این مقاله را به اشتراک بگذارید
در «مد و مه» نوشته ابراهیم گلستان خواندهایم: «بینایی چیزی جداست از ظلمت. تاریکی را هم باید به چشم دید. برای دیدن، روز کافی نیست. چشم میخواهد.»
اکنون ابراهیم گلستان به ما میگوید: «بیدار بودن است که باید به فکر آن باشی. بیدار بودن را باید درست بشناسی ـ درست دیدن آن را، و در آن درست دیدن تا درست را دیدن.»
گفتو گویی که میخوانید، بُریدهای است از متن بلندتر و مفصلتر گفتوگوی حسن فیاد با ابراهیم گلستان. در این پاره از این گفتوگو، ابراهیم گلستان زندگی را ستایش میکند و از سرزندگی و بیداری و آگاهی سخن میگوید. متن کامل گفتوگو با ابراهیم گلستان قرار است در آینده به شکل کتابی مستقل از چاپ درآید.
****
حسن فیاد – زندگی سی و چند سال اخیر شما در انگلیس دیدگاه شما را عوض کرده است؟ یا معتقدید این آسمان آبی مینا رنگ/ هرجا که میروید به همین رنگ است؟
ابراهیم گلستان – به آسمان چه ربط دارد حوادث تغییر دهندهای که، با همین تغییر، درام زندگی هر کس را هم میسازند هم روشن میکنند؟ برداشت از تغییرات در روابط انسانی است که جوهر اصلی و مایه فراآورنده هنر است. برداشت و نحوه نمایاندن این برداشت و این تغییرات. در همه هنرها.
نوشتههای خود را در این دوره، ادبیات مهاجرت میخوانید یا اعتقادی به این برچسبها ندارید؟
من همیشه در هجرت بودهام. هجرت نه یعنی از این مکان جغرافیایی به مکان دیگرجغرافیایی رفتن. هجرت یعنی از حالی به حال دیگر، از یک فضای فکری به فضای فکری تحولیافتهای رفتن. هجرت همان تغییر انسانی است. گذر از درکی به درک دیگر که چه بهتر، بالاتر، کاملتر، یا کامل شوندهتر باشد. هجرت در درک معنیها و آماده شدن، سفر آماده شدن و تحول آماده بودنها برای روشنتر پی بردن، روشنتر فهمیدن، بهتر معنیها را پیدا کردن برای بکار بردنهاشان. هجرت یعنی سفر برای یافتن صلاح، به صالحتر شدن تا صالحتر بودن. هجرت جغرافیایی نیست. ادبیات مهاجرت با بلیط قطار یا هواپیما خریدن راه نمیافتد. به راه نیفتاده. لطفاً به من نفرمایید که افتاده. ماست و خیار، یا دیزی شده است مکدونالد. از یک شهر به شهر دیگری رفتن اما با همان کیسه و کولهبارِ عقیدههایی که مشخصاً نسنجیدهایشان و با آن بارَت آوردهاند یا بار آمدهای. چه فرق میکند که قبلهتان روبرویتان است یا در دست چپ یا راست؟ هجرت نیست. میخکوب بودن است. جهلها همان جهلها و نفهمیها و عقیدههای تیزاب سنجش نخورده، همان عقیدههای مثل قیر به کفشتان چسبیده و شما را به جایتان چسبانده که، تازه، همهاش هم حسرت همان مکان سابق پشت افق، مفقود. چند صد سال پیش «زندهیاد» مسعود سعد نالید «نالم چونای من اندر حصار نای/ پستی گرفت همت من زین بلند جای.» این را برای همه نسلهای آیندهای که «از اصل خود» دور ماندهاند و باز روزگار وصل خود را میجویند گفت که بیخود آیندگان زحمت تکرار را نکشند.
همینگوی زمانی گفته است نویسنده وقتی که عاشق است بهتر مینویسد. عشق تأثیری بر نوشتههای شما در رابطه با این گفته همینگوی داشته است؟
همینگوی آدم چندان فکرکنندهای نبود، که اگر بود نه آنقدر «تکیلا» یا «جین» میخورد و نه آنقدر وقت به ماهیگیری و تماشای «توروماکی» میگذراند.
فاکنر معتقد است هنرمند مهم نیست، فقط چیزی که خلق میکند مهم است، چون حرف تازهای برای گفتن نیست. شکسپیر، بالزاک، هومر همه درباره همان چیزها نوشتهاند و اگر یکی دو هزار سال بیشتر زندگی میکردند، ناشر هرگز به نویسنده دیگری احتیاج نداشت. نظر شما چیست؟
عیناً.
حافظ میگوید: یک قصه نیست غم عشق و این عجب/ از هر زبان که میشنوم نامکرر است. فکر نمیکنید به قول لویی آرمسترونگ: «چه گفتن مهم نیست. چگونه گفتن مهم است؟»
شما بدجوری شعر حافظ را که شکستهایدش هم، زدهاید به چیزی که نسبت دادهاید به لویی آرمسترونگ. من گمان نمیکنم این حرف را خود «ساچمو»، بگوییم زندهیاد «ساچمو» گفته باشد. به هر حال خیلیها خیلی چیزها گفتهاند و من احاطهای به مجموعه آن حرفها ندارم. هیچکس ندارد. نمیشود داشت. حتی شاید نباید.
از نظر شما فرمول خاصی وجود دارد که با پیروی از آن بشود نویسنده بهتری شد؟
شعور و دقت که حاصل شعور است؛ و ادامه و مداومت در کار. کارِ دیدن دنیا و آدمها و دقت و مداومت در تفحص و تفکر در روحیههایشان و فکرهاشان.
نویسنده باید از دو خصوصیت برخوردار باشد: قریحه خداداد یا مادرزاد، که ذاتی است و تکنیک که اکتسابی است. فکر میکنید بهترین راه آموختن تکنیک برای یک نویسنده جوان و تازهکار، مطالعه و بررسی آثار نویسندگان بزرگ است؟ آزمایش و خطاست؟ رفتن به کارگاههای نویسندگی یا تحصیل در رشته نویسندگی خلاقه است که این روزها خیلی مُد شده است؟
من معنی قریحه «خداداد» را نمیفهمم. کارگاه و از این دوز و کلکها را نه تجربه کردهام نه شناختهام و نه پیشنهاد میکنم، و معذورم از دادن پاسخ. جواب من صادقانه نخواهد بود اگر به همین سادگی نباشد.
فاکنر گفته است: «شاید هر رماننویسی ابتدا میخواسته شعر بنویسد، ولی وقتی فهمیده که نمیتواند، آنوقت طبع خود را در زمینه داستان کوتاه آزموده که پس از شعر، دشوارترین فُرم بیان هنری است؛ و پس از شکست در نوشتنِ داستان کوتاه است که رماننویسی را برمیگزیند.» شما با توجه به اینکه هم در نوشتن داستانهای کوتاه و هم در رماننویسی موفق بودهاید، در این مورد چگونه فکر میکنید؟
حتماً اینجور نیست. شعر اگر یعنی حاصل حساسیت، که این فرقی میان شعر و داستاننویسی ارزشدار نمیکند و نمیگذارد. کوتاهی و بلندی سطرها هم که باید منوط و وابسته به نظم فکری باشد در هر زبان جداگانه. عروض یک قِلِق است که با زبان فرق میکند و یک وزنش فقط در یک زبان جا میگیرد. زبانهای خیلی نزدیک بههم هم نمیتوانند عروض واحدی داشته باشند. شعر هم نیازی به عروض ندارد. شعر هم در انحصار زبان فارسی یا عربی نیست. اجداد محترم ما وقتی با کلمههایی یا اسمهایی مثل «هوخ شتره» سر و کار داشتند نمیتوانستند مثلاً شعر «چه فرمان یزدان چه فرمان شاه» را بگویند اگر این جمله اصلاً شعر یا شاعرانه باشد. فاکنر هم برای زبان خودش گفته است. نه من به او کاری دارم، نه او به کلِ شعرهای فارسی. اصلاً طرح این قاطیغوریاس از طرف سرکار را هم پسندیده و شایسته و لازم یا پذیرفتنی نمیدانم. من متوجه توفیقی که میگویید داشتهام نیستم.
مثٍل اینکه متوجه سؤال من نشدهاید. منظور این است که چرا فاکنر این همه به شعر و داستان کوتاه اهمیت میدهد ولی رماننویسی را، که کار هر کسی نیست، خیلی دستکم میگیرد. به نظر شما داستان کوتاه با رمان چه فرقی و چه شباهتی دارد؟
یکیش کوتاه است یکیش بلند.
یک نویسنده جز به یک مداد و چند ورق کاغذ به چیزهای دیگری هم مثل آزادیهای اقتصادی و بیان احتیاج دارد؟ یا فکر میکنید یک نویسنده خوب آنقدر سرگرم و درگیر نوشتن است که فرصت فکر کردن به این مسایل، شهرت، ثروت و موفقیت را ندارد؟
یعنی نه گرسنه میشود نه تشنه، ونه در زمستان نه محتاج لباس و آتش؟ نمیخواهد؟ فقط مداد و کاغذ و کمپیوتر؟ نه حتی شعور و نه حتی قوه سنجیدن؟ نویسنده اگربه فکر «شهرت و ثروت و موفقیت» باشد چه وقت و چه جور میتواند نویسنده باشد، یا بشود؟
برای برخی از نویسندگان، نویسندگی نوعی رواندرمانی است. شما از چه دیدی به نویسندگی نگاه میکنید؛ چرا مینویسید؟
من یا بیمار روانی نیستم و نبودهام، که در نتیجه نمیدانم این وضع چقدر به کار نویسندگی میخورد، یا چنان در آن بیماری غرقهام که باز نمیتوانم جواب سنجیدهای از داخل آن فضا و دنیا به شما بدهم. روی همرفته فکر میکنم که درستی تن و روان خوشایندتر و به کارآیندهتر باشد تا یو یو بازی با نفهمیها و نفهمیدگیهای ارثی یا کهنه و پاگیر.
سالهاست که فیلمسازی را کنار گذاشتهاید، هیچ هوس یا حسرت فیلمسازی به سراغتان میآید؟ یا نویسندگی این حُفره را پُر میکند؟
نه هوس فیلمسازی داشتهام و نه حالا که چهل سال بیشتر است که فیلم نساختهام هوس یا غبن و غبطه یا حسرت آن به سراغم آمده. شما دنیا را جور خاصی میبینید که با دیدن من و دید من تفاوت دارد. فیلم نساختن هیچ جور چاه و حفره نمیآورد، نمیسازد.
فیلیپ راث، نویسنده آمریکایی، اخیراً که هشتاد ساله شد، اعلام کرد که میخواهد بازنشسته شود و دیگر چیزی نخواهد نوشت. شما که بیش از نود سال دارید هیچ به فکر این قضیه افتادهاید؟
فیلیپ راث برای من فقط نویسنده «درد پورتنوی» است. چهل سال پیشتر که این کتاب را میخواندم آنقدربه خندهام انداخت که از روی صندلی افتادم. باور کنید. اصل کار نفس کشیدن است. بگذارید بکشیم.
از گراهام گرین زمانی پرسیدند از اینکه جایزه نوبل به شما اهداء نشده مأیوساید؟ گرین در پاسخ گفت: نه. من منتظر جایزه بسیاربزرگتری هستم: مرگ! شما بیش از نود سال دارید. امیدوارم سالهای سال هم با توفیق و تندرستی زندگی کنید. هیچ به مرگ میاندیشید؟
خدمتتان که عرض کنم اولاً اگر گراهام گرین جایزه نوبل را گرفته بود افتخاری داده بود به جایزه نوبل. آن جایزه محتاج بوده است تا به تالستوی داده شود. نشد. محتاج بود به جویس داده شود. نشد. محتاج بود به چخوف، به ایبسن، به نابوکوف، و به مالرو و چندین غول دیگر داده شود که نشد. به بعضیها هم که داده شد حتی در زبان و کشور خودشان هم شناخته نمیشدهاند. هنر و ادبیات هم از جایزه جان نمیگیرد. پول شاید درآورد اما ارزش را در خودش باید پیدا کند، بعضیها هم قبول نکردند که جایزه را بگیرند. بنابر این دل کسی برای گراهام گرین نسوزد که دل خودش هم از این بابت نسوخت. جایزه؟ نه. من برای هیچ جایزه و عنوان و از این حرفها نه اندیشیدهام نه توقعش را داشتهام. و نه حس کردهام که لازمش دارم یا برایم اهمیتی دارد. لذتی که از کردن خود چیزی که نوشتهام یا فیلمی که ساختهام به من رسیده در هیچ چیز و از هیچ چیز مانند و ارزشی مشابه نداشته. حتی آن بیش از هفتاد سال پیش که در دویدن و پرش برای مسابقههای قهرمانی ایران بودم به جایزهها و اول شدن هم فکر نمیکردم. فقط کِرم تندتر دویدن و بیشتر پریدن داشتم. مسابقه با خودم داشتم. برای خود را سریعتر کردن و سریعتر دواندن، بهتر کردن، نه جلو افتادن، جلوتر افتادن از آنها که در مسابقه بودند؟ من میخواستم از خودم جلوتر بیفتم. اگر از کاری که کردهام خودم راضی باشم، حالا درست یا غلط یا به اشتباه یا از روی کمفهمی، هر جور، چه جور باید تحسین یا بدگویی دیگران را بر حس و قضاوت خودم درباره خودم برای خودم ترجیح بدهم؟ چه جور به چپ چپ به راست راست جهت خودم را، که در وهله اول خودم باید برای خودم پیدا کنم، بسپرم به دیگران؟ این وظیفه زندگی من است؛ وظیفه من است به زندگی خودم. جهت خودم را عوض کنم بچرخانم به حسب و به فرمان و به میل و توقع دیگران؟ یارو عربه گفت «لا و الله!» درمسابقه دو یا پرش اگر وقت اجرای مسابقه آنهای دیگری که در مسابقه هستند به هر علتی سکندری خوردند، پاشان گرفت، به هم خورد حالشان، یا سکته کردند، یا اصلاً افتادند مردند و من رسیدم به اول از همه به خط آخر پایان، خوب، این شد جلو افتادن؟ این شد بردن؟ رسیدهام اما به لنگیدن زودتر از لنگندهترها. پُررویی میخواهد میان پا دررفتهها، و زمینخوردهها، و سکتهکردهها، واحیاناً مردهها خود را قهرمان دیدن، قهرمان خواندن. آن جایزه اولشَ هم در واقع میشود یک جور توسری. نه. یک جور توی آنجای دیگر. نه مایه فخر و سینه کفتری گرفتن. ازاین سینه کفتری گرفتنها شما در همه خطهای سیاست و ادب و نقد و تجارت و هنر و هر خط فعالیت هممیهنان گرامی تازه و قدیمیتان کم ندیدهاید. از این قُزمیتبازیها هر جا بسیار. ما یکی که نخواستیم. اهلش نبودهایم. نیستیم هم. از خودم در همان وهله اول میپرسم ـ و باید هم که بپرسم ـ که آن کسی که ترا تحسین کرد یا ازت عیب گرفت یا فحشت داد یا کرم چرت گفتن دارد یا خُل شده بوده ولی اصلاً و به هر حال، چند مَرده حلاج بوده، چقدر قوت و لیاقت تحسین کردن یا عیب گرفتن داشته؟ یا فحش دادن، و چرا چنین کرد یا گفت یا نوشت؟ به هرحال من گاهی هم خندهام میگرفته است پیش این پرسشها که از خودم میکردم و به خودم میگفتم مبادا، ها، که روزی بیفتی به گفتن و قبول مهملات. توهین به هوش خودت نکن. نه توهین نه ظلم به آن. در محیطی که عزت و حرمت به نفس و سربلندی و دور را دیدن، و به روشنی دیدن و انصاف داشتن و شعور و فهمیدن جا واداده باشد به حرص گداصفتانه و تملق و ناتوانی روحی، و لنگِ فکری، و فقر تفکر سنجیده و بُخل و باز هم بُخل، و تنگچشمی و در عین حال چشمداشت، و التماس، و دشنام ـ در یک کلام همه چیز غیر از به صافی نگاه کردن، غیر از صاف دیدن، چه مهم است یا چه حسنی دارد جلو افتادن در چنین زمینههای زوار در رفته؟ از خودت جلو بیفت. ازخودت است که باید جلو بیفتی. آدم باید آدم باشد. از راه روشن دیدن است که روشنیهای بیشتر و بعدی میزاید، که میشود آدم شد. و با دانستن است که میشود جلو افتاد و خط جلو را دید. و خط و حد جلو را شناخت، و ساخت. دانستنهای مستدل، نه ورورههای جفنگ جادویی، نه ادای فهمِ کِش رفته قلابی و فردی و فرمانی را درآوردن. هم درآوردن و هم پذیرفتن چنان اداهای مجوف مسکین، و پذیراندنش به زور قدارهبندی. چپانیدنش در گوش و هوش معطل مردم، چپانیدن! به خودت بگو که تو مانند بندباز داری روی یک سیم کشیده بالای یک حفره سیاه ِ عفن میروی. بپا که نلغزی. بپا که نه هُل دهی نه هُل بخوری. بپا! روِی همین الگو هم جواب شما در مورد مرگ. همین. آن هم همین. وقتی میدانی، و میدانی که باید هم بدانی که میشود یا میشده است که نیایی اما همین که آمدی حتماٌ باید بروی و مدت ماندنت، مدت بودنت، و، بدتر، حس کردنِ بودن یا حس بودن کردن تو میان این آمدن و رفتن آن همه کم و کوتاه است که دیگر پرت است که حسی را که غفلتاً در این مدتِ کوتاهِ نسنجیده داری بگذاری بالای هر حس دیگر و هر چیز دیگر، و خیالها. وقتی به بعضی عددها، زمانها، مسافتها فکر میکنی، به شماره دانههای گندم که همین لحظه، الان در کشتزارهای دنیا و در انبارها و سیلوهای دنیا برای پختن نان وجود دارد، یا آن همه ستارههای شبهای تابستان بچگیهایم روی بام خانهمان شیراز، وقتی فکرت میرود به سوی آن ستارهها، این شمارهها، میبینی خودت عجب کوچکی. چنان و چندان کوچکی که مضحک میشود مدت ماندنت، بودنت، خودِ بودن یا نبودنت. بودن یا نبودن تو در قیاس با آنها که در دور َو بَر خودت میشناسی و میبینی است که در تناسب و اندازه میآید. از تناسب میان ذرهای که خودِ تویی با چنان وسعت و شمارهها رضایتی داری؟ این را باید بفهمی و بدانی با خودت در میانه بگذاری. بپرسی از خودت، و به این تناسب اتفاقی آگاه باشی و راضی نباشی. هر شب که به خواب رفتهای تجربه را داشتهای اگر که خوب دریابی، خوب ملتفت باشی. تا امروز در عُمر خود چند بار رفتهای به خواب؟ این یکی هم روش. هر دو مثل هم، کم یا بیش، اگر چه از آن خوابهای تا امروز، آن به صورتِ موقتِ تا امروز، تنها وقتی بیدار میشوی ازشان، ازش، میبینی کوتاهمدت و موقتی بودهاند. به همین سادگی. کوتاهی و موقتی بودنشَ را میفهمی و فهمیدی. دانستی و میدانی چون بیدار شدی ازش، ازشان، که اگر نشده بودی حساب دستت نبود، نمیآمد. فرقشان به همین سادگی، در حد درک واقعیمان به همین اندکی. دیگر برای چه به فکرش افتادن؟ همیشه مثل سایه همراهم است، هستش، میرود با من. میخواهی بخوابی و هیچ نمیدانی ـ نه میدانی نه به فکر میافتی که بیدار نشدم اگر، چه میشود، چه باید کرد؟ و اگر به فکر بیفتی خوابت نمیبرد. آنقدر که تا، دست آخر، خستگی بیاید و بیآنکه بفهمی ناگهان خوابی. ناگهان خواب ترا بُرده است. حالا درباره مرگ هم به همینجور، وقتی که در خوابی این پرسشها به وجه مشخصی به ذهنت نمیآید. در ذهن آگاهت نمیآید. این سؤالها را به وجه مشخصی از خودت نمیپرسی، در ذهنت به جُنب و جوش نمیافتند به صورتی که از آنها تو با خبر باشی یا بر آنها تسلطی داشته باشی. خوابی. الان که بیداری میدانی وقتی که از خواب بیدار شدی در همان دنیای پیش از خواب هستی نه در دنیای وقتی که در خواب بودی. همه همین جوراند، گویا. دیگر خیلی احمقانه میشود ترس ازخواب امشب که میآید، آن خواب درازتر بدتر. این حرفها را که سرهم کنی، به هم بچسبانی و در ذهن داشته باشی، دیگر سؤال حضرت عالی کمی برایتان میافتد به لنگیدن. اما چرا حرف از مرگ؟ حرف سر مرگ نیست، که سر بیداری است، اگر که حرفی باشد، اگر که بیداری، اگر که بیدار باید بود. تا آن زمان که بیداری چرا نگاه به آن سایه؟ حرف سر مرگ نیست، نداریم. سر زندگی داریم. باید سرزندگی باشد. سرزندگی است در هر حال. در زندگِی است که حرف میزنیم و از زندگی است که حرف میزنیم و حرف باید زد. از آن حرف میزنیم چون که بیداریم. دستکم چنین بیدار. باید سرزندگی باشد و بیداری. سرزندگی هم هست. سرزندگی و شرطهای زندگانی تو و نزدیکانت. و چه کس هست که نزدیکت نیست؟ حرف اصلی سر زندگانی و شرایط و اوضاعی که بر زنده بودن تو و نزدیکان تو و دید تو و کار تو، و شوق و شور و شادی و غم و کار و نفس کشیدنت مسلط است ـ ـ در زندگی، به بیداری. در بیدار بودن، نه در خواب، نه در مرگ. بیدار بودن، بیدار باید بود.
بیدار بودن است که باید به فکر آن باشی. بیدار بودن را باید درست بشناسی ـ درست دیدن آن را، و در آن درست دیدن تا درست را دیدن. و دیدن ابعادش، و دیدن کمبودها و حاجتهاش. اینها، تمام بر حسب آنچه امروز بسنجی ـ با توان سنجش امروزی، نه دیروزی. این وسعت دادن است به زنده بودن. زدن نبض و گردش خون در رگ تنها زمینه است و وسیله است برای زنده بودن و ادراک زندگی و اجرای درست زندگی، و توسعه زندگی را کمک دادن و درستیهای آن را جستجو کردن و شناختن و به کارشان بردن. زندگی این است. این است بیداری. و در بیداری است که آگاهی است. و آگاهی را باید به دست آورد. آگاهیِ است که زنده بودن انسان است و انسان بودن است که باید خواست، که باید شد، که باید بود، که باید داشت و باید بهش چسبید. و زندگانی و زنده بودن است که باید شناخت و ابعادش را وسیع ترکرد. این برای زنده بودن، و فرصتِ زدن نبض وگردش خون را غنیمت شمردن و به مصرف درست رسانیدن. مصرف درست را از شناختن نفس زندگی، با شناختن نفس زندگیست که باید شناخت. از این شناخت تدریجی مرتب است که انسان شده است انسان در حالِ عالیِ متعالی، بالانشین بالارونده سوی آگاهی. و این، همین، وسیعتر کردن ابعاد زندگیست که میراث انسان و انسان بودن است تا امروز. در امروز.
زنده بودن بستگی دارد به وسعت محیط جغرافیای فکری که برحسب اتفاق در آن هستی، و از آن است هم که میگیری. دست بر قضا آمدی و آمدهای در آن، دیگر به انتخاب و اراده سنجیده در آن باش. درست در آن باش. جزیی از درست بودن در آن، همان کوشندگی است به پاک کردن و به پاک نگهداشتن؛ و بهتر کردن خود آن. در آن هستی و از آن است که میگیری، بهتر کن آنچه را که میگیری با بهتر اندیشیدن و با پاکتر زندگی کردن. درست زنده بودنت بستگی دارد به کوشش خودت در ملاحظه و دیدن محیطت ـ ـ به دقت، به سنجیدن. به تعقل تا حدی که بتوانی، و همچنین بتوانی به این توان بیفزایی. افزودن از راه غربال کردن، با نگاه و تامل درکُل دایره دید و بود، با بهره بردن از تمام ممکنات، و نه تنها چسبیدن به آنچه در پشت سر داری، که سازنده دنیای فکر تو بوده است. قصدت باید برای بهتر شدن باشد. باید صفتهای محیطت را به روشنی بنگری و بشناسی ـ به قصدِ آنها را گسترانیدن، غنیتر کردن. اشکال کار، و همچنین کلید کار تو در عین همین محیط جغرافیای فکریست که محصول اندیشهها و ساختها و تجربههای پیش از توست که آنها نیز خود محصول روزگار خود بودند، روزگاری که همین تجربهها و نتیجهها در کار پیدا شدن و گردهم آمدن بودند، که چه بسیار هم نابکار از آب درمیآمدند و کج بودند و کجی کردند، گاهی به قصدِ دانسته، گاه از جهل، تا همچنان ماندند یا مُردند، و تقطیرِ اکسیر همچنان ادامه داشت که همچنان هم امروز، هنوز، در ادامه فرخندهِ پُررنج و تقلاست. باید دید که هرچه بود که دیروز بود، دیروزِ برای امروزی که هنوز نیامده و نشناخته و ندانسته.
زمانه / مد و مه / ۵ خرداد ۱۳۹۳
1 Comment
الی
همینگوی- فاکنر- حافظ- گراهام گرین- فیلیپ راث… چرند تر از این هم میشد سوال پرسید؟
حالا هی بگن گلستان بی اعصابه!