این مقاله را به اشتراک بگذارید
نام کتاب: زمستان معشوق من است،
شاعر: مانا آقایی،
ناشر: سیپرس،
جای نشر: استکهلم،
نوبت چاپ: چاپ نخست ۱۳۹۱،
ساعت ماه
بعضِ شبها
ماه ساعت گردی میشود
با صحفهای نقرهی رنگ ودرخشان
بعد پایین میآید
آنقدر که در درخت پشت پنجره گیر میکند
صدای تیک تاک خوابآورش را میشنوم
دستهایم را به شیشه میچسپانم
و به شاخهی بلندی که در باد میچرخد
چشم میدوزم
من کودک کنجکاوی استم
که به راز ثانیهها پیبرده
و سعی میکند عقربهها را
از حرکت باز دارد.
(۱۱، ساعت ماه، زمستان معشوق من است)
اشیا، زمان و وجود؛ مُثُل (ایده)هایست که شعرهای «زمستان معشوق من است» با این ایدهها به وحدت نوستالژیایی، دست مییابد.
شاعر با رو در رویی زمان در جهان واقع، به حضور اشیا پی میبرد؛ اشیایی که از دست رفته است، فقط مظاهر اشیا است که برای شاعر از اشیا مانده است، وَ شاعر با این مظاهر اشیا به اشیا میاندیشد. به نوعی، خواننده به ترا اشیا (فرا اشیا) در جهان شعرها رو به رو میشود؛ یعنی به جهان میتافزیکی اشیا دست مییابد که از مظاهر اشیا در ذهن شاعر، ساخته شده است. اشیای جهان واقع برای شاعر به عنوان نشانه، عمل میکند، و اشیایی را که در جهان واقع برای شاعر نابود شده است؛ به صحنه میآورد، نه خود اشیا را بلکه مظاهر اشیا را؛ با حضور این مظاهر اشیا، شاعر به جهان میتافزیکی اشیا پرتاب میشود.
در شعر «زمستان»، زمستان که یک شی واقعیست به عنوان نشانه، عمل میکند، وَ حضور مظاهر شیای را به صحنه میآورد که از مردی با حافظهی سفید، جا مانده است. زمستان که یک شی واقعیست با مردی که حافظهی سفید دارد، در یک تبادل اساطیری، برای هم جا عوض می کند. آدم، نمیتواند تشخیص بدهد که مرد، معشوق شاعر است یا زمستان؛ در نهایت زمستان و مرد باهم یکی میشود. این جابجایی شی بی جان (زمستان) با شی جاندار (مرد)؛ در مظاهر میتافزیکی، وحدت مییابد، و این وحدت؛ فضای شعر را میسازد. این فضا، خواننده را از جهان واقع اشیا به جهان مظاهر اشیا میبرد. اگر جهانی هست؛ همین جهان مظاهر اشیا است که تصرف ناشدنیست؛ اگر بخواهی تصرفش کنی، غیب میشود، میریزد، آب میشود وُ میرود به زمین، بخار میشود وُ میرود به هوا:
زمستان معشوق من است
مردی که حافظهی سفید دارد
و گردن بلندش را
با غرور بالا میگیرد
زیر برفها به قوی زیبایی میماند
در آغوشش میکشم
آب میشود
کم کم
کم کم آب میشود
و میریزد
انگار هیچ وقت نبوده
مرد مهاجری که قرار بود گرمم کند.
(۷: زمستان، زمستان معشوق من است)
شعرها همه با اشیای واقعی آغاز میشود؛ این اشیا در حقیقت، نشانههاییست که به مظاهر اشیا میانجامد؛ یعنی ما از جهان واقع به جهان خیالی و مجازی میرسیم که همان فروشی چیزهاست.
زمان در شعر، نه زمانِ تغییر اشیای جهان واقع، بلکه زمان در شعر، زمان مظاهر اشیاست؛ یعنی زمان، زمانِ ذهنی شاعر از اشیاست که این اشیا به مظاهر یا فروشی تبدیل شده است.
اشیای واقعی به عنوان نشانه، سبب میشود تا شاعر به جهان حضور مظاهر اشیا در ذهنش پرتاب شود، وَ خود شاعر، نیز با دانایی یا مظاهر اشیا عوض شود وُ، حرکت مظاهر اشیا را احساس میکند. این حرکت مظاهر اشیا، زمان جهان شعر را میآفریند که با زمان جهان بیرون یا جهان واقع، تفاوت دارد؛ زمان جهان واقع، بُعدیست از تغییر و تحول مادی اشیا. زمان مظاهر اشیا، بُعدیست از آگاهی و دانایی که از اشیا بر ذهن انسان به عنوان یک ارزش، میماند.
در شعر «بندر آفتابی»، مانند هر شعرهای دیگر این کتاب، تصور میکنیم با اشیای واقعی رو به رو ایم اما این اشیا واقعی نیست؛ نشانههایست برای حضور مظاهر اشیا؛ که فضای خیالی جهان شعر را ساخته است.
شاعر نگران گذشت زمان است، میخواهد زمان را توقف بدهد:
….
من از ساعتِ بزرگِ طلایی رنگی
که روی سر ساحل لنگر انداخته بود پرسیدم
و او از بندری خوشبخت و آفتابی گفت
که زمان در آن ایستاده بود
…. (۱۶: بندر آفتابی، زمستان معشوق من است)
اما، خود شاعر، پدرش، صدای رفت وآمد امواج، وَ ساعتِ بزرگِ طلایی رنگ که استعارهی آفتاب است؛ همه نشانیست برای گذشت زمان و تغییر اشیا؛ که این تغییر و گذشت، شاعر را نومید میکند. وَ شاعر به عنوان یک آگاهی، از اشیا، مظاهر اشیا را میگیرد؛ زیرا همیشه میتواند به مظاهر اشیا، رجعت کند، وَ با این رجعت، زمان را با دانایی که از اشیا برداشته است، توقف بدهد؛ با آنکه نمیتواند زمان جهان مظاهر اشیا و مظاهر اشیا را تصرف کند؛ اما میتواند به عنوان امر دانا، برود وسط زمان جهان مظاهر اشیا، و با دانایی که پس از نابودی اشیای واقعی، جا مانده است؛ بنشیند، قصه کند، کنار شان بایستد، دستشان را بگیرد و باهاشان قدم بزند.
در شعرهای «زمستان معشوق من است» کمتر میتوان اسمهای معنا را یافت؛ همه اسمها در شعرها، اسمهای ذات اند: ملموس، محسوس و واقعی به نظر میرسند. اما همهی این اسمهای ملموس، به عنوان یک شی واقعی وجود ندارند؛ فقط در دانایی شاعر وجود دارند؛ فروشی و ارزش اند تا ماده و چیز. با داناییست که شاعر، اشیای شعر را به مظاهر اشیا و فروشی تبدیل میکند، وَ جهان شعر را در یک فضای خیالی میآفریند:
….
هنوز به آسمان صاف وآبی آن روز فکر میکنم
و به خندههای پدرم
که با دود سیگارش ابرهای خیالی میساخت.
(۱۶: بندر آفتابی، زمستان معشوق من است)
زمان در شعرها، زمان اشیای واقعی نیست؛ زمان مظاهر اشیا یعنی زمان داناییست. دانایی که از اشیا در ذهن انسان، مانده است، و از انسان با اشیا رفته است. این دانایی، چی میتواند باشد! برداشت من این است که این دانایی، امر وجودیست. در ظاهر، وجود، یک واقعیت بیولوژیک و مادیست؛ که به عنوان یک وضعیت، قابل اندازهگیری و سنجش است. یعنی یک شی بیجان، با صورتِ وجودی مادیای که دارد؛ میتوانیم بگوییم: در صورتِ وضعیتی که است وجود دارد؛ در صورتی که از صورتِ وضعیتش به هم بخورد؛ دیگر در آن صورتِ وضعیت وجود ندارد؛ نیست میشود. یک واقعیت بیولوژیک هم، همینطور است؛ در صورتِ وضعیتِ بیولوژیکیای که است، وجود دارد اما با مردن، دیگر در آن صورتِ وضعیتِ بیولوژیکی، وجود ندارد (برداشت از «صورت»، فهمیست ارسطویی).
اما در شعر، ادبیات و هنر، وجود یک دلهره است که با دانایی ارتباط دارد. دانایی به وجود؛ امریست فرا وجود که ما با این فراوجود میآییم وجود واقعی ما را ارزشگذاری میکنیم. بنابر این، پرسش از وجود، پرسش از واقعیت نه پرسش از داناییست که از برقراری روابط ما با جهان و اشیا به جا مانده است. این وجود، قابل اندازهگیری و سنجش نیست، در هر فرد، درکی از وجود به عنوان دلهره و دانایی، متفاوت است (برداشت از «وجود» فهمیست هایدگری).
حرکت مظاهر اشیا، زمان مظاهر اشیا را میآفریند، وَ این زمان مظاهر اشیا، وجود را به یاد ما میآورد که از اشیا در ما مانده است وُ از ما در اشیا. انگار، گُم گشته ایم وُ هرجایی، در هرچیزی جا مانده ایم، وَ با هرکسی رفته ایم. همینطور، از هرکسی، هرچیزی و هرجایی؛ خاطری در ما مانده است؛ این است وجود. که با خاطره و یادآوری میتوانیم به آن پی ببریم. ناگزیریم تا وجود خودمان را با مظاهر اشیا به یاد آوریم وَ با حضور اشیا، زمان را در ذهن خویش خلق کنیم که وجود ما در آن دارد، حرکت میکند.
شاعر در شعر «رهنمای فصلها» میخواهد در درون زمان مظاهر اشیا سفر کند برای یافتن پاییز. این سفر؛ سفریست در دانایی ذهن، که شاعر میخواهد، وجودش را به یاد آورد. وجودی که از او در خاطر برگهای پاییزی مانده است؛ آن را با قدم زدن در وسط برگها، از حضور هر برگ دریابد وُ، لحظهای کنار وجودش که با برگها، زرد شده و ریخته است، بنشیند. از این ریختهگی و زردشدهگی، سهمی از لذت/ اندوهی وجودی به عنوان امر دانا با خودش بردارد وُ، راهش را بگیرد و برود؛ نمیشود کنار وجود همیشه ایستاد شد؛ هر لحظه، وجودی از ما جدا میشود وُ میماند؛ ما فقط دانایی را از آن برمیداریم.
زمستان، تابستان، بهار و پاییز، نام فصلها نه بلکه ماهیت وجودی دارند؛ وجود شاعر، در آنها مانده است که شاعر میتواند آن را به یاد آورد:
….
این روزها هرکس از کنار من رد میشود
تو را به خاطر فراموش کاریات سرزنش میکند
آخر هیچ زنی دوست ندارد آنقدر منتظر بماند
که زمین زیر پایش زرد شود
حتی اگر اسم مردی که با او قرار گذاشته پاییز باشد.
(۲۹: کوچ، زمستان معشوق من است)
زمستان معشوق من است
مردی که حافظهی سفید دارد
و گردن بلندش را
با غرور بالا میگیرد
زیر برفها به قوی زیبایی میماند
….
(۷: زمستان، زمستان معشوق من است)
فصلها به ویژه زمستان و پاییز، معشوق شاعرند؛ زمستان و پاییز، میتواند مظاهر شیای باشد جا مانده از موجودی بنام مرد. مرد- معشوق، با زمستان و پاییز جا عوض میکند، وَ مظاهر یکدیگر میشوند. این جا عوضکردنها، خواننده را به عقلانیت اساطیری وارد میکند که شاعر در تبادل اشیا از یکدیگر شان در شعر ارایه کرده است. انگار، در ناخودآگاه شعر، کهنالگوِ مرد و زن یونگی، زیر نام اشیا و رویدادها، تبارز میکند. کهنالگوِ آنیما زیر نام زمستان و پاییز، تبارز مییابد. کهنالگوِ آنیموس زیر نام ماه:
….
ماهیها آسودهتر از همیشه خوابیدهاند
و ماه به جای من
دور دریاچه قدم میزند.
(۳۶: شب چهاردهم، زمستان معشوق من است)
من یک شب تاریک شاعر شدم
شبی که ماه
در چاه عمیق فراموشی افتاده بود
– خیلی آسان-
طناب نازک خیالم را پایین انداختم
و او را بیرون آوردم.
(۱۲: شاعر، زمستان معشوق من است)
در شعرهای «زمستان معشوق من است» زن بودن و مردن بودن، اهمیت خاص انسانی دارد؛ به نوعی فهم مظاهر اشیا در وسط جهان مرد بودن و زن بودن، درکشدنی میشود اما زن بودن و مردن بود در این شعرها، اساطیری، کلیگرایانه، و نامتشخص است؛ یعنی زن، چشم، ابرو، عشوهگری، اغوا، پستان، کمر، باسن و… ندارد؛ مردم هم همینطور. حضور زن و مردها در شعرها چشمگیر است اما این حضور، در یک کلیت اساطیری و میتافزیکی ارایه شده است.
متن ادبی به ویژه شعر، دارای جهانی با نشانههای سو تفاهمبرانگیز است؛ این نشانهها از سویی، تاویلهای ممکن را سبب میشود، وَ سویی رمز و راز جهان شعر را نگه میدارد تا هرکسی بتواند به برداشتهای روانی و ذهنیش از جهان شعر، تاویل ارایه کند؛ که این تاویلهای ممکن را میتوان به فهم یاس از افق انتظارت آدمی از متن ادبی دانست. بنابر این، این نوشتار نیز، یک چشمانداز از چشماندازهای ممکن از شعرهای «زمستان معشوق من است) است وُ بس.
من بر دو مجموعه شعر قبلی مانا آقایی نیز نوشتهام وَ یکی از خوانندههای شعرهای این شاعر استم؛ بنابر این، اگر بخواهم دیدگاه کلیای از فرایند شعری این شاعر ارایه کنم، میتوانم بگویم که شعرهای این کتاب نسبت به شعرهای دو کتاب دیگر، این ویژهگی وَ امتیازها را دارد.
شاعر در این دفتر شعر به یک زبان شعری دست یافته که انسجام، استواری و بلاغت این زبان در سادهگی و صمیمیتش، است.
تصاویر در شعر خیلی راحت و زیبا اتفاق افتاده؛ زحمتی در ارایهی تصاویر، به نظر نمیرسد.
نوستالژیایی وجودیای که در شعرهای دو کتاب به عنوان جرقه تبازر کرده بود، در این کتاب فهم از زمان و وجود، عمق یافته، تکامل مییابد.
ساختار شعرها یکسان شده، با شعر وحدت یافته؛ خواننده به تصنوع و تکلفی برنمیخورد که احساس تصنوعی از ارایهی ساختار شعر،کند.
صدف شکسته
چه به دریا نزدیک بودم
آن شب که نمکِ دهانت
زیر زبانم میلغزد
صخرهها دندانهایشان را
با چاقوی باد تیز میکردند
و من مزهی شور مرد را با حرص فرو میبردم
تا تشنهتر شوم
به گمانم توفان گوشهای تو را از بیخ بریده بود
زیرا بیصدا روی امواج سفر میکردی
مرا نمیشنیدی
که خونم را میتکاندم روی ماسهها
اکنون ردم را بگیر و بیا
در دامنم صدفِ شکسته بینداز
من هنوز همان زنی هستم
که میخواست برایت
اقیانوسی از مروارید به دنیا بیاورد
پارو بزن
و رختخوابت را نزدیکتر بیاور
در این تاریکی بیفانوس.
(۲۳: صدف شکسته، زمستان معشوق من است)
انتشار در مد و مه: بهمن ۱۳۹۱