این مقاله را به اشتراک بگذارید
پس ۳۵ سال که دیگر «کلیدر» یک رمان «کلاسیک معاصر» محسوب میشود وقتی از او داستان کلیدر را میپرسم، میگوید: «یکی/دو سالی طول کشید تا مجوز نشر بیابد و خوشبختانه دوره وزارت فرهنگی آقای خاتمی بود و میتوانم فکر کنم که آسان نبود نشر کلیدر با وجود نظری که ابراز شده بود از جانب رییس اتاق ممیزی وقتی وارد جمع ممیزها شده و گفته بود «یک شاهکار در این مملکت به وجود آمده و من آن را خمیر میکنم!» با وجود چنان اظهارنظر قاطعی در فواصل سالهای ۶۴-۶۲ میتوانید تصور کنید کوشش دکتر خاتمی و نزدیکان ایشان، از جمله آقای فریدزاده و تلاشهای پیگیر دیگر دوستان با حسن نیت، آسان نبود انتشار کتاب. با وجود این به محض جابهجایی وزیر فرهنگ، در وزارت آقای مهندس میرسلیم، جلوی انتشار کلیه آثار من، از جمله کلیدر بسته شد به مدت پنج سال، (به استثنای یک چاپ «جای خالی سلوچ») و چنان شرایطی وقتی برای من پدید شد که از دانشگاه هم کنار گذاشته شده بودم و جنگ هم شدت یافته بود، کسوکارم آواره شده بودند و مانده بودم با خانواده و فرزندانی دو تا ۱۲ ساله و… تو خود بخوان حدیث مفصل را… » میتوانم رنج سالیان را در چهرهاش ببینم. سیگاری میگیراند و لابهلای دودهایش میبینمش. میگویم راستی سرنوشت آن دو جلد کلیدر که به دست ساواک افتاد، چه شد؟ تا بخواهد جواب دهد، ادامه میدهم عباس عبدی داستاننویس نقل میکند که در بحبوبه شلوغیهای انقلاب، در یکی از روزهای خیابان شاهرضا و میدان بیستوچهار اسفند شما را دیده که دو برگ کاغذ به قطع آ. چهار به دیوار چسبانده بودید. اینطور که عباس عبدی میگوید اعلامیهیی از شما بر دیوار بوده به این مضمون: «در هجوم ماموران ساواک به خانهام که منجر به بازداشت و زندانم شد، در کمال وحشیگری جلدهای اول و دوم رمان در دست نوشتنم، کلیدر، به سرقت برده شد. از همه دوستداران ادبیات که به نحوی از سرنوشت این دو جلد اطلاعی، هر گونه اطلاعی، دارند خواهش میکنم به طریقی مرا مطلع نمایند. » سیگارش را خاموش میکند و سپس میگوید: «نه، اینطور نبوده. آن دو جلد رمان «پایینیها» بوده که خود ساواک کلید خانه مرا داشته و آمده و این دو جلد را برده. » وقتی میگویم امیدوارم بعد از ۳۵ سال شاید پیدا شود، لبخندی میزند و…
همچنان نشستهام روبهروی خالق «گلمحمد» و اکنون از «گلمحمدها»یی میگوییم که… میگوید دوره «گلمحمدها» تمام شده! میگویم همانطور که از «وهن زندان» در بزرگداشت ماندلا سخن گفتید و آن دو هفتهیی که در زندان بودید، آنطور که سفیر آفریقای جنوبی گفت که ماندلا به ما یاد داد «مبارزه کنیم برای آپارتاید علیه سفیدپوستها» اما امروز مبارزه برای ما علیه سفیدپوستها نیست، بلکه مبارزه تغییر کاربری داده و علیه فقر و گرسنگی و فساد است. میگویم شاید دوره گلمحمدها تمام شده باشد اما… لبخند میزند. لبخند میزند و من در امتداد لبخندش، لرزش دست نویسندهیی ۷۳ ساله را میبینم که دستمالی به دستهایش میپیچد و میگوید آن را گره بزن. محکم! گره که میزنم، رواننویس را روی کاغذ میلغزاند و مینویسد. او را لابهلای دودهای سیگارش میبینم و نگاهی که تا دورها رفته. میگوید تاکنون خیلیها ادعا کردهاند که «گلمحمد»ند و از آن نوه و نتیجههایی که آمدهاند و گفتهاند ما بچههای «گلمحمد»یم. میگویم این همان تکثیر گلمحمدها است در بطن جامعه اما نه به شکل یک انقلابی یا… که اکنون در قالب یک گلمحمد دموکرات شاید. لبخند میزند… میگویم «زوال کلنل» به کجا کشیده شد؟ با امیدواری میگوید همینروزها… نمیگوید «میآید»، سکوت میکند…
اکنون که از پس ۳۵ سال عمر کلیدر، یکبار دیگر به حجم عظیم آن نگاه میکنم با خودم میگویم ممکن است هر خوانندهیی با دیدن این حجم کتاب عقب رانده شود و با این پرسش روبهرو که چرا هنوز هم باید کلیدر بخوانیم؟ «چرا»یی که شاید لابهلای این پرسشها و پاسخها بتوان پاسخی برای آن پیدا کرد.
آقای دولتآبادی ۳۵ سال از انتشار کلیدر میگذرد (انتشار جلد اول و دوم، ۱۳۵۷) و امروز که من با شما دارم مصاحبه میکنم این رمان دهجلدی به چاپ بیستموپنجم رسیده. خود من سال ۸۶ یک تابستان را گذاشتم و این رمان عظیم را خواندم. من وقتی این رمان را میخواندم، جدای از همذاتپنداری و همراهی با قهرمان رمان، بخشی از تاریخ و فرهنگ ایرانی را در آن میدیدم. من یک «من» اجتماعی را در آن رمان دیدم که در «گلمحمد» و «مارال» متبلور شده بود و این «من» اجتماعی را وقتی در دورههای مختلف تاریخ سیاسی، اجتماعی ایران رصد کردم، دیدم دقیقا «کلیدر» بازنمای تاریخ معاصر ایرانی است. شاید یک «شاهنامه» به نثر. کلیدر از یکسو بازنمای روح ایرانی و وجدان ایرانی است و از سوی دیگر بازنمای روح قومی/ ملی ایرانی.
اما در مورد خاص کلیدر که شما نگاه و درک عاشقانه به آن دارید، توضیح چندانی نمیتوانم بدهم واقعا- مگر بگویم به تکرار که «هنر تمام هنرجوی خودش را طلب میکند- و به کمتر از آن راضی نمیشود؛ بهراستی هنر پرتوقعترین بوده است در برابر من. شاید توانسته باشم چنان توقعی را برآورده کنم که در فرآیند آن جنابعالی یک فصل تمام بنشینید و کتاب را بخوانید. در باب وجوه دیگر
اثر هم – مثل مردمشناسی، فرهنگ عمومی، چه میدانم جامعه، روابط و دیگر جنبهها- میتوانم بگویم شخصیتهای کتاب در تهی جریان پیدا نمیکنند، بلکه از درون روابط فراخورد خودشان جریان مییابند. اینکه شما این کتاب را شاخصه روحیه ایرانی یافته و درک کردهاید موجب خرسندی است؛ زیرا اگر چنان آرزوهای بزرگی در من وجود نمیداشت، به سمت خلق چنین کار و چنان کارهایی چگونه میتوانستم بروم؟
شما در این رمان انسان و کرامت انسانی و آزادیاش را پاس داشتید. این همان چیزی است که نیکوس کازانتزاکیس نویسنده بزرگ یونانی در رمان «گزارش به خاک یونان»اش مینویسد: «من چهره واقعی خود را میشناسم و تنها وظیفهیی را که به دوش دارم میدانم، ساختن این چهره با حوصله تمام و با همه عشق و مهارتی که در ید قدرت من است و «بازساختن» آن؟ این چه معنایی دارد؟ معنایش بدلکردن این شعله به نور است، تا چیزی از من باقی نماند که «خارون» بتواند با خودش ببرد. چون این بزرگترین جاهطلبی من بوده است: باقی نگهداشتن چیزی است که مرگ بتواند با خود ببرد؛ هیچچیز جز مشتی خاک. » و به زعم این این هنر است: خلاقیتی در شرایط آزاد و مستقل که یا ندای درون هنرمند است که برخاسته از ساحت زبان او است یا صدای مردمی که در ساحت بافت فرهنگ و جامعه جریان دارد . از این منظر، گویی کلیدر، «گزارشی است به مردم ایران» که یکبار دیگر خود را در گستره تاریخیشان ببیند، به ویژه بعد از گذار از مشروطه و رسیدن به استبداد رضاشاهی و سپس از مصدق و سرنگونی او و رسیدن به استبداد محمدرضاشاهی و سرانجام انقلاب و دولت موقت بازرگان و. . .
«چهره خود را میشناسم» در سخن کازانتزاکیس را میفهمم و آن بشر را بسیار دوست میداشتم و میدارم اما شخصا میتوانم بگویم کوشیدهام مگر بتوانم چهره واقعی خود را بشناسم و پس پشت این چهره را. البته منظور چهره عام خود است. بله، همه کوشش عمر من در این بوده است و بیگمان نتوانستهام؛ زیرا تغییر، اصل ثبات را به تغییر وامیدارد؛ پس میتوان روی این معنا توافق کرد که کوشیدهام بشناسم! در باب کرامت انسانی و رعایت آن هم، امری است که منحصر به کلیدر نمیشود. سرجمع، مگر جز این بوده که معترض بودهام نسبت به همه نارواییها که بر آدمیزاد رواداشت میشده؟ اینکه بدیهیترین اصل در نگاه و کار نوشتن است! آنچه از آن دور ماندهام شاید و ناتوان بودهام از بیانش، نارواپذیری بوده است! در مورد اینکه کلیدر گزارشی است به مردم ایران و میافزایم به خاک ایران- بله، درست است. تکوین در ادبیات از آستانه مشروطیت تا دوران نویسندگی من هم درک درستی است، چنین بوده است افزون بر آنچه در پیش از مغول – یعنی از بلعمی تا نظامالملک- باقی مانده و تکیهگاه اطمینان بوده است.
کلیدر به زعم من فریاد اعتراضی است علیه مرگی که زندگی را از جهان برگرفته است؛ پس: «چون میآفرینم، پس با مرگ میاستیزم. » و اگر معنا و ارزش اصالت آفرینندگی را در این بدانیم، پی خواهیم برد که: آنگاه «گلمحمد» و «مارال» را که از ساحت بافت فرهنگ و جامعه ایرانی بر قلم محمود دولتآبادی در «کلیدر»ش جاری شدند را بخش عظیمی از فرهنگ و تاریخ ایران بدانیم که در ساحت زبان و ادبیات متبلور شده است. (نمونه بارز آن در ادبیات روس که بخش عظیمی از تاریخ و فرهنگ آن کشور را با خود دارد و وجدان و حافظه ملی روس است، «جنگ و صلح» تولستوی است)؛ دولتآبادی که در شرایط آزاد (و نه محیط آزاد) دست به خلق چنین قهرمانانی زده که بخش عظیمی از وجدان و حافظه ملی ما است، آقای دولتآبادی، از منظر «جنگ و صلح» که بازنمای روح روس است، میخواهم به روح ایرانی در «کلیدر» برسم. از این منظر هم صحبت کنیم.
نمیدانم طرح این کلیات در زمانه قطعهقطعهشده و ریزریزشده همهچیز –همانچه دوره مدرن نامیده میشود- چه مایه برتافتنی است اما به یقین بدانید که هر مجنونی در هر کجای این طرح این زمین، دست به کاری بزرگ میبرد، قطعا وارد یک سلوک روحی میشود که از محدوده شخص و فرد معین فراتر است. چنین سلوکی میتواند آگاهانه باشد (چنانکه از کازانتزاکیس گفته است) و میتواند آمیزهیی از آگاهی- ناآگاهی باشد؛ چنانکه من میفهمم. به اینترتیب از لحاظ من عبارت «بیهوده سخن بهاین درازی نبود»، مناسبترین پاسخ به درک شما است. آنچه میتوان افزود این است که در نوشتن کلیدر یک میل سرکشی ادبیات، شدت داشته در وجود من؛ درواقع انگیزهیی که از گذشته ادب و فرهنگ گذشته میآمده و جهشی از متن گذشته و زمانه خود به شمار میرود.
«جنگ و صلح» را اگر بخش عظیمی از تاریخ و فرهنگ و وجدان و حافظه ملی روسیه بدانیم، همیشه الگویی دقیق برای ارزیابی روح و وجدان ملی ایرانی هم بوده و همین موجب شده که بسیاری از نویسندگان آن را الگوی خود قرار بدهند برای بیدارکردن روح و وجدان ملی ایرانی. به زعم من بهترین نمونه در ادبیات فارسی «کلیدر» است که همان کارکرد جنگوصلح در ادبیات روس را در ادبیات فارسی دارد اما بهعکس «جنگ و صلح»، غرور و روح ایرانی در برخورد با بیگانه نبوده که متجلی میشده بلکه با استبداد داخلی بوده، این به وضوح در ادبیات مشروطه تا امروز نیز نمود دارد و البته در «کلیدر» که بازنمای روح انسان معاصر ایرانی است. چقدر خود را وامدار «جنگ و صلح» میدانید که از آن به «کلیدر» رسیده باشید؟
ادبیات روسیه از گوگول و پوشکین تا سولژنتسین و بولگاکوف، از نظر من یک اتفاق در تاریخ بوده است، مثال ادبیات دوران الیزابت که با ویلیام شکسپیر مشخص میشود و مثل ادبیات عصر طلایی یونان یا مثل ادبیات فرانسه از مولیر تا کامو، بکت. بنابراین نویسنده-پژوهندهیی را نمیتوانم به تصور آورم که ازای هر سه، چهار منبع فرهنگ بشری خود را محروم کرده باشد. پس قدری سادهانگاری است که تصور شود مشابهتهای حماسی- لزوما زیر تاثیر یک نویسنده حماسی باید بوده باشد. بدیهی است من «جنگ و صلح» را هم خواندهام، آثار هومر، شکسپیر، گوته و… را هم خواندهام اما در ادبیات روس بیش از تولستوی، مجذوب داستایوفسکی بودهام و مایلم یکبار دیگر آثار آن مومن را بخوانم؛ فقط نگرانم آن جاذبه پیشین از خیال برود. اما برای من جالب این است که در تاثیرپذیری حماسی چطور به حکیم ابوالقاسم فردوسی اشاره نکردید که تمام عمر با من ایرانی بوده است؟ باری… در عمرم فقط یکبار رفتهام که از باب قیاس، خود را بسنجم و آن قیاس در ارتباط با هیچ یک از نویسندگان نامبرده نبوده است. آن یکبار، موردش حضرت مولانا جلالالدین بود؛ به آن سبب که در جوانی چیزهای شاعرانه مینوشتم و کموبیش با شعر آشنایی داشتم اما چون متوجه شدم که الزاما خواهم نوشت با خود گفتم میروم به دیدار مولانا تا چه بگوید؟ غزلیات را جابهجا خواندم و چنان دچار حیرت شدم که فکر کردم – یعنی به این نتیجه رسیدم- که از نوشتن شعر محترمانه فاصله بگیرم، از آنکه بعید میدیدم بتوانم به چنان مهمی نایل آیم بهخصوص که من میخواستم در زمین بنویسم و نه در آسمانها، آن هم به نثر و آن تنها موردی بود که با منطق قیاس خواستم خود را بشناسم و بسیار مهم و مفید افتاد آن قیاس! از آن پس فقط در منطق استقرا ره سپردهام زیرا زود به این فهم رسیدهام که هر ذره جهان خودش را دارد، اگر خود یک جهان نباشد؟!
انسان ایرانی و استبداد. شاید رویارویی انسان ایرانی از دیرباز که ساختار ذهنی، سیاسی و مذهبیاش همیشه در طول اعصار مختلف از باستان تا امروز استبدادی بوده و هماره فاصله بین ملت و دولت (حکومت) در ساختار سیاسی/اجتماعی جامعه نمود داشته است، درونمایه اصلی این رمان باشد. شما این استبداد را با دستمایهقراردادن تاریخ که بخشی از حافظه فراموششده ایرانی است، مدام به خواننده هشدار میدهید. شما استبداد رضاشاهی را در این رمان هدف قرار میگیرید که دوباره به استبداد برسید که مصداق این جمله است که در درون هر یک از ما یک «دیکتاتور» خوابیده است و به وقتش بیدار میشود. شما این بیداری را هشدار میدهید گویا.
البته استبداد در ایران مقوله کهنسال و دیرپایی است و متاسفانه بسیار هم جانسخت است و همه از آن مینالند اما هیچ فردی ندیدهام که به سهم خودش در برساختهشدن استبداد اعتراف کند و کمتر از آن دیدهام اشخاصی را که رفته باشند پی شناخت استبداد و توضیح آن، شاید هم رفته شده و من از دیدن آن پژوهشها محروم مانده باشم. اگرهم رفته نشده باشند، ظاهرا موجه است زیرا به نظر اشخاص هرچه باب میل نباشد استبداد شمرده میشود و به نظر موضوعی دم دست میرسد، پس چه نیازی به پژوهش و شناخت؟ درحالکه استبداد یک ریشه تاریخی در این عالم دارد همچنین رنگ و رخهای گوناگون و صد البته تا برابرنهاد آن فهم و توضیح نشود هم به شناخت درنخواهد آمد. مثلا شخصا ۶۰سالی میگذرد که درون چنین پدیده هنوز تعریفنشدهیی، دارم زندگی تجربی با چشمان باز میکنم و در طول این مدت همه مخالفانی که با ایشان اتفاق صحبت افتاده است، از استبداد منزجر بودهاند و در مقابل ذهن را احاله دادهاند به چیزهایی که در گمان وجود نامشخصی داشته است که چون من در لفظ ایشان اندیشیدهام به نتیجهیی نرسیدهام جز خود ایشان. اما خود ایشان به جز ذهنیتشان که فرآیند شرایط میبوده، چه میتوانسته باشد؟ آقای عزیز، ۳۰۰سال تجربه دوران ترقی بشری با ذهنیت پدید نیامده. آنها آمدند و اصل را بر بیرون از ذهنیت گذاشتند از برکت تفکر واقعنگر و رسیدن به اصولی که بیرون از ذهن هر فردی وجود روشن داشته باشد؛ پس آنگاه نظریه و توضیح شد، پذیرفته شد یا نشد؛ فرآیند شد و به آن ترتیب چیزی حاصل آمد که به آن گفته میشود «شناخت» و بر اساس چنان شناختهایی تعریف نسبی پدیدهها امکانپذیر شد که به وفاق جمعی درآمد. بر اساس چنان شناخت و وفاقی است که (مثلا) همین روزها از زبان چندی از شهروندان فلان کشور اروپایی میشنویم که چنین تصمیمی از جانب دولت، ضد اصل دموکراسی است که در قانون آن کشور مصرح شده است. پیدا است که آن مردم (مثلا) دیکتاتوری فرانکو را شناخته، تعریف آن را در حافظه دارد و با قوانین کشورش هم آشناست و نیز میداند که چه میخواهد و چه نمیخواهد. به این ترتیب نمیتوان خلاصه گفت «درون هر یک از ما ایرانیها یک دیکتاتور وجود دارد» و از آن گذشت! شخصا به شما اطمینان میدهم که درون هر فرد بشری یک دیکتاتور وجود دارد؛ اما آنچه امکان بروز آن را نمیدهد، خرد جمعی است که از ذهن فرد، فرد جامعه برآمده و در بیرون از ذهنیتها به شناخت و سپس به قانون درآمده است.
تاریخ (و بهخصوص تاریخ سیاسی معاصر) دستمایه بسیاری از شاعران و نویسندگان معاصر است. نامهایی چون احمد محمود (همسایهها)، صادق چوبک (تنگسیر)، رضا براهنی (رازهای سرزمین من)، یا ابراهیم گلستان در داستانهای «آذر ماه آخر پاییز») و محمدعلی سپانلو در این زمینه پررنگتر است. من مایلم به جای برشمردن نوع نگاه دیگران و شما به تاریخ، از شما بپرسم وجه تمایز و نگاه شما به تاریخ بهمثابه چیست و چه تفاوتهای بارزی در این نوع نگاه است که میتواند این تمایز را نسبت به دیگران بیشتر نشان دهد؟ (البته با این دید که مواجهه ما در بسیاری از داستاننویسان معاصر، نگاهی ایدئولوژیک است که به زعم من زیرعنوان «ادبیات جهتدار» -فارغ از چپ یا راست- قرار میگیرد و «کلیدر» نیز گاهی از این منظر نشانه میرود).
نمیدانم و تفاوتی اگر باشد منطقا ارباب نقد و نظر باید بشناسند و اگر لازم دیدند بگویند یا بنویسند؟ آنچه از این بابت به من مربوط میشود اینکه همه نویسندگانی که شما برشمردید و برنشمردهها را هم خواندهام و بیگمان از هر کدامشان آموختهام اما اینکه چه تمایزی- تفاوتی وجود دارد و درک و بیان آن، پیشه من نیست؛ شاید به همین سبب هم شاخهیی در ادبیات پدید آمده که نقد و بررسی ادبی نامیده میشود و تا آنجا که من اطلاع دارم پیشه آن به ارسطو میرسد در همان عصر طلایی یونان. البته پیشتر گفتهام که جامعه ما – از جمله نداشتههایش، یکی هم- نقد ادبی است که خود علل زیاد دارد!
زنان کلیدر (به ویژه مارال و صوقی، شیرو و…) فقط درگیر مسائل عاشقانه و زندگی درونخانوادگی نیستند، بلکه در همراهی با همسر لباس مبارزه و جنگ نیز میپوشند. ما در شاهنامه هم نمونههایی از جمله «گردآفرید» داریم. شما در تاریخ معاصر نمونههای مدنظرتان بوده که آن را در شخصیت مارال استحاله کرده باشید یا این نوع نگاه به زن ایرانی را از شاهنامه وام گرفتهاید؟
درباره زنان کتاب کلیدر صحبت کردهام در گفتوگوی «ما نیز مردمی هستیم» با وجود این میتوانم بگویم زنان در کلیدر از شأن انسانی مهمی برخوردارند و اگر حمل بر غرور نشود که نباید، توان گفت نظیرشان را کمتر در ادبیات دیدهایم، حتی در ادبیات دیگر ملل. زنهای کلیدر فقط در کلیدر میتوانستند پدید بیایند و خوشبختانه پدید آمدند در کنار «مرگان» رمان «جای خالی سلوچ». شاید بدان سبب که آنها از اعماق تاریخ اجتماعی ما میآیند. اینکه شما به زنان در شاهنامه اشاره داشتید، بیگمان بسیار مهم بودهاند اما نه چنین در واقعیت زخمدیدهیی که زنان در کلیدر پدید شدهاند. زنانی که نه شاهزادهاند و نه آنکه پیشتر شرایطی پیش آمده تا نویسندهیی به سراغشان برود و خوشبختانه چنین اتفاقی رخ داد در این ذهن و این قلم.
تراژیکترین بخش رمان به زعم من زمانی است که خانعمو به همراه دیگر همراهانش وقتی گندمهای انبار حاجی سطانخرد خرسفی را از انبارها بیرون میآورند که به مردم بدهند، مردمی که گویا حق خود را فراموش کردهاند یا به تعبیری به دلیل نگاه ایدئولوژیک و خرافیشان بیوجدان و نسبت به سرنوشت سیاسی، اجتماعیشان منفعل و منفک شدهاند و گویی بار تعهد اخلاقی، اجتماعی و سیاسی خود را به دوش اقرارنیوشان، رهبران مذهبی و سیاسیشان انداختهاند که همین سبب شده تا نیروی واکنش نسبت به مسائل اخلاقی، اجتماعی و سیاسی و قدرت تمییز همه امور – یعنی به کاربردن وجدان- در آنها رو به نقصان بگذارد، میبینیم که در اینجا هم مردم با همان ترس نهادینهشده در یقهشان، سکوت میکنند و خانعمو دستور میدهد که گندمها را در آب بریزند و انبارها را بسوزانند. این صحنه را من بارها در تاریخ خودمان خواندهام و شاید دیده باشم. شما بگویید آقای دولتآبادی.
آنچه به نظر شما تراژدی انگاشته میشود، از نظر من یک واقعیت سخت و تاملبرانگیز است؛ به این معنا که تودههای مردم زودازود باورهایشان را فدای موقعیتهای زودگذر نمیکنند و اینکه مردم خرسف تودههایی از ترس تاریخی هم روی کت و کول خودشان احساس میکنند و یقین دارند که اگر آن غلات را از طرف خانعمو قبول میکردند، خیلی زود باید تاوان سنگینتری میپرداختند. ضمن اینکه رعیت مردم محافظهکار و دوراندیشتر از آن است که تصور میشود. به نظر درآورید که در تمام طول و پهنای این سرزمین، دهقانان کشتورزان سهمگینتر آسیبها را تحمل کردهاند، چه از بابت دفاع جان و مال، چه از بابت تامین آذوقه و خراج برای لشکریان خودی و بیگانه و میدانید که تجربههای دور و نزدیک در ضمیر آدمیان باقی میماند.
قیام گلمحمد از یک سری خردهروایتهای خانوادگی و قومی شروع میشود و سپس علیه حکومت جهت میگیرد. از یکسو یادآور قیام عیاران است بر متمولین، از سوی دیگر در ادامه بهطور ناخواسته و گویی ناآگاهانه به سمتی کشیده میشود که دیگر طرف حساب گلمحمد، خوانین و متمولین نیستند، بلکه حکومت است. اینجا است که رمان از وجه قومی، رنگ ملی به خود میگیرد، هرچند رمان سویه فراملی به خود نمیگیرد (آنچه ما در شاهنامه به عنوان روح و وجدان ملی ایرانی داریم همین فراملی بودن آن است که در کلیدر به شکلی دیگر و از منظر داخلی به آن پرداخته میشود) چقدر قیام «گلمحمدها» را از واقعه سیاهکل، میرزاکوچکخان، حیدرعموغلی یا اگر بخواهیم نقب بزنیم به گذشته تاریخی خودمان در ۳۰۰ سال اول حکومت اعراب مسلمان بر ایران از قیام شعوبیه وام گرفتهاید؟ و اگر بپذیریم که قیام «گلمحمدها» به نوعی به دورههایی که شاید متاثر از حزب توده بودید، نیز ارتباط دارد، چقدر خود را به این حزب و آرمانهایش و پرداختن به آن در «کلیدر» متعهد و نزدیک میدانید؟
درباره تاثیرپذیری توضیح دادم و گفتم تاثیرپذیری کتاب به کتاب نیست؛ تاثیرپذیری نویسنده معمولا دامنه وسیعتری دارد و علیالاصول شخص متوجه تاثیراتی که میپذیرد، نیست. بدیهی است فرهنگ عیاری- فتوت در وجود اجتماعی- فردی ما وجود داشته، از جمله در ذهن من اما در مورد اقوامی که در کلیدر به هم در بافته شدهاند، از سوی من- حالا که از بیرون به کتاب نگاه میکنم – کار فرخندهیی بوده است. در ضمیر من از همان نوجوانی مقولهیی با عنوان حقوق عادلانه مردم ایران در جهت یگانگی وجود داشته است و خوشبختانه توانسته است جامه مناسب خودش را در کلیدر بیابد. نکته دیگر مورد علاقه شما هم مربوط میشود به حزب توده که جهت اطلاع میگویم هرگز عضو یا به اصطلاح سمپات آن نبودهام، چنانچه عضو یا سمپات هیچ گروه سیاسی دیگری نبودهام ولی فکر کنم که نویسنده معمولا نسبت به تاریخ اجتماعی خودش نمیتواند بیتوجه مانده باشد؛ پیشتر هم در این موضوعات سخن گفته شد.
از دو قوم در این رمان سخن میآید: قوم بلوچ و قوم کرد. هر دو هم تبارشناسیشان میرسد به گذشتههای دور، به ویژه قوم کرد که به قبل از اسلام میرسد. هر دو هم دارای زبان ویژه خود هستند. دو قوم با دو زبان، از این منظر هم رمان جدای از رنگ قومی، رنگ ملی میگیرد برای بازشناسی بخشی از فرهنگ ایرانی. از این موضوع هم صحبت کنید آقای دولتآبادی.
اقوام در کلیدر و آمیختگی ایشان بسیار مهمند و آنچه این کتاب را به معنای عمیق کلمه، ایرانی کرده است، همین ترکیب قومی است. چنانچه آشکار است ما مردم ایران در طول تاریخ طولانی خود ملتی «اقوامی» بودهایم و همچنان هستیم. شما فقط به کرد و بلوچ اشاره کردهاید، درحالی که یکی از شخصیتهای اصلی داستان ترک آذری است، همچنین ترکمانان هستند و این نگاه به اقوام در «روزگار سپریشده» جامعتر و کامل شده است.
زبان در «کلیدر» شاید به نوعی وامدار ابوالفضل بیهقی در تاریخ بیهقی است. از این زاویه من فکر میکنم «کلیدر» ادای دینی است به خراسان بزرگ: گویش محلی، زنده نگهداشتن زبان فارسی دری و در کلیت رمان، زبان فارسی. از این منظر هم آقای دولتآبادی نقبی بزنیم به گذشته این زبان تا برسیم به زبان کلیدر.
زبان کلیدر فکر کنم فارسی باشد یا همان پارسی دری و قطعا توافق داریم که این زبان – آنگونه که در کتب آمده است – در خراسان متولد شده، یعنی بوده است و سپس دو/ سه قرن به جامه الفبای زبان عربی درآمده. اگر این زبان درون خانهها گفتوشنود نمیشد، شعر رودکی نمیتوانست چنان جانانه سروده شود. پس زبان فارسی و خط را یکی نباید پنداشت. ما چیزی با اصلاح نادرست گویش محلی خراسانی هم نداریم. در مورد اشارهتان به ابوالفضل بیهقی باید بگویم که باز هم شما در قلاب تاثیر از کتاب به کتاب متاسفانه دچار هستید وقتی شما به بیهقی صرف اشاره میکنید لاجرم دیگران را از یاد میبرید. پس شخصا میتوانم بگویم بله، از بیهقی هم بسیار آموختهام.
کلیدر در سه محور قومی، روستایی و شهری در حرکت است. قهرمان هر سه محور، «گلمحمد» است اما بابقلی بندار و ستار نیز در دو محور روستایی و شهری شخصیتهای اصلی رمان هستند اما راه این سه به شکلی جدا از هم است؛ هرچند ستار یک تودهیی است و همین تودهییبودناش است که هدف خود را در هدف گلمحمد میبیند. این سهمحور را از این باب مطرح کردم که برسم به بازنمای انسان ایرانی در اعصار مختلف که در کلیدر تصویر شدهاند. اول اینکه هر سه نفر نمونههایی هستند از انسان ایرانی و هر کدام با ویژگیهای خاص خود. ما انسان ایرانی را با ویژگیهایی میشناسیم که از باستان تا امروز به اقتضای زمان و مکان به هربار به شکلی دیگر تکرار شده است. از کتیبه بیستون که داریوش «دروغ» را از این مملکت دور میدارد، تا امروز ما نمونههای مختلف انسان ایرانی را در «کلیدر» میبینیم. از آدمهای نان بهنرخروزخور و جیرهخوار حکومت (باقلی بندار)، آدمهای مستبدبهرای و خودخواه (نادعلی چارگوشی)، آدمهای خودرای و بیقانون که در دیکتاتوری خیرخواهانه مستحیل شدهاند (خانعمو و خانمحمد)، آدمهای لمپن و آقازادههایی از آخورخور (شیدا)، آدمهای فرومایه و خبرچین و متظاهر و دروغگو (قدیر و عباسجان)، آدمهای دغلباز و شرخر و خائن (نجف ارباب سنگردی که قاتل گلمحمد نیز هست) و.. و از نمونههای مثبت هم میتوان به گودرز بلخی، صبرخان، شیرو، مارال و زیور اشاره کرد. میتوان گفت کلیدر جامعهشناسی (مردمشناسی) مردم ایران نیز هست.
در مورد خصایص آدمیان در کلیدر، درک شما را تایید میکنم؛ بله خصایص عمده بشر ایرانی در این کتاب تجلی یافتهاند؛ همانچه شما اشاره کردید که از عهد داریوش تا امروز در انسان جامعه ما، در فراز و فرودهایش جریان داشته و دارد و این جنمشناسی و خلق آن یکی از جنبههای عمده کتاب نیز به شمار میرود اما چیزی که شخصا نمیدانم این است که چگونه؟! چگونه چنین اتفاقی افتاد در حد فاصل ۲۷ تا ۴۲سالگی؟!
من در اینجا میخواهم از رمانهایی که به نحوی بازنمای بخشی از فرهنگ و تاریخ ایرانی هستند هم نام ببرم: از جمله: «تنگسیر»، «همسایهها»، «آتش بدون دود» و «سوءقصد به ذات همایونی» (البته بودند کسانی چون شاپور آریننژاد و سبکتین سالور و دیگرانی که رمانهای چند جلدی عامهپسند برای پاسداشت تاریخ ایران باستان نوشتهاند که بیشتر جنبه سرگرمی داشت تا ارزش ادبی و هنری) از «همسایهها» که بگذریم چون نظر مثبتی به آن ندارم، «تنگسیر» چوبک و قهرمانش هرچند با استبداد داخلی میجنگد اما با اینحال نمیتواند بازنمای روح و وجدان ایرانی باشد. «تنگسیر» و «همسایهها» هر دو پیش از «کلیدر» نوشته و چاپ شده است، میخواهم از شما بپرسم به این دو رمان هم نگاهی داشتهاید در نوشتن «کلیدر»؟
بله، من نه فقط «تنگسیر» و «همسایهها» را خواندهام بلکه «شوهر آهوخانم» و آثار دیگر نویسندگان کشور را هم. درباره «همسایهها» جزو نخستین کسانی بودم که مطلبی در ستایش آن نوشتم با
خجسته باد خلق آن رمان؛ درباره «تنگسیر» هم نه فقط خوانده بودم بلکه وقتی آقای امیر نادری بنا داشت از آن فیلمی بسازد، طرف مشورت او بودم و تا جاییکه عقلم میرسید به او مشورت دادم. آخر من کار دیگری جز لذت کتابخواندن نداشتهام و هنوز هم ندارم!
«آتش بدون دود» (هفت جلد) نادر ابراهیمی هم به زعم من یکی از رمانهای خوب فارسی است. این را از این بابت پرسیدم که جدای از اینکه بازنمای بخشی از فرهنگ ترکمن و ایرانی است (در اینجا هم دو قبیله ترکمن به نام یموت و گوگلان به ستیز میروند که این ستیز برمیگردد به مساله آب که آب خود نمادی از استبداد شرقی است) یک مجموعهتلویزیونی هم از بخشهای سهگانه آن در سال ۵۲ ساخته شد. میخواهم از شما بپرسم، جدای از اینکه «کلیدر» در طرح «داستانسرایان» قرار داشت که سال ۵۶ قرار بود از ۱۲ رمان برتر فارسی فیلم ساخته شود، به این فکر کردهاید که این رمان عظیم هم روزی فیلم شود؟
چند نوبت آمدهاند برای ساختن فیلم از کلیدر ولی نپذیرفتهام حتی یک کارگردان اهل ترکیه و مقیم آلمان؛ آخرین نوبت چنان نرخ بالایی به میان آوردم که بروند و برنگردند. ترجیح من این است که کلیدر دچار قاب عکسهای متحرک نشود.
بیشتر شخصیتهای رمانهای بزرگ بچه ندارند. از «دنکیشوت» به عنوان آغازگر رمان مدرن تا در «جستوجوی زمان از دسترفته»، «اولیس» و درنهایت «صدسال تنهایی». دنکیشوت میمیرد و پایان رمان فرا میرسد. تنها علت قطعیت کامل این پایان این است که دنکیشوت فرزندی ندارد. اگر فرزندی میداشت، زندگیاش طولانیتر میشد، سرمشق میشد یا به چالش گرفته میشد، از آن محافظت میشد یا به آن خیانت میشد؛ مرگ «پدر» در را باز میگذارد. مرگ «گلمحمد» هم در را بازمیگذارد؛ هرچند که گلمحمد فرزندی دارد به نام «مدگل»؛ اما عملا به نظر من فرزند او آن چیزی است که بعد از مرگش مستحیل در جامعهیی میشود که او در آن تکثیر میشود… چراکه ما در این رمان از فرد به جمع جهت داده میشویم: یعنی یک زندگی جمعی. هرچند هیچکدام بر صحنه باقی نخواهند ماند و این همان راز بقا و جاودانگی «کلیدر» از هستی زبان به متن جامعه است که «کلیدر» آغازی است
بیپایان…
درست است که در آثار بزرگی که شما نام بردید، شخصیتهای اصلی فرزند ندارند اما در کلیدر گلمحمد دارای فرزند است؛ مدگل! با وجود این، آثاری چون کلیدر در خوانندگانشان متولد میشوند، چنانکه میدانید؛ پس مدگل یک نشانه از تداوم زندگی است فقط و نه بیشتر.
اعتماد/ مد و مه شهریور ۱۳۹۳