بیر «خواب» نجیب محفوظ، گزیری از گذشتن از معبر سیاست نیست و در عین حال، اهمیت زیباییشناختی قصههای او، در این است که در سطح ظاهر و محتوا، نسبتی با سیاست ندارند. در قصههای مجموعه خواب، هیچ اشارهای به وقایع سیاسی مصر نمیشود و با این همه، تمام عناصر قصههای این مجموعه، از زمان و مکان، تا شیوه شخصیتپردازی، به نحوی کنار هم چیده شدهاند که قصهها را به سمت سیاست سوق میدهند.
در واقع آنچه قصههای نجیب محفوظ را در این مجموعه، سیاسی میکند، عناصری ادبی و فنی و به ظاهر دور از سیاست است. قصههای او از یک سو با رئالیسم منضبط و شستهرفته اروپایی پیوند خورده و از سوی دیگر با خیالپردازیهای قصههای شرقی. آدمهای قصههای او، همزمان، رئالیستی و شبحگونهاند. همانقدر گوشت و استخوان دارند که ممکن است دقایقی بعد به اشارهای محو شوند. مثل آدم درشت هیکلی که در قصه «میکدهگربه سیاه» ناگهان میان جمع ظاهر میشود و جمع را مرعوب میکند.
آدمی در عین غریبگی، انگار از تخیل جمعی شبحزده بیرون جسته است؛ جمعی که سرخوردگیاش را با آوازهای جمعی شبانه تخلیه
میکند و با این حال از وسط شادمانی شبانهاش، ناگهان هیکلی زمخت بیرون میجهد؛ هیکلی که جمع میکوشد با دوباره سردادن آواز جمعی، او را دوباره در تخیلش دفن کند. مثل دیو هزارویکشب که ماهیگیر دوباره او را به ترفندی در کوزه میکند. یا قصه واژه نامفهوم که در آن، قهرمان قصه خواب کسی را که کشته است میبیند و هراسان از خواب برمیخیزد و این ترس به جانش میافتد که مبادا پسر مقتول در فکر انتقامجویی باشد. پس مرد به دنبال پسر مقتول میافتد تا او را بیابد و سر به نیست کند و این، قصهای قدیمی است. اینجا هم اما آنکه قرار است انتقام بگیرد انگار شبحی است بیرونجسته از تخیل مرد. شبحی بیرونآمده از یک خواب. شبحی جانگرفته و جسمیتیافته که خواب را از قاتل ربوده است. دیگر اینکه قصهها، اغلب در شب میگذرند، به جز قصه سمساری که زن در مرکز آن قرار گرفته است: «مثل هرروز صبح، نخستین کسی بود که در خیابان پیدایش میشد. با تابش اولین پرتو خورشید، ابرهای متراکم باز میشد، برگهای درختان جان میگرفتند و سبزی آنها در طول کرانه نیل گسترده شدند. مرد سلانهسلانه میرفت و بهار را تنفس میکرد و نگاهش نگران دوردست بود. هیجانزده نگاه میکرد و به عادت نیز و نزدیک چهارراه، کسی را دید که میآید. زیر درخت آکاسیا به هم رسیدند و لبخندزنان به سلام و تعارف پرداختند.» این آغاز قصه سمساری است و زمینهای که در آن مرد، با زن ملاقات میکند.
کمتر قصهای در این مجموعه این سان با طراوت و روشنی آغاز میشود. گرچه این قصه هم به تدریج به تیرگی میگراید، چراکه زن، عشق و سعادتی را که در پی آن است نمییابد و آنچه سیطره پیدا میکند، جهان مردانه است. در قصه «مردی که حافظهاش را دوبار از دست داد» هم باز این زن است که پر از شور زندگی است و میخواهد هرطور شده در برابر «عصر شب» مقاومت کند، چنانکه شهرزاد در برابر مرگ و شاید به همین دلیل است که در خوابهای نجیب محفوظ، وجه شهرزادگون و افسانهپرداز، حاوی فانتزی سرخوشانهای است که همچون آواز جمعی شبنشینان سرخورده، شبح زمخت تهدیدگر را بیرون میراند و جایی دفن میکند.