این مقاله را به اشتراک بگذارید
شما به چه رنگی خیال میبینید؟ کم پیش آمده داستانی بخوانم که مرا تا مرز “زمینهی رنگی” خیالها و رویاهایم، مرز خاطراتم، جایی که همه چیز پشت رنگهایی تیره و نامرئی میشوند، پیش ببرد. و کتاب دوم روزگار سپری شدهی مردم سالخورده که تماما مرور خاطرات کودکی تا جوانی سامون است، و با همان حالات گنگ و محو به یاد آوردن خاطراتِ کودکی، که برای همه پیش می آید -طوری که تمام تکههای به هم ریخته و فراموش شدهی پازل خاطرات، زیر گرد و خاک سربی رنگ پس و پشتهای ذهن پنهان میشوند و سخت به یاد آورده میشوند- روایت میشود.
«فصل همچنان گم است. سامون نمیداند چه فصلی وارد شدهاند. چه فصلهایی بودند و هستند، و اکنون چه فصلیست که بناست بار کنند و برگردند. و روزهایی که سامراء بودند چه فصلی بود، چه روزی بود، چه شبی بود؟…
زمان در یاد نمانده، هیچ تکهای از زمان در یاد نمانده است. آنجا زمان و مکان درهم قاطی شده و آن یک چیزِ نیلیست…
کوچهها، دیوارها، گلدستهها و گند و آسمان، نیلی. سنگها و دکانها و چهرهها و چراغها، نیلی. همچنین رخت ها و شالمهها…» صفحهی ۳۴۱
با وجود اینکه برزخ خس تماما حول محور سامون میگردد، اما مستقل از کتاب اول نیست. و به نظر میرسد داستان روح دارد. روحی که از اواسطِ کتاب اول، جایی که صنوبر نان برگ گل و فرزندانش به رمان وارد میشوند (فصل هفت-صفحه ۲۰۸) شکل میگیرد و همواره در طول داستان به چشم میآید و محو میشود. یعنی؛ گویا جایی که داستان، از نظر من، سمتِ رئالیسم جادویی به خود می گیرد، روح داستان مرئی میشود و حضورش در داستان احساس میشود و در قسمتهای دیگر که تقریبا سبکی اتوبیوگرافیوار دارد، خبری از روح نیست. و البته در طول داستان مشخص میشود تمام قسمتهای باور پذیر و غیرباورپذیر کتاب که اکثرا بصورت کابوسهای سامون روایت شدهاند، بسیار به هم نزدیکاند و یکجورهایی دو سبک روایت از یک ماجرا هستند. مثلا، در انتهای کتاب توی کابوسِ سامون، ما میبینیم که علیشاد چالنگ زنده شده و خواسته عبدوس با کیف آرایشگریاش برود سراغش. این یک ماجرای واقعی است و نه فقط قسمتی از کابوس سامون. این را میشود از نقل قولهای عبدوس و صفحات اول کتاب فهمید.
روح کتاب هم در بسیاری از قسمتها خودش را نشان میدهد. منظورم از روح، تدبیر نویسندهی کتاب است که سعی میکند گذر وقایع را پشت جملات کتاب، کمی متفاوت پیش ببرد. (نه اینکه مثلا یک شبح توی کتاب هی پرسه بزند) طوری که گاهی وقتها احساس میشود، خود کتاب دارای روحی است که به شما اجازه نمیدهد آنطور که روند داستان پیش میرود، درک ثابتی از ماجرا داشته باشید. برای مثال؛ پایانِ کتاب دوم برابر خواهد بود با آغاز سفر رضی و سامون برای کار. سامون با تنی عرقریزان از کابوس، از جای برمیخیزد و میبیند که مدتها از زمان حرکت دیگران گذشته، و به همراه برادرش از در خانه خارج میشود. این درحالیست که عبدوس روی پلهها نشسته و سیگار میکشد و صنوبرنان برگ گل و عذرا کنار در ایستادهاند با جام آب و قرآن تا سامون و برادرش رضی را بدرقه کنند. این پایانبندی داستان است؛ آن هم بعد صفحات طولانیای که توصیف کابوس سامون است از نیکمن و قلیچ و پروژه رستاخیزشان، که کاملا بعدی غیر واقعی به خود میگیرد، در عین حال که سعی میکند درونمایهی داستان و اتفاقات کتاب سوم را به نوعی پیش پیش به ما حواله کند. حال؛ اگر برگردیم به چندین صفحهی قبل (حدودهای ۳۶۸) بعد از ماجرای سربازانی که در باران درب خانه کدخدا را میزنند، دوباره (یعنی در کتاب برای بار اول) شاهد همین صحنه هستیم که سامون دارد از خانه خارج می شود برای آغاز سفری به قصد کار، و در اینجا، عبدوس به همسرش عذرا اجازه نداده سامون را تا خروجی ده بدرقه کند و اشک بریزد. عذرا تنها درب خانه را به اندازهای باز میکند که بتواند آبی پشت پای سامون بریزد. و سامون باقی مسیر را تنها گز میکند. اینجا دیگر نشانی از صنوبر نیست. تنها عذراست. مادر واقعیِ سامون، پسرِ عبدوس.
و ما از کتاب اول میدانیم که صنوبر درگذشته فرزندانی داشته به نامهای قلیچ و سکندر و ملائک، و سامون؛ که از همه کوچکتر بود و همان اول کار جان باخته. و بارها شاهد بودهایم که این دو سامون (سامون پسر عبدوس و سامون پسر صنوبر) که در وادی زمانی توی یک دوره نبودهاند، بارها از مرز یک همزاد هم به نزدیکتر شدهاند و قامتی با یک باطن گرفتهاند. تا جایی که در بسیاری موارد سامون پسر عبدوس، با صنوبر راحتتر است تا عذرا، مادر واقعیاش در دنیای واقعی کتاب.
روایت داستان در نوع خود یک شاهکار است، و عنصر زمان در سرتاسر داستان حجمی ثابت نداشته و کش میآید و مثل موج بالا و پایین میرود. و خاطرات سامون تکه به تکه و آن هم نه به ترتیب به خواننده ارجاع داده میشود. طوری که در انتها، خواننده با قرار دادن ماجراهای مختلف کتاب که در سنین مختلف سامون روی داده است (که خود راوی هم بارها اعتراف کرده که یادش نمیآید این خاطره مربوط به کی و کجاست) درک کلی از داستان پیدا میکند.
رمان با جملاتی طولانی و در عین حال ساده روایت میشود. درحالی که گاها نیاز است برای درک مفهوم یک پاراگراف، دوباره و دوباره به عقب برگردید. و ریتم کلمات و سجعی که در جملات به چشم میآید (که نوع قلم دولت آبادی است) جملات را شبیه موسیقیای زنگ دار جلوه میدهد.
با همهی اینها، به نظر میرسد کتاب در قسمتهایی، بسیار طولانی شده و فاقد آن همه قصه و داستان و ماجرایی میشود که ما در کتاب اول میبینیم. دولت آبادی، نویسندهای در حرکت است و با بستن کتاب اول و شروع کتاب دوم، کاملا میشود این حرکت و تکامل سبک را حس نمود.
مهران نجفی
مد و مه / ۲۲ مرداد ماه ۱۳۹۲