این مقاله را به اشتراک بگذارید
خانم مولوی؛ لطفا در ابتدا کمی از سوابق ادبی تان برای مخاطبان ما بگویید و اینکه در این سالهای اقامت در خارج از کشور، چه فعالیتهایی در حوزه نویسندگی داشتهاید؟
از بیستسالگی کارِ نوشتن را جدی گرفتم یا به بیان روشنتر مشقِ نوشتن کردم؛ از راه خواندن برای یادگرفتن، یادگیری کارِ ویرایش و تمرین آن و ترجمه از انگلیسی به فارسی. در آن سالهای اول دهه پنجاه، برای من که زندگی و کارم در فضای نشر کتاب میگذشت، پیدا کردن ناشر و درآوردن کتاب آسان بود. با این همه، آن وقتها زود چاپ کردنِ کارِ اول نه هنر بود و نه مد؛ از این مهمتر اینکه برخلاف برخی که میل به زودچاپی دارند، من همین الان هم وقتی داستانی را تمام میکنم، میگذارمش کنار تا وقتی که در باره چاپش به یقین برسم. برای همین گرچه ترجمهها منتشر میشد، برای چاپِ داستان هولزده نبودم. نخستین داستانم که هم از خودم و هم از دیگران نمره قبولی گرفت، یکشنبهها، در شلوغی انقلاب درآمد. پس از جنگ اما کتابشناسی داستان کوتاه و رمان خانه ابر و باد و مجموعهداستان پری آفتابی در ۷۰ و ۷۱ درآمدند و بعد یکی دو کار کوچک و چند ترجمه و باز گمشدگیِ ناگزیر دیگر. در این شانزده سالی که بیرون از ایران بودهام، در کنار کشتیگرفتن فرسایشی با رنج نان و درد کوچ و از این دست نیشهای زندگی، تا میشده به نوشتن پناه بردهام. چون میخواستم داستانهایم در ایران دربیاید، سالها صبر کردم تا اینکه بعد از هجده سال در ۸۸ رمان دو پرده فصل درآمد و بعد هم سگها و آدمها و حالا کی بنفشه میکاری؟ و سال گذشته هم زردخاکستری. مجموعه جستارهایم، «آن سالها این جستارها» در خارج از کشور بیرون آمد و از راه فیسبوک در دسترس است.
با توجه به اینکه شما سال هاست از کشور مهاجرت کرده اید، تا چه حد با آثار داخل ایران آشنا هستید و میانگین آثار داستانی نویسندگان داخلی را در مقایسه با آثار ادبی جهان چطور ارزیابی میکنید؟
از وقتی که اینترنت سد جغرافیا را از میان برداشته، هم وبگاه داشتهام و هم وبگرد بودهام. بنابراین میشود گفت هم به خبرهای کتابی و فرهنگی و هم به نمونههایی از کارهای تازه نویسندهها دسترسی داشتهام؛ هم چنان که از این راه گهگاه نویسندههای جوان هم به سراغ من آمده و میآیند. چون به ادبیات ایران و کار نسل جوان دلبستهام، میشود گفت که کموبیش آن قدر خواندهام که از روند کارهای داستانی آنجا باخبر باشم. پرسش دوم شما پرسشی کلیست و من هم کلی میگویم که نویسندههای ما در مقام نویسنده گرفتاریهای باورنکردنی دارند، اما کارشان هیچ کمارزشتر از کار نویسندههای دیگر دنیا نیست. این البته به این معنی هم نیست که ما بالاتر و بهتریم. به گمان من خودشیفتگی و خودکمبینی دو روی یک سکهاند.
دوری از ایران، چه تاثیراتی بر نگرش و رویکرد شما به نوشتن داشته است؟
ناگفته پیداست که هر تجربه سهمگینی، مثل همین کوچ از وطن، یا مثل حس غربت در وطن، روی ذهن و روح نویسنده تاثیری پررنگ دارد و بازتابش را میشود در درونمایه داستانها یا موضوع آنها یا حتی نثر و زبان دید. سوای این تاثیر، بُنهکن رفتن دگرگونی مهمی در نوشتن من پدید آورد. تا وقتی در ایران بودم، در چارچوب نوشتن هنرمندانه (خلاق) جز به نوشتن داستان فکر نمیکردم. در این سالهای زندگی در اینجا در کنار چیزهایی که در زمینه نگارش یاد گرفتم، خواسته-ناخواسته به سوی ژانرهای دیگر، بهویژه جستار شخصی کشیده شدم و کار به جایی رسید که وقت و انرژی زیادی صرف آموختن و آموزاندن جستارنویسی و نوشتن در ژانرهای دیگر کردهام.
جایگاه نویسندگان در کانادا و وضعیت نشر داستان در آن کشور چگونه است؟
در هر جا که نظامی دموکراتیک دارد، نویسنده از نظر حرفهای جایگاهی بالاتر یا پایینتراز جایگاه دیگران ندارد. یعنی چون کموبیش در اجتماع هر کس و هر حرفه سهمی دارد، توهم حرفهای چشمگیر دیده نمیشود. نه دکتر و مهندس به شغل و عنوانش مینازد، نه نویسنده و شاعر خودش را صاحب رسالت یا تافتهای جدابافته از مردم میبیند. در کار کتاب و نوشتن اینجا قانون بازار است که حرف اول را میزند. بنابراین نویسندهها از یک سو از سختیهای گاه هولناک نوشتن در زمانه چیرگی سرمایه و بازار در رنجند؛ از سوی دیگر از مفرها یا نفسکشهایی که دموکراسی برایشان فراهم میکند، برخوردارند. کوتاه و روشن بگویم، نویسنده و شاعر در اینجا تنها وقتی که بخت پرفروش شدن را پیدا میکند، درِ بهشت به رویش باز میشود. هر چند میشود احتمال نشستن این کبوتر بخت را با یادگرفتن فوتوفنهایی بیشتر کرد، واقعیت آن است که از هر هزار دستبهقلم یکی دو تنی شاید بلیتشان ببرد. در میان برخی و شاید بهویژه جوانها، باورهایی درباره وضع نویسنده در غرب دیده میشود که با واقعیت نمیخواند و افسانه است. برای نمونه، اینکه نویسنده غربی از راه حق تالیف گذران زندگی میکند، افسانه است. آنچه من در این سالهای زندگی در کانادا و آمریکا دیدهام، گواه این است که سوای کمشمار نویسندههای پرفروش و پرنامی که ستاره شدهاند، بیشترِ نویسندهها هشتشان گرو نهشان است و ناگزیرند نانشان را از راه کارهای دیگر و گاه کار گِل در بیاورند. اگر دوام میآورند و صدایشان درنمیآید، برای این است که هم نظام سرمایه بالای سرشان است؛ هم دموکراسی راههای وام و بورس و کمک پولی و جایزهبری و کار ناپایدار در دانشگاه و کالج و کتابخانه را پیش رو میگذارد؛ هم میدانند که نه از راه نالیدنهای فردی، که از راه کار جمعی و نهادهای مدنی میتوانند وضع را بهتر کنند.
شما در آثارتان اشارات متعددی به زنان و دغدغههای اجتماعی شان داشتهاید و زنان نقش پررنگی در آثار شما دارند. از این حیث آیا شما تقسیم بندی خاصی مبنی بر زنانه نویسی در آثار داستانی قائل هستید؟
اصل این است که داستان عرصه خیالیست که همگانی میشود؛ نه مکانی همگانی مثل گرمابه که بشود مردانه و زنانهاش کرد. معنی زنانهنویسی روشن نیست؛ یعنی نویسنده زن است؟ یا آدمهای داستان زن هستند؟ یا اگر زن بنویسد، جور دیگری مینویسد؟ اگر این آخریست که باید گفت هر کس جور دیگر مینویسد؛ چه رسد به اینکه جنسیت و نژاد و هرچه دیگر را پایهای برای تفکیک بدانیم. در جامعهشناسی ادبیات یا در نقد فمینیستی ادبیات اگر گفتمان زنانه نویسی بیاید، جای حیرت ندارد. در عرصه اجتماعی، اما، این تفکیک از جای دیگری آب میخورد. ریشهاش برمیگردد به وقتی که داستاننویسی مثل خیلی چیزهای دیگر ملک مطلق مردان بود و اگر زنی مینوشت، در دَم با این جداسازی که بوی تبعیض و تحقیرمیدهد، ردهاش را تعیین میکردند. حالا هم که شمار زنهای دستبهقلم کمتر از مردها نیست، این کلیشهایست مایه آزار زنهایی که به سبب آدم بودن و نویسنده بودن داستان مینویسند و نه به سبب زن بودن. اگر آدمهای داستانهای من بیشتر زن یا بچه هستند تا مرد، شاید برای آن بوده که این آدمها داستانی داشتهاند که به چشم من پررنگتر آمده.
به نظر شما خیل آثاری که در سالهای اخیر با سوژه زنان ایرانی منتشر شده اند، چقدر توانستهاند به واقعیت زندگی زنان در ایران نزدیک شوند؟
چند سال پیش در جستاری به انگلیسی (برگردان عنوان آن به فارسی میشود: نویسندگان زن ایرانی و روایتهایشان) در باره پیشامد بزرگ در ادبیات ایران، یعنی روی آوردن زنها به عرصه نوشتن، نوشتهام که در اینترنت در دسترس است. این پیشامد هم ناگزیر بوده و هم فرخنده. اینکه نویسندههای زن در ایران بتوانند هم از پس سوژههای داستانهایشان بهخوبی برآیند و هم به جایی از پختگی و شایستگی در کار ادبی برسند که دیگر تازهازراهرسیده و نوآموز و نابرابر با مردان به حساب نیایند، زمان میخواهد. در این چند دهه هم زمانه روی دورِ تند میچرخد و هم زنهای ایرانی به جبران گذشته خوب تند میدوند.
یکی از نقصهای ادبیات داستانی در ایران، نبود نویسندگان فعال در ژانرهای مختلف ادبی است. به نظر شما چرا تمایلی به گرویدن نویسندگان به ژانرهای ادبی وجود نداشته است؟
این درست است که دامنه نوشتن در ژانرهای گوناگون در ایران تنگ است. دلیلش هم این باید باشد که زمینه و بستر درستی برای کشاندن نویسنده به تجربهورزی و نوشتن در عرصههای گوناگون نیست. نه صنعت نشر سروسامان دارد و نه رسانهها زمین زیر پایشان سفت است. بنابراین نویسنده همچنان بیشتر در همان فضای ژانرسنتی داستان سیر میکند. همانطور که گفتم روی آوردن من به جستار شخصی و جدی گرفتن آن در بیرون از ایران پیش آمد. در غرب شمار کسانی که ناداستان ادبی یا ادبیات ناداستانی میآفرینند، اگر بیشتر از داستاننویسان نباشد، کمتر نیست. بازار یادنگاری و جستار شخصی و زندگینامهنویسی و سفرنگاری چه بسا داغتر از بازار رمان است. داستان کوتاه و شعر در این بازار چندان خریدار ندارد اما رمان همچنان هواخواه دارد. تفاوت چشمگیرِ دیگر گرایش نویسندهها به گونههای رمان است. برای نمونه خیلی از نویسندهها رمان تاریخی یا رمان زندگینامهای مینویسند، چون اینجور رمانها خواننده و بازار دارد.
به نظر شما آشنایی با آثار شاخص داستانی جهان، چقدر برای یک نویسنده لازم و موثر خواهد بود؟
از نان شب واجبتر است.
در سالها و دهههای اخیر، شاهد بودهایم که نویسندگانی از کشورهای همسایه در عرصه داستان نویسی بینالمللی مطرح و معرفی شدهاند. به نظر شما چرا آثار نویسندگان ایرانی چندان توفیقی نداشته اند؟ آیا دلیلش ضعف آثار داستانی ایران است؟
به گمانم خوب است یا میتواند خوب باشد اگر ما در هر عرصهای، از جمله ادبیات، خودمان را با ترکیه بسنجیم تا کم و کاستیهای خودمان را بشناسیم. روشن است که هر چه ما بیشتر از دیگران و دنیا بدانیم و بهتر با مردم دیگر دنیا پیوند داشته باشیم، ادبیاتمان سرشارتر میشود. سردرلاکی و تنگچشمی افق دید نویسنده را کوچک میکند. سوای اینها، بازدارندههای دیگری هم هست که نمیگذارند ادبیات ایران در سطح جهانی عرض اندام کند. ما ملتی هستیم که تازه داریم یاد میگیریم که معنی شهروند بودن تنها در گرفتن از بالاسریها نیست و برای هر خواست کوچک یا بزرگ شهروندی میبایستی واردِ گودِ کارِ جمعی شد. نویسندهها هم از این قاعده مستثنا نیستند. درست است که کار نوشتن کاری فردی و گوشهگیرانه است، اما پیشبرد ادبیات چه در سطح ملی و چه در سطح جهانی بی همیاری و همکاری خود اهل قلم شدنی نیست. برخلاف برخی که کار پیشبرد ادبیات ایران در بیرون از ایران را بر عهده سازمانهای دولتی میدانند، باور من این است که چه در این زمینه و چه در هر زمینه فرهنگی دیگر، بهترین کار این است که دولت هیچ کاری نکند و فقط بگذارد نویسنده و مترجم و ناشر و کتابفروش خودشان فکری به حال پیشبرد کارشان، چه در درون و چه در بیرون، بکنند.
راستی شما سالها پیش به ترجمه نیز مشغولیت داشته اید. آیا هم اکنون نیز علاقهای به ترجمه آثار جهانی به زبان فارسی دارید یا خیر؟ چرا مدت هاست که ترجمهای از شما در ایران منتشر نشده است؟
نمیشود از یاد برد که این ترجمه بوده و هست که درِ فرهنگ و هنر دنیا را به روی ما باز میکند. ترجمه برای ما تنها درک دیگران نیست؛ در دورهای راهگشا به مدرنیته بوده؛ حالا هم در کنار و همراه با کارکردهای معمولش میتواند در توانمندسازی زبان فارسی به ما کمک کند. من از نسلی هستم که بالندگی جنبش ترجمه در دهه چهل و نیمه اول دهه پنجاه سهمی بزرگ در یادگیری و رشد فکریش داشته. بی آن که خیال داشته باشم که مترجم حرفهای بشوم، از همان اولِ کارِ قلمی ترجمه کردهام بیشتر گزینشی و از روی ضرورت. برای نمونه در مجموعهای از داستانهای کوتاه نویسندگان که در سال ۷۵ به نام «باد میوزد» درآمد و سال ۹۰ ویرایش دومش به نام «سگ یک میلیون شپشی» منتشر شد، کوششم این بوده که ترجمه داستان را جوری از کار دربیاورم که بوی ترجمه ندهد. کارهای ترجمه من کموبیش مثل کارهای دیگرم – از بد زمانه و وقت و بخت ناخوش شاید – بیشتر ندیده و نشناخته ماندهاند و برخی هم حتی گموگور شدند. تا در ایران بودم، ترجمه برای این بود که کتابی دربیاید؛ این سالها که هم بیرون هستم و هم مترجم تازهنفس بسیار است، فقط گاهی برای وبلاگم و گاهی برای رسانهای کارهایی کوتاه ترجمه کردهام.
در پایان اگر حرفی ناگفته مانده، بفرمایید! ضمنا از فعالیتهای این روزهای خود نیز خبر دهید؛ آیا به زودی شاهد انتشار اثری از شما در ایران خواهیم بود؟
تازهترین کتاب من در ایران مجموعه داستانیست به نام زردخاکستری که نشر روزنه آن را در ۹۱ درآورده. در یادداشت من بر این کتاب که تاریخ ۹۰ را دارد، گفتهام که گستره زمانی این داستانها از ۵۸ تا ۷۳ هست. اگر خوانندهای با تاریخ سی-چهل سال گذشته ایران و حال و هوای ادبیات و کتاب در این دوره آشنا باشد، میتواند خود حدیث مفصل از یادداشت من بخواند. اما شاید در میان خوانندههای شما کسانی باشند آن قدر جوان و آن قدر تاثیرگرفته از گسست تاریخی که چرای به روز نبودن تاریخ داستانها راندانند و در واقع از آنچه بر نسلی از نویسندهها گذشت، بیخبر باشند. در دهه هفتاد کم کم عرصه ادبی رنگی دیگر گرفته و حالا نسلی دیگر روی صحنهاند. در این میان بسیاری از نویسندههای نسل گذشته – چه رفتهها و چه حتی ماندهها – فرصت و رخصت نیافتند کارشان را در وقت درست و جای درست منتشر کنند. این همه فاصله در میان وقت نوشتن داستان و وقت انتشار آن، برای آدم بیگانه با حالوروز ما شاید باورنکردنی باشد؛ اما برای خودمان که جای تعجب نباید داشته باشد اگر نویسندهای سالها کارش در کشوی میزش یا در راه ارشاد بماند، یا چاپ بشود اما بسوزد و غایب بماند. اما آنچه مرا برآن میدارد که داستانی را گیرم که کهنه و بیات بنماید چاپ کنم، کیفیت داستانی کار هست. داستان اگر خوب باشد، زمانبردار نیست. رسانهها شاید پی مد روز باشند؛ اما ادبیات مد نیست که پیروِ روز و فصل باشد. خواننده هم گرچه به پسند خود میخواند، اگر اهل ادبیات باشد، میداند که زمان آنچه در داستان میگذرد و زمان نوشته شدن داستان ملاک بد و خوب داستان نیست. با این باور من در زردخاکستری داستانهایی به تقویم کهنه را آوردهام که هر کدام برای خودم تجربهای تازه در داستاننویسی بوده و طیفی از «شدنیها» در چارچوب داستان کوتاه را در بردارند. روال کار من یا وسواس کاری من طوریست که وقتی داستانی مینویسم درجا چاپش نمیکنم و میگذارم زمان بگذرد تا از کار فاصله بگیرم و بعد برگردم ببینم هنوز آن را داستان میدانم یا نه. با این روال، مجموعهای دیگر از داستان هم که به ناشر سپرده شده، باز از داستانهاییست که هیچکدام نوزاد نیستند. در غرب هم – اگر که سرمشق ما باشد – رسم بر آن است که داستان کوتاه اول در گاهنامهها و رسانهها درمیآید و بعدها کتاب میشود. هیچ ناشری هم نمیگوید این داستانها کهنهاند یا پیشتر درآمدهاند.