این مقاله را به اشتراک بگذارید
این درست که وقتی می فهمیم خود نویسنده راضی به انتشار اثرش نبوده از خواندن آن کمی احساس گناه کرده یا دچار عذاب وجدان می شویم، اما در مواردی آنقدر اشتیاق ما زیاد هست که چنین احساس گناهی در یک چشم به هم زدن رنگ ببازد، حکایت داستانهای تازه لو رفته از سلینجر نمونه خوبی برای چنین مثالی ست.
مثلا فرض کنید ترجیح می دهید خواننده رمان تکان دهنده ای همچون «محاکمه» اثر کافکا باشید یا اینکه چون کافکا راضی به انتشار رمانش نبوده و دوستش بعد از مرگ او ، با بی توجهی به وصیت کافکا آنها را منتشر کرده، خود را از چنین لذتی محروم می کنید؟
خیلی ها اولی را ترجیح می دهند، سعی می کنند به احساس گناه اصلا فکر نکنند و ته ماجرا هم بگویند، خدابیامرزد ماکس برود را که به وصیت کافکا عمل نکرد و نوشته هایش را نسوزاند . همینطور که چنین دعایی را می توانید در حق منتشر کنندگان سه داستان منتشر نشده سلینجر بکنید.
خب چه می توان کرد انسان موجودی ست مختار و برخوردار از یک کشش درونی به سمت گناه!
***
بی شک گوشه گیری، سکوت، بدقلقی و کنار کشیدن آن هم در اوج محبوبیت، در شهرت افسانه ای سلینجر بی تاثیر نبوده باشد به خصوص اینکه یک کنجکاوی متداوم در مورد او وجود داشته، اینکه خالق محبوب «ناتور دشت» پشت درهای بسته خانه اش چه می کند و آخر چرا ؟
اما بی تردید باید گفت اگر سلینجر این همه کج خلقی هم از خودش نشان نمی داد باز هم از شهرت و اعتباری کم و بیش نزدیک به همین برخوردار بود.
با این حال این سکوت و عزلت نشینی که علاقمندان پرشمار او را شگفت زده کرد، هر چه او برج و باروی اطراف خانه اش را محکم کرد تا از نفوذ دیگران به ویژه خبرنگاران در امان بماند، این کنجکاوی و عطش درباره او و اوضاع و احوال زندگی اش و مهمتر از همه دلایل عدم انتشار کاری تازه بیشتر شد.
آیا سلینجر دیگر نمی توانست به خوبی گذشته بنویسد؟ شاید هم به این نتیجه رسیده بوده بهتر از ناتوردشت چه می تواند بنویسد و بهتر است در همین اوج کنار بکشد؟ می بینید فی نفسه همین کنار کشیدن سلینجر و عدم انتشار کاری تازه خودش تا چه حد می تواند کنجکاوی برانگیز باشد…حالا باقی قضایا بماند.
تا آنجا که روشن است سلینجر در این عمر طولانی که داشته هیچگاه از نوشتن دست نکشیده است. چه منطقی بدانیم و چه نه به این نتیجه رسیده بود که با این روش عجیب و نامعمول حریم خصوصی اش را حفظ کند .
با این اوصاف بی هیچ تردید می توان معتقد بود که هیچ نویسنده ای در عالم نمی توان یافت که با انتشار ندادن نوشته هایش این قدر حال طرفدارانش را گرفته باشد، طرفدارانی که دوستش می داشتند و آنهایی که در نسل های بعد از راه می رسند و کماکان این نویسنده بدقلق را دوست می دارند.
او مدعی بود که در همه این احوال سفت و سخت مشغول نوشتن است، اینکه چه نوشته روشن نیست، اگر چه در این میان نامهایی هم مطرح شده مثلا دنباله ای بر ناطور دشت محبوبش با عنوان «آخرین و بهترین پیتر پَن ها» و دو سه کتاب دیگر که به گفته خودش باید پنجاه سال بعد از مرگش منتشر شوند.
با شنیدن این وصیت سخت گیرانه اولین فکر که به ذهن آدم می رسد اینکه، خب پنجاه سال بعد زنده هستم یا نه؟
خب این هم یک ضد حال دیگر! من یکی که بعید است پنجاه سال بعد زنده باشم، همین الان هم نسیه نفس می کشم! سلینجر لعنتی… نویسنده خل و دیوانه!
در مورد بسیاری از علاقمندان سلینجر می تواند وضعیت همین باشد. اما می توان امیدوار بود که قبل از مرگ دیگر داستانهای سالینجر را بخوانیم .
باید خوش شانس باشیم چون روایت دومی هم هست که امیدواریم درست باشد یعنی اینکه این کتابها در فاصله سال ۲۰۱۵ تا ۲۰۲۰ منتشر شوند. اما در مورد این روایت هم نمی توان اطمینانی داشت، جز اینکه اغلب آنها که ناطور دشت را خوانده اند سخت مشتاقند ادامه آن را هم بخوانند، حتی اگر کسی دیگری آن را نوشته باشد و یا حتی هولدن کالفید آن نوجوان غرغروی مطرود به پیرمردی فکسنی بدل شده باشد.
اما در پس این نارضایتی علاقمندان پروپاقرص سلینجر، ظاهرا خود او رضایتی تام و تمام داشته «چاپ نکردن آثار آرامشی شگفت آور داردوقتی کارت را چاپ کنی دنیا خیال می کند تو چیزی بدهکاری وقتی چاپ کنی نمی دانند چکار می کنی و می توانی برای خودت نگهشان داری».
«نمی خواهم کارهایم لزوما بعد از مرگم منتشر شوند، ولی دوست دارم برای خودم بنویسم . من هزینه این دیدگاهم را می دهم . چو ن مرا به عنوان آدمی عجیب و نجوش می شناسند اما تنها تلاش من این است که حریم خودم را حفظ منم».
اما ماجرای بیرون کشدن سلینجر از این کنج عزلت هم در نوع خود جالب بود، به خصوص نوع نگاه او به جریان که می گفت مسائل گوناگونی را از سر گذرانده و مطمئنا از این یکی هم جان سالم بدر می برد!
اما این مسئله که برای او در حد خطری چنین بزرگ جلوه کرده بود، چندان هم مسئله خطرناکی نبود. جز اینکه داستان های کوتاه و اولیه سلینجر که روزگاری در مطبوعات به چاپ رسیده بودند، به صورت غیر مجاز جمع آوری و در قالب کتاب منتشر شده بودند و این کار کاسبی پر رونقی را برای طرف به وجود آورده بود تا این کتابها را توسط کتابفروش های محلی به فروش برساند.
سلینجر از انتشار مجدد این داستانها جلوگیری کرده بود با این فرض که آنها تلاش های اولیه اش برای نویسنده شدن بوده اند. اما گوشه گیری و عدم انتشار کار تازه باعث شده بود که همین داستانهای کوتاه قدیمی هم حکم طلا پیدا کنند.
به هرحال ماجرا آنقدر هم که سلینجر فکر می کرد ترسناک نبود و با توجه به سنگینی جریمه نقض کپی رایت در امریکا خیلی زود سرو ته آن جمع شد و به قول سلینجر از این ماجرا هم جان سالم بدر برد. البته همین داستانها در ایران نیز توسط ناشران مختلف منتشر شده که خوب یا بد سلینجر از این یکی جان سالم بدر نبرده.
سلینجر دوبار دیگر مجبور شد تا از پیله تنهایی خود بیرون بیاید، یکبار در سال ۱۹۸۲ برای جلو گیری از انتشار یک مصاحبه خیالی با او و با دیگر هم برای جلو گیری از انتشار رمان «فردریک کولتینگ» نویسنده سوئدی که هولدن را در سنین پیری دستمایه نوشتن رمانی کرده بود.
می بینیم در عمده سالهای عمر خود، وسواس سلینجر در مورد انتشار آثارش واقعا به مرز دردناک و کشنده ای رسیده بوده، چون توانسته خودش را راضی کند که در آخرین لحظه از انتشار برخی آثارش جلوگیری کند.
اما حکایت سه داستان سلینجر که با عنوان «داستانهای پس از مرگ» به تازگی منتشر به همت نشر زاوش و بابک تبرایی شده چیزی ست در همین حال و هوا. داستانهایی که سلینجر علاقه ای به انتشارشان نداشته، اما نسخه هایی از آنها در اختیار دو دانشگاه بود که پژوهشگران می توانستند به صورت محافظت شده به آنها دسترسی داشته باشند.
و لابد باز می بینید که این وسواس سلینجر چه کاری دست مردم داده بوده که هنگام مطالعه داستان اقیانوس پر از گوی بولینگ در دانشگاه پرینستن، یک نفر هم باید مراقب می بوده تا طرف از روی آن کپی برندارد!
به هر حال با همه این وسواس و محافطت این داستانها و رفته و به لطف فضای مجازی به سرعت برق و باد در جهان پخش شده آن هم سه سال یعد از مرگ سلینجر و لابد اگر خودش زنده بود حالا باید در نود و چهارسالگی شکایت دیگری در دادگاه اقامه می کرد و چون در فضای مجازی هم دست آدم به کسی بند نیست، دست آخر از این یکی جان سالم به در نمی برد و مجبور بود با کلی فحش و فضیحت به مخترع اینترنت از شکایت خود صرف نظر کند.
به هرحال حالا این سه داستان که نگارش آنها به دوران جوانی سلینجر برمی گردد منتشر شده. هرچند که شاید شما هم مثل بسیاری ترجیح می دادید خواننده کارهایی از روزگار پیری سلینجر می بودید تا به این یقین می رسیدید که این همه سال در کنج عزلتش بیکار ننشسته و خدای نکرده داستان ننوشتنش به واسطه خشک شدن چشمه خلاقیتش نبوده. اما به هر حال همین ها هم که هست غنیمتی ست برای دوست داران سلینجر.
آنها که پیشتر دسترسی به نسخه های موجود این داستانها داشته اند، اصالتشان را تایید کرده اند، پس از این بابت خیالتان می تواند راحت باشد. هرچند سه داستان تنها یکی (اقیانوسِ پر از گوی بولینگ) اثری سلینجری به تمام معناست، داستانی که از قضا هولدن کالفیلد محبوب ناتور دشت در آن حضور دارد و در مجموع می تواند پیش در آمدی در نظر گرفته شود برای مایه هایی که بعدها به صورت قوام یافته و شکل گرفته در ناتور دشت مورد استفاده قرار گرفته است.
آن دو داستان دیگر «پسری که روز تولدش بود» و «پائولا» اگر چه از مایه های سلینجری تهی نیستند اما قدری خام و پرورش نیافته (با توجه به انتظاری که از سلینجر وجود دارد) به نظر می رسند اما به هر حال برای خواندن آنهاچه توجیهی قانع کننده تر از اینکه داستانهایی از سلینجر هستند.
مترجم کتاب بابک تبرایی که پیشتر هم ترجمه هایی از داستانهای سلینجر منتشر کرده، با افزوده هایی به این سه داستان به عنوان مقدمه و موخره اطلاعات پرو پیمانی هم برای مخاطبان درباره این داستانها، چند و چونشان و اینکه ازکجا سرو کله شان پیداشده و خیلی بحث های دیگر تدارک دیده که صرف نظر از خود داستانها مستقلا هم خواندنی هستند. البته مترجم نامه ای هم به خطاب به سلینجر نوشته و از او به واسطه بی توجهی به خواستش عذرخواهی کرده و به این ترتیب کلیت ماجرا ختم به خیر شده …انشاالله.
***
جی دی سلینجر
مترجم: بابک تبرایی،
انتشارات زاوش، چاپ اول زمستان ۱۳۹۲
۷۶ صفحه، ۴۰۰۰ تومان
****
این مطلب از بخش کتاب سایت الف نقل شده است
http://www.alef.ir/vdcdx90xjyt0x96.2a2y.html?226628
انتشار در مد و مه ۲۶ اردی بهشت ۱۳۹۲