این مقاله را به اشتراک بگذارید
در کافه ای واقع در اسپانیا دو پیشخدمت آخرین مشتری شان را زیر نظر گرفته اند است. او پیرمردی ثروتمند است که مرتب آنجا می آید و در مست کردن افراط می کند. آن دو درباره ی علت خودکشی او در هفته ی گذشته بحث می کنند، اما نمیتوانند دلیل قانع کننده و خاصی بیابند؛ چراکه او مقدار بسیار زیادی پول داشته است.
پیرمرد برندی دیگری طلب می کند و یکی از پیشخدمت ها برایش می آورد. دو پیشخدمت بحث پیرامون پیرمرد را ادامه می دهند و می گویند که خواهر زاده اش وقتی او خود را به دار آویخته پیدایش می کند و طناب را پاره کرده تا روح پیرمرد را نجات دهد. و دیگر اینکه او بدون داشتن همسر می بایست خیلی تنها باشد.
یکی از پیشخدمت ها که جوانتر ار آن دیگری است، از خود ناشکیبایی نشان می دهد تا هرچه زودتر کرکره را پایین کشیده و به خانه نزد زنش برود. آن یکی پیشخدمت، مردی میانسال است و از پیرمرد جانبداری می کند. می گوید که او تا دیروقت در کافه می ماند چراکه او کسی را ندارد که به خاطرش به خانه برود.
دست آخر، پیشخدمت جوان سفارش یک مشروبِ دیگر پیرمرد را رد می کند. پیرمرد پول مشروب ها را می پردازد و می رود. آن دو پیشخدمت کافه را تعطیل می کنند و مرد میانسال همکار جوانتر خود را به باد ملامت می گیرد که می بایست به پیرمرد اجازه ماندن می داد. او می گوید که اکراه پیرمرد برای ترک آنجا را درک می کند. همچنین می گوید که خودش همیشه برای تعطیل کردن کافه دودل است چراکه امکان دارد کسی به آنجا “احتیاج” داشته باشد. زیرا آنجا پاکیزه، پرنور و زیرسایه ی درختان است. پیشخدمت جوان می گوید که او همه چیز دارد: جوانی، آرامش و یک شغل. همکار میانسالش می گوید آن دو در عمل با یکدیگر فرق دارند و خودش هیچ چیزی به جز شغل ندارد.
آن دو پیشخدمت از یکدیگر جدا می شوند و مرد جوان به خانه اش می رود. مرد میانسال به یک بار می رود و آنجا به رشته ای از افکار درون گرایانه فکر می کند. فاش می کند که متنفر است از این که هرشب کافه را تعطیل کند، زیرا هرگاه تنهاست حضور یک “بی معنایی” و یک “پوچی” را که از آن واهمه دارد احساس میکند. او به این می اندیشد که زندگی، یک هیچ برزگ است و همچنین انسان هم هیچ است. او اشاره می کند که خدا هم هیچ است و دعایی را می خواند درحالیکه در جاهایی ویژه کلمه “هیچ” را جایگزین واژه ای “پروردگار” می کند. همه ی آنچه او نیاز دارد بنا به گفته ی خودش: روشنایی، پاکیزگی و نظم در محیطی است مثل کافه ای که در آن کار میکند؛ تا هر روزها را در آنجا بگذراند.
داستان کوتاه ” گوشه ی دنج و پرنور ” مانیفست همینگوی برای گونه ای از پوچ گرایی وجودی و شناسایی معنا یا فقدان وجودی ناشی از آن است. این داستان صراحتا فلسفه ای را بیان می کند که تایید کننده ی عقاید همینگوی، مانند وجود درونمایه هایی پیرامون مرگ، عبثی، بی معنایی و پریشا ن حالی است. همینگوی از طریق افکار و واژه های مورد استفاده ی یک پیشخدمت میانسال، اصلی ترین عقیده ی فلسفه ی هستی شناسی خود را به شیوه ای غیر مستقیم بیان می کند. زندگی ذاتا بی معنا است و ناگزیر افراد را به کام مرگ میکشاند؛ و پیشخدمت سالخورده این را می فهمد. هرچه این حقایق روشنتر می شوند آدمِ ضعیف تر هرگونه ای از نظم را به وجود خود اضافه می کند و یا از هر نوع مثبت اندیشی در چشم انداز شخصی خود مراقبت می کند.
فلسفه ی مورد استفاده توسط همینگوی در این داستان بر پایه ی اگزیستانسیالیسم استوار است. یک نظام فلسفی که ریشه در قرن ۱۹ میلادی و نوشته های سورن کی یر که گارد و فردریش نیچه دارد. این مکتب حیات اصلی خود را پس از سال های جنگ جهانی اول یافت و عمیقا مدیون فیلسوف ـ نویسندگانی به نام های آلبر کامو، ژان ـ پل سارتر و داستایووسکی است. مکتب فلسفی نهیلیسم هم که با اگزیستانسیالیسم رابطه ای بسیار نزدیک دارد، توسط نیچه پا به عرصه وجود نهاد. اگزیستانسیالیسم منشا گرفته از باوری است که بیان می کند وجود ذاتا بی معنی است و این خود انسان ها هستند که به تنهایی مسئول معنا بخشیدن به زندگی شان هستند.آنها می بایست سیستم وجودی و باورهای شخصی خود را بر خود تحمیل کرده و بر احساساتی نظیر ناامیدی و خشم غلبه کنند تا بتوانند بر اساس ارزش های وجودی خود زندگی کنند. در این صورت، آنها “انسان کامل” خواهند شد؛ البته در صورتی که قواعد و قوانین اصلی خودشان را دنبال کنند. در اگزیستانسیالیسم، فرد به خودی خود بخشی از وجود است و اکثر قریب به اتفاق اگزیستانسیالیست ها وجود قدرتی برتر، خالق و یا حتی “خدا” را رد می کنند و مذاهب را به باد استهزاء می گیرند. نهیلیسم هم دارای یک نظام عقایدی نسبتا مشابه به اگزیستانسیالیسم است که عنوان می کند اساسا زندگی بی معنی، عبث و بدون هیچ گونه اخلاقیاتی است و در تضاد با اگزیستانسیالیسم به این باور دارند که تحت هیچ شرایطی نمیتوان اخلاق و معنی را توسط انسان ها به زندگی افزود.
شاخه ی اصلی فلسفی همینگوی در این داستان، همانطور که توسط پیشخدمت میانسال بیان می شود، می توان گفت که پوچ گرایی وجودی (Existential Nihilism) و به نوعی تر کیب هر دو مکتب فلسفی است. زندگی بی معنی و عبث است، او درگیر همین مسائل است و به همین منوال تلاش می کند تا معنی و نظمی به وجود خود ببخشد.نهایتا، این تلاش عبث را مرگ، که همه ما را در بر میگیرد ثابت می کند. همینگوی همانند خیل عظیمی از هم عصرانش احساس سرخوردگی و بی میهنی می کرد که به دنبال تجارب هولناک جنگ جهانی اول به دست آمده بود. و نیز آغوش باز او برای پوچ گرایی وجودی در این داستان می تواند به نوعی پاسخ به این احساسات باشد.
افکاری که توسط پیشخدمت میان سال بیان می شود دقیقا دنباله رو عقاید بنیادی اگزیستانسیالیسم و نهیلیسم است. مثلا، پیشخدمت توضیح می دهد: “او از چه می ترسید؟ شاید هم ترس و وحشت نبود، پوچی بود، که او به خوبی میشناختش. همه اش هیچ و پوچ بود و مردی که هیچ بود. ” این احساس شکلی مناسب از بیم وجودی و پوچ گرایی منفی است. فهمیدن اینکه زندگی خلائی بیش نیست، زندگی آدمی هیچ معنایی ندارد و وجودش هیچ چیزی را نه برای او معنی می بخشد و نه برای باقی آدم ها و نه جهان. سپس، پیشخدمت راهی را که برای کنار آمدن با این آگاهی استفاده می کند شرح می دهد: “فقط همین بود و روشنایی همه ی آن چیزی بود که او احتیاج داشت و همین طور پاکیزگی و نظم. ” پیشخدمت میان سال جذب مکان هایی می شود که پر نور، پاکیزه و مرتب هستند، مثل همان کافه ای که در آن مشغول کار است؛ این چنین او با “وجود” کنار آمده است. شرایطی که خاص خودش هستند و کمک می کنند تا روزها را سپری کند. به هر حال، این واقعیت که پیشخدمت باید کافه را ترک کند و به خانه برود، او را پریشان حال کرده و باعث می شود او خوابش نبرد. این ها همه نشان می دهند که او قادر نیست تمام عمر خود را به این روشنایی، پاکیزگی و نظم پابند باشد. همچنین بیان می کند که تلاشش برای وارد کردن معنا و اسکلت بندی درست به زندگی اش کاری است بس عبث. بنابراین، پیشخدمت یک اگزیستانسیالیست شکست خورده است، اگزیستانسیالیستی که در برابر پریشانی و نا امیدی از پا درآمده و در پوچ انگاری(Nihilism) کامل غرق شده است.
به علاوه، پیشخدمت حسی معمولی را به بیشتر اگزیستانسیالیست ها و نهیلیست ها بیان می کند: خدا وجود ندارد. “ای هیچ ما که در هیچی، نام تو هیچ باد. ” در سرتاسر این پاراگرافِ تطبیقی، پیشخدمت با بالا بردن شدت تُنِ صدا، باعث می شود تا متن اندکی بی معنی به نظر آید.
اعمال و حرف های پیشخدمت میان سال شالوده ی اصلی و فلسفی ساختار داستان “جای دنج، پاکیزه و پر نور” را شکل می دهد. اما همینگوی رندانه عقاید او را با دوشخصیت دیگر داستان مقایسه می کند. علی رغم پیشخدمت میان سال،همکار جوانش برای رفتن عجله دارد؛ او همچنان چیزی دارد تا به خاطرش زندگی کند. به خانه می رود تا پیش زنش باشد. او “همه چیز” دارد. او “جوانی، آرامش و شغل” دارد. به نظر می آید که او همه چیز دارد که از هدف او در زندگی مراقبت می کنند؛ به نظر می آید که او نه پریشان حالی را که بر همکارش مستولی شده را درک می کند و نه دلیل اینکه او در کافه ی “تمیز و پرنور” غرق شده است را.
پیرمرد در مرحله ای متفاوت از زندگی خویش نسبت به آن دو پیشخدمت قرار دارد. او تا به حال یکبار تلاش کرده خود را از شر زندگی خلاص کند. آن هم بدلیل اینکه “نا امید بوده” و “پوچی” کل زندگی اش را فراگرفته بوده است. حال، او تا دیروقت در کافه می ماند و مست می کند چرا که نمی خواهد به خانه برود؛ چونکه او تنهاست. همینگوی در باره ی افکار پیرمرد به اندازه ی آن دو پیشخدمت اطلاعات به دست نمی دهد. بنابراین، مشکل است گفتن اینکه ناامیدی پیرمرد هم از نوع پوچ گرایی وجودی است و یا به سبب مرگ کسی در خانواده است و یا اتفاقی ناراحت کننده. به عبارت دیگر، پیر مرد در ناامیدی پژواک تک گویی پیشخدمت میان سال که واژه ی “هیچ” را می خواند “پوچی” را می یابد، و اظهار نظر کردن درباره ی پیرمرد که از عبثی وجود خسته شده توسط پیشخدمت میان سال و اینکه چرا اقدام به خودکشی کرده، هویدا است.
محققان آثار همینگوی پیرامون حضور این سه شخصیت در سه مرحله متفاوت در زندگی اظهار نظر کرده اند، و آنرا نشانه ای تلقی کرده اند که تفاوت نوع دید افراد به زندگی را در مسیر پیر شدن ثابت می کند. در ابتدای زندگی فرد بدون فکر کردن به موضوع خاصی در آرامش به سر می برد و قوانین کاری وخانوادگی را به قدر کافی می پذیرد تا معنایی به زندگی اش بدهد. اما هرچه مسن تر می شود، شروع می کند به طرح سوال درباره ی اَشکال معنایی که به وجودش تحمیل شده و نهایتا خود را “تهی” می یابد. او ممکن است دست آخر، به مجموعه ی ارزش ها ومعانی خودش اعمال نفوذ کند. همینگوی بیان می کند که او شکست خواهد خورد و در مرداب دانایی فرو خواهد رفت، و آنجاست که معلومش می شود زندگی پوچ است و خودش هم به مانند زندگی. به محض اینکه این آگاهی به دست آمد و آدم سالخورده تر شد، پریشان حالی در نزدیکی مرگ و عبثی زندگی گریبانش را خواهد گرفت و ممکن است انتخابی خوب باشد پایان دادن به وجودش طبق قوانین خودش تا منتظر شدن برای حوادث تا بر او غلبه کنند. این چنین، او قادر خواهد بود تا بر سرنوشت خود کمی کنترل داشته باشد.
اغلب مشاهده شده بود که همینگوی، از مرگ خیلی آزرده خاطر شده و آن آزردگی به وضوح در این داستان به چشم می خورد. در حقیقت، فلسفه ی او که در این داستان بیان شد می تواند واضح تر فهمیده شود اگر در رابطه با مرگ مورد تفکر قرار گیرد تا در رابطه با زندگی. زندگی عبث و بی معنی است، بدین دلیل که فرد نمی تواند مانع از مستولی شدن مرگ بر او شود؛ نتایج پوچ گرایانه او بیشتر از اینکه به خاطر سردرگمی درباره ی معنای وجود باشد، از گریزناپذیری، معنا و هدف مرگ ناشی می شود.
تعریف ساده تری برای تفاوت بین پریشان حالی پیشخدمت میانسال و پیرمرد و احساس آرامش پیشخدمت جوان وجود دارد: مرد جوان تنها کسی است که زن دارد. زن داشتن او می تواند دلیل آرامشش باشد. و نیز میتوان گفت که چون او زن دارد پس تنها نیست و این چنین خوش بینی از وجناتش پیداست. او اظهار نظر همکار خود مبنی بر اینکه امکان دارد پیرمرد اگر همسر داشته باشد کمتر غمگین می شود را رد می کند. این عقیده واضح است که از تجربه ی پیشخدمت میان سال سر برون می آورد. سپس پیشخدمت میان سال از ترس بی خوابی و شب طولانی دیگر صحبت می کند؛ او باید تنهایی این شب را در اتاق خوابش به صبح برساند. بودن یا نبودن یک زن، احتمالا فقط بدین دلیل معنی پیدا می کند که اگر کسی با افکار خود تنها باشد، اجالتا بیشتر در خطر غرق شدن در مرداب ناامیدی است تا کسی که با زنی رابطه دارد.
یک جنبه ی جالب توجه در این داستان این است که نسخه ی اصلی آن به نظر می آید که تلفیقی بوده باشد از مکالماتی میان دو پیشخدمت در موقعیت هایی دوگانه. برای نمونه، در یک لایه پیشخدمت جوان اطلاعاتی درباره ی تلاش پیرمرد برای خودکشی دارد و در لایه ای دیگر همکار میانسالش چنین اطلاعاتی دارد. همینگوی در برخی از این جابه جایی ها گوینده را با عنوان “پیشخدمت اولی” مشخص می کند تا اینکه بگوید “پیشخدمت جوان” یا “پیشخدمت میان سال”. بعضی از منتقدان این اختلاف را اشتباه چاپی و یا نتیجه ی شیوه ی ویژه نگارش دیالوگ ها توسط همینگوی انگاشته اند. ویرایش بعدی این داستان زیر بار سازگاری بیشتر دیالوگها رفته است. اما منتقدان تجدید نظر طلب اصرار ورزیده اند که همان نسخه ی اصلی باید از دوباره منتشر شود. سردرگمی که آنها بر سر آن بحث کرده اند، به عمد برای رساندن این مفهوم است که گوینده می تواند هم پیشخدمت جوان باشد و هم همکار میان سالش؛ این جابه جایی، عقیده ای را پشتیبانی می کند که داستان ثابت کننده ی اکتشافی در چشم انداز هرکسی در زندگی است که از جوانی تا پیری تغییر می کند.
او در این داستان از مواد تضادیی بهره می برد تا بار معنای فلسفی آنرا بالا ببرد؛ جوانی و سالخوردگی، تاریکی و روشنایی، پاکیزگی و کثیفی، سر و صدا و آرامش و طبیعت زنده (سایه ی برگ ها) و اشیای ساخت دست انسان (ماشین قهوه ساز).
مد و مه / ۲۰ شهریور ۱۳۹۲
متن ترجمه داستان را اینجا بخوانید:
بازخوانی داستان: «گوشه دنج و پر نور» اثر ارنست همینگوی
و در همین رابطه بخوانید:
همینگوی در هیأت یک اگزیستانسیالیست