این مقاله را به اشتراک بگذارید
آقا جولو: اثر ناصر تقوایی/
دریا که نه سبز نه آبی، شهر را تا کمرکش کوهها عقب رانده است. کف سفید موجهای مد در آستان اولین خانهها به شن مینشیند. از دیواره سنگی “پسته” تا جلو بارانداز که سایهی پشت دیوارش اطراقگاه حمالهاست و راستهی دکانها، تا کارگاه صدف پاک کنی موجها به سد سنگی میکوبند و سر بالا تف میکنند.
کوههای قهوهیی، تیره و درهم پشت سر شهر قوز کردهاند و آنسوی کفه شنی که دیگر بوتهی خار شتری نمیبینی رو بدریا چرخ میخورند و در آب فروتر میروند تا فقط تخته سنگهای سیاه پراکندهیی میبینی و کمی دورتر چراغ دریایی روشن و خاموش میشود. شبها نور ماه از پنجرههای باز بداخل اتاقها میتابد و روی آب چراغ دریایی با هربار روشنی، نور سرخی قاطی نور ماه میکند.
ماه که روی کوهها رنگ باخت، خط دراز و دور دریا و آسمان، سفیدی میزند. آواز ماهیگیرها و صدای پاروهاشان را میشنوی و سیاهی “جلبوت” هاشان را میبینی روی آب لرزان نقرهیی سوی خط سفید میرانند. تا خط سفید زردی زد و بادگیر بلند خانهها و سرپوش گنبدی شکل “برکه” ها که آفتاب گرفت برگشتشان را میشنوی و کلهی خورشید را به تماشا بلند میبینی. روی شنریزه های ساحل پیرمردهای “گرگور” بافی که روزگاری ماهیگیر بودهاند، دستی سایهبان چشم کرده نگران “جلبوت” ها نشستهاند تا شاید گرگور کوسه دریدهیی برای تعمیر بیاید. زنها لباس گشاد پوشیده دامن زری دوخته دارند و “بتوله” های سیاه و در سوراخهای بتوله دو چشم با برقی نگران که ماهی زودتر برسد و خوراک شوهرها دیر نشود. بچههای لخت، کنار تل رنگی لنگهاشان که تا جلبوت نزدیکتر شد بآب بزنند. آنسوتر حمالها در پناه دیوار لمیدهاند، بامید لنجی و اگر چند ماهی گذشته باشد امید کشتییی که بیاید.
آفتاب از بلندی بادگیرها که پایین آمد به شیشه رنگی پنجرهها میتابد و بردیوار گچ کاری اتاقها رنگین، کمانه میکشد. تنها خانهیی که صبحها خورشید روی شیشههای پنجرهاش برق نمیزند خانه بزرگ رو به میدان بازی بچهها است. مردم همه شیشهها را با سنگ شکستهاند.
۱
در این خانه بود که آقای مهندس جولیو کمکم داشت زندگی میکرد که نشد یا نگذاشتند. شبها پنجره اتاق سمت راست روشن بود و گاه داد و فریاد زنی سکوت قبرستانی خانه را بهم میزد. آقای مهندس جولیو ایتالیائی گنده سرخرویی بود که بچهها از دو شیار گود همیشه خندان گوشه لبهایش کیف میکردند، عکسی که موقع رفتنش به “دلو” داد هنوز توی جعبهی زیر تخت است و دلو بجز همان یکبار، دیگر بآن نگاه نکرده است. برای او یاد بود آقای مهندس جولیو عکس توی جعبه نیست چیز دیگری است که نمیداند آنرا کجای کلهاش قایم کرده است.
آنروز بچهها قلابهاشان را بآب داده بودند و روی دیوار سنگی پسته به تماشا نشسته بودند. کشتی آنجا که آب تیرهتر بود لنگر انداخته بود. آب در ساحل کم عمق بود و بار را با “جلبوت” میآوردند. او از جلبوت دوم پیاده شد. کلاه گرد سیاهی سر گذاشته بود که وسطش دکمه بزرگی داشت. چهار تا حمال صندلی بردند، پایههایش را گرفتند تا نشست و او را آوردند. آب تا زانو بود و سنگهای زیر آب آنقدر بزرگ بود که پای حمال جلوی ضرب بخورد و دستش بهوای گرفتن پا صندلی را ول کند و آقای مهندس جولیو بیفتد. کفش و جوراب و شلوارش خیس شد. حمالها ترسیده بودند، گرچه آقای مهندس جولیو ناراحت نشد. بآنها خندید و آنها باز میترسیدند و کرایهاش را نگرفتند. با آن پیراهن و شلوار کوتاه خاکی رنگ، دوربین عکاسی، کلاه دکمه دار سیاه و صورت سرخ و صدای آب توی کفشش از جلو بچهها که رد شد نخندیدند. سلامش کردند، تا کشتی نرفته بود کسی باورش نمیشد آنجا ماندنی باشد. ماند. یک سالی یا بیشتر ماند. گویا چیزهایی توی کلهاش بود، یا وقتی از دیدن کوههای “بستانه” برگشت، زده بود به کلهاش. خانهیی اجاره کرد. روبروی خانهی میرزا حسن، صاحب کارگاه صدف پاک کنی، همانکه وقتی مهندس باو پیشنهاد شرکت سهامی داد نفهمیده بود مهندس چه میگوید و با بیحرمتی گفته بود اگر کلاهی سرش برود کلاه دکمهدار آقای مهندس جولیو نیست، و آقای مهندس جولیو هم دیگر پیشنهادش را نکرده بود. میرزا حسن آنسال ضرر کرد. توفان بی موسمی صدفها را جا کن کرده بود.
کامیونی بود که از شهرهای آنطرف کوهها میوه میآورد و هربار میوهها میگندید. راننده باز میآورد باین امید که ماشین دیگر خراب نمیشود و باز خراب میشد. آقای مهندس جولیو معاملهگر خوبی بود و این بار شاه فنر ماشین هم جوری خم شده بود که نشود برگردد. امتحانش از ماشین، دستی بود که به انجین و چهار تالاستیکش کشید، انگار دستی به پوز الاغ و زانوهاش. او تعمیرگر ماهری هم بود، ماشین راه افتاد. از کوچهها که میگذشت بچهها پابرهنه، نیمچه لنگهاشان را پشت ریسمان دور کمرشان سفت فرومیکردند و توی گرد و خاک دنبالش میدویدند. یک روز همه دیدند کارگر بارش بود، آقای مهندس جولیو میراند و رفتند به کوهستان. کارگرها بیشتر ماهیگیر بودند و حمالهای بارانداز. بآنها گفته بود کوههای “بستانه” گوگرد دارد و خیالهای خوشی زده بود به کلهشان. تنها میرزا حسن چشمش آب نمیخورد. خودش هم نمیدانست چرا و آب نخورد. معدن ریخت. سه نفر شل شدند، دو نفرشان حمال بارانداز بودند. حمالها کفرشان درآمد و با ماهیگیرها برگشتند سرکار سابقشان و ایتالیایی سرخرو اسمش سبکتر شد. آقای جولیو.
ماشین که پاک اسقاط شده بود در بارانداز بکار افتاد. حمالها خونشان نمیجوشید اگر وقت گذاشتن بار به ماشین تیرشان میزدی. کدخدا خوشحال، یک شب در مسجد جامع افتخار تأسیس اولین بنگاه باربری بندر لنگه و حومه را باسم آقای جولیو توی جلد قرآنی ثبت کرد. اعتراض شیعهها که به نوشتن اسم کافری در قرآن وارد بود با موافقت اکثریت سنیها رد شد و شیعهها دیگر به مسجد جامع نیامدند. بیکار هم ننشستند. فعالیت مخفی شروع شد، بتحریک میرزا حسن. حمالها بیشترشان شیعه بودند پشت سد سنگی پناه سایه نشستند و حرف زدند، چند شب و روز حرف زدند و قلاب باربندشان را حواله هم کردند تا باصرار عدهیی، عدهی دیگر فکر حمله با چوب و چماق را از کله درکردند. ممکن بود مجبور بشوند غرامت ماشین را به ایتالیایی سرخرو بدهند. راه مسالمت آمیز و مبارزه منفی این بود که ارزانتر بگیرند. از کسادی کار و کمیبار، بنگاه باربری آقای جولیو با همهی اسم و رسمش تخته شد. آقای جولیو از سندیکای حمالها به کدخدا شکایت برد. کدخدا ترس برش داشت، از رادیو باطری “آندریا” ی خودش گاهی اسم سندیکا را از زبان مرد پشت کوهها شنیده بود به پا درمیانی او سنیها و شیعهها ائتلاف کردند. شیعهها دوباره به مسجد جامع آمدند و مستعفی شدن میرزا حسن را از ریش سفیدیشان مهم نگرفتند. کدخدا از آقای جولیو دلجویی کرد و کار جدید او را زیر دومی در قرآن ثبت کرد. این بار هیچکس مسجد جامع را ترک نگفت.
کامیون اسقاط بافورد کروکی و کهنه “عبد اله پتور” که روزگاری ره آورد پسر جوان “شیخ جابر” از سفر عدن بود معامله شد و اولین تاکسیرانی بندر لنگه راه افتاد. تا حومه هم میرفت اگر مسافری بتورش میخورد. اینطوری بود که بچهها با آقای جولیو رفیق شدند. فورد کهنه بود با چرخهای سیمی و بوقش بگوش خود آقای جولیود هم ناخوشایند بود و الاغها را رم میداد. کدخدا بوق زدن در شهر را ممنوع کرد.
آقای جولیو هر وقت مسافر نداشت که همیشه هم نداشت بچهها را سوار میکرد و براشان آواز میخواند. زبانشان را میپرسید و داشت یاد میگرفت، گرچه بیهیچ حرفی او و بچهها زبان همدیگر را میفهمیدند. آوازهاشان را خوب یاد نگرفته بود و بیشتر ایتالیایی میخواند. بچهها نمیفهمیدند خوب میخواند یا نه. بعضیها ادا در میآوردند و چند تایی سر میجنباندند، یعنی خوب میخواند. همین کارها سبکترش کرد و آقا را هم که سنگینی میکرد از جلو “جولیو” برداشتند. ولی بزبان بچهها همیشه “آقا جولو” ماند.
۲
آقا جولو زمستان سرخ بود و تابستان قهوهیی و آن کلاه گرد دکمه دارش هم با یک کلاه چوب پنبهیی کلفت عوض شده بود.
خوشیهاش بیشتر میشد هرچه احترامش کمتر میشد، اینجور آدمی بود. عرقش پابپای بنزین ماشینش زیاد میشد و کار تاکسی به کسادی میگذشت، در شهر هرکسی یک الاغ شخصی داشت. آقا جولو ناچار ماشین را دوباره به عبد اله پتور فروخت، و عبد اله پتور دلخوش که توی گاراژش دو تا دارد.
آقا جولو چند وقتی بیکار بود و بعد ده روزی غیبش زد. بچهها دیگر او را نمیدیدند برگشتند به دریا و ماهیگیری توی گودال میان صخرهها، گرچه بعد از آنهمه ماشین سواری پیاده روی تا گودال خستهشان میکرد. غروب روزی که برگشت بچهها وسط میدان “دارا” بازی میکردند، دوریش جمع شدند. داد یکی از اتاقهای روشن را تمیز کردند و بدیوار مقابل پنجره پرده سیاهی آویختند. دو نفر را فرستاد بالا طناب تابلویی را محکم بستند. کلهی سحر که میرزا حسن از خانه درآمد فحش داد و مردم را خبر کرد و کدخدا خوشحال شد. آقا جولو اولین عکاسی بندر لنگه را روبراه کرده بود. بچهها هم بدشان نمیآید. با کاغذ های سرخ دراز دور فیلمها که که خوشبو هم بود برای خودشان کلاه و کمربند و شمشیر ساختند که از “دارا” بازی و “دارتوپ” بهتر بود و با چرخههای سیاه فیلمها بجای قرقرههای خالی ریسمان، گاریهاشان را راه بردند. مردم کنجکاو اگر چشم میرزا حسن را دور میدیدند سقشان میخارید عکسی بیندازند، و همه چشم میرزا حسن را دور دیدند.
آقا جولو تا روزی که بچهها را صدا زد تابلوش را پایین کشیدند چند هفتهیی عکاس بود. در شهر آنقدر آدم نبود که بیشتر از چند هفته طول بکشد تا عکس همهشان را انداخت. “زینب” دومین دختری بود میان همهی دخترهای شهر که بهم چشمی دختر کدخدای ترقیخواه عکس انداخت و “بتوله” را هم برداشت تا قشنگتر از دختر کدخدا بیفتد.
تا آقا جولو کار جدیدش را شروع کند بچهها از بازی که برمیگشتند گردش مینشستند و آواز یادش میدادندو. میگفتند براشان از شهر خودش حرف بزند. او میگفت و بچهها نمیدانستند کجا را میگفت. از جیب دکمه دار پیرهنش کاغذی درمیآورد تا خورده، باز میکرد، کاغذ هر تکهاش رنگی بود با خطهای سیاه شلوغ. آقا جولو جایی را نشان میداد و بچهها میخندیدند، بعد دیگر نمی خندیدند و میگفتند توی شهر بزرگ آنها بماند و بآن چکمه سبز کوچک روی کاغذ برنگردد، او حالیشان میکرد که برنمیکردند. برای بچهها حرکات، نگاه و رفتارش همه آشنا بود و آنها پیوند نزدیکی با آنچه پشت خنده باوقارش پنهان بود حس میکردند. او میبایست خدا را شکر میکرد که بصورتش وقاری داده بود تا روی رفتارش پردهیی بکشد و بین خودش و بچهها دیواری از ملاحظه بسازد تا مثل “تکو” ی کور دستش نیندازند. بچهها او را همانجوری که بود میخواستند باشد و بماند. بزرگترها بسادگی بچهها قبولش نداشتند باو تهمت میزدند و آخر سر هم تسلیمش میشدند. بچهها هربار سرکار آینده او شرط میبستند و همه چیز را حدس میزدند مگر کاری را که پنج روز بعد از انداختن عکس زینب شروع کرد.
آقا جولو آوازه خوان و رقاص، بقول پدر زینب همسایه قبلهیی میرزا حسن مطرب از کار درآمد. بچهها بیتاب منتظر چیزی بودند، میدانستند آقا جولو آنقدرها هم خل و بیفکر نیست که آن وقار خودش را مفت ببازد. شب اولی که آقا جولو کار جدیدش را شروع کرد میرزا حسن تازه چراغ را فوت کرده بود. صدای آواز از کوچه تا زیر پشه بند پشتبام میآمد. دلو آهسته از جلو پشهبند پدر و مادرش رد شد از پلهها پایین رفت توی حیاط و کلون در را برداشت. وسط کوچه، مقابل خانه پدر زینب خودش را لای حلقه فشرده بچهها جا کرد. تکو “جفتی” میزد و لپهاش دو گلوله باد کرده بود. آقا جولو دور میگشت، بشکن میزد، میرقصید و بچهها دست میزدند. تکو هر وقت جفتی نمیزد میخواند: “زنکهی موینی موی وقی چنه. . . ” بچهها برگردان را میگرفتند و چند بار میگفتند و تکو باز میخواند: “امشو شو مهتابه موی وقی چنه. . . ” و بچهها باز برگردان را میخواندند. آقا جولو هم میخواند، بچهها دیگر نمیخواندند، می خندیدند. به خواندن آقا جولو نمیشد نخندند. بطر خالی عرق افتاده بود زمین و این همهی چیزهای ناجور را را باهم جور میکرد. تا فریاد میرزا حسن وسط معرکه آمد آنقدر فرصت نبود که دلو خودش را قاطی بچهها گم کند. میرزا حسن مچش را سفت گرفت، سیلی زد و هوار کشید: “برو تو خونه، سر بهوا، نغل. ”
بعد به تکو فحش داد و گفت: “این گدای کور چه جوری با این جولوی خل رفیق شده. ”
دلو گفت: “بگو آقا، آقا جولو. ”
پدر سرش داد زد: “گمشو، نغل. ”
۳
دلو شب پنجره اتاق را باز گذاشت، به بهانهی گرما. پدر نگذاشته بود روی پشتبام بخوابد و مارش صبح رختخوابها را پایین آورده بود. دلوگوش براه صدا بود و صداها، اگر صدایی بود از دور میآمد. آنقدر دور بود که ناله جفتی تکو آن پیرمرد لاغر تریاکی نباشد. ناگهان جفتی تکونه از خیلی دور، نالید. دلو از پنجره خم شد و آن دو را دید در خم کوچه میآیند و باد و تا سایهشان چهار تایی تلو میخورند. صدای بچهها از پشت سرمیآمد و تک تک سیاهیهاشان که از دو سوی کوچه میدویدند. دلو هم دوید و دستگیره را چرخاند و در باز نشد. چیزی گلویش را گرفت، آن چیزی که گلوی بچهیی را میگیرد وقتی پدر و مادر او را همراهشان به عروسی نبرند. از پنجره سرک کشید، بچهها دست میزدند و تازه رسیدهها را مبدید چطور در حلقه جنبنده گوشتی فرومیروند. آقا جولو وسط دایره میرقصید و میخواند و تاقلپی از بطری جیب پشتش بخورد، غوغای جفتی تکو و فریادهای از سر شوق بچهها سکوتش را جبران میکرد. دلو ناگهان پدرش را دید، وسط کوچه تند میرفت طرف خانه پدر زینب که اصل معرکه بود و پنجرهاش به نشانه بیخوابی روشن. در زد و خیلی در زد و داد زد تا باز کردند. رفت تو و خیلی نکشید که با پدر زینب در آمدند. بعد چند تا خانه دیگر و پیرمرد دیگر و راه افتادند. دلو دور اتاق میگشت و در روی نمیجست، آنقدر گشت تا شنید صداها فروکش کرد. از پنجره دید مردها میآیند و پیشاپیش همه کدخدا، دراز و لاغر، انگار مردم به هفت تیر کهنهاش احترام میگذاشتند که پیشاپیش میآمد. مردها دایره را شکستند یا بچهها را دادند. کدخدا چیزی گفت و آقا جولو بیهیچ بگو مگویی با کدخدا رفت. مردها غضب کرده ایستادند تا بچهها به خانههاشان برگشتند.
دلو آنشب سرفه پدرش را از همه شبها بلندتر میشنید. تک تک و گاهی دو سه تا باهم، بآهنگ تسبیح شبنمای درشتش که همیشه میانداخت. از دیوار شنید پدر به مادرش گفت: “عجب پهلوونی بود. ”
دلو تاب نیاورد و داد زد: “شماها خیلی بودین. ”
پدر از دیوار جواب داد: “امشت کدخدا تنهایی پیشش میمونه. ”
دلو با غیظ گفت: “پس نشونتون میده. ”
و میرزا حسن فریاد کشید: “خفهشو، نغل. ”
۴
آفتاب صبح بعد کندترین آفتابی بود برای بچهها که از بادگیرها پایین آمد. همهشان زودتر از همه صبحها بیدار شدند، حتی دلباد، این تنها صبحی بود که در اولین خمیازهی بیداری مهره کمرش از جای لگد پدر تیر نکشید. بچهها خودشان گفتند میروند ناشتایی بخرند، اگر هر روز برای نرفتن بهانه میآوردند. هیچکدامشان در راه بازار از در خانه کدخدا پیشتر نرفت. دو مرد از اتاقک گلی که از دیشب زندان شهر بود درازی کدخدا را درآوردند. از دست و پا گرفته بودنش. نیمه حالی داشت که “زنکهی موینی” را زیر لب میخواند. بعدها کدخدا هر وقت هوس عرق میکرد همه را میپایید و لبی به بطری آقا جولو میمالید.
پیرمردها در گوشی پچ پچ میکردند. دلو قیافههای پدرش و پدر زینب را آنقدر جالب دید که با رغبت به حرفهاشان گوش بدهد. میرزا حسن به پدر زینب میگفت: “فکر نمیکنی این کدخدای لیلاق بما فهموند از پس جولو بر نمیاد؟ ”
و پدر زینب با ناجورترین قیافهیی که دلو در عمرش دیده بود جواب داد: “خیلی زرنگه، اما من ول کنش نیستم. ”
“بچه نشو. ” دلو حس کرد پدرش سر عقل آمده است. “باید یه کمی فکر کرد. ”
پدر زینب گفت: “چه فکری؟ دارم رسوا میشم. ”
“میخوای باش کنار بیای مگه؟ ”
“نمیدونم، باید یه کاری کرد. ”
“چکار میخوای بکنی؟ ”
پدر زینب گفت: “تقصیر خودم بود اول جواب رد بش دادم، میرزا حسن، تو فکر نمیکنی اگه جولو زن بگیره. . . . ”
آهسته گفت تاکسی شرمندگیش را نشنود. لبخند هزار معنییی تو صورت میرزا حسن چین انداخت مثل چین بعد از چایی تلخ. پدر زینب به همان آهتسگی گفت: “ولی با یه شرط. . . ”
دلو نایستاد، دوید و بچهها دنبالش، فریاد میکشیدند. آنقدر که آقا جولو وحشت زده پنجره را باز کرد و بچهها هرکدام دادی زدند:
“آقا جولو. ”
“آقا جولو بجمب، تا دیر نشده. ”
“زود باش آقا جولو. ”
آقا جولو سرشان داد زد، همه سکوت کردند و چشمها به دلو خیره شد. دلو انگار بخواهد راز بزرگی را بگوید همه را برانداز کرد و روبه آقا جولو گفت: “اونا میخوان مسلمونت کنن. ”
بچهها دیدند رنگ آقا جولو به سرخی همیشگیش برگشت و شیارهای آن خنده دایمی عمیقتر پیدا شد. قهقهاش را شنیدند و بهم نگاه کردند. آقا جولو پنجره را بست و آنها هنوز ایستاده بودند.
“بچهها دیدین؟ ”
همه به ممو نگاه کردند و یکی گفت: “صورتش، صورتش یه رنگی شده بود. ”
دلباد گفت: “مگه چی بود؟ داشت میخندید دیگه. ”
ممو گفت: “خنده شو نمیگم. گمونم آقا جولو از یه چیزی میترسه، نمیترسه؟ ”
دلو گفت: “ککش هم نمیگزه. ”
ممو پیشنهاد کرد: “اگه لازم شد بش کمک میکنیم. نمیکنیم؟ ”
دلو گفت: “وقتی آقا جولو دلواپس نمیشه ما چرا بترسیم. ”
یکی هم پرسید: “از همهی اینا که بگذریم، آقا جولو شیعه میشه یا سنی؟ ”
دو نفر باهم جواب دادند: “شیعه اثنی عشری. ”
۵
عصر همانروز مردها آقا جولو را بردند پیش آسید محمد صادق مجتهد. از قرآن خواند، حرفهاش را بچهها نفهمیدند، حتی دلباد که دو سالی مکتب رفته بود. آقا جولو همانها را گفت، به لهجهیی که بچهها بیشتر نفهمیدند. اگر نمیخندیدند دلیلش این بود که نگران چیزی بودند.
شب بعدش عروسی راه افتاد. هیچکس تا آنشب لپهای تکورا آنقدر باد کرده ندیده بود. آقا جولو شاد، چپ و راست دم مهمانها را میدید، با شلوار کوتاه، زیر پیراهن رکابی و بطری عرق میرقصید. زنها از روی بام نقل و سکه بسرش میریختند و مردها از هر گوشه با گردنباری آقای مهندس “جواد” صداش میزدند. آنشب خوشترین شب عمر بچهها بود.
بعد از عروسی آقا جولو کمی سربراه شد. اگر بیشتر عرق میخورد، میگفتند عاقلتر شده. زنهای کوچه از کنارش که میگذشتند چادر سیاه را هم روی بتوله نمیکشیدند. بچهها دیگر بخانهاش نمیرفتند. قلابها را درآوردند و نخها را موم مالیدند و زمین بازیشان را روبیدند. گاهی توی کوچه سینهبهسینهاش میشدند، نگاهی و زیر لب سلامی و میگذشتند. از پشت سر به تماشایش میایستادند و مردی را میدیدند که دیگر همبازیشان نبود. شوهر بود.
چند هفتهیی آرام، مثل همهی سالهایی گذشت که بچهها بیاد داشتند تا آقا جولو کار جدیدش را شروع کرد. باز هیچکس از ته و توی قضیه سر درنمیآورد. هر وقت آقا جولو سیگار خارجی میکشید و عرق خارجی جیبش بود بچهها میفهمیدند کشتی تازهیی آمده و به تماشا لب دریا جمع میشدند. آن ماه دو تا کشتی آمد. حمالها میگفتند ماه خوبی بود یدک کش این بار دوتا “دوبه” نفت آورده بود. کشتی باری دومین باری بود در آنسال که آمده بود صدف ببرد. بچهها هرچه شرط بستند و فکر کردند راز آن چیزها که توی قوطیهای کاغذ عکس بود دستگیرشان نشد. آقا جولو هر دو سه روزی به کشتیها سر میزد بستهها را جا میگذاشت و میآمد. دوبار بچهها از میدان آقا جولو را دیدند روی بام خانه آتش میکرد و خاکسترها را باد میداد. شاید اگر آتش بازی دومی هم شب عید عمر کشان بود بچهها آنقدر فکری نمیشدند، بوی سوختگی نیمه آشنای کاغذ دور فیلمها را میشنیدند و از زیادی آتش میدیدند کار آقا جولو روبراه است. فورد کهنه را نخرید، هر وقت دلش میخواست کرایه میگرفت. بوقش بچهها را خبر میکرد و گرد و خاکش کفر دکاندارها را درمیآورد. دوشیار گوشهی لبهایش خندانتر از همیشه بود. تا یکروز اوضاع برگشت و آن جیغ و دادهای تیز دنبالهدار از درز پنجرهها به خانههای همسایه رفت. بعد از همه قهر و آشتیها زینب خانم خانه پدرش ماندنی شد. و بچهها خوشحال دور آقا جولو جمع شدند. پدر زینب کمتر آفتابی میشد و هنوز کسی علت طلاق دخترش را نفهمیده بود که شتر آقا جولو در خانهی کدخدا خوابید و تا دخترش را سوار نکرد پانشد. شب عروسی دوم آقا جولو هم به بچهها خوش گذشت. این یکی دو هفته بیشتر نپایید. آنشب دلو کنار پنجره ایستاد بود و پشت شیشههای اتاق آقا جولو روشنی چند تا چراغ را میدید. جیغی شنید و سایهیی روی شیشه پنجره دید و بگمانش زن لخت آمد. رو گرداند و نگاه نکرد. جیغها زنگدار بود و کشدار. شنید شیشه شکست و تا نگاهش برگشت جعبه سیاهی بکوچه افتاد و صدای شکستنی داد. زن دوباره جلدی طرف پنجره آمد و تکههای کاغذ و مقوا در هوا چرخ خورد. آقا جولو دستپاچه بیرون آمد، همه را جمع کرد و برگشت تو و بعدش باز دعوا شروع شد و دختر سراسیمه به خانهی کدخدا گریخت.
آفتاب زده دلو و دلباد توی لجنهای گند آب، جلو خانه آقا جولو، عکسی جستند. گوشههای عکس لک برداشته بود. دلو زود آنرا توی جیبش قایم کرد. صورت خوشی نداشت اگر آقا جولو میفهمید بچهها عکس لخت زن اولش را دیدهاند.
دلو و دلباد تو چشمهای هم ماتشان برده بود. دلباد بیهیچ حرفی رو گرداند و راه افتاد و صدای دلورا شنید:
“دلباد. ”
برگشت و پرسید: “چته؟ ”
دلو آرام گفت: “منم بکسی نمیگم. ”
۶
دیر وقت شب، همان دیر وقتی زودرس شهرهای کوچک که همه را خواب میکند و خاموشی میآورد. بچهها از قهوهخانه مصلی سرازیر خانهها شدند. از گذرگاه اصلی هرکدام بکوچهیی رفتند تا دلو تنها ماند. مهتاب بود و سایه هر چیز بچهی تنهایی را آنقدر بشک میانداخت که تندتر برود. نرسیده بخانه صدای آقا جولو را شنید، بزبان خودش و حرفهاش را نفهمید. روبدیوار نشسته بود و دلو نمیدانست با کی حرف میزند. از پشت سر گفت: “آقا جولو حالت چطوره؟ ”
آقا جولو نگاه نکرد، دستش را برد بالا، گردن بطری را گرفته بود و قلپی نوشید. دلو نگاه کرد به اخمهای صورتش. این جور بطریی ندیده بود و بگمانش خوب چیزی نبود. آقا جولو بازبانش دور لب را لیسید و زبانش که برگشت تو و بسق دهن خورد و صدا کرد دلو دانست عرقی که بیشتر اخمهای آدم را هم بکشد از همه بهتر است. آقا جولو روبدیوار دوباره حرف زد، دلو در صورتش میدید
حالش خوش نیست، هرچه میگفت سایهی روی یوار جواب نمیداد. دلو اندیشید بعضی وقتا خودم آدم هم هیچ نگوید بهتر است. ولی نتوانست با دست روی شانه آقا جولو زد تا متوجه شد و برگشت. دلو نشست روی سکوی روبروی او و آهسته گفت: “آقا جولو. ”
بهم خیره شدند و دلو هیچ نگفت یا نتوانست، در صورتش دید آقا جولو دیگر شکل شوهرها نیست، آنوقت دستش را دراز کرد: “بیا. ما اینو تو گند آب پیداش کردیم. قسم میخورم یه مرتبه بیشتر بش نگاه نکردیم، دلباد هم گفت بکسی نمیگه. ”
آقا جولو عکس را گرفت، زیر نور ماه دلو در چینهای پیشانیش هیچ تغییری ندید و نفس راحتی کشید. آقا جولو عکس را گذاشت در جیب دکمهدار پیرهنش، لبخند زد و دست دلو را که لای دستهای بزرگش گم بود فشرد. پا شد و سایه روی دیوار لیز خورد و پیشاپیش از در تو رفت. دلو شنید آقا جولو برگردان را مستانه میخواند.
دلواپس همانجا ایستاد تا چراغ کور شد و باز ایستاد تا دیگر چیزی نشنید.
۷
ماه پنجم تابستان بود، تابستان دراز “لنگه” شبهاش آنقدر کوتاهست که مهتاب نرفته خورشید میزند. اولین فروغش خط پشت دریا، قله کوهها و نوک بادگیرها را حاشیهیی طلایی میدهد و سرپوش ساروجی برکهها زردتر میزند، انگار گنبدی بیآنکه آن پنج پنجهی از مچ بریده، از نوک گنبد مثل دست غریقی از آب سوی آسمان دراز شده باشد. خنکاری صبح پدرها بچهها را بیدار میکنند، با دستی بسر یا لگدی به تیر کمر و سنگینی پلکها را با آب سرد چاه نشسته روانه بازارشان میکنند. دلو در راه بازار چیز تازهیی دید، آخرین سنگینی خواب از پلکهاش افتاد. یک جیپ ماشی رنگ و حلقهی بچهها به تماشاش ایستاده بود.
نگاه دلو به چشمهای کنجکاو ممو افتاد و پرسید: “چه خبر؟ ”
ممو گفت: “نمیدونم، چند تا ژاندار بودهن رفتن خونهی کدخدا. ”
دلباد گفت: “ما هم بریم. ”
دلو گفت: “اگه امروزم نون دیر بشه بابام کفرش درمیاد. ”
دلباد گفت: “اگه طوری شد خبرت میدیم. ”
و با ممو رفت و انبوه بچهها پشت سرشان. دم دکهی نانوایی نگاه او به دست شاطر بود، خمیر را به سرعتی پهن میکرد که میگفتی هیچ دقتی در آن نیست، دستش به دهن سرخ تنور میرفت و خیس عرق درمیآمد. پهنهی خمیر را میدید برمیآید و حبابهای کوچک باد میکند و رنگ میگیرد و فکرش توی جیپ بود و زاندارم که هیچوقت راهشان عوضی اینورها کج نمیشد. شنید و تند برگشت و دلباد را دید میدود و صداش میزند. دوید، هر دو دویدند و دست و شکم هرکه را پیش آمد کوفتند. دیوار از همیشه سفتتر بود و نفهمیدند چطور وسط معرکه سر درآوردند. باورشان نشد دستهای آقا جولو از جلو قفل باشد و دو ژاندارم نگهش داشته باشند. برق سر نیزههاشان که زده بودند سر تفنگ تو چشم بچهها میافتاد. صورت آقا جولو مثل آنروزی بود که ممو گفت انگار از چیزی میترسد. ساکت و سرش زیر بود. بعد تو صورت مردها سر بالا کرد و مردها رو گرداندند. سنگینی نگاهش را از مردها برداشت، آرام آمد طرف بچهها به چشمهای همهشان نگاه کرد، با همان دو شیار گود افتاده، مقابل دلو ایستاد و دستهای قفل شدهاش را روی سر دلو گذاشت و پنجههاش را میان موهای ژولیدهی او فرو کرد. خنده آقا جولو شاد نبود و نگاه حسابگرش جیب دکمهدار پیرهنش را به دلو نشان میداد. دلو فهمید. در پناه هیکل گنده آقا جولو به جیب دکمهدار دست کرد و عکس را که گوشههاش از لک آب زرد بود درآورد و نگاه نکرده جلدی توی یقه خودش قایم کرد. آقا جولو خندید و دلو حس کرد موهایش با دردی مطبوع فشرده میشود.
سر گروهبان با دو تا ژاندارم دیگر از خانه درآمدند، بستهی اسبابها دست ژاندارمها بود. بچهها به چشمهای سر گروهبان نمیشد نگاه کنند نگاهشان روی سبیلش میماند. به کدخدا گفت، “نه نه سگ هر جا بساطشو علم میکنه هر مدرکی رو از بین میبره. ”
بعد با خشم برگشت طرف آقا جولو که میخندید، دستش بالا رفت و بچهها چشمها را بستند، در تاریکی صدای سیلی را شنیدند، ممو با آرنج محکم به پهلوی دلو زد: “میگی یه کاری نکنیم” ؟
دلو گفت: “هیس. . . ” میدید چطور پوست سرخ دست آقا جولو در آهن براق دستبند فرومیرفت. میدانست هیچ کار آقا جولو بیحکمت نیست و این بود که آقا جولو دستبند را با یک فشار خورد نمیکرد. داد سرگروهبان درآمد و ژاندارمها که آقا جولو را هل دادند طرف جیپ دلباد سر رفت و داد زد: “تیمسار، شما نمیتونین، ما نمیذاریم ببرینش. ”
سرگروهبان مثل تیمساری که باو سر گروهبان گفته باشند اخمهایش درهم رفت جوری که دلباد زبانش بند آمد. حتی دلگرمی صفت بچههای پشت سر نتوانست بحرفش بیاورد.
تا وقتی که جیپ در پیچ بازار پشت ستون گرد و غبارش گم شد همه ساکت بودند. کدخدا بآرامی فرونشستن گرد و غبار گفت: “این دیگه کی بود؟ ” حس میکرد رهگذری را برای اولین بار دیده است.
میرزا حسن گفت: “جونور عجیبی بود. ”
دلو بغض کرد و طرف خانه دوید. در اتاق را محکم بست. عکس را چشم بسته در جعبهیی گذاشت و زیر تخت هل داد. گوشه اتاق دمر و روی رختخواب پیچ افتاد و داغی شور اشک گوشهی لبهاش را سوخت. شنید بدر و دیوار خانه آقا جولو سنگ میبارد و شیشه پنجرهها میشکند. دلو از پنجره به تماشای سنگ باران سرک نکشید.
ناصر تقوایی- از مجله آرش – شماره ۸ – دهه چهل
1 Comment
درقلمرو داستان
درود.خوب تایپ نشده.خواننده نمی داندسعی کندکلمات را درست بخواند یا داستان را پی بگیرد.این داستان را خواندم ولی خوشم نیامد.کشش نداشت.خیلی از قسمت های داستان اضافی است.زیاد کش داده شده است..