این مقاله را به اشتراک بگذارید
۱ «اتاقم یک پستوی تاریک و دو دریچه با خارج، با دنیای رجالهها دارد یکی از آنها رو به حیاط خودمان باز میشود و دیگری رو به کوچه است و از آنجا مرا مربوط با شهرری میکند… شهری که بزرگترین شهر دنیا به شمار میآید.»۱ «مکان» برای قهرمان داستان بوفکور چندان معنایی ندارد، او اگرچه سرگذشت خودش را روایت میکند اما آن را در مکانی که زندگی کرده بیان نمیکند زیرا شهر «ری» در زمانی که راوی آن را روایت میکند تنها شهرکی کوچک در حومه تهران است و نه شهری که بزرگترین شهر دنیا به شمار آید. بنابراین راوی فقط در ذهن خودش میتواند از پشت پستوی خود شهری را که بزرگترین شهر دنیا به شمار میآید را ببیند. راوی داستان «هویتی» ندارد چنانکه ما حتی اسمش را نمیدانیم، در تصور خود به دنبال اتفاقی به تعبیر خودش قدیمیتر و ولو بیتاثیرتر به زمان و مکانهای گذشته سفر میکند. او که در یک جهان خیالی زندگی میکند، آن را واقعی میپندارد و خود را در جهان واقعی غریبه حس میکند. غریبهدیدن خود و جهان، باعث شگفتی میشود، در شگفتی، جهان از حالت روزمره خارج شده و دور از دسترس قرار میگیرد، در این حالت نوعی حس بیخانمانی فرد را فرا میگیرد و به او حس بیگانگی نسبت به چیزها، زمان و مکان میدهد. این حس شروع پرسشهای هستیشناسانه است.
۲ «ک، چشم به قصر، پیش میرفت و به چیز دیگری نمیاندیشید.»۲ ک که نقشهبردار است میخواهد خود را به قصر برساند و کارش را به عنوان نقشهبردار شروع کند، اما او هیچگاه به مقصد نمیرسد زیرا این شهر با خیابانهایش به جایی منتهی نمیشود که حتی جعلی و دروغ از آب درمیآید. قصر کافکا فیالواقع شبیه به قصر، به معنای واقعیاش نیست که بیشتر به قلعه شبیه است اما این قصر یا قلعه همه جا حضور دارد و وجهی نمادین به خود میگیرد. سرانجام بعد از سرگردانی، ک خود را در یک مسیر جنونآمیز لابیرنتی، بیفایده مییابد، این بیفایدگی آنگاه بیشتر میشود که به او اعلام میشود که دیگر حتی نیازی به تخصصش به عنوان نقشهبردار ندارند و به شرطی او را میپذیرند که شبیه دیگران شود.
۳ «اینجا، گوشه اتاقم وقتی که چشمهایم را به هم میگذارم سایههای محو و مخلوط شهر: آنچه که در من تاثیر کرده با کوشکها، مسجدها و باغهایش همه جلو چشمم مجسم میشود.»۳نگاه حسرتآلود هدایت وقتی «چشمهایش را برهم میگذارد» همواره رو به گذشته است و گذشته باستانی با تمام فر و شکوهش پیش رویش زنده میشود. او در این حال است که شهر کوچک ری را عروس شهرهای جهان میپندارد. جز این شهر واقعی نفرینزده است. راوی بوفکور هنگامی که به همراه کالسکهچی میخواهد جنازهای را جایی بیرون شهر ببرد وقتی از خیابانهای آن میگذرد آنجا را اینگونه توصیف میکند «… کوههای بریدهبریده، درختهای عجیبوغریب توسریخورده، نفرینزده از دو جانب جاده پیدا بود که از لابهلای آن خانههای خاکستری رنگ به اشکال سهگوشه، مکعب و منشور با پنجرههای کوتاه و تاریک بدون شیشه دیده میشد… . نمیدانم دیوارها با خودشان چه داشتند که سرما و برودت را تا قلب انسان انتقال میدادند مثل این بود که هرگز یک موجود زنده نمیتوانست در این خانهها مسکن داشته باشد شاید برای سایه موجودات اثیری، این خانهها درست شده بود.»۴
۴ در بازسازی پاریس به وسیله هوسمان چهره شهر به کلی دگرگون میشود، هوسمان نهتنها کل فضای شهر را تغییر میدهد بلکه به تبع آن زندگی جدید و حتی شخصیتهای جدید به وجود میآورد که تا آن موقع سابقه نداشته، کوچههای باریک و پرپیچوخم شهر جای خود را به بلوارهای عریض و سنگفرششده میدهد این مساله اگرچه از پاریس شروع میشود، اما شهرهای دیگر را نیز در بر میگیرد، پراگ کافکا نیز بعد از مدتی دستخوش تغییر میشود و محله فقیرنشین ژوزفوف که کافکا کودکیاش را در آنجا گذارند بر اثر قانونی تحت عنوان بازنگری در بهداشت، تخریب میشود و به بلوار پاریس تغییر نام میدهد. کافکا اگرچه وقتی محله کودکی خود را تعریف میکند آن را فلاکتزده و نامناسب با اتاقهای کوچک کمنور که بیشتر محل زندگی حیوانات است تا انسانها، توصیف میکند اما آنچه بهجای این محله فقرزده جایگزین میشود را هم قبول نمیکند. «گوشههای تاریک، گذرهای اسرارآمیز، پنجرههای تختهکوبی شده، حیاطهای کثیف، کافههای پرسروصدا و مهمانخانههای مشکوک هنوز در ما زندهاند، ما از میان خانههای این شهر تازهساز میگذریم اما گامها و نگاه ما نامطمئناند. ما هنوز از درون میلرزیم. چنانکه در خیابانهای کهنه فقر میلرزیدیم، قلبهای ما هنوز چیزی از قانون «بازنگری در بهداشت» نمیدانند.»۵ نگاه کافکا به محله فقرزدهای که در آن زندگی میکند نگاهی نوستالژیک نیست که در آن گذشته بهصورت آرمانی در ذهنش بازسازی شده باشد، او اگرچه محله و شهر قدیم را به بلوار و پاساژهای شیک ترجیح میدهد اما ترجیح کافکا بیشتر از آن
روست که بلوار تازهتاسیس پاریس در پراگ همچون «قصر» داستانش کمتر واقعی است تا به آن حد که خود را در آنجا غریبه میبیند «شهر قدیم بیمار یهودی برای ما بسیار واقعیتر از شهر جدید بهداشتی که ما را احاطه کرده است بود.»۶
۵ «… از خانه فرار کردم، از نکبتی که مرا گرفته بود گریختم، بدون مقصود معینی از میان کوچهها، بیتکلیف از میان رجالههایی که همه آنها قیافه طماع داشتند و دنبال پول و شهوت میدویدند گذشتم – من احتیاجی به دیدن آنها نداشتم چون یکی از آنها نماینده باقی دیگرشان بود.»۷دو شهر در بوفکور وجود دارد. شهری خیالی در گذشته که راوی بوفکور آن را واقعی میپندارد و شهری که میخواهد از آن فرار کند، شهری تاریک و خاکستری که از خود سرما و برودت میدهد. او از این شهر فرار میکند زیرا خودش را در خیابانهای مرموز و ساختمانهای بزرگ و فراخی که مثل «قارچهای سمی و ناخوشی که از زمین روییده باشد»۸ بیگانه و بیخانمان مییابد. شهری که هدایت از آن فرار میکند شهری مدرن است که هدایت خیابان و ساختمانهای آن و شیشههای کدر آن را قشنگ توصیف میکند اما این شهر فاقد حیات انسانی است زیرا هیچ شباهت بهجایی که آدمها در آن بهطور واقعی زندگی میکنند، ندارد. توصیف هدایت شباهت آشکاری با کافکا از بلوار پاریس دارد، هردو هم کافکا و هم هدایت خود را در شهر جدید غریبه میبینند، آنها اگرچه با شگفتی با آن مواجه میشوند اما شگفتی دیدن قصر در ذهن متبادر میشود که اگرچه «قصر» در همهجا حضور دارد، اما گویی که اساسا در دسترس نمیباشد و پای هیچکس منالجمله «ک» هرگز به درونش گذاشته نمیشود. کافکا هرگز دوره کودکیاش را در محله ژوزفوف از یاد نمیبرد، همچنانکه هدایت در مقیاسی بزرگتر هیچگاه گذشته دور کشورش را فراموش نمیکند. کافکا در پراگ قدیمی بهرغم خانههای کمنور و کهنه چیزی واقعی و خالص میدید، همان خلوصی که با ورود طرحهای بزرگ هوسمانی نابود شد و بر خرابههای آن شهری بیتاریخ، بیهویت و بیخاطره شکل گرفت. شهر همچون قصر کافکا شوک میشود و آدمی را در فضایی معلق میان زمین و آسمان رها میکند در اینجا فرد میکوشد شوک را کنترل کند اما شوک او را کنترل میکند و فضایی خیالانگیز برایش بهوجود میآورد
– فضایی کافکایی- با توسعه شهر دیگر فرد صاحب تجربه خودش نمیشود و ذهن، انسجام خود را از دست میدهد در اینجا مرز خیال و واقعیت به هم میخورد و آدمی به هذیان میافتد، درست مانند راوی بیهویت و بینامونشان بوفکور که هذیان میگوید، او که در جهانی خیالی زندگی میکند آن را واقعی میپندارد، او که میکوشد جهان بیرون را دریابد، تنها سرمایه خودش یعنی جهان درون را از دست میدهد.
پینوشتها:
۱، ۳، ۴، ۷، ۸- بوفکور صادق هدایت
۲- قصر کافکا امیرجلالالدین اعلم ص ۱۵
۵ و ۶- گفتوگوی کافکا با گوستاو یانوش.