این مقاله را به اشتراک بگذارید
ترجمه: مرضیه خسروی
چند سال پیش نشریه معتبر نیویورکر فهرستی از بیست نویسنده زیر چهل سال آمریکا منتشر کرد و این نویسندهها را آینده ادبیات داستانی آمریکا معرفی کرد. یکی از این نامهای آیندهساز ادبیات داستانی آمریکا کسی نبود جز: جاشوا فریس، متولد ۱۹۷۴٫ از وی تاکنون علاوه بر چندین داستان کوتاه، سه رمان نیز منتشر شده: «بینام»، «آنگاه به پایان رسیدیم» و «طلوع دوباره در زمان مناسب». فریس برای کتاب دومش جایزه پنهمینگوی (۲۰۰۷)، و برای رمان سومش که به مرحله نهایی جایزه بوکر ۲۰۱۴ نیز راه یافت، جایزه دیلن تامسون را از آن خود کرد.
«داشت خانه و زندگیاش را از دست میداد، آن قابلمههای مسی را که بالای سکوی وسط آشپزخانه آویزان بود، خانوادهاش را: دوباره خانوادهاش را از دست میداد. میان چارچوب در ایستاد و به دقت همهچیز را ورانداز کرد. قدرشان را ندانسته بود. چطور این اتفاق دوباره افتاده بود؟ به خودش قول داده بود قدر همهچیز را بداند و حالا یادش نمیآمد این قول را چه روزی فراموش کرده بود. آیا اینبار میتوانست از پسش بربیاید؟» اینها بخشی از رمان «بینام» است که برای فریس شهرتی جهانی به همراه آورد. فریس در این رمان به سراغ تناقضات موجود در زندگی انسان رفته که باعث از دسترفتن تمامی چارچوبهای زندگی وی میشود. این رمان به تازگی با ترجمه لیلا نصیریها و از سوی نشر «ماهی» منتشر شده است. (دو سال پیش نیز رمان «آنگاه به پایان رسیدیم» به فارسی منتشر شده بود) ترس از سرگشتگی روح در تمام آثار فریس به چشم میخورد. جاشوا در هر سه رمانش به توصیف جستوجوی آدمی بوده است: در پی روح در فضای ناشناخته در دفتر یک شرکت (رمان «آنگاه به پایان رسیدیم»، در عواقب یک بیماری نادر و لاعلاج رمان «بینام»)، و مکررا در خود واژهها. بعدازظهر یک روز جمعه در بروکلین با جاشوا فریس ملاقات کردیم. ما درباره علاقهاش به تغییر سبک نوشتارش از آنچه که خودش آن را «تولید مازاد خیال» مینامد به چیزی صرفا شبیه «ارزش اسمی» حرف زدیم. همینطور درباره اینکه نقدهای ادبی چگونه میتوانند به کمک ادبیات طنز بیایند. او به ما گفت: «ما در این دنیا فقط بهخاطر این زندگی نمیکنیم که ریش پرفسوری بگذاریم و آنها را نوازش کنیم بلکه اینجا هستیم تا بقیه را بخندانیم.»
انگار «طلوع دوباره در زمان مناسب» را در آغاز به عنوان یک رمان پلیسی تحتعنوان «سومین اسقف» شروع کرده بودی. چطور شد که از چنان ایدهای به رمانی درباره بیسبال و مذهب که توسط یک دندانپزشک روایت میشود، رسیدی؟
۱۰ سال پیش از نوشتن هرنوع کتابی مایوس شده بودم. ۲۵۰صفحه از رمانی را که در نهایت نام «آن گاه به پایان رسیدیم» را به خود گرفت، در اختیار داشتم و همان طور ناقص باقی مانده بود. به همین خاطر آنها را کنار گذاشتم و کم کم خود را در فضای داستانی کاملا جدید قرار دادم. داستان در مورد کودکی بود که تحت تعالیم سفت و سخت فرقهای قرار گرفته و باور کرده بود که این نگرش عجیب و غریب دیدگاهی جهانی است. مرز نامشخص موجود بین یک فرقه و یک مذهب برایم جذاب بود و به خصوص مجذوب جوزف اسمیت شده بودم. بعد از انتشار «آنگاه به پایان رسیدیم» و «بی نام» دیگر به سراغ داستان کودک فرقهای نرفتم. به تدریج آن داستان به داستان یک کارآگاه خصوصی که درباره یک مذهب باستانی خیالی می رود، تغییر یافت. بهطریقی میشود گفت کتابهایی که در مسیر دست یافتنتان به داستان نهایی می نویسید، همیشه جذابتر از نسخهای هستند که منتشر میشوند. این قبیل داستانهای [میانه] بیشتر منعکس کننده حیات نویسنده هستند.اما با کمک دو ویراستارم به این نتیجه رسیدم که کارآگاه خصوصی، کسی که ذاتا یک نوع راوی با واسطه، یا یک رمزپرداز است، به درد کار من هم نمی خورد. من به یک راوی که درست در وسط داستان قرار داشته باشد و خودش شخصا با دین مواجه شود، نیاز دارم. در نهایت این راوی به شکل یک دندانپزشک درآمد چون شخصیتهای داستانهایم باید شغل هایی داشته باشند که برایم واقعی جلوه کنند. مردم باید کار کنند. با خودم فکر کردم، چرا یک دندانپزشک نباشد؟ توی دنیا کاری واقعی تر از این وجود ندارد. شما هر روز سرکارتان میروید و کلی خونریزی بهراه میاندازید.
در داستانت مکررا به عبادتهای فردی و بیسبال اشاره شده، و راوی هم برای بعضی چیزها زبان خاص خودش را دارد، مثلا تلفن همراهش را «ارباب دستگاه من» مینامد. بزرگترین حسرتش این است که مطب دندانپزشکی، دفتری خلوت نیست که بتواند از هیاهوی بیرون به آن بگریزد.
خلوت یکی از بزرگترین دغدغههای این رمان است. من می نویسم تا بفهمم که نظرم دربارهاش چیست. پل در مطب دندانپزشکی اش و بدون داشتن یک مکان خلوت، همیشه در معرض دید است. تصور می کنم چیزی که برایم در این میان جذاب است یافتن پاسخی برای این سوال است که تا چه اندازه یک شخص کمالگرای وسواس- مانند پل، یا خود من- اجازه میدهد دیگران در افکارش سرک بکشند. آنها میتوانند افکار عجیبی داشته باشند. همین طور به این موضوع علاقهمند بودم که اینترنت دنیای دومی را خلق کرده است، یک واقعیت ثانویه. من عمدتا کارم را به دور از هیاهو انجام میدهم و خودم را درگیر رسانههای جمعی نمیکنم. اما وقتی که به سراغ دنیای مجازی میروم، میتوانم اسمم را در گوگل تایپ کنم و عکسهای خودم را تماشا کنم. در این صورت من حیاتی مجازی دارم که متعلق به من نیست. یک من دیگری آنجاست که من تسلطی بر آن ندارم، منی که سایرین به عوض من آن را هدایت می کنند. همین موضوع درباره راوی داستانم نیز صادق است. او به دنبال نوعی صداقت میگردد و تصور می کنم اینترنت- بازتابهایی از خودش که در دنیای مجازی می بیند- بخشی از علتی هستند که او نمیتواند آن صداقت را بیابد. او بهعنوان یک بازیگر در دنیا واجد خودآگاهی کامل است و این دنیای مجازی مانع از کنشگری او می شود. در این دنیا او بیشتر مفعول است تا فاعل. بزرگترین ترس پل- و احتمالا خود من- آن است که دیگر آن اعتماد پیش از گسترش فضای مجازی وجود ندارد.
بسیار خب، دوست دارم بدانم این علاقه به سخن گفتن از دین و شخصیت از کجا در فریس ایجاد شده است؟
من در یک محیط مذهبی بزرگ نشدم و این عدم تعلق دینی برخی اوقات مرا آزار داده است. من خارج از جوامع تربیتی بودم که دین برای اعضای خودش فراهم می کند.اما در حین رشد به کاتولیسم از منظر یک فرد غیر کاتولیک نگاه میکردم . یک بیگانه بودم، پسرک سفیدپوست ابلهی که هیچ اعتقاد و مذهبی نداشت. شاید به این خاطر دوست داشتم انجمنی مذهبی برای خودم داشته باشم که هیچ مذهبی نداشتم. شاید اگر فردی مذهبی بودم از آن فاصله می گرفتم. «طلوع دوباره در زمان مناسب» از این مسئله شروع می کند که آیا نوعی زبان شخصی و ارتباط و علاقه مذهبی وجود دارد که آدم های سرگردان و از دست رفتهای مثل من را بتواند جذب خود کند. و همین طور تا حدودی نیز به این فکر بودم که آیا بعنوان یک نویسنده، چیزی را از دست دادهام. وقتی که شما یک نویسنده آمریکایی در سال ۲۰۱۴ باشید، یعنی جایی که فیلیپ راث به نوعی در آن جایگاه قرار دارد، متوجه غنا و ظرفیت فوقالعاده دین میشوید. من در چنین ظرفیتی بزرگ نشدهام. دین به یک نویسنده سنتی می بخشد که هم او را تغذیه می کند و هم به او سلاحی در برابر سایر عقاید قرار میدهد، و این تغذیه و تضاد می تواند باعث ادبیات عظیمی شود.
ایده نیاز به تعلق به یک گروه و جامعه به خط سیر اصلی کارهایت بدل شده است.
بله، فکر می کنم همین طور باشد. در «آنگاه به پایان رسیدیم» با افرادی مواجهیم که در فضای یک دفتر میخواهند یا بهعبارت دیگر چارهای ندارند جز این که به بخشی از مجموعه «ما» بپیوندند. و افرادی هستند که به هیچ قیمتی حاضر نیستند بخشی از این «ما» باشند. و در «بینام» اصراری موکد بر تفاوت وجود دارد- بهگونهای که بیماری عجیبی شخصیت اصلی داستان را به شکلی غیرمعمول جلوهگر می سازد و مانع از آن میشود که وی به زندگی عادی بپیوندد. من عاشق ارتباط و جمع هستم اما همین طور عاشق هویت واقعی و لوازم و تبعات آن هستم و گاهی حاصل جمع این دو بسیار نادر و غیرممکن می شود.
همه نویسندهها به نحوی به نظام نامگذاری، برچسب زدن علاقهمند هستند اما فکر میکنم این علاقه در تو بیشتر است. به نظر میآید که تو زمان زیادی را صرف فکر کردن درباره محدودیتهای زبانی، و از سوی دیگر، طنینی که مشتقات حاصل از واژه ای خاص میتواند ایجاد نماید، هستی. بخصوص از عنوان گوگلینگ، اسم مستعار نامزدسابق کانی پلاتز، لذت بردم و در ضمن متوجه شدم که این اسمی عبری بهمعنای «غش کردن و از حال رفتن ناشی از شوکه شدن، هیجان یا خستگی است.» و در همان داستان شخصی بود به نام آقای سانتاکروز، یا صلیب مقدس. و همین طور آقای بلایل. وقتی اسم «بلایل» را در ارباب دستگاهم جستجو کردم متوجه شدم که نام بازیکنی در تیم بیسبال کلرادو راکیز بوده، و بعد در دیکشنری آنلاین دیدم که آن را اینگونه «بلایل، در زبان عبری بهمعنای شیطان است.» ترجمه کرده است.
اسامی روشی برای بازی با خواننده هستند. من اسامی شخصیتهایم را با دقت زیادی انتخاب می کنم، حق با تواست. در آثار ناباکوف، اسامی همیشه کنایهای در خود دارند و به چیزی اشاره می کنند. آنها ابزار هنرنمایی ناباکوف هستند. در آثار پینچون، اسامی عرصه بزرگ نمایش و شناسایی استعارهها هستند و برای خواننده که متوجه شود اصولا هرآنچه پینچون مینویسد بهرهای از استعاره در خود دارد. نامها معنایی را در حداقل فضا پدید میآورند- سوالات و اندیشههایی را برمی انگیزند. این کاری است که دوست دارم انجام بدهم. البته باید خیلی مراقب بود. گاهی این امر می تواند خواننده را خسته کند برای این که شخصیت داستان را مجبور می کند بار سنگین نامی استعاری را بر گرده بکشد. شخصیت میتواند پیش از آن که فلان شخص خاص باشد یک وسیله باشد و این امر برای نویسندهای که قصد دارد نوعی از عواطف انسانی را به تصویر بکشد چندان سودمند نیست. این مبارزهای مستمر است بین تمایل به بازیگوشی و خوشمزگی و تمایل به عرضه عواطف و احساسات جدی.
گرایش به طنز و گرایش به جدیت؟
واقعا نمیدانم آیا هرگز خواستهام که بین طنز و جدیت تفاوتی قائل شوم یا نه، یا اصلا قائل به چنین تمایزی هستم یا نه. بهترین نوع طنز، طنز موضوعی نیست، تاریخ انقضای خاصی ندارد و از هیچ کجا نمیآید. بهترین نوع طنز، طنز زمینهای، موقعیتی و بسته به زمان و دقت در آفرینش موقعیتی است که قرار است طنز آمیز جلوه کند- این نوع طنز بسیار جدی است.
و با این حال مردم در آثار تو قائل به «طنز در برابر جدی» هستند. حتی منتقدینی که رمان اولت «بینام» را دوست داشتند گاهی به این اشاره داشتند که علاوه بر جوکهایی که در مطب بیان می شد روایتی جدی نیز از بیماری در جریان بود، بهنحوی که به جوک ها نوعی جنبه متعالی می بخشید، عاملی که فقدانش باعث لوث شدن موضوع داستان میشد.
ناچیز و بی اهمیت انگاشتن نقش کمدی در طنز امری به شدت گمراه کننده است. گاهی اوقات مردم قادر به درک میزان هنری که در مقدمه چینی و ظاهر امر به کار رفته نیستند. من در نوشتههایم سعی میکنم از روشهای مختلفی استفاده می کنم و این روش ها بازتابی از جهان بیرون هستند.. فکر می کنم بهترین توصیهای که می توانم به یک نویسنده جوان بکنم این است که «طنز را فراموش نکن.» طنز بخشی از زندگی است، پس آن را بخشی از داستانت کن. بخشی از علت این که مردم گاهی تصور میکنند ادبیات کمدی ادبیات واقعی نیست، از آنجا ناشی می شود که کمدی ظاهرا باعث می شود اثر تاریخگذاری شود. مقصود سال خاصی نیست. وقتی شما در داستان سطری طنزآمیز دارید، امیدوارید با این کار خواننده را بخندانید. اما اگر آنها کتاب دوباره بخوانند بعید است دوباره به آن سطر بخندند. خیلی سخت است که خواننده را بخصوص با طنز به همان عکس العمل اولیه وادار نمایید. خواننده قبلا آن لطیفه را خوانده، درک کرده و خندیده و همین و بس. در حالی که خواننده می تواند بارها یک سطر پرمغز و شاعرانه را بخواند و باز همان عکس العمل اولیه را در او برانگیزاند. مردم ادبیاتی را ماندگار می دانند که حسی از استمرار داشته باشد و به همین دلیل گاهی کمدی یک بار مصرف به نظر میآید زیرا فقط همان بار اول شما را به شدت میخنداند.