این مقاله را به اشتراک بگذارید
بزرگ علوی نگران بدریخانم بود، نگران ادامه انتشار مجله الفبا، مراسم عزاداری و حضور کسانی که میبایست در سوگ آنان شریک میشدند. او در برلین و دوستان در فرانسه و خوشحال از اینکه زندگینامهاش به قلم ساعدی به چاپ نرسیده، چون همه را لطف غلامحسین میدانست نه واقعیت، و مسرور از اینکه پایاننامه دکترای دانشجویانش، ساعدی است و فرصتی یافته تا در دانشگاه دانمارک راجع به زندگی و آثار غلامحسین ساعدی سخنرانی کند و… مرگش برای کسانی چون آقابزرگ علوی فاجعهای عظیم بود.
با خواندن مطالبی که پس از چاپ اولین و دومین کتابش به رشته تحریر کشیده شده بود غرق در ناامیدی شده، تصمیم به خودکشی گرفت اما پروانهای او را از خوردن سیانور بازداشت و مصمم شد تا در کوچه پس کوچههای زادگاهش، تبریز و اطراف و دهات آن دیار به تحقیق درباره زندگی پروانهها بپردازد. در سالهایی هم که بالاجبار به فرانسه پناهنده شد (سال ۱۳۶۱) ازدواجش با بدری لنکرانی نه، که نوشتن او را از خودکشی منع کرد. در خلوت خویش، نام همان کوچه پسکوچههایی را که روزی به دنبال پروانههایش بود، بلند تکرار میکرد تا فراموش نکند وطن را؛ وطنی که حاضر بود دوباره قدم به خاکش نهد حتی به قیمت اعدام.
همیشه پایینترین نمره انشا به او تعلق داشت چون معلمش معتقد بود غلامحسین تمامی آنها را از جایی کپیبرداری میکند و این وضع با چاپ قصه «آفتاب و مهتاب» در مجله سخن، به قلم نویسندهای به اسم غلامحسین ساعدی بدتر شد. آن روز معلم با آوردن این مجله به سر کلاس شروع به مذمت غلامحسین کرد که چرا قصههای این نویسنده را که هماسم اوست میدزدد و بهتر است خود، خلاقیت به خرج داده، هرآنچه را از ذهنش میتراود، بر روی کاغذ جاری سازد. غلامحسین نیز سعی نکرد تا بگوید نویسنده انشاهای سرکلاس و قصه «آفتاب و مهتاب» یک نفر بیش نیست و آن هم غلامحسین ساعدی است.
او که با تولدش در ۲۴ دی ماه ۱۳۱۴ش لبخند شادی بر چهره طیبه و علیاصغر ساعدی نشانده بود که اولین فرزندشان را در ۱۱ ماهگی از دست داده بودند، با مرگش در ۲ آذرماه ۱۳۶۴ در دیار فرانسه، جامعه ادبی ایران را در غمی جانکاه فرو برد. (ساعدی به علت خونریزی داخلی، چشم از جهان فروبست و در گورستان پرلاشز در کنار آرامگاه صادق هدایت به خاک سپرده شد).
طبیبی هماره در جستجو
با وجود اینکه پدرش از خاندان ساعدالممالک، منشی مخصوص صاحبمنصبان دوره قاجار بود، آنها زندگی کارمندی فقیرانهای داشتند. غلامحسین به یاری پدر، خواندن و نوشتن را قبل از ورود به مدرسه فراگرفت و در دوران تحصیل شاگرد اول مدرسه بود. بچهای منظم، مرتب و تا حدودی ترسو و توسریخور که از شیطنتهای کودکانه دوری میکرد و عاشق کتاب بود، به گونهای که به مدت یک سال روزه گرفت تا با پسانداز هفتهای یک تومان بتواند کتاب خریده، بر اندوختههایش بیافزاید و این دوستش احمد سهراب بود که ظهرها لقمه نانی برایش میآورد تا سد جوع کند. او که در سایه تلاشهایش توانست در رشته پزشکی دانشگاه تبریز قبول شود، در خاطرات ایام تحصیل به صراحت میگوید که فقط یکسال با لذتی وافر درس خواندم و آن هم در زمان حکومت پیشه وری: «…بنده ترکی خواندم و آن موقع زمان حکومت پیشهوری بود، کلاس چهارم ابتدایی. قصه ماکسیم گورگی توی کتاب ما بود، مثالهای ترکی و شعر صابر، شعر میرزاعلی معجز [شبستری]… همه اینها توی کتاب ما بود و تنها موقعی که من کیف کردم که آدم هستم، یا دارم درس میخوانم همان سال بود. من از آنها دفاع نمیکنم. میخواهم احساس خودم را بگویم…»
غلامحسین در مدت پنجاه سال عمر پرثمرش شاهد وقایع گوناگونی شد. اما وی به راستی گرایش به کدامین مکتب و حزب خاصی داشت که در هر دوره تحت تعقیب بود و شکنجههای زندان به خود میدید و در آخر به تبعیدی ناخواسته محکوم شد؟
آلاحمد او را نویسندهای سرتق و کنجکاو و مدام در جستجو میدانست که آرام و طبیبانه و گاهی هم شاعرانه مینویسد و غلامحسین خود را فضولی که همیشه دوست داشت در جریان امور قرار گرفته، از نزدیک همه وقایع را لمس کند تا واقعیت را به تصویر بکشد برای همین، گاه در شمال و جنوب و گاه در دامنههای ساوالان و میان دهقانان بود.
از سال ۱۳۳۰ با آغاز همکاری با فرقه دموکرات وارد عرصه سیاست شد. در زمان پیشهوری به روستاهای اطراف میرفت و با بیاناتش روستائیان را متوجه حقوق از دسترفتهشان میساخت. نخستین قصههایش را در مجلاتی چون جوانان دموکرات، روزنامه دانشآموز و… چاپ میکرد و اداره سه روزنامه فریاد، صعود و جوانان آذربایجان را نیز بر عهده داشت. صاحب امتیاز صعود، فردی ارمنی به نام آرماتیس آرزومانیان بود که برای اولین بار او را با چخوف آشنا ساخت و همیشه به ساعدی تأکید میکرد: «تا چخوف را نخوانی، جنایت و مکافات را نمیفهمی». بعد از چخوف این داستایوفسکی بود که تأثیر زیادی بر ساعدی گذاشت. با پیش آمدن کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، غلامحسین که بر حسب شور جوانی تنها راه نجات را جنگ میدانست، تمامی راهها را بسته دید و از آن روز نوشتن را جدیتر گرفت اما به دلیل فعالیتهای سیاسیاش در ۱۸ سالگی زندانی شد و در ۱۳۳۴ نیز اولین نمایشنامهاش را با نام «لیلاجها» با امضای گوهرمراد به چاپ رساند.
گوهر مراد، نامی برای خالق نمایشنامهها
اما چه شد غلامحسین ساعدی نام مستعار گوهرمراد را برای خویش انتخاب کرد؟
آن روز پس از آزادی از زندان روانه قبرستان شد (او این عادت را حفظ کرده بود و هر بار پس از آزادی از زندان به قبرستان میرفت). همینطور در قبرستان میچرخید که چشمش به سنگ گوری افتاد که پر از خاک و گل بود. درپی برهم زدن خاک و خاشاکش، این کلمات بر روی آن نمایان شد: «آرامگاه گوهر دختر مراد». او که تا سال ۱۳۳۴ فقط با خواندن نمایشنامهها به تمرین دیالوگها میپرداخت و برای اولین بار نمایشنامه لیلاجها را نوشته بود خجالت میکشید بگوید هم قصهنویس است و هم نمایشنامهنویس، و از آنجا نام گوهرمراد را برای نمایشنامهنویسی انتخاب نمود. چنان که دیدم برخلاف نظر برخی، این نام مستعار جنبه سیاسی نداشت.
برشمردن آثار ساعدی در قالب نمایشنامه، فیلمنامه، داستان و رمان، ترجمه و مقاله و تکنگاری اعم از چاپشده و نشده کاری بس دشوار است اما آثاری چون عزاداران بَیَل، چوب به دستهای وَرَزیل، بهترین بابای دنیا، آی باکلاه، آی بی کلاه، گاو، بامها و زیر بامها، ننه انسی و… برای عوام نیز نامهایی آشنا است و بیشتر این آثار از جمله: اهل هوا، دندیل، ترس و لرز و… به زبانهای ایتالیایی، انگلیسی، فرانسه، روسی و آلمانی ترجمه شده یا به روی صحنه رفته است. جلال آلاحمد چه خوب راجع به چوب به دستهای ورزیل مینویسد: «اینجا [ورزیل] دیگر ساعدی یک ایرانی برای دنیا حرفزننده است. بر سکوی پرش مسایل محلی به دنیا جستن یعنی این. من اگر خرقه بخشیدن در عالم قلم رسم بود و اگر لیاقت و حق چنین بخششی را مییافتم خرقهام را به دوش دکتر غلامحسین ساعدی میافکندم… من ورزیلیها را بهترین نمایشنامه فارسی دیدم که تاکنون دیدهام…». ناگفته نماند جلال آلاحمد و ساعدی هرچند دوستی عمیقی داشتند و شب و روز را با هم میگذراندند، به دلیل اختلاف نظرهای فراوان، هر روزشان به قهر و آشتی میگذشت.
نمایشنامههای ساعدی خصوصیات خاص خویش را دارد از جمله اینکه هیچگاه در داستانش به خلق قهرمان نپرداخته، هرکدام از آنها با وسایل اندک و افراد معدود قابل اجرا است و جنبه رئالیستی و روانکاوی در آنها مشهود است. شخصیتهای نمایشنامههای ساعدی نه با توصیف چهره و ظاهر، که با دیالوگهایشان معرفی میشوند. او به میان مردم رفته، با آنان زندگی میکند تا واقعیت را به کمک تمثیل به تصویر بکشد. خانم دکتر فیلچتا فرارو، مترجم اهل هوا به زبان ایتالیایی، معتقد است ساعدی در شناخت جامعه روستایی و باورهای ویژه آن مناطق موفقتر بوده و آثارش حتی از جلال آلاحمد نیز منسجمتر و دقیقتر است و رابرت برلهسون، نویسنده و نمایشنامهنویس آمریکایی که لالبازی «اسفنج» چاپ شده در کتاب «سروهای کهن تگزاس» را به ساعدی تقدیم کرده، مینویسد: «ساعدی برگهای سبز ریشههای عمودی فرهنگ آداب و رسوم خود را در آسمان اندیشهها میپروراند و به توجیه ریشههای افقی فرهنگ غرب میپردازد و ما را از کیفیت زندگی درختی آگاه میسازد که درخت پیوندی ادب نوین ایران است.»
داستانی در دل داستانها
هرکدام از آثار ساعدی، داستانی دگر نیز در خود نهفته دارد. او که پرورده شهر تبریز و تحت تأثیر ادبیات غنی و پرشور آذربایجان قرار گرفته بود همیشه دوست داشت به زبان مادریاش بنویسد اما به قول خویش «آنقدر توی سر من زدند که مجبور شدم به فارسی بنویسم». وی نمایشنامه «گرگها» را به به زبان مادریاش به رشته تحریر کشید که در دومین شماره کتاب ماه چاپ شد و مأموران سانسور بلافاصله آن شماره را تعطیل کردند.
اما همین سانسور علتی شد تا ساعدی و دیگر نویسندگان، بیش از پیش به تمثیل روی آورده، به آن زبان سخن بگویند و همین سانسور باعث شد تا غلامحسین ساعدی و جلال آلاحمد و چند تن دیگر دور هم جمع شده، کانون نویسندگان را تشکیل دهند و ده شب شعر را برگزار کنند که در اولین شب، سیمین دانشور این برنامه را آغاز و با یادی از صمد بهرنگی ادامه یافت. صمد بهرنگی مردی از دیار تبریز، همپیمان و دوست و یار و یاور ساعدی. به راستی غلامحسین را میبایست با صمد شناخت یا افکار و زندگی بهرنگی را در نوشته های ساعدی؟ افسوس که مجالی نیست تا بیشتر بدین موضوع بپردازیم ولی همین بس که تأثیر آن دو در زندگی ادبی و سیاسی، هم قابل بحث است و شنیدنی و خواندنی.
ساعدی رشته تخصصیاش را زنان و زایمان انتخاب کرد ولی از دیدن تقلبات پزشکی در این رشته از ادامه آن صرف نظر نموده، به خدمت سربازی رفت. در خدمت نیز به دلیل گرایشهای سیاسی، سرباز صفر شد. پس از ترخیص، در دانشگاه تهران با گرایش روانپزشکی تخصص گرفت. مطبش را در جنب کارخانه سیمان شهرری و بعدها دلگشا دایر نمود. او در مطب شبانهروزیاش که محل سکونتش نیز بود، علاوه بر طبابت به نویسندگی نیز میپرداخت و مطب و خانهاش به محفل ادبی آن روز تبدیل شده بود. آنجا احمد شاملو، بهآذین، سیروس طاهباز، آزاد، جلال آلاحمد و… دور هم جمع میشدند و به بحث و گفتگو میپرداختند. ساعدی هرگز پولی جهت ویزیت بیماران تعیین نکرد و هرکس در وسع خویش اجرت میپرداخت.
در سال ۱۳۵۷ به دعوت انجمن قلم آمریکا و چند ناشر به آمریکا سفر کرد و ضمن برگزاری سخنرانیها و مصاحبههایی، افکار جهانی را در جریان فعالیتهای ادبی و هنری ایران قرار داد. پس از پناهندهشدن به فرانسه نیز به عنوان یکی از اعضای هیأت دبیران کانون نویسندگان، با وجود اینکه عضو حزب خاصی نبود دست از مبارزه برنداشت.
گرچه ما در این فرصت کم فقط توانستیم اشاره کوتاهی به ساعدی و حضورش در عرصه سیاست و پزشکی داشته باشیم و به عنوان نمایشنامه نویس و نویسنده و مترجمی که توانست مجله الفبا را در ایران و پاریس منتشر سازد، به ذکر آثار و نقل قول دگران اکتفا کنیم، خالی از لطف نیست بدانیم که تا قبل از چاپ اثر جواد مجابی، هیچکس با چهره ساعدی شاعر آشنا نبود.
دوست داشتم مطلب را با غزلی از حسین منزوی در رثای گوهرمراد به پایان برسانم که متأسفانه در ماهنامه کلک با غلطهای بیشمار چاپ شد، ولی بهتر دیدم با شعری از خود ساعدی آن را به انجام رسانم:
من طشت ماه را
بسیار دیدهام
بالای کوهها
من طشت ماه را
ندیده بودم
انگار.
ولی آن کاسه بزرگ پر از کف را
هر روز، بله هر روز
میدیدم
بسیار میدیدم
که پیراهن مرد کشته را
میشستند، میشستند، میشستند
و نهرهای پر از خون
شهر بزرگ را
رنگ جوانی
میبخشید.
منابع
۱- شناختنامه غلامحسین ساعدی، جواد مجابی / ۲- فصلنامه ایراننامه، ش۱۴، زمستان ۱۳۶۴ / ۳- مجله الفبا، ش۷، پاییز ۱۳۶۵ / ۴- ماهنامه کلک، ش۹، آذرماه ۱۳۶۹ / ۵- ماهنامه چیستا، ش۱۰۱، مهرماه ۱۳۷۲ / ۶- ماهنامه گلستانه، ش۲، دی ماه ۱۳۷۷ / ۷- دوماهنامه بخارا، ش۵۳، تیر و مردادماه ۱۳۸۵ / ۸- ماهنامه مهرهرمز، ش۲، اردیبهشتماه ۱۳۸۸
نقل از: هفته نامه ایرانیان کانادا
مد و مه دوم آذر ۱۳۹۲