را با اخبار روزنامهها و عقاید عرفانی و حتی سخنرانیها درمیآمیزد. در «هفت گیسوی خونین» به زبان افسانههای کهن نزدیک میشود، «نمایش در دو پرده» همانگونه که از نامش پیداست از یک بافت نمایشی برخوردار است، در «قریبالوقوع» زمان آینده با زمان حال میآمیزد، و در «آوازی غمناک برای یک شب مهتابی» شیوه تقطیع سینمایی را به کار میگیرد و در «سراسر حادثه» یکسر مبنا را بر شخصیتها و کشش و کوشش آنها با یکدیگر قرار میدهد. هیچیک از داستانهایی که او در دوره نخست نویسندگیاش پدید آورده به هم شباهت ندارد.
ساعدی به علاقه بهرام صادقی به ادبیات عامیانه در ایران اشاره میکند و مینویسد: «بهرام صادقی در گذر از هزارتوی تخیلات غریب خویش، به فضاهای دیگری هم میرسید، علاقه عجیبی به قصههای عامیانه داشت از اسکندرنامه و دارابنامه و حمزهنامه و امیرارسلان گرفته تا شرویه نامدار. از اینها هم بهره میجست و دقیقاً به شیوه خودش. قهرمان یکی از داستانهای برجسته او، عیاری است درآمده از خمیازه قرون و اعصار که به کارهای محیرالعقول دست میزند ولی آخر سر با دوچرخهای در گوشهای ناپدید میشود. جابهجا کردن مهرهها، برای ساختن یک فضای تازه، و پیوند بین آنچه بوده و هست.»
این است مهمترین ترفند بهرام صادقی و رمز تازگی داستانهای او: جابهجا کردن مهرهها، برای ساختن یک فضای تازه، و پیوند بین آنچه بوده و هست.
آنچه نداشتم چتر و پول و تاکسی بود
بهرام صادقی در داستان کوتاه «یک روز صبح زود اتفاق افتاد» مینویسد: «آه، اگر باور نمیکنید پس چرا نمیروید واقعیت را از کسی بپرسید؟ برای چه زنده هستید؟»
این پرسش یک پرسش فلسفی در یک موقعیت خطیر وجودی است.
او در داستان کوتاه «تأثیرات متقابل» مینویسد: «آن وقت خبر شدیم که باران به شدت شروع به باریدن کرده است. باران سمج! من عازم رفتن شدم. زیرا از خیابان تیمور لنگ تا خیابان داستایوفسکی به هر حال راهی در پیش داشتم و آنچه نداشتم چتر و پول و تاکسی بود.»
این موقعیت، طنزآمیز و از برخی لحاظ حتی مضحک است.
اصولاً دو رشته در هم پیچیده طنز و تخیل فلسفی جهان داستانی بهرام صادقی را شکل میدهد. عابدینی بر آن است که هرگاه طنز اجتماعی در آثار صادقی بر تخیل فلسفی غلبه پیدا میکند، کار او اوج میگیرد.
غلامحسین ساعدی به سویه دیگری از رویکرد دوگانه صادقی اشاره میکند. مینویسد: «اولین داستان بهرام صادقی در مجله “سخن” چاپ شد. داستانی بهظاهر تلخ و خشک، با زبان نرم و عبوس ولی با توصیفهای ریز و دقیق. (…) نویسنده تازهای پا به میدان گذاشته بود. شاید هم کسی حدس نمیزد که پشت این نقاب ناآشنا، از راه رسیدهای پنهان شده با کولهباری از طنز و هزل، نه به معنای طنز متداول یا هزل مرسوم و پذیرفته شده، یعنی ساده و گذرا. نویسندهای پیدا شده که گریه و خنده را چنان ظریف بههم گره خواهد زد که بهصورت پوزخندی شکوفه کند؛ نه به سبک گوگول یا مایه گرفته از کار چخوف و دیگران. انگشت روی نکتهای خواهد گذاشت و دنیای تازهای را نشان خواهد داد که کم کسی آن را میشناخته.»
روح سرگردان خانههای خلوت، روح سرگردان خیابانهای تاریک!
ممکن است از طریق داستانهای بهرام صادقی در مجموعه «سنگر و قمقمههای خالی» به مشخصات یک دوران پی ببریم و با اندیشههای زندگانی انسانهای کوچک در آن دوره آشنا شویم، اما مشکل بتوان نویسنده را در پس این داستانها به جای آورد. صادقی در داستانهایش همان مرد بلندقد ناشناس است که سرزده پیدایش میشود، چیز به ظاهر بیربطی میگوید و در یک روز بارانی شخصیتهای سردرگمش را بدون چتر و کلاه در خیابانهای سوت و کور تنها میگذارد.
غلامحسین ساعدی که بیش و کم داستاننویسی را با صادقی آغاز کرد و او هم مانند صادقی پزشک بود، درباره شخصیت رازآمیز همکارش مینویسد: «در زندگی خصوصیاش مدام در اوج و حضیض بود، ولی همیشه مطبوع. آدمی قدبلند، با سیمای خشک و صورتی استخوانی، مدام در حرکت، گاه پیدا، و بیشتر اوقات ناپیدا. خجول و کمحرف در برابر غریبهها، ولی سر و زباندار و حراف موقعی که صحبتی از داستاننویسی و خیالبافی پیش میآمد، آنهم در مقابل یا همنشینی دوستانی که بسیار اندک بودند. کمحوصله بود، با اینکه مدام درس و مشق را رها میکرد ولی دانشکده طب را به پایان رساند. از آدمی مثل او که دشمن جدی هر نوع نظم مسلط بود، برنمیآمد که به خدمت سربازی برود، و رفت و دوران نظام وظیفه را به پایان برد.»
و در ادامه به بیخانگی و دربهدری جاودانه او که از جنس دربهدری شخصیتهای داستانهایش است اشاره میکند. مینویسد: «ظهورش در قهوهخانههای غریبه تعجب کسی را برنمیانگیخت. رفت و آمدهای بیدلیل و با دلیل او به زادگاهش، دربهدری از این خانه به آن خانه، تن در ندادن به زندگی شکلگرفته و مثلاً مرتب، نیشخند مدام او به آنچه در اطراف میگذشت، بهرام صادقی را شبیه آدمهای قصههایش کرده بود. روح سرگردان خانههای خلوت، روح سرگردان خیابانهای تاریک! خوابیدن در کوچه پسکوچهها، لمس کردن و مدام لمس کردن دنیای اطراف، در دمدمههای غروب و هوای گرگ و میش روی سکوها نشستن و کتاب خواندن…»
صادقی در نامهای از آرزوهای ساده آن روح سرگردان سخن میگوید. مینویسد: «از ایرج شرمندهام – و گذشته از آن چقدر دلم میخواست شبهایی با او باشم، از این پس، درا تن روزگاری که گاه ابر… باران میآید، همه ما باز زندگی خواهیم کرد – همه ما باز خواهیم خندید و خواهیم گریست و شاید هم گاهی آرزو کنیم که کاش و یا: شاید برسد روزی که در مقابل ما کوهها و سدهای هراسناکی قرار میگیرد که آنوقت مجبور به مقابله شویم – مقابلهای که نمیگویم سرانجامش نومیدانه است، بر عکس، من در این روزها بیش از هر وقت دیگر زندگی را دوست میدارم.»
منابع:
هنر داستاننویسی بهرام صادقی، غلامحسین ساعدی در «شناختنامه ساعدی» به کوشش جواد مجابی
صد سال داستاننویسی، حسن عابدینی، جلد اول، ص ۲۱۸ تا ۲۲۹
سنگر و قمقمههای خالی، مجموعه داستان، بهرام صادقی، کتاب زمان
دیداری با بهرام صادقی، جلال سرفراز
نامهای از بهرام صادقی، فصلنامه «کاکتوس»، دفتر دوم، آمریکا، بهار ۱۳۷۹
آوازی غمناک برای یک شب بیمهتاب، فصلنامه سنگ، دفتر اول،تابستان ۱۳۷۵
منبع: زمانه