این مقاله را به اشتراک بگذارید
این نوشتار، در پی ارایهی تعریف مشخص از ادبیات نیست؛ زیرا، ارایهی تعریف مشخص از موضوعی، سبب تقلیل یک موضوع میشود؛ تلاش بر این است تا ادبیات را در چشماندازهای ممکن، گسترش بدهد، وَ، نمیخواهد در انجام نوشتار، این چشماندازهای ممکن را در چشماندازی خاص، فرو کاهد یا جمع، کند.
۱
ادبیات، شاید کردار- نوشتار/گفتاریست که چون فضا/ساحتی، در متن رخ میدهد؛ پس، ادبیات، رخدادیست که زبان وَ جهان واقع را به تعلیق درمیآورد، وَ جهانی را در امر سیبرنتیک، بر جهان واقع، وَ زبان، عرضه میکند؛ وَ جهانی را که ادبیات، بر جهان واقع وُ زبان، چون ایدهای میآفریند؛ در خودش، مستقل از زبان وُ جهان واقع، زمان دارد، مکان دارد، وَ چیزهای ممکنِ خودش را، به عرصهی پیدایی میکَشاند؛ بنابر این، ادبیات را میتوان کنش اجتناب ناپذیری دانست که انسان در کردار- نوشتار/گفتار، ناگزیر به ارایهاش است؛ که این ناگزیری به ساحتی از هستیشناسی جانوری بنام انسان میانجامد؛ یعنی، ساحتِ ایدهِ وجود، فراتر از زبان وُ جهان، در کردار- نوشتار/گفتار، وَ در کنشِ اجتنابناپذیرِ رخدادِ ساحتِ وجودی، در متن، اتفاق میافتد.
۲
انسان، در پی ایجاد رابطه است؛ اما این رابطه، تلاشیست برای تصرف؛ رابطهای بی تصرف ممکن نیست؛ پس رابطه، زیرساختاش بر تصرف استوار است، وَ زیرساخت تصرف بر خشونت؛ برای این که جهان، چیزها، انسان، وَ زبان؛ دارند تغییر میکنند؛ این تغییر؛ تصرف را ناممکن، میکند؛ در جهانی، که لحظه به لحظه دارد تغییر میکند، چگونه میشود دست به تصرف زد، چگونه میشود که از رابطهی دایمی، سخن گفت؛ موقعی که انسان میبیند نمیتواند رابطهی متداوم با چیزها برقرار کند، دست میاندازد به تصرف چیزها؛ این دستاندازی برای تصرف چیزها، اقدامیست خشن؛ زیرا ما میخواهیم جلو تغییر را بگیریم؛ هرگونه اقدام برای جلوگیری از تغییر، به خشونت بر چیزها میانجامد؛ سرانجام، انسان درمییابد، که اگر رابطهاش را با تصرفکردن چیزها با چیزها برقرار هم نگه دارد- که این یک انگاره است- متوجه میشود که خودش دارد تغییر میکند، دیگر، آدمی، یا چیزی، نیست که قبلن، بود؛ وَ سرانجام به تغییر بزرگ، وَ دردآوری رو بهرو میشود که پیری وَ مرگ است؛ اینجا است، که رابطه وُ تصرف، را پروژهای درمییابد رو به شکست؛ وَ در مییابد که در جهان واقع، چیزها، وَ انسان، وضعیت ثابت ندارند؛ پس، چگونه میشود که از زمان ثابت، وَ مکان ثابت، سخن گفت؛ وَ در این میان، موقعیت ثابتی را برای خود، دست و پا، کرد؛ اصلن، موقعیتِ ثابت، وجود ندارد.
با درک این بیموقعیتی یا موقعیت ثابت نداشتن است که انسان، شکستاش را میپذیرد، وَ میداند؛ تصوری را که از خویش به عنوان موجودی که بر چیزها مسلط است، داشته؛ تصوری بوده کاذب وُ فریبنده؛ اینجاست که انسان پس از شکست در تصرف جهان واقع وُ چیزها؛ از جهان واقع، روی برمیتابد، وَ به پروژهای بزرگ، دست مییازد؛ دست یازیدن به این پروژه است که انسان از کُشندهاش، از طبیعت- اگر این طبیعت کُشندهی انسان هم نیست، شاهد همیشهگی مرگ ما است، با آنکه در آغوشاش میمُریم؛ موقع مرگ ما، هیچ نگاهی به ما نمیاندازد که دلیل میل طبیعت به ما باشد یا دلیل اندوهی او از مرگ ما- با بزرگ منشی، انتقام میگیرد؛ این پروژه، ایجاد میل، وَ ابداع میل در روان وُ اندیشهی آدمی، است؛ که درکل، هنر، وَ به طور خاص، ادبیات را به وجود میآورد؛ ادبیات، تحقق پروژهی میل آدمی است که انسان برای مبارزه با کُشندهاش، برای مبارزه با مرگ، از خودش به جا میگذارد؛ وَ با ایجاد ادبیات میخواهد حضور خویش را توجیه کند؛ این توجیهی حضور، به انسان، آرامش میبخشد؛ آرامش میتافزیکی، آرامش فرهنگی، آرامش هنری؛ که این آرمشها، سبب توجیهی بقا در انسان میشود؛ بقایی، همچون ایده؛ تصورکردنی است اما دستیافتنی نیست؛ چون امری والایی، میشود، روایتاش کرد، وَ با روایت، نمایشاش داد؛ این نمایش، در ادبیات، اتفاق میافتد.
میل آدمی، در هنرها، وَ در ادبیات، به حضور خویش تداوم میبخشد، با این تداومبخشی است که انسان، خود را به عنوان یک کلیت، درک میکند؛ زیرا از طریق هنرها، وَ از طریق ادبیات، میل انسانی، وَ میل نسلهای انسانی، دست به دست هم میدهد؛ وَ انسانها در ارادهای که ارادهی میل است، به هم میرسند؛ ورنه، ما، مانند جانوران دیگر، میبودیم؛ گسسته، وَ بی کلیت.
میل، روساختی است که ژرفساختاش بر شکست استوار است؛ بنابر این، میل، ارادهی اندوهگینِ انسانیست؛ که ساحتِ درکِ وجودی انسان را برای انسان فراهم میکند؛ این ساحت، بر از دستن دادن وُ از دست رفتن، استوار است؛ وقتی که به عنوان واقعیت داریم از دست میرویم؛ خود مان را به عنوان ایده، بازآفرینی میکنیم، اما این بازآفرینی؛ اندوهگینی، وَ رنجِ خودش را در پی دارد؛ پس ادبیات، تداوم انسان است در ارادهی میل؛ میلی که پس از شکست؛ طرحاش افگنده شده است؛ این طرح؛ طرحیست رنجآور؛ بنابر این، ادبیات تا ساحتِ مستی باشد؛ ساحتیست مملو از رنجِ سرخوشی.
اگر، نگاهی به نخستین متنهای ادبی بشر تا متنهای امروزی، داشته باشیم؛ طرح ادبیات به گونهای ما را به سوی سرخوشی میبرد؛ این سرخوشی، پروژهی میل است که طرح تداوم ما را افگنده است؛ اما سرخوشی رو به ساحتِ رنج دارد؛ متن حماسی گیلگمش، با سرخوشی برای پایان مرگ، آغاز میشود، اما قهرمانی که سرخوشی ما را با خود حمل میکند، با سرخوشی خویش، به ساحت رنج میافتد؛ رویینتنیسازی در ایلیاد وُ ادیسه، سرخوشی برانگیز است، سرخوشیای که تصور شکست را نابود میکند اما میافتد در شکست؛ متنهای عاشقانهی مصر باستان، وَ متنهای اروتیک ادبیات سانسکریت نیز، به سرخوشیهای بی پایان جنسی، ما را فرا میخواند اما این سرخوشیهای جنسی، بی زمان وُ بی مکان، وَ ازلی، نیست، به پایان خویش، رو بهرو میشوند؛ شاهنامهی فردوسی، با سرخوشی پادشاهمنشیای که دارد؛ در پایان، مرگ این سرخوشیاش را با ناگزیری اعلام میدارد؛ در ادبیات معاصر، روکانتونِ تهوع سارتر، فقط در پی ایجاد سرخوشی برای خویش است تا با این سرخوشیها شکست خویش را به تعویق بیندازد؛ بینوایان هوگو، وَ زمان از دست رفتهی پروست نیز، بیان طرح سرخوشیهای است به سوی رنج، به سوی اندوه؛ در ادبیات ماقبل پسامدرن، این سرخوشیها جدی گرفته میشود، با آنکه به شکست میانجامند اما طرح سرخوشی شان را به عنوان امر ازلی ارایه میکنند، وَ آدمی را به ساحتِ آرامشبخش ازلی، میکَشاند، اما ادبیات پست مدرن با سرخوشی، بازی میکند، سرخوشیهای بشر را به بازی میگیرد، در داستان پست مدرن شکار قزل آلا، سرخوشی ابدی وُ ازلی ما به بازی گرفته میشود، سرخوشیهای، حتا که از طبیعت داریم به بازی گرفته میشوند، انگار دارد، تصور ما از طبیعت، پایان مییابد، وَ آنچه را که برای ما از درک وُ احساس طبیعت بدیهی مینماید، ایدههایست که ما با آنان، بازی میکنیم، اصولن، وجود واقعی، ندارند.
زنان، مردان، نسلهای انسانی؛ در میلی که از خویش به جا گذاشتهاند؛ گذشته وُ آینده را در حال، باهم وصل میکنند؛ این وصل، رو بهرویی، نسلهاست؛ نسلهایی که رفتهاند، نسلهایی که هستند، وَ نسلهایی که دارند میآیند؛ اما این رو بهرویی؛ رو بهروییای؛ رواننژندانه است؛ زیرا میل، تصور رواننژندانهی انسان از خویشتناش، وَ از خودش است که با نفرت از شکست؛ به ایجاد میل، دست یافته است؛ جانورهای دیگر، سِیر میشوند، ارضا میشوند؛ اما جانوری بنام انسان با سیری ناپذیری، وَ با ارضانشدهگی، انسان است؛ انسان چرا شکست را تجربه میکند؛ برای این که در رابطهی خویش با جهان وَ چیزها، به ارضا نمیرسد؛ این به ارضانرسیدهگی؛ تداوم خویش را در میل، بازآفرینی میکند؛ وَ میل هم هیچگاهی به ارضا نمیرسد؛ فقط، طرح ارضانشدهگی را به پیش میکَشاند؛ اگر میل، بتواند خود را به ارضا برساند، بایستی تمام شود؛ از این که نمی تواند خود را به ارضا برساند؛ تداوم مییابد؛ بنابر این، ادبیات؛ طرحی است که ارضانشدهگی انسان را در میل به پیش میبرد؛ از این که انسان به ارضا نمیرسد؛ میل، بایستی این ارضانشدهگی را برای ارضاشدن به پیش بکَشاند؛ پس میل، امریست اجتناب ناپذیر؛ ادبیات که انگارهی میل را منتقل میکند؛ از اینرو، کنش ادبی، نیز امریست اجتناب ناپذیر؛ وَ انسان، این کنش را انجام خواهد داد؛ چون پیشی انسان تا هنوز، به عنوان ماشینی، نسبت به جانورهای زمین، وَ ماشینهای زمین ما در این است که تنهاترین ماشینی است که میل تولید میکند؛ ماشینهای دیگر، میل، تولید نمیتوانند؛ وَ جانوران غیر از انسان، نیز غریزه دارند؛ اما مانند انسان، از چنین دستگاهِ بزرگِ میل برخوردار نیستند؛ هنرها، درکل؛ دستگاهِ بزرگیست که دارند میل انسانی را نمایش میدهند.
۳
تن وُ جان، عشق، تمایل جنسی، تمنا وُ خواهشهای تنانهی آدمی، از سویی، به شکست میانجامند، وَ از سویی، در وضعیت طبیعی و غریزیاش، چندان زیبا نیست؛ این که عشق وُتمناهای تنانهی ما فروکش میکنندوُ، نابود میشوند؛ نیازمند به بازآفرینیست؛ این که خواهشهای جنسی ما در وضعیت غریزی وُ طبیعی، چندان زیبا نیست؛ نیاز به تشریفات، مقدمهچنینیها، بازیها، فرهنگسازیها دارد تا زیبا به نظر بیایند؛ قدسی وُ اهورایی شوند؛ در صورتی که تمناهای جنسی ما، قدسی نشوند؛ انجام عمل جنسی به عنوان فعل نفسانی ناپسندی، ما را دچار عذاب، خواهد کرد؛ انجام فعل نفسانی، تکراری برای چه، شاید برای هیچ؛ برای غریزهای که حیوانیاش مینام ایم؛ وَ همیشه در تلاش بودهایم تا انجام فعل نفسانی خویش را از این غریزهی گویا حیوانی، جدا سازیم؛ وَ گرایشها وَ خواهشهای تنانهی خویش را به دست غیری، بیرون از تن وُ جان خویش، نسبت بدهیم؛ وَ در خواهشهای تنانهی خویش، دست غیری را در کار میدانیم که ما را به سوی خوش داشتن وُ دوست داشتن وُ انجام فعل نفسانی، میکَشاند؛ اینجاست که انجام فعل نفسانی برای ما زیبا میشود.
اگر به متنهایی توجه کنیم که موضوعاش، خواهشهای تنانه، وَ فعل نفسانی (منظور از فعل نفسانی در این نوشته، انجام کردار جنسی است) بشر، باشد؛ متوجه میشویم که این متنها همه ادبیات استند؛ آنهم ادبیاتی که مورد قبول همه استند، وَ زیر نام عشق، همه، آن را میپذیرند، وَ به نوعی، این عشق را گرایشی میدانند که انسان را به سوی امر نامعلوم قدسی، میکَشاند؛ وَ بازیهای تنانه، وَ خواهشهای تنانهی ما را زیبا میسازد؛ امری که در این متنها، خیلی مهم است؛ این است که خواهشهای تنانهی انسان، به صورت گستردهای با چیزهایی که زیباست نسبت داده شده است وَ جابهجایی بین تنانهگیهای انسان وُ چیزهای زیبا برقرار شده است؛ این برقراری، خواهشهای نفسانی انسان را از زیرساخت غریزیاش عبور داده به امر والای زیباییشناسانه؛ اگرچه معلوم نیست که این چیزهای زیبا، از خواهشهای تنانهی ما هویتاش را گرفته یا خواهشهای تنانهی ما از این چیزها هویت مییابد به هر صورت، فکر میکنم که این هویتبخشی، دو طرفه بوده، وَ در تداوم روزگار، با رابطهی دیالگتکی، باهم ادامه یافته است؛ دیدن چیزی زیبایی، خواهشهای تنانه، وَ تنانهگیها را به یاد ما آورده است؛ وَ نگاهی به تنانهگیها، تنانهگیها را در چیزهای زیبا نمادین کرده است، وَ چیزهای زیبا را به یاد ما آورده است؛ که این تبادل، وَ جابهجایی را نسبت به هر هنری، در ادبیات به ویژه در شعر، میتوان به طور گسترده، بی پایان، وَ چشمگیر، دید.
بشر، برای قداستبخشی به کردار جنسی وَ فعل نفسانی خویش، هزینههای گرانی را متقبل شده است؛ حتا میتوان درکل فرهنگ انسانی، این امر را به طور ملموس، نگاه کرد؛ در باورهای اساطیری، تبارها وُ جامعههای انسانی، عشق، وَ خواهشهای تنانهی شان را، به ایزدی نسبت میدادند؛ که کهنترین متن فلسفی در این باره، رسالهی مهمانیِ افلاتون است؛ که از اروس خدای عشق یونانی وَ از چگونهگی پیدایش او سخن رفته است؛ یونانیان، گرایشها وَ خواهش تنانهی خویش را به این ایزد نسبت میدادند؛ بنا به این نسبتدهی، کردار جنسی وَ بازیهای جنسی شان، برای شان، قداست، مییافت؛ در اساطیر رومی، سانسکریت، وَ اوستایی، نیز نمونههای از ایزد عشق داریم که در اوستا، ایزد مهر، نگاهدارندهی پیمانهاست.
در جهان معاصر، با وصفی که انسان، بنا به دریافتهای علمی، توانسته است که از دست اساطیر، رهایی یابد، جهان شان را نسبتن بشناسد، وَ منبعِ گرایشهای خویش را به ویژه، گرایشها وَ خواهشهای تنانهی خویش را بشناسد؛ با این هم انسان نمیخواهد؛ تمناهای جنسی خویش را به منبعهای جسمانی خویش، بکاهد وُ، تقلیلاش، بدهد؛ این تقلیلدهی، اعتبار قداست کردار جنسی را نابود میکند؛ بنابر این، این ادبیات است که تا هنوز، کردار جسمانی انسان را زیبا میسازد، وَ خواهشهای تن وُ جان آدمی را قدسی وَ اروتیک، میکند؛ بینش اروتیک در ادبیات معاصر؛ از عناصر مهم ادبیات، وَ امریست که رابطهی ادبیات را، چشمانداز ادبیات را به تن وُ جان آدمی، وَ تجلی تن وُ جان آدمی را در ادبیات، مشخص میسازد؛ وَ اینجاست که ادبیات، امکانی میشود تا نگاهِ ما را به تن وُ جان ما هر لحظه، عوض کند؛ وَ به تن وُ جان ما ارزش وُ اعتبار ببخشد؛ ما را وا دارد تا به تن وُ جان خویش، احترام بگذاریم؛ امکانهای تنانهگی خویش را احساس کنیم، وَ به عنوان امری ممکن در دسترس ما برای لذت بردن وَ لذت دادن، باشد؛ در نهایت، انسان را متوجه میکند؛ آنچه را که انسان دارد، وَ انسان میتواند با آن درگیر باشد، وَ همیشه از انسان باشد؛ تن وُ جان انسان است نه چیزی دیگر؛ منبع عشق، خواهشها وَ احساس زیباییها در تن وُ جان ما نهفته است؛ درصورتی که ما بتوانیم؛ دید مثبت به تن وُ جان خویش وَ دیگران، داشته باشم؛ ادبیات، همین دید مثبت را میخواهد نسبت به تن وُ جان، با بیان تن وُ جان، به انسان ایجاد کند؛ وَ نگاهِ نفرتانگیز را که نسبت به تن وُ جان، وَ کردارهای نفسانی انسان، وجود داشته؛ این دید نفرتانگیز را نسبت به تن وُ جان، نابود کند.
منظور از بازآفرینی تمناهای تنانه در ادبیات این است که خواهشها وَ کردارهای تنانهی انسان، امر ناپایدار است، سرانجام فروکش میکندوُ، اگر کاملن، هم نه؛ اما به عنوان کرداری، همیشه، باقیماندنی نیست؛ چون بنا به سالهای زندگی آدمی، درگیر نوسان است تا این که در پیری، کاهش پیدا میکند، وَ همچون دریافت وُ تصور، برای آدم، میتواند ممکن باشد اما نه همچون کردار؛ این کاهش کردارهای تنانه در انسان، انسان را دچار نوستالژیای کردارهای تنانه، میکند؛ این نوستالژیا باعث میشود تا انسان به بازآفرینی خواهشها، تمناها وَ کردارهای تنانهی خویش بپردازد؛ که این پرداخت نیز با ادبیات، امکان دارد؛ ادبیات اروتیک، هم دید ما را نسبت به تن وُ تنانهگی عوض میکند؛ تن، جان وَ تنانهگیها را با ظرافت ویژه، به نمایش میگذارد که این نمایشدهی، به تن وَ تنانهگی، دید مثبت ایجاد میکند؛ وَ زیباییهای تنانهگی را همچون امر سرخوشانه، برای بشر، جلوه میدهد؛ به نوعی که تن وَ تنانهگی، وَ بازیهای تنانه؛ ممکنترین، سرخوشی برای انسان معاصر میشود؛ وَ هم تصورهای ما را از تن وُ تنانهگی در پیری، بازسازی، وَ بازآفرینی میکند؛ که به یک اتفاق قدسی، میماند.
درکل، ادبیات، ساحتی، یا فضایی را بر تن وَ تنانهگی، ایجاد میکند، که این فضا وُ ساحت بر واقعیت تن وَ تنانهگی؛ تنانهگیِ ممکنی را از تن به نمایش میگذارد، وَ به تن، امکان میدهد تا بیشتر دیده شود؛ حتا میتوان گفت، خواهشها وَ تمناهای کردارِ تنانه، که در جان، یعنی در درون تن، در مغز وُ ذهن آدمی، رخ میدهد وَ برای تبارز وَ دیدار تنانهگیها فعال میشود؛ ادبیات این خواهش جان را، خواهشها وَ تمناهای دورنِ تن را با بیان جان، به نمایش میگذارد؛ این نمایشدهی، امریست جانانه که بر واقعیت تن، ساحتی، سیبرنتیک وَ خیالیای را ایجاد میکند؛ وَ واقعیت تن را در امرِ نمادینِ ممکنِ تنانهگی، نمایش میدهد که حتا سینما، این امکان را ندارد تا از این بگوید که در جان شخص، دارد چه میگذرد؛ منظور از خواهشهای جان، اتفاقهای شیرینی استند که هنگام خواهش وَ تمناهای کردار تنانه، در درونِ تن، فعال میشوندوُ، رخ میدهند که دیده نمیشوند اما احساس کردنی استند؛ ادبیات، آن را تصورکردنی، وَ نمایشدادنی، میکند.
بنابر این، ادبیاتی، که نتواند در هر دوره، برای هر نسل، وَ برای هر فردِ آدمی، تن وُ جانِ آدمی را بازآفرینی کند- منظور از بازآفرینی، هنری کردن تن وُ جان، است- وَ نتواند سخن تن وُ جانِ آدمی را بازآفرینی کند، نتواند نمایش هنری تن وُ جان باشد، نتواند بیان هنری، وَ سخن هنری تن وُ جان باشد؛ شاید ادبیات باشد اما امری مهم، وَ ممکنِ انسانی را کم خواهد داشت؛ که فراموشی تن وُ جانِ آدمی، خواهد بود.
۴
ادبیات نسبت به جهان چگونه، چشماندازی دارد یا جهان در چگونه، چشماندازی در ادبیات ارایه میشود؛ آیا ادبیات، پدیدار وُ مظاهر چیزها وَ جهان است! آیا جهان وَ چیزها؛ پدیدار وُ مظاهری مشخص وُ ثابتی دارند؛ اگه داشته باشند؛ علمهای دیگر، شاید زبان، این مظاهر وُ پدیدار چیزها وُ جهان را بازتابانده باشند، وَ فلسفه، در بارهاش، گفته باشد؛ یا این که جهان وَ چیزها در ادبیات، با تخیل ارایه میشود؛ وَ ادبیات، ارایهی تخیلی از جهان وَ چیزهاست؛ اما همهی علمها، حتا ساینس، جهان را با تخیل ارایه میکند؛ چون، جهان را آن گونه که ما درک میکنیم، کلیت وُ به همپیوستهگی ندارد؛ این تخیل ما است که جهان را در یک کلیت وَ پیوستهگی ارایه میکند؛ شاید هر علمی، به گونهای از تخیل، استفاده کند، اما بی تخیل، در هیچ علمی، شاید، دریافت جهان، ممکن نباشد.
آیا ادبیات هم، علم است؟ فکر میکنم شاید ادبیات آنچه که علمها از موضوعی مشخص، سخن میگویند؛آن گونه در بارهی موضوعی خاص، سخن نگوید؛ پس، وقتی که ادبیات از موضوعی خاص مانند علمها سخن نمیگوید، میتواند علم نباشد؛ ادبیات شاید بینشیست با چشماندازهای ممکن؛ که با این چشماندازهای ممکن، طرحِ جهانهای خویش را بر جهان واقع، میافگند؛ بنابر این، ادبیات خودش علم نیست اما چشماندازهایش فراتر از علمهاست؛ که علمها میتواند به چشماندازهای ادبیات نسبت به جهان، نگاه کنند؛ چون ادبیات مانند جهان است، میتواند چشماندازهایی را از دیدگاه هر علمی به سویش، بکشاند.
ادبیات، بازآفرینی وَ بازسازی جهان به طور خاص نیست؛ ادبیات، جهانهای ممکن خویش را در خود همچون لایههای هستیشناسانه، ارایه می کند که میتواند انسان را به این اندیشه وارد که هستی چیست! هستی، همین جهان واقع است یا جهانهایی که در متنهای ادبی، ارایه شده است!؛ بنابر این، برای علم وَ اهل جهان مهم است تا به این لایههای هستیشناسانه در جهانهای ممکن ادبیات، بیندیشند وَ دربارهاش سخن بگویند. جهانهای ممکنِ ادبیات، طرحهای است که جهان را به آینده وُ گذشته پرتاب میکند؛ با این پرتابگری؛ تصوری ممکنی را از جهانی که در آن، حضور داریم، ارایه، میکند؛ این تصور ممکن، نه جهان واقع؛ بلکه، درک آرمانیشدهای را برای جهان واقع به میان میآرود؛ این درک آرمانی از جهان؛ این گونه است که جهان وَ چیزها میتوانست غیر از این که اکنون، هستندوُ، وجود دارند؛ باشند؛ این باشندهگی جهان وَ چیزها، طرح جهانهای ممکن را برای دلخوشی بشر، پیش روی بشر، میگذارد؛ وَ امر ناپیدایی را پیدا میکند؛ همچون تصوری، همچون ایدهای؛ که میشود، تصورش را کرد؛ اگرچه در اکنون، دستنیافتنی مینماید.
ادبیات به آنچه میاندیشد، وَ آنچه را به زبان میآورد؛ آنرا به وجود میآورد نه این که در بارهاش بگوید یا مظاهر وُ پدیداری خاص، از چیزی یا چیزها را ارایه کند؛ بنابر این، بینش ادبیات را نسبت به جهانهایی که درخود، ارایه میکند؛ بینشِ جادویی میتوان دانست؛ برای این که ادبیات، جهان، چیزها، زبان، تصورها، ایدهها، وَ همه چه را میتواند در تبادلهای بی نهایت، وَ در جابهجاییهای بی پایان، مسخ کند؛ وَ با این مسخگری، جهانی را ارایه کند که اصلن، تصورش را نکرده بودهایم؛ همذاتپنداریهایی که در ادبیات بین چیزها در جهان شعر یا داستان رخ میدهد؛ این همذات پنداریها؛ امکانِ بینشِ جادویی، در ادبیات است؛ ورنه امکان ندارد که در جهان واقع، یا در علم، از چنین همذات پنداریهای، سخن گفت؛ این همذاتپنداریها، به طرح هویت در چیزها میانجامد؛ طرح هویتی که در جهان واقع، ناممکن به نظر میرسد؛ انسان در ادبیات با سنگ، گُل، درخت، برگ، دیو، پری، وَ… تبادل پیدا میکند؛ این تبادل، سبب همذاتپنداری، وَ هویتیابی برای انسان میشود؛ ادبیات میتواند تاثیرِ همذاتپندارانه بر خوانندههایش نیز ایجاد کند؛ وَ همذاتپنداری خواننده با شخصیتها وَچیزهای شعر وُ داستان، سبب میشود که خوانندها برای خویش، هویتتراشی کنند، وَ تصور کنند که یکی از شخصیتها یا چیزهایی از جهان داستان یا شعر، استند؛ بنابر این، ادبیات، هویتها را در جهان واقع تحت تاثیر قرار میدهد، وَ هویتهای ممکنی را ابداع میکند.
چطو میتوان تصور کرد که شخصیتهای داستانی، یا ضمیرهای شعری، شخصیتهای واقعی، وَ ضمیرهای متعین وُ مشخص باشند!؛ شخصیتهای داستانی، شخصیتهای استند که ابداع شدهاند؛ شخصیتهای واقعی، نیستند؛ شخصیتهای داستانی؛ شخصیتهای ممکنی استند که ادبیات، آنها را ارایه کرده است؛ دارای، خوی، کردار، اندیشه، وَ امکان وجودی ویژه به خود استند؛ آخلیوس، اسپندیار، رستم، شیرین، وَ شخصیتهای رمانهای روزگارِ ما، همه، شخصیتهای ممکنِ جهان ادبیات استند که ادبیات توانسته آنها را به عنوان حقیقتی ابداع کند؛ وَ در شعر، ضمیرها «من، تو، او، ما، شما، ایشان، اینها»، همه نامتعین، آرمانی، وَ اساطیری استند، که ویژهگیهای خاص خود شان را دارند؛ پس، بهتر است به شخصیتهای داستانی، وَ ضمیرهای شعری نگاهِ ویژه، داشته باشیم؛ از شاعر، نویسنده، وَ راوی؛ باز شناسیم، یعنی این که شخصیت شاعر، نویسنده، راوی، از شخصیتهای داستان، وَ ضمیرهای شعر، تفاوت دارد؛ این تفاوتداشتن به ما امکان میدهد تا به هر شخصیت داستانی، وَ به هر ضمیر شعری، همچون هویتی، برخورد کنیم، ویژهگیهای روانی، رفتاری، کرداری، میل وُ نفرت شان را درک کنیم، وَ به هر کدام شان، آنچنان که لازم است رفتار کنیموُ، احترام شان را داشته باشیم؛ زیرا هر شخصیت داستانی، وَ ضمیرهای شعر، ناگزیریها، بیماریها وَ تندرستیهای خود شان را دارند.
بنا به بازآفرینی متداوم زمان، مکان، شخصیتها، وَ چیزها توسط ادبیات؛ برداشت ما از چیزها، وَ جهان نیز، نو میشود؛ وَ جهانهای ممکن در جهان را میتوانیم تصور کنیم؛ این تصورها، مرتبن، دید ما را نسبت به جهان، عوض، وَ نو میکند.
اگرچه ادبیات، رابطهی ما را با جهان وَ چیزها، به ایستایی هم میکشاند؛ این ایستایی، موقعی، صورت میگیرد که ادبیات، برای ایدیولوژی، کار میکند؛ قرار گرفتن ادبیات در خدمت ایدیولوژی؛ رابطهی ایستایی ما را با جهانِ چیزها آرمانی کرده، وَ میخواهد ما را به ارضاشدهگی، اگه به ارضاشدهگی نه، به قناعت برساند؛ که این قناعتپیشهگی، وَ سرسپردهگی در ادبیات عرفان، ادبیات درباری، ادبیات دینی، وَ ادبیات فلسفههای سیاسی، به ویژه، ادبیات لنینیست، وَ استالینیست، مشاهدهشدنی، است.
اما ادبیات معاصر، ادبیات ایدیولوژی برانداز است؛ همین که متن ادبی، دید ما را نسبت به جهان، نسبت به شخصیتهای انسانی، نسبت به چیزها، عوض میکند؛ دیدگاهِ ما را نسبت به ایدیولوژی ها نیز عوض میکند، وَ، چشمانداز ممکنی برای ما به سوی نگاهِ سیاسی به جامعه، باز میکند؛ بنابر این، ادبیات، بینشِ ممکن، وَ پویایی، میتواند برای دانایی سیاسی، دانایی اساطیری، وَ دانایی دینی، باشد.
ادبیات، قادر به سخن گفتن در بارهی هر چیز است؛ این توانایی سخن گفتنِ ادبیات در بارهی هر چیز، به این امکانِ ادبیات ارتباط میگیرد که ادبیات، میتواند هر چیز را برای خودش به بازی بگیرد؛ زمینه وَ کارکردِ علمها را میزداید، وَ با این زدودهگی؛ موضوعِ بی زمینه، وَ بی کارکرد علمها را، زمینهای ممکن میسازد برای بینشِ ادبی؛ که ادبیات علمی- تخیلی را میتوان از تواناییهای از هر چیز سخن گفتنِ ادبیات دانست.
ادبیات، هم از حوزهی عمومی میگوید، وَ هم از حوزهی خصوصی؛ اما از حوزهی خصوصی گفتن، ممکنترین، توانایی ادبیات است که دیگر معرفتهای بشری، کمتر این توانایی را دارد؛ ادبیات غنا، وَ درکل، ادبیات معاصر، توجهاش، معطوف به حوزهی خصوصی است؛ چون برای انسان معاصر، حوزهی خصوصی، بیشتر اهمیت یافته است؛ طوری که در نظریهی سیاسی فیمن، مطرح است؛ هر کرداری را که انسان انجام میدهد سیاسی است؛ بنابر این، امری به این عنوان که خصوصی محض باشد، وجود ندارد؛ نباید، امری بنام خصوصی، پس زده شود؛ هر کسی حق دارد، علاقهها وَ خواهشهای که بنام خصوصی، سرکوب شده است؛ این علاقهها وَ خواهشها را به صحنه بیاورد؛ این به صحنهآوردن، کنشیست سیاسی؛ معمولن، علاقهها وَ خواهشهای مردانه، عقلی، عمومی تصور میشوند؛ علاقهها وَ خواهشهای زنانه، خصوصی، تلقی میشوند؛ بنابر این، ادبیات، امکانیست برای بیانِ علاقهها وَ خواهشهای، گویا، خصوصی زنان، وَ درکل، از هر فرد انسان.
۵
زبان، جهان را به شناخت معمولی، ثابت، وَ ایستا، تقلیل میدهد؛ این تقلیلبخشی جهان توسط زبان، چشمانداز ثابت، موقعیت ثابت، وَ سوژهگی مطلق را برای انسان، ترسیم میکند؛ اما ادبیات، تقلیلبخشی جهان را توسط زبان، از میان برمیدارد؛ با این تقلیلبراندازی، رابطهی انسان را با جهان تازه میکند، وَ به انسان امکان میبخشد تا به جهان نه تنها نگاهِ دوباره، بلکه بار- بار، نگاه کند، وَ بار- بار، جهان را از چشمانداز ممکنی، ببیند.
زبان با جهان وَ چیزها، رابطهی قراردادی دارد، این رابطهی قراردادی با آنکه یک رابطهی انسانیست؛ توسط انسان این رابطه برقرار شده اما این رابطه، خیلی عقلی نیست؛ بنابر این، فراتر از عقلپذیری وَ آگاهی انسان عمل میکند؛ وَ فراتر از ارادهی انسان میرود؛ این فراترروی، به زبان امکان میدهد تا مقدم بر انسان، تصور شود؛ نسلها، وَ افراد، تقدم زبان را نسبت به خود میپذیرند، وَ در درون زبان به سر میبرند؛ جهان وَ چیزها را چنان میبینند که زبان برای شان ترسیم کرده است؛ این ترسیم زبانی از جهان وَ چیزها برای انسان، از بدیهات است، وَ انسان، این ترسیم زبانی از جهان را به عنوان شناخت وَ حقیقتِ مسلم، میپذیرد.
در این میان، ادبیات، کاری که میکند، این است که رابطهی قراردادیای که زبان، مقدم بر انسان، با جهان وَ چیزها برقرار کرده است؛ اعتبار این قرارداد را به هم بزند؛ با به هم زدن این قرارداد؛ اعتبار، کانون وَ مرکز شناخت، وَ حقیقت زبانی، نیز به چالش، میرود؛ انسان ناگزیر میشود تا در رابطهی بین خود وُ زبان، توجه کند؛ این توجه، به انسان امکان میدهد تا بداند که معرفت انسان نسبت به جهان، معرفتیست ممکن نه معرفت مطلق؛ اما انسان، از زبان فراتر رفته نمیتواند تا شناخت ممکنی غیر زبانی را برای خویش از جهان، ارایه کند؛ اما میتواند با استفاده از زبان، معرفت وَ داناییهای ممکن را از جهان، ارایه کند؛ که ارایهی این داناییهای ممکن از جهان ارتباط میگیرد به برهمزدن رابطهی قراردادی زبان با چیزها وُ جهان، وَ ایجاد رابطهی ممکن دیگر، بین زبان وُ جهان؛ این ایجاد رابطههای ممکن، با استفاده از زبان، توسط دانایی ادبیات، ممکن است.
ادبیات نیز، در تصور معمول خویش، گونهای از هنجار زبانی (نوشتار/ گفتار) است؛ این هنجار، میتواند به عنوان ایدیولوژی ادبی عمل کند؛ یعنی که گفتار وَ نوشتارِ مقتدر را به صحنه، بیاورد؛ این اقتدار، قراردادی نیست که بین زبان وَ جهان، صورت گرفته باشد؛ این اقتدار، درونزبانی، دروننوشتاری، درونگفتاری، یا بهتر است که گفته شود: درونمتنی. قراردادهایی، در درون متن، به اقتدار میرسد که شیوهای خاصی از نوشتن را، عرضه میدارد؛ این شیوهای خاصی از نوشتن را، میشود اسلوبی برای ارایهی ادبیات، دانست؛ این اسلوب، همان ایدیولوژی ادبی است، که انسان را به این تصور وا میدارد که ادبیات، همین شیوهی نوشتن، است؛ این شیوهی نوشتن، در درون خود، از مناسباتی، برخوردار است؛ گویا این مناسبات، قطعیترین مناسباتیست که نباید بههم زده شود، وَ بههمزدناش، این اشتباه را برمیانگیزد؛ گویا که ادبیات، کلن، نابود خواهد شد؛ انگار که ما غیر این گزینه، دیگر گزینهای برای ارایهی ادبیات نداریم.
بنابر این، هر نویسنده، محکوم به تابعیت از قراردادیست که پیش از او، به عنوان ادبیات، بسته شده است (اینکه پیش از تولد محکوم به تابعیت شدهایم که در کدام کشور به دنیا آمدهایم یا از پدر وُ مادری که به دنیا آمدهایم از کدام قوم وُ زبان وُ کشوریست)؛ وَ او، ناگزیر است تا بنا به این قرارداد، وارد ادبیات شود؛ یعنی این که ادبیات، مقدم بر نویسنده وَ شاعر است؛ از اینرو، هر نویسنده وَ شاعر، در دستگاهی، محکوم میشود که این دستگاه، ادبیات است؛ کارِ یک نویسندهِ ممکن، این است که از این محکمه، سرباز بزند؛ وَ علیهی این محکمه، اقامهی دعوا کند، تا این که اساسِ ساختاریی این دستگاه را به چالش بکَشد؛ آنگاه است که نویسنده؛ اسلوب نوشتار را برمیچیند، مناسبات درونزبانی وَ درونمتنی را دیگرگون میکند، قواعد وُ قراردادهای ادبی را در درون دستگاه ادبیات، وَ قواعد وُ قرارداد دستگاه زبان را با جهان وُ چیزها، بههم میزند؛ که در نتیجه، هم چشمانداز ممکنِ نو را به سوی جهان میگشاید، وَ هم چشمانداز ممکن را در مناسباتِ دستگاهِ ادبیات ایجاد میکند، که این دیگرگونی در مناسباتِ درونِ دستگاهِ ادبیات؛ دستگاهِ ادبیات را نو میکند، وَ شالودهی اسلوبِ قطعی نوشتار، دیگرگون میشود؛ این دیگرگونشوی اسلوبِ نوشتار؛ اقتدار ایدیولوژی ادبی را به چالش میکشد؛ اینجاست که نویسندهای ممکنی، به صحنه میآید؛ البته، باز هم با اسلوب نوشتن، رو بهروایم؛ اما این را بایستی به یاد آوریم که ادبیاتِ ممکن وَ پیشرو؛ ادبیاتیست که از مناسباتِ متمرکزِ اسلوب، وَ معنا میگریزد.
گریز از مناسبات متمرکز اسلوب وَ معنا، به ادبیات امکان میدهد تا ادبیاتِ با توانشِ ادبی (ادبیات پیشرو) با امکانِ اقلیتسازی خویش به خود، ویژهگی وُ تفاوت بخشد؛ این ویژهگی وُ تفاوت، امریست که ادبیاتِ با توانش را، از ادبیات ایدیولوژیک، ادبیات اکثریت، ادبیات رسمی، وَ ادبیات اسلوبی، متفاوت میسازد؛ بنابر این، ادبیاتِ ممکن، ادبیاتی است که اعتبارش بر تفاوتهای استوار است که توانسته با ارایهی این تفاوتها به خود، ویژهگی ببخشدوُ، اقلیتبودن خویش را اعلام کند.
تعریف ژیل دلوز وَ فلیکس گتاری از ادبیات اقلیت این است که؛ زبان اقلیت، سرچشمهی ادبیات اقلیت نیست، بلکه ادبیات اقلیت، امریست که یک اقلیت در دل زبان اکثریت، میسازد.
این اقلیتساختن در دل زبان اکثریت به این معنا میتواند باشد که چگونه، یک نویسندهی خلاق وَ یک ادبیات با توانش ادبی وَ خلاق، میتواند با استفاده از یک زبان که زبانیست عمومی وَ اکثریت، ادبیاتی را ارایه کند که این ادبیات، با ادبیات عمومی وَ اکثریتی که در این زبان اکثریت، معمول است، تفاوت کند؛ بنابر این، زبان در ادبیات اقلیت، با مناسبات درونمتنیِ متفاوتی که ارایه میکند؛ مناسبات معمول ادبی (رابطههای مجازی متن)، وَ مناسبات دستوری زبان را در متن به هم میزند، وَ از نو، مناسباتِ ممکنی را برای ارایهی خودش، ابداع وَ جعل میکند؛ این ابداع، به ادبیات اقلیت، امکان میدهد تا از مناسبات ادبی وَ زبانی ادبیات وَ زبان اکثریت، جدا شود، وَ طراح مناسباتِ درونمتنی خودش، باشد.
پیام در ادبیات اقلیت، بی وطن میشود؛ زیرا، سیطرهی هنجار وَ هویت ملی، سیطرهی زبان وَ ادبیات ملی، در منطق وَ مناسباتِ ممکنِ ادبیات اقلیت کنار گذاشته میشود؛ با این سیطرهزدایی، ادبیات اقلیت، هرگونه اکثریتباوری را چه در راستای کشوری وَ چه در راستایی جهانی، به چالش میکَشد، با این به چالشکشیِ منطقِ اکثریتباوری؛ ادبیات اقلیت، عنصری مشترکی جهانی میشود اما برای فرد؛ وَ فرد، در ابیات اقلیت، معیارِ جهان است نه جمع وُ اکثریت، که بنا به هنجارهای سیاسی، فرهنگی، اقتصادی، وَ جغرافیایی؛ دچارِ هویتی، شدهاند؛ ادبیات اقلیت، به سوی جهان فرد، ره میسپارد، وَ جهاناش برای سکونتِ فرد است؛ بنابر این، ادبیات اقلیت، جهاناش را از هرگونه جهانِ همگانیشدن وَ اکثریتشدن، متفاوت وَ جدا میکند؛ همیشه در پی این است تا منطق اکثریتباوری را شالودهشکنی کند.
اعتبار در ادبیات اقلیت نه در همگانیشدن، اکثریتشدن، وَ جهانیشدن؛ بلکه در وِیژهگانیشدن، تفاوتداشتن، وَ فردیشدن، است؛ پس، بزرگی در تفاوتِ چشماندازهای فردی به سوی جهان، وَ برای ارایهی ادبیات است نه این که چشماندازهای فردی را به سوی جهان، قربانی دیدگاههای مطلق وَ مقتدرِ جمعی وُ اکثریتی، کنیم؛ به خاطرِ ارایهی زبان وَ ادبیاتی با دیدگاهِ رسمی وُ اسلوبی اکثریتمنش؛ که این اکثریتمنشی، خاستگاهاش به دلخوشی پیشامدرن، برمیگردد.
۶
ادبیات، شاید رویاییست که انسان میتواند در بیداری ببیند؛ چون انسان در بیداری هم همیشه با چیزها رابطهی مستقیم وُ جدی ندارد؛ در بخشی از بیداریاش، ارتباطهای مستقیم با چیزها وُ جهان دارد؛ وَ در بخشیهای زیادی از بیداریاش، رویایِ چیزهایی را میبیند که در گذشتههای نزدیک وُ دور با آن چیزها رو بهرو شده، وَ از دستاش داده، یا میخواسته به دست آورد؛ بنابر این، زمان حال، شاید همان بخشی از بیداری ما باشد که با چیزها درگیری مستقیم داریم؛ وَ در غیر آن، در گذشته وَ آیندهایم؛ در گذشته وُ در آینده، بودن؛ از امکانِ رویا است که در بیداری به آن میرسیم؛ چون آینده وُ گذشتهای وجود ندارد که ما با آن به طور واقعی، درگیر باشیم؛ موقعی که با چیزی درگیری مستقیم وُ واقعی، نداریم این درگیری ما غیر از درگیری رویایی، چگونه درگیریای میتواند باشد؛ درگیری ما با گذشته وُ آینده، درگیریست که با امکانِ توانش رویا، ممکن است؛ هنگامی که در خواب رویا میبینیم؛ رویا، زمان، مکان، وَ همه منطقِ جهان واقع را بههم میزند، وَ امکان یک جهان ممکن را رویا برای رویابین فراهم میکند که این جهان ممکن در بیداری مستقیم با چیزها وُ جهان واقع، ناممکن به نظر میرسد؛ برای این که چیزها، زمان، مکان، وَ واقعیت در جهان واقع، بُعدهای ممکنِ واقعی خویش را دارند که نمیتوان به سادهگی این بُعدهای ممکنِ محدودِ زمان، مکان، وَ چیزها را بههم زدوُ، ترکیبِ تازهای را به وجود آورد، وَ جهانی ممکنی را ارایه کرد؛ تنها رویاست که بُعدها را بههم میزند، وَ ما را وارد ساحتِ ممکن، میسازد، که در این ساحتِ ممکن، زمانها با هم ادغام شده، مکانها با هم ادغام شده، ویژگیهای آدمها با هم ترکیب شده، ویژهگیهای آدمها با هم ادغام شده، و شخصیتهای ممکن، در رویا از این ترکیبها وَ ادغام وُ تبادلها، حضور هستیشناسانه، مییابند؛ این از تواناییهای کارکرد مغز انسان است در هنگام رویا، که روایتِ میتافزیکی نیز به درو از امکان توانشِ رویا، نیست.
شاید مغز انسان، برای آفرینش ادبیات، نیز از همان توانشاش کار میگیرد که در رویا کار میگیرد؛ چون در ادبیات هم، وحدتِ ممکنِ واقعی زمان وُ مکان، بههم زده میشود؛ زمان، مکان، رابطهی ما با چیزها، فراتر از منطقِ ممکنِ واقعی چیزها، صورت میگیرد؛ از تاریخ میتوانیم برویم به ماقبل تاریخ، کنار دایناسورها بنشینم وَ با دایناسوری، درد دل کنیم؛ میتوانیم بر بالِ نور سوار شویم، بعد از بال نور هم رها شویموُ، سریعتر از نور، به سوی کیهانهای ممکن، رهسپار شویم؛ از جهانِ واقعِ زندهگان، میتوانیم به جهانِ ممکن مردهگان سفر کنیموُ، مانند گیلگمش، در جهانِ مردهگان با نیای سالها پیش مردهی خویش، دیدار کنیموُ، از او، از جهانِ مردهگان بپرسیموُ، بعد طالب هدایت شویم که چگونه ممکن است تا من برای همیشه، زنده بمانم، وَ نیای ما، راز وُ رمزِ زندهگی جاوید را به ما بگوید؛ میتوانیم تصور کنیم دیو یا پری شدهایم، یا پرندهای استیم در جنگلِ ممکن؛ در ادبیات، به هرچه، هرگونه، میتوان اندیشید، زیرا ادبیات، اندیشهی ما را از روساختهای بیداری وَ هوشیاری محض، رهایی میبخشد، وَ فراتر از منطقی که گویا سنجش درست اندیشیدن است، حرکت میدهدوُ، برایش، منطقهای ممکنی اندیشیدن را طراحی میکند، وَ با این اندیشیدنهای ممکن، چنان جهانهای ممکن را میآفریند که در این جهانهای ممکن، دروغ راه ندارد؛ چون ادبیات، سخن نمیگوید، بلکه به وجود میآورد، این به وجودآوردههاش را نمایش میدهد، بنابر این، چگونه میتوان تصور دروغ را کرد، به تصور دروغ، اصلن، امکان نمیدهد ادبیات؛ طوری که در موقع رویا، با آنکه در رویا هرچه خلاف منطق واقع، روی میدهد اما دروغ نیست؛ خوابید، دارید رویا میبینید، کسی را در رویا میبینید که چهره از خودش است اما صدایش از کسی دگه، یا در رویا دوست یا دشمن خویش را میبینید که سالها پیش از جهان واقع رفته است، اما در رویا حضور مییابد با شما سخن میگوید، با آنکه در هنگام رویا ممکن به یاد آورید که این آدم، سالها پیش مرده است، اما میبینید که عملن، با شما دارد میکردارد، پس دروغ، در رویا، موقعی که رویا، جریان دارد، امکان ندارد، وَ پس از رویا نیز، اثبات کردن دروغ بودن رویا ناممکن است، چون رویابین، آنچه را که در رویا دیده است، همچون حقیقتی دیده است، وَ میتواند روایت شود؛ جهانهای ممکن ادبیات نیز، مانند جهانهای ممکن رویا، است.
هم رویا وَ هم ادبیات ناکجاآبادگرایانه است؛ ما را به ناکجاآبادهای ممکن، میبرد؛ این ناکجاآبادها را نشان ما میدهد، در وسطاش رهای ما میکند، در این ناکجاآبادها گَردش میکنیم، با زنان ممکنِ ناکجاآبادی معاشقه وُ همآغوشی میکنیم، وَ اگه زن باشیم با مردان ناکجاآبادی ممکن، دست به آغوش میشویموُ؛ اما هیچ چیز را نمیتوانیم از سرزمین ناکجاآباد برداریموُ، با خود آوریم، تنها میتوانیم در ناکجاآباد، زندهگی کنیم؛ هر موقعی که بخواهیم از ناکجاآباد برآیم، به گونهای که از فضای ازلیای بیرون شده باشیم، از یک فضای ممکن، که تصورش را میتوان کرد اما دست به تصرف زدنِ کوچکترین، چیزش، ناممکن است؛ بنابر این، جهان ادبیات به ما اجازهی ورود میدهد، میتوانیم در جهان ادبیات به سر ببریم اما نمیتوانیم در جهاناش دست به تصرف بزنیم یا چیزی را با خود ما بیاوریم؛ ادبیات یک ساحتِ ممکنِ ناکجاآبادانه، میتواند برای زیستن، باشد.
۷
گاهی، میاندیشم؛ ادبیات، شاید، چهرهی فانی جانوری بنام انسان است؛ که چهرهی فانی خویش را در وهمی، که ادبیات باشد گذاشتهاستوُ، رفته است؛ این که انگار، انسان، ادبیات را پس از درک این، که موجودی فانی است، آفریده باشد، تا فانیبودن خویش را، با روایت ادبیات انکار کرده باشدوُ، با روایت ادبی، امکان رجعت خویش را همچون وهمی، همچون گَردی وُ غباری، فراهم کرده باشد؛ اما انسان، پیش از این که به فنا برسد، ادبیات، چهرهی فانی آدمی را ارایه میکند؛ وَ انسان، چهرهی فانی خویش را با گرفتن اندک فاصله از ادبیات میتواند ببیند؛ فقط میتواند ببیند اما نمیتواند با آن رو بهرو شودوُ، بر چهرهی فانی خویش غالب شودوُ، یا چهرهی فانی خویش را تصرف کند؛ چون این چهرهی فانی، پادچهرهی ماست؛ طوری که در فزیک، پادذره وُ پادماده وجود دارد؛ استیفن هاکینگ، میگوید، میتواند پادجهانها، وَ پادمردمان هم وجود داشته باشد، وَ تاکید میکند که اگر با پادِ خود، رو بهرو شدید با او دست ندهید، زیرا هم شما وَ هم پادِ شما در چرخشِ نور، ناپدید میشوید؛ ادبیات میتواند چهرهی فانی ما باشد، وَ این چهرهی فانی، همان پاد چهرهی ماست که تصورش را میتوانیم اما در آغوشاش گرفته نمیتوانیم؛ این در آغوشگیری، به این میماند که فنا را در آغوش گرفته باشیم؛ با در آغوشگیری چهرهی فانی خویش، اگر خودِ ما را هم این چهرهی فانی، نبلعد؛ خودش، در گَردی وُ غباری، محو میشود؛ لذت/ رنجی را که از تصور کردناش، برای ما ممکن بود، میتواند ناممکن شود؛ چون، میتواند تخریب شود؛ این تخریبشدن به همان روایت اساطیری اورفیوس، خنیاگر یونانی، میماند؛ میگویند اورفیوس، چنان خنیاگر چیرهدست بود که وقتی آواز میخواند وُ چنگ مینواخت، طبعیت، محسورش میشد، موجودها همه به دنبالاش میافتادند، حتا درختها وُ سنگها میآمدند به ساز وُ آواز اورفیوس، گوش میدادند؛ اورفیوس، دلباخته، وَ شیفتهی ایورودیکه، میشود، وَ با او، ازدواج میکند؛ اما سرانجام با نیشزدن مار بر پای ایورودیکه، باعث میشود تا ایورودیکه، بمیرد؛ مرگ او اورفیوس را افسرده وُ غمگین کرد تا این که با پیدا کردن گذرگاهی به جهان زیرین، وارد جهان زیرین، جهان مردهگان شد، وَ با آواز خویش، نگهبانان، وَ ایزدان جهان زیرین را چنان فریفتهی خویش کرد که کسی مانع ورود او به جهان زیرین نشد؛ تا این که پرسفونه، زنایزد جهان زیرین، وَ هادس، خدای مردهگان وَ فرمانروای جهان زیرین، به اورفیوس، لطف کردند که ایورودیکه را با خود از جهان مردهگان به جهان زبرین به جهان زندهگان ببرد اما به این شرط تا از سرزمین جهان زیرین به سرزمین جهان زبرین نرسیده، به عقب، به ایورودیکه، نگاه نکند؛ اما اورفیوس، از روی اشتباه، تشخیص داد که سرزمین جهان زیرین، تمام شده استوُ، سرزمین برین، آغاز؛ طاقتاش هم سر رسیده بود، روی برگشتاند تا به چهرهی ایورودیکه، به چهرهی همسر نازنیناش، نگاه کند؛ همین که نگاه میکند؛ ایورودیکه به شبحی غبارآلود تبدیل میشود، وَ برای همیشه، اورفیوس، او را از دست میدهد؛ زیرا این اشتباه اورفیوس، سرپیچی از امر ایزدان جهان زیرین بود؛ البته، اورفیوس، روایتهای غیر از این روایت هم دارد اما این روایت او، به منظورم از ادبیات، نزدیک بود.
تفاوت ما با اورفیوس، وَ تفاوت ایورودیکه با ادبیات در این است که ما میتوانیم به روی وهمانگیز وَ شبحی غبارآلود ادبیات، نگاه کنیم؛ اما هیچگاهی آن را نمیتوانیم تصرف کنیم یا با خود بیاوریم؛ وَ ادبیات، هیچگاهی، چهرهی واقعی نبوده، پیدایشاش با وهمآلودی، وهمانگیزی، وَ غبارآلودهگیست؛ شبح انسانی ماست؛ درحالی که ایورودیکه، چهرهی واقعی داشته اما بنا به اشتباه اورفیوس، همسرش، برای همیشه، به شبحی غبارآلودی تبدیل میشود؛ وَ این شبح، برای همیشه، محو وَ نادیدنی، میشود.
درصورتی که ادبیات از چهرهی امیدوار ما، یعنی از آیندهی بشر هم بگوید باز هم این امید به یک وهم، به شبح انسانی ما میماند، که بر رخسارش، شبح امید، همچون گَردی نشسته است؛ ما دیدهاش میتوانیم اما تصرفاش کرده نمیتوانیم؛ به گفتهی یونانیها (تصور یونانیها این بود که هر انسانی، نیمهی گمشدهای دارد)، ادبیات نیمهای گمشدهی انسان است؛ نیمهای که در هرصورتاش، به فنا میماند؛ میتوانیم از دور ببینیم که اندوهگین وُ غمآلود، دروتر از ما بر بلندیای نشسته است؛ هرچه بخواهیم بهش نزدیک شویم، از ما دروتر میشود؛ نمیتوانیم بر او، دست یابیم؛ فقط میتوانیم، اندوه، رنج، عشق، شور، شوق، کیف، لذت، غم، درد، وَ…، او را تصور کنیم، که با این همه، رنج/ اشتیاقاش، تنها نشسته است، فقط با خودش است وُ با رنج/ اشتیاقاش!.
این چشماندازهای ممکنی بود؛ فقط چشماندازهای ممکن؛ بی هیچ قطعیتی؛ چون، چشماندازها با عدم قطعیت است که امکان مییابد تا پیدا شود؛ هرگونه، قطعیتی، ما را به سوی کمال، به سوی پایان، به سوی سخن آخر میکَشاند که آنگاه، همه چیز به ایستایی وُ توقف، رسیده باشد!؛ بنابر این، قطعیت، وقتی شاید ممکن شود که ما در آخر جهان باشیم، وَ شاید در آخر جهان هم قطعیتی درکار نباشد؛ زیرا ممکنهای دیگری در پیش است؛ وَ هیچ کمال وَ مطلقی، در راه نیست که جهان وَ چیزها به آن برسد؛ کمال، شاید امریست که تغییر را در آن راه نباشد؛ ممکن، تغییر در عدم راه نداشته باشد؛ اگر عدم، امکانپذیر باشد؛ در منطقهای ممکنِ عدمقطعیت؛ امکانِ پذیرشِ عدم را نمیتوان تصور کرد؛ ما وَ جهان، شاید، سرگردانی بی نهایتِ ذره، موج وَ انرژی باشیم؛ که گاهی، در جایی، فشرده میشوند، تجمع میکنند، بعد، ازهم دور میشوندوُ، به راهاش ادامه میدهند، و؛ .
از چشماندازهای ممکن به سوی ادبیات/ از چشماندازهای ممکنِ ادبیات به سوی جهان
یعقوب یسنا
مد و مه ۲۴ شهریور۱۳۹۲