این مقاله را به اشتراک بگذارید
نقد ادبی، نوشتن- خوانش یا خوانش- نوشتن است؛ این که در فرهنگ ما، نقد، شناختن سره از ناسره است؛ این یک برداشت دگم، مقتدر، وَ ایستا است؛ اصولن، در روزگار ما دیگر حرف از سره وُ ناسره، معنایی ندارد؛ چون همه چیز، ساخته میشود؛ بنابر این، نمیتوان نمونهی معیار را – که گویا همان سره باشد- یافت؛ وَ متنها را بنا به همان نمونهی معیار، ارزشیابی کرد؛ هر متن بنا به ساختهگی بودن خود، ارزش دارد نه بنا به تقلیل یافتن در ساختی که گویا آن ساخت؛ ساخت معیاری است.
شاید همین نامِ «نقد»، ما را دچار گمراهی کند؛ زیرا ما از «نقد» پیشداوری ذهنی خاص خود را داریم که این پیشداوری ذهنی، به ما امکان می دهد تا به متن یا تهاجمی برخورد کنیم یا تاییدی؛ چون در ساختارِ فکری ما برداشت از نقد؛ برداشتیِ دوتاییِ تقابل گرایانه است که فقط جنبهی مثبت وُ منفی دارد.
بهتر است بتِ پیشداوری ذهنی خویش را از نقد، درهم بریزیم؛ این درهم ریختاندن بتِ ذهنی ما از فهمِ نقد با خوانش نظریهها، ممکن است؛ زیرا این نظریههاست که پرسشهای ممکنی را در بارهی متن به ما ارایه میکند؛ پرسشهایی که در پی پاسخ نه بلکه در پی اقتدارزدایی ذهنی ما از معنای متن است؛ تا به متن، وَ معنای متن با یک دیدگاهِ بسته، مقتدر، همیشهگی، وَ ثابت، نگاه نکنیم.
ما همیشه در نقد در پی فهمپذیرکردن مولفی، بودهایم که این مولف، سوژهی مطلق بوده است؛ طبعن اعتبار دادن سوژهگی مطلق به مولف، تصور از معنا را نیز مطلق میکند؛ هنگامی که تصور از معنا، مطلق میشود؛ دیگر، کافی است نه متن بلکه اثر داشته باشیم، وَ آنهم یک اثر؛ چون با داشتن مولف مطلق، وَ سوژهی مطلق، نباید تصور از متن، یا متنها، وَ تصور از مولفها را، داشت.
این تصورِ سوژهگی مطلقِ مولفمحورانه، حضور سوژهگی مطلقِ منتقدمحورانه را نیز در پی داشته است؛ که این تصورِ سوژهگی مطلق در منتقد؛ تعدد خوانش را از متن گرفته است؛ وَ متن را از بالقوهگی در یک وضعیت بالفعلی مصرفشده، نگه میدارد؛ درحالی که متن، بایست، توانش بالقوهگیاش را بتواند برای نسلها وَ خوانندهها حفظ کند تا هر خوانندهای، بتواند با متن، کنار بیاید.
بنابر این، مولف به عنوان سوژهی مطلق، تصور تولید متن را ناممکن میسازد وَ تصور خلق اثر را به میان میآورد؛ تصورِ خلقِ اثر؛ پشتوانهای میشود برای ایدهی معنای مطلق که در پشت لفظ وُ واژههای اثر، پنهان شده است؛ که نیازمندِ کشف میباشد؛ اما هرکسی این معنای مطلق را کشف نمیتواند؛ بایستی، منتقدی باشد برخوردار از سوژهگی مطلق؛ تا معنای اثر را کشف کند؛ معنا در اثر، حقیقتی است یگانه، بی زوال، فراتر از تصور زمان، که اعتبار جاودانهگی وَ همیشهگی، دارد.
اینجاست که تصور از معنا به عنوان حقیقت، تبارز میکند که بایستی این حقیقت، کشف شود؛ در حالی که حقیقت وُ معنا، هر دو ساخته (جعل) میشوند؛ امر درونمتنی استند نه بیرونمتنی؛ این کشفِ حقیقت، بزرگترین گمراهیای بوده است که ما در نقد با آن رو بهرو بودهایم؛ زیرا، مولف را به عنوان سوژهگی مطلق به اقتدار میرساند که تنها اوست، که حقیقت را از ماورا، درمییابدوُ، در اثر ارایه میکند؛ متن را زیر نام اثر، به اقتدار میرساند، به این معنا که، اثر در خود، حقیقتی را پنهان کرده است که مولف آن را ارایه کرده است؛ وَ منتقد را به اقتدار سوژهگی مطلق میکَشاند، گویا فقط یک منتقدِ دارای بصیرت است که بتواند حقیقتی که را که مولف در اثر، پنهان کرده است، آنرا کشف کند.
این کشف هم یک سلسلهی رمزآلود دارد، از اثر به ذهنِ مولف واردشدن، از ذهنِ مولف به ماورا به ذهن سوژهی مطلق رفتن؛ چون مولف هم، سوژهگیاش را از سوژهی مطلق بایستی دریافت کند؛ بنابر این، آنچه را منتقد، بنام حقیقت در اثر کشف میکند، بیشتر به یک سیر وُسلوکِ عرفانی میماند.
از دیدگاهِ نظریههای معاصر، نقد، کشف حقیقت نه بلکه خوانشهای ممکن است از متن؛ این خوانشهای ممکن امکان میدهد تا متن، بتواند برای خوانندهها، معنای بالقوه، داشته باشد؛ برداشت من این است که دانشواژهی «نقد»، تصورِ غیر دموکراتیک، اقتدارگرا، وَ مطلقانگاری را در پی دارد؛ بنابر این، پیشنهاد میشود تا به جای نقد، «خوانش» به کار گرفته شود؛ چون از «خوانش» میتوان، تصور کثرتگرایانه، وَ دموکرات، داشت.
برداشتام این است که در نقد، تصور رد یا پذیرش، اصولن، معنا وَ اهمیت ندارد؛ نقدِ خوب، آن است که تاویل ممکن را بتواند از متن ارایه کند؛ با این تاویل ممکن، هم به متن، دانایی، بخشد، وَ هم، جهانی ممکنی را از متن برای خوانندهگان، ارایه کند؛ تا خوانندهگان، بتوانند به چشماندازی در متن، دست یابد؛ نقدی که نتواند معرفتی ممکن را از متن ارایه کند؛ میتواند هر چیزی باشد اما نقد نخواهد بود؛ گاهی دوستان به نقدنوشتههای من، خُرده میگیرند که نقد نوشتههایت، موضعگیری انتقادی در قبال متن مورد نقد، ندارد؛ اما من از نقد، هیچ گونه، تصورِ موضعگیرانهی انتقادی ندارم؛ چون تصورم از نقد ارایهی خوانشی ممکنیست، که میتواند تاویل یا تفسیر ممکن، از یک متن باشد؛ آنهم زمانمند وُ مکانمند.
نقد، اتفاقی است که پس از خواندنِ خوبِ متن به عنوان یک خوانش، وسط مثلثی، که ضلعهای آن، نویسنده، متن وُ خواننده است، رخ میدهد؛ اصولن، نوشتن هم خوانشیست که مولف با خوانشی از جهان، روزگارش، پیراموناش، وَ متنها، به آن دست مییابد، وَ خوانشاش را در متن، ارایه میکند؛ اما مولف در ارایهی آن، آگاهی یا تسلط مطلق ندارد؛ بلکه، فراتر از دانایی وُ پیشآگاهِ مولف، جریانهای از برخوردِ مولف با جهان، با متنها، با پیرامون، وَ روزگارش، وارد متن، میشوندوُ، متن را می سازند؛ هم در ارایهی متن، مولف، بر ساختهشدنِ متن، ارادهی کامل ندارد، وَ هم بعد از ارایهشدن متن.
نشانههای درونمتن، بی نهایت رجعتِ معرفتی دارد که این رجعتِ معرفتی، در وسطِ جهان، با ارتباطگیریِ مولف، متن، وَ خواننده، اتفاق میافتد؛ بنابر این، با تفاوت هر خواننده، با تفاوت مکانی وَ زمانی متن، با ترجمهی متن از یک زبان به زبان دیگر، نشانههای رجعتِ معرفتی متن نیز، تفاوت میکند؛ اینجاست که متن، وَ نشانههای متن، به بالقوهگی میرسند، وَ با زیباییشناسی دریافت خواننده، متن، سر از نو، معنامند، میشود؛ اگرچه در این معنامندی، تاثیر مولف اندک است نسبت به تاثیر نشانههای متنی وَ پدیدارشناسی خواننده از نشانههای متنی بنا به موقعیتی که در زمان وُ مکان، وَ درکلِ جهان دارد؛ اما نمیتوان تاثیر مولف را درکل، در معنامندی متن، نادیده، گرفت؛ حتا اگر ما، مولف را نمیشناسیم، یا این که متن، اصلن، از همان موقعی که به دست مردم رسیده، مولفاش نامعلوم بوده؛ باز هم در لابهلای نشانههای متن، تخیلی، موجودی، حضور دارد که با تخیل خویش، نمیگویم به متن نظم بخشیده است (چون، متن، خودش ناسازه است؛ این ناسازهگیهاست که خوانندهها در آن گیر میمانند؛ اگر متن ناسازه، نبود؛ وَ از نظمِ قابل تصور وَ قابل پیشبینی برخوردار بود؛ دیگر، نیازی نبود؛ این همه، دنبال معنا، در متن بود)، اما میتوانم بگویم که بنا به تصادمِ مولف با جهان، با متنها، با چیزها، این متن، شکل گرفته است؛ اندوه، درد، رنج، عشق، وَ… مولف بر ناخودآگاهِ متن تاثیرش را گذاشته است؛ که این تاثیر، بر روانِ خواننده، بی تاثیر نیست؛ در وسطِ جهان، نشانههای متنی، زمان، تاریخ، موقعیتِ روانی خواننده، و تاثیر عاطفی مولف بر ناخودآگاهِ متن وُ خواننده؛ خوانشی ممکنی، از متن، جان میگیرد، وَ این خوانش، میتواند معرفتی را از متن ارایه کند؛ این معرفت را بنا به نام معمول، میتوان، «نقد» (خوانش) از متن، گفت؛ که در آن هیچ گونه، موضعگیری انتقادی برای رد یا تایید متن، درکار نیست، بلکه مهم، امکانیست که متن به خواننده، بخشیده است؛ امکانی که متن به خواننده میبخشد، این است که خواننده را وا میدارد تا با دیدی متفاوت از قبل به چیزها وُ جهان نگاه کند؛ با این نگاهِ نو به جهان، دست به ارایهی خوانش، از متن میزند.
موقعی که ما در نقد از ارزش، میگویم در حقیقت داریم، پیشداوریهای ذهنی خویش را بر متن، تحمیل میکنیم؛ اگرچه، از این کار، چارهای نیست؛ چون هیچ داناییای، مبرا، بی غرض، مستقل از منفعتِ ما، وَ مستقل از هستیشناختی ما نیست؛ با گفتن از ارزش در متن، به نوعی، میخواهیم که متن را تصر ف کنیم؛ تصرفکردن، یعنی، چیزی را از خودکردن، چیزی را به خود اختصاصدادن، چیزی را متعلق به خودکردن؛ اما تصرفکردن متن، یک دلخوشیست؛ چون، خودِ تصرف، برای بشر، یک سرخوشیست؛ سرخوشی، امریست سرابگونه که به امرِ والا میماند؛ تصورکردنی است، وَ انسان میتواند بنا به این تصور، به وجد وُ هیجان آید اما لمسکردنی وُ تصرفشدنی نیست؛ بنابر این، نقد، متن را تصرف نمیتواند؛ فقط، چشماندازی به سوی متن میگُشاید، که این چشمانداز، بیشتر به پرتوافگنیای میماند که بر چیزی، تیره- روشناییِ سایه- روشن، پرتاب کرده باشد؛ نه روشنایی کامل.
نقد (کشفِ حقیقت نه؛ ارایهی خوانشِ ممکن از متن)
یعقوب یسنا
مد و مه – ۱۴ مرداد ۱۳۹۲