این مقاله را به اشتراک بگذارید
سیمین بهبهانی مثل غزلهای سعدی است: «سهل و ممتنع». این ویژگی در شعر یعنی در عین سادگی غیرقابل تقلید بودن و در حوزه روابط انسانی میتواند اینگونه تعبیر شود: نزدیک و دور. هم در دسترس و هم دست نیافتنی. گفتوگو با سیمین بهبهانی، روایتگر زندگی زنی است که تقویم روزهایش، با اتفاقهای شگفت و گاه بیربط با هم ورق خورده و چهبسا در گپوگفتهای متعددی که با او انجام شده بارها و بارها و به تکرار آنها را شنیدهایم. تکرار خاطرات سیمین، شبیه تکرار طراوت باران است. از همین روست که در خاطراتش هم میتوان گلاویز شدنش با دکتر جهانشاه صالح را شنید و هم مشارکتش را در بحث میان زندهیاد هوشنگ گلشیری و استاد خرمشاهی درباره ترجمه فارسی قرآن خرمشاهی، به گونهای که خرمشاهی را از میزان اشراف وی به حوزههای قرآنی به شگفتی وا دارد و با این همه حس نکرد که این تکرار ملال میآورد. خاطرات سیمین مثل عشق است: از هر زبان که میشنوی نامکرر است…
گویا پروین اعتصامی را هم ملاقات کردهاید. درباره جزییات دیدارتان چیزی به خاطرتان هست؟
احتمالا اواخر عمر پروین و ۱۴ -۱۳سالگی من بوده که پروین اعتصامی را هنگام دیدار با مادرم ملاقات کردم. جزییات خاصی نداشت جز اینکه برای پروین نخستین شعرم را خواندم و او به شدت تشویقم کرد.
وقتی شما را میبینیم یاد اخوان در ما زنده میشود. حالا هم در خیابانی ساکن شدهاید که روزگار درازی اخوان در آنجا زندگی میکرد. از اخوان برایمان بگویید.
اخوان وجود نازنینی بود. خاطرات فراوانی از او دارم. اولینبار در آغاز دهه ۳۰ در منزل سعید نفیسی او را دیدم. مسابقه شعری بود که مرحومان سعید نفیسی و نیما یوشیج داوران آن بودند. خانه زندهیاد نفیسی، خانه کوچکی در خیابان هدایت بود. نیما را برای نخستینبار بود که میدیدم اما شادروان سعید نفیسی را بارها دیده بودم. غیراز اخوان، شاعران دیگری هم بودند. قرار بود در آنجا به بهترین اشعاری که درباره صلح سروده شدهاند، جایزه بدهند که اخوان، هوشنگ ابتهاج، سیاوش کسرایی و محمد عاصمی (شرنگ) این جوایز را بردند. جایزه یک ستاره طلایی بود که روی روبانی آبیرنگ نصب شده بود. دلم جایزه میخواست و نگاهی جانب من نبود. بغض کرده و در گوشهای نشسته بودم. در همین حال نیما به نفیسی گفت: «حالا که نمایشنامهای به دستمان نرسیده و کسی در این رشته شرکت نکرده، بهتر است جایزه این رشته را هم به شعر بدهیم.» سعید نفیسی از این پیشنهاد استقبال کرد و به من هم آن ستاره طلایی را دادند و اخمم باز شد. آن سال برندگان را به کنفرانس صلح پراگ فرستادند که اخوان ثالث نرفت.
آخرین باری را که با اخوان حرف زدید به یاد دارید؟ در جایی خواندم روزی که دکتر پرویز ناتلخانلری را به خاک سپرده بودند، با اخوان تماس گرفته و از او پرسیده بودید که چرا در خاکسپاری خانلری حضور نداشته؟ بعد هم به فاصله دو، سه روز اخوان از دنیا رفت.
بله، اواخر مرداد بود. خانه مرحوم حمید مصدق بودیم که حمید پیشنهاد داد کسی برود اخوانثالث را هم بیاورد. کسی دنبال او رفت و اخوان ثالث را آورد. اخوان به شدت افسرده و ناخوشاحوال بود. فردای آن روز برای مراسم تشییع پیکر دکتر ناتلخانلری رفتیم اما اخوان نیامد و تعجب داشت؛ زیرا اخوان و خانلری دوستان بسیار صمیمیای بودند. به خیلیها هم که از من دلیل غیبت اخوان را میپرسیدند، پاسخ میدادم: «مریضاحوال است و حال و اوضاع خوبی ندارد.» آن روز به محض اینکه به خانه رسیدم، به اخوان تلفن زدم. پرسیدم: «امروز چرا در مراسم نبودی؟» گفت: «به خدا قسم بسیار ناخوشاحوالم. بهزودی خبر خودم را میشنوی.» دلخور شدم و گفتم: «خدا نکند.» گفت: «سیمین حالا خودت میبینی که من دو روز دیگر میمیرم.» با خودم فکر کردم او یا میخواهد خودش را عزیز کند یا شوخی میکند. همان شب دوباره تماس گرفتم تا حالش را بپرسم که وقتی گوشی را برداشت بسیار سرحال و شنگول بود و گفت: «حالم خوب است. دارم خوش میگذرانم.» ترانهای هم پشت تلفن خواند و خداحافظی کردیم. بعد از اینکه گوشی را گذاشتم با خودم گفتم: خدا را شکر! حالش خوب شده است. فردای آن روز که باز تماس گرفتم اخوان از روزهای قبلتر هم مریضاحوالتر بود و در صدایش طنین ناجوری احساس کردم. صبح چهارم شهریور بود که از رادیو خبر مرگ مهدی عزیزم را شنیدم و دیگر نفهمیدم که چطور تاکسی گرفتیم و با چه هقهقی منزل اخوان رفتیم و آنجا وارد که شدم، آقای دکتر محمدرضا شفیعیکدکنی را دیدم و هر دو بهشدت با هم گریستیم.
کتابی هم دارید به نام «یاد بعضی نفرات» در آنجا اگر اشتباه نکنم بحثی درباره برخی آیات قرآن دارید. درست یادم مانده؟ این نقد بازخوردهای متفاوتی هم داشت. اطلاعات قرآنی و آشنایی شما با ادبیات عرب مگر تا چه اندازهای است؟
بله، اشاراتی داشتم که مورد تایید استاد خرمشاهی قرار گرفت و موجب تشویق من شد.
در ذهن مردم حضور دارید؟
بارها اتفاق افتاده که با خودم اندیشیدهام آدم خوششانسی نبودهام و زندگی روی خوش خود را به من نشان نداده اما وقتی با مردم روبهرو میشوم با خودم میاندیشم نباید ناشکری کنم. بسیار پیش آمده که در خیابان، ناگهان زنان و دخترانی دست در گردن من انداختهاند و گریستهاند که بسیاری از این خانمها خیلی از من جوانتر بودهاند. در مواجهه با چنین صحنههایی، چه میتوانستهام بگویم؟ هیچ، تنها بغض کرده و خطاب به آنها گفتهام: مگر من چه کار کردهام که اینگونه دوستم دارید؟
شوخی سنی شما و اخوان، داستان شیرینی است. برایمان میگویید؟
اخوان در دهه ۵۰ برنامهای در تلویزیون داشت که در آن شعر شاعران معاصر را میخواند. در یکی از این برنامهها غزلی از من خواند تا به این بیت رسید:
به ۵۰سالگی سه منزل نمانده بیش
غریبانه میروم که آنجا وطن کنم
ناگهان و نامنتظر گفت: «خداکنه راست گفته باشه… و این یعنی سن و سالش بیشتر از این حرفهاست.» همین موضوع باعث شد که به او زنگ زدم و گفتم بیا با هم درباره سن و سالمان بحث کنیم که او هم آمد و داستان این شیطنت شیرین اخوان، به «شوخی سنی» مشهور شد.
درگیری و گلاویزشدنتان با جهانشاه صالح چه بود؟ داستان سیلی مشهوری که از او خوردید و متقابلا سیلی محکمی که به گوش او نواختید و حمایت همهجانبه حزب توده از شما؟
در دوران تحصیلم در دبیرستان، دانشآموز باهوش و مستعدی بودم، بهگونهای که دوران متوسطه را زودتر از حد معمول به پایان رساندم و وارد مدرسه مامایی شدم که رییس آن جهانشاه صالح بود. فعالیتم در سازمان جوانان حزب توده از دید اولیای امر پنهان نمانده بود و به من بدبین بودند. همچنان میدانستند که شعر میگویم و در مجموع فضا چندان به نفع من نبود. تازه سال دوم مدرسه شروع شده بود که گزارش انتقادی و بیامضایی درباره اوضاع نابههنجار مدرسه در یکی از روزنامههای آن زمان منتشر شد که جهانشاه صالح را سخت برآشفت. میپنداشتند مقاله را من نوشتهام در حالی که این درست نبود. اینطور شد که یک روز جهانشاه صالح از مقابل من درآمد و سیلی محکمی به گوش من نواخت. من هم درنگ نکردم و سیلیای به گوش او نواختم. سیلی او البته باعث شد من زیر چشمم کبود شود و این حرکت در مجموع سروصدای بسیاری بهپا کرد و دکتر علیاکبر سیاسی، رییس وقت دانشگاه تهران، جهانشاه صالح را مجبور کرد از من شخصا عذرخواهی کند. چند سال بعد که با همسرم ضیافت سفارت چین بودیم با جهانشاه صالح روبهرو شدم که مجددا از من عذرخواهی کرد و من گفتم: «اختیار دارید. شما استاد من بودید… به هر حال این ماجرا در زمان خود جنجالی آفرید. تفصیل این رویداد را پیش از این، در خاطراتم نوشتهام.»
رابطه سرد شما با فروغ فرخزاد هم داستانی است که بارها گفته شده و خواندهایم. میخواهیم از زبان خودتان بشنویم.
من با فروغ رابطه سردی نداشتم. دورههایی داشتیم که در آنها با هم نزدیک بودیم. شعر میخواندیم و درباره هنر و ادبیات صحبت میکردیم. فروغ، من و لعبت والا چندان به هم نزدیک بودیم که به ما لقب «سه تفنگدار» شعر فارسی داده بودند. شبی در مجلسی به من پرخاشی کرد که کموبیش موجب قطعرابطهام با او شد و از این موضوع پشیمان شدم. آن را به حساب سالهای جوانیام بگذارید.
روزنامه بهار -۱۰ دی ۱۳۹۱، انتشار در مد و مه- اسفند ۱۳۹۱