این مقاله را به اشتراک بگذارید
آگوتا کریستوف، ریزنقش است و تلوتلوخوران و سبک راه میرود. چشمهای نیمهبازش همیشه پشت عینک درشتش پنهان است. گفتوگوهای آگوتا کریستوف همیشه غافلگیرکننده است. این نویسنده خاموش در سال ۱۹۳۵ در مجارستان به دنیا آمد و در ۲۱سالگی پس از آغاز جنگ در مجارستان به سوییس مهاجرت کرد. کریستوف معترف است که دیگر هرگز اثری به جذابیت سهگانه دوقلوهای شهر ک. نخواهد نوشت و نسخه سینمایی رمان دیروز (شعلهای در باد به کارگردانی سیلویو سولدینی) را اصلا دوست نداشته است: «فیلم احمقانهای است و هنرپیشه زن در ایفای نقش لین اصلا موفق نبوده.» کریستوف معترف است که خیلی کم مطالعه و زیاد تلویزیون تماشا میکند: «قبلا خیلی دوست داشتم بروم سینما، اما حالا میترسم شبها تنهایی بروم بیرون.» این ترسها، ترسهای معمولی نیستند. در واقع در نوشاتل به سختی میتوان جنایتی عادی را تصور کرد که شبها باعث ناامنی خیابانها شود. کریستوف مثل شخصیتهایش با شاخکهای حساسش ترسهایی متفاوت را دریافت و احساس میکند.
نوشتن را چطور شروع کردید و گذر از زبان مادری به زبان فرانسه برای شما چه معنایی داشت؟
یکی از شخصیتهای من در رمان «دیروز» میگوید نویسنده شدن مثل هیچکسی بودن است. باید بگویم که این عقیده برای من خیلی باارزش است. من از همان کودکی، عاشق خواندن و نوشتن بودم. چیزهای دیگر اصلا برایم مهم نبود. اما نمیخواستم تحصیلات ادبی داشته باشم و استاد دانشگاه بشوم. نه، از آن مسیر خوشم نمیآمد: ترجیح دادم بروم در یک کارخانه کار کنم. آنجا میتوانستم روی نوشتن و ایدههایم تمرکز کنم. کنار دستگاهی که در کارخانه با آن کار میکردم یک تکهکاغذ میگذاشتم که اشعارم را روی آن مینوشتم و ریتم شعرم را با آهنگ دستگاهها تنظیم میکردم. آن موقع به زبان مجارستانی مینوشتم. بعد برای سالهای زیادی چیز زیادی ننوشتم: کشورم و زبانم را ترک کرده بودم و باید به فرانسه که خوب با آن آشنایی نداشتم مینوشتم. شروع کردم به تمرین زبان فرانسه با نوشتن متنهای تئاتری. امروز که به کارهای اولم به زبان فرانسه نگاه میکنم به نظرم خیلی افتضاح میرسند. البته کارهای خوبی هم بینشان پیدا میشود. این جریان مربوط به سالهای ۷۰ است.
نوشتن سهگانه دوقلوها را چطور شروع کردید؟
بعد از نمایشنامههای کوتاه، شروع کردم به نوشتن داستان کوتاه. در این داستانها، میخواستم از کودکیام در دوران جنگ که با برادر بزرگم سپری شد حرف بزنم. همیشه صحنههای کوتاه مینوشتم، یک یا دو صفحه و همین صحنههای کوتاه با عنوان خاص خودشان، بعدها به فصلهای رمانم تبدیل شدند. اسم خودم و برادرم را عوض کردم و شخصیتها را به دو پسربچه و بعد به دو برادر دوقلو تغییر دادم. از آن هنگام دیگر فقط به تجربههای شخصی و واقعیام بسنده نکردم بلکه تخیلم را هم به آن افزودم. نوشتن اتوبیوگرافی را رها و آن فصلها را با توجه به ساختار رمان بازنویسی کردم.
چطور به این سبک خاص، تلخ و سخت رسیدید؟
سبکام در ابتدا اصلا اینطور نبود. حتی وقتی به زبان مجارستانی مینوشتم، نوشتههایم آشفته، رمانتیک و خیلی ادبی بود. اولین نوشتههایم به فرانسه، یعنی نمایشنامههایم را به زبانی ساده و روزمره نوشتم. فقط وقتی شروع کردم به نوشتن اولین فصلهای سهگانه دوقلوها سعی کردم به زبانی نو و قوی برسم: باید سبک کتابی را پیدا میکردم که دو کودک (دو دوقلو) آن را نوشتهاند، هرچند کمی متفاوت، خیلی باهوش و خودساخته هستند و مثل من و برادرم عاشق فرهنگ لغت هستند. در حقیقت این پسرم بود که کمکم کرد راه درست را پیدا کنم، وقتی ۱۰، ۱۲سالش بود. من موقع نوشتن مدام به رفتار او توجه میکردم، نوع رفتارش و دلیل آن را بررسی و سعی میکردم آن شیوه و آن دیدگاه را توی نوشتههایم منعکس کنم. سبکِ من زاییده فرزندم است.
شما در نوشتههایتان انگار میخواهید بگویید که فقط از طریق رنج میتوان به امکان درک دیگری و جهان دست یافت؟
بله، درست است. اما این فقط عقیده من است. روشی است برای اینکه با جهان پیرامونم ارتباط برقرار کنم، اما نمیتوانم بگویم که این روش برای دیگران هم کارساز است.
در حال حاضر چطور با مسئله دوری از کشورتان و زبانتان کنار میآیید؟ ادبیات مجارستانی را هم مطالعه میکنید؟ به مجارستان هم سفر میکنید؟
من نمیخواستم کشورم را ترک کنم. همیشه شوهر سابقم را مقصر میدانم: بعد از وقایع سال ۱۹۵۶ او خیلی میترسید، اما من از هیچچیز نمیترسیدم. توی کارخانه کار میکردم و نوشتن را دوست داشتم. اوایل نمیفهمیدم سوییس و زبان فرانسه چه ربطی به من دارد. جدایی سخت و دردناکی بود، بهخصوص جدایی از زبان مادریام. اما دیگر نمیتوانستم با آن ادامه بدهم، مثل خیلی از نویسندههای شرقی؛ نوشتن به زبانی که هر روز به آن صحبت نمیکردم. حتی خوانندهای هم نمیداشتم. برای همین نوشتن به زبان فرانسه بیشتر یک ضرورت بود تا مبارزه. به خودم میگفتم: «چطور چنین اتفاقی ممکن است، من دارم به یک زبان بیگانه مینویسم.» بیشتر شبیه معجزه بود. بعضی وقتها به مجارستان سفر میکنم، حتی تابعیت دو کشور را دارم، اما سفرم خیلی طولانی نیست. من در سوییس کنار بچههایم زندگی میکنم. از بین نویسندههای مجارستانی، ایمره کرتژ را شخصا میشناسم. خیلی خوشحال شدم که جایزه نوبل را گرفت. سالهای زیادی را در فقر و گمنامی زندگی کرد.