این مقاله را به اشتراک بگذارید
حسین فراستخواه
تا پیش از چاپ ترجمه فارسی «قبضه قدرت» توسط روشن وزیری (١٣٨۶) کسی از اصحاب فاضلان کتاب و اندیشه و اغلب امورات و مسایل، میلوش را نمیشناخت یا اگر هم میشناخت لااقل کاری به کارش نداشت. هفت سال از انتشار کتاب گذشت، کتاب هم در همان چاپ اول ماند و کسی پای میلوش را وسط نکشید. تا اینکه همین چند وقت پیش (٢٢ آذر ٩٣) به مناسبت صدمین سال تولد او جلسهای در یکی از این مراکز فرهنگی برگزار شد. (میدانید که اساسا مناسبت نقش پررنگی در تفکر و زندگی و روابط و چیزهای دیگر ما دارد.) باری، پنج روز از درگذشت روشن وزیری گذشته بود اما نامی از او در این جلسه برده نشد. اصولا یک همچو مردم باوفای نمکشناس مرغوبی هستیم؛ خدا حفظمان کند. پس احتمالا این چند خط، بیش از آنکه بخواهد حرفی درباره شاعری میلوش بزند، به یاد و احترام مترجم خوبی است که بیسروصدا از میان ما رفت.
چسلاو میلوش (١٩١١ ـ ٢٠٠۴) از چهرههای سرشناس و برجسته نسلی از شاعران لهستانی بود که برآمدن و شروع به کارشان پیوند تنگاتنگی با احساس خطر از جنگ جهانی دوم داشت. آنها در فضایی پرمخاطره، در انتظار به بار نشستن پیشگوییهایی تراژیک شعر میسرودند.
میلوش بعد از جنگ تصمیم گرفت خیلی زود لهستان را ترک کند. ابتدا به صورت قانونی به خارج رفت، اما بعد، یعنی زمانی که در ١٩۵١ با تهدید باطلشدن گذرنامه مواجه شد، درخواست پناهندگی سیاسی به فرانسه داد. پاریس جایی بود که این جماعت مهاجر ماهنامه «کولتورا» (فرهنگ) و کتابهاشان را چاپ میکردند. گروهی که در لندن گرد آمده بود به نوعی دولت در تبعید لهستان محسوب میشد و نقش خود را در تشکیل آلترناتیوی سیاسی برای اوضاع کشور تعریف کرده بود، اما فعالیتهای گروه پاریس و «کولتورا»، که چسلاو میلوش و ویتولد گومبروویچ از چهرههای شاخص آن بودند، بیشتر معطوف بود به نفوذ در میان نخبههای فکری لهستان، پشتیبانی از اپوزیسیون و آزاداندیشان و ترویج مطالب آوانگارد. بعد از چند سال پرمشقت سرانجام به آمریکا رفت و در دانشگاه برکلی کالیفرنیا بهعنوان استاد ادبیات اسلاو مشغول به کار شد. در ١٩٨٠ به خاطر شعرهایش جایزه نوبل برد. آثار او تا مدتها ممنوع بود و از آنجا که اسم «میلوش» در روزنامهها گرفتار تیغ سانسور میشد به جای آوردن اسمش اغلب از روش توصیفی استفاده میکردند و مثلا مینوشتند: «نویسنده سه زمستان». سرانجام در دهه ١٩٩٠ و در پی تحولات سیاسی بود که میلوش سالخورده توانست در کراکف ساکن شود. اولین مجموعه شعر او که در دوران مهاجرت منتشر شد «سپیدهدم» (پاریس، ١٩۵٣) نام داشت. بخش قابل توجهی از نوشتههای دیگرش در حالوهوای نقد نظام کمونیستی و تحلیل مناسبات قدرت در اتحاد جماهیر شوروی است. مثلا یک سلسله از مقالاتش در مجموعهای با عنوان «ذهن اسیر» منتشر شد که مواضع نویسندگان و روشنفکران لهستانی را درخصوص نظام کمونیستی تحلیل میکند. با این همه مسایل سیاسی برای او حاشیه است. رمان نیز همینطور. چیزی که بر تمام کارهای او سایه میاندازد شعر است. در شعرهای او میشود حرفهایی راجع به سرشت اخلاقی، تامل درباره گذر زمان و مجذوب شدن در زیباییهای جهان پیدا کرد. به واسطه شعر میخواهد به نحوی جهانبینی و چشمانداز خودش را از انسان بیان کند.
میلوش بیش از هرچیز یک شاعر است. او یک شاعر متافیزیکی است که به سنتها توجه نشان میدهد. مثلا در مجموعه «سرود مروارید» (١٩٨٣) به دنبال رازی در سدههای نخست مسیحیت میگردد. در کارهایش جایگاه بخصوصی هم به آموزههای مانوی داده شده است. چندان اعتمادی به طبیعت ندارد و میشود گفت که جهانبینی خودش را حول حقیقتهای دینی و معنوی میسازد. بسیار علاقه دارد تفکیک قاطعی بین امر جسمانی و امر روحانی برقرار کند. در شعرهایش، که ثبت و ضبط تجربههای آنی و لحظهای است، لهله میزند برای شناسایی ساحتی از حضور در بعدی دیگر، سوالاتی میکند درباره وضعیت و آخر و عاقبت بشر و چشمش مدام به دنبال معانی بغرنج و نهفته فلسفی است. شاید بیراه نباشد که میلوش را شاعری فلسفی- مذهبی بنامیم. از آن فضای تذوق و زیباییشناسی و اینها خیلی دور است. زیبایی را بهعنوان غایت اثر هنری تلقی نمیکند و تاکیدش روی اهمیت مسایل اخلاقی و فکری است.
در ١٩٣١ بود که میلوش با چند نفری از رفقایش، از جمله یژی زاگورسکی و الکساندر ریمکیهویچ، گروهی در ویلنو (پایتخت لیتوانی) راه انداختند و اسمش را گذاشتند «ژاگاری». این اسم حامل یکجور بار به اصطلاح دیالکتیکی بود. ژاگاری به آن چوبریزهها و شاخهخشکهای لازم برای گیراندن آتش اشاره داشت. برنامهای هم که این جماعت راه انداختند یک همچو تمنای آتشینی بود. شیوه ژاگاری بیان سمبلیک و کلاسیک موضوعات و درونمایههایی درباره فجایع محتوم تاریخی و اخلاقی بود که گهگاه تنهای هم به سوررئالیسم و امپرسیونیسم میزد. میلوش تا قبل از ١٩٣٩ دو مجموعه شعر جمعوجور منتشر کرده بود: «شعرروزگار منجمد» (١٩٣٣) و «سه زمستان» (١٩٣۶). در زمان جنگ «سرزمین بیحاصل» تی. اس. الیوت را ترجمه کرد. شعرهای خودش در این دوره حول پیدا کردن شباهتهای تاریخی در فرهنگ اروپایی میگردد. مثلا در یکی از شعرهایش که درباره محصوران پشت دیوارهای گتو است گریزی به جوردانو برونو میزند: تصویر بازار رم، سرشار از زندگی و طنین صداهای بیشمار؛ درست همان لحظه جوردانو را به تیرکی میبندند و به آتش میکشند و میکشندش. آنگاه شاعر از وظایف اخلاقی کسانی میپرسد که شاهد چنین تراژدی سهمگینی هستند و دم فروبستهاند. او نگران بیاعتنایی جمعیت است که فاجعه را میبیند اما کاری نمیکند. با همه اینها شاعر مدعی چیزی نمیشود و لحن بیانیهوار نمیگیرد. انگار فقط میخواهد این شباهتها را ترسیم کند و در عین حال امیدش را به استمرار چیزی در فرهنگ -بهرغم تجربههای تلخ ادوار گوناگون- از دست ندهد. شاید مهمترین وظیفه هنرمند همین باشد که به جای عصبیشدن و از کوره در رفتن، آرامش خودش را حفظ کند تا بتواند اراده فروریخته را دوباره بسازد و بدون تسلیم شدن به اوضاع، بدون از دست دادن ایمانش به ارزشها و آرمانها، بیانی مناسب حال عصر خود پیدا کند./ شرق
درباره قبضه قدرت
این رمان از دو بخش تابستان ۱۹۴۴ و به سوی رودخانه الب تشکیل شده است. در پشت جلد این کتاب آمده است: قبضه قدرت نخستین رمان چسلاو میلوش نویسنده لهستانی روایت لحظهای بحرانی است در تاریخ قرن بیستم اروپا. روایت حوادث سال ۱۹۴۴ زمانی که فرمانروایی نازیها بر اروپا در حال فروپاشی است و ارتش سرخ شتابزده در تعقیب دشمن لهستان را درمی نوردد تا خود را به برلین برساند. نخستین چاپ کتاب در ۱۹۵۳ بیدرنگ به زبان فرانسه ترجمه شد و جایزه ادبی اروپا را به خود اختصاص داد. با در نظر گرفتن این واقعیت که بیش از ۶۰ سال رویدادهای کتاب گذشته است و با اینکه رمان سیاسی ژانری ادبی است که خیلی زود مهر تاریخ میخورد و کهنه میشود قبضه قدرت هنوز خواندنی است و باید آن را یکی از دستاوردهای بزرگ نویسندهاش دانست. چسلاو میلوش در ۱۹۸۰ به افتخار دریافت جایزه ادبی نوبل نائل آمد. داستان این رمان اینگونه آغاز میشود: پروفسور گیل صبحانهاش را که عبارت بود از نان و چای، میخورد. مثل بیشتر آدمهایی که تنها زندگی میکنند همیشه فراموش میکرد کمی کره یا مربا بخرد. در آن سوی پنجره اتاقش سر و صدای حرکت ترامواها بلند بود و بدنه از گلوله سوراخ سوراخ و کج و معوج واگنهایشان همراه با صدای ساییدن آهن تلق و تلوق میکرد. واگنها آنقدر از مسافر پر بودند که عدهای روی سپرهای عقب تراموای به آنها که توانسته بودند جای پایی روی لبه سکوها پیدا کنند آویزان شده بودند. باد غباری قرمز رنگ از گرد آجر را در سرتاسر خیابان میپراکند. پروفسور گیل در این فکر بود که کار روی این فصل از کتابش چه مدت طول خواهد کشید و اینکه تلاشهایش در این زمینه اصلا تا چه اندازه مفید یا موثر خواهند بود. با این همه میدانست که نباید این تردید را به دلش راه دهد: تکه کاغذهایی را بر دیوار چسبانده و روی هر یک حجم کاری را که روزانه باید انجام دهد یادداشت کرده بود این کار تمرین نظم و انضباط و نوعی پناهگاه بود؛ اگر نه ذرهای امید، که یک ضرورت بود.
شرق/ مد و مه / ۷ بهمن ۱۳۹۳
1 Comment
مصطفا
متشکر بابت پرداختن به این رمان . متاسفانه اکثر سایتهای کشور به متن پشت کتاب اکتفا کرده اند و دریغ از پرداختن به خود کتاب و داستانش. رمانی بینظیر که دوبار ترجمه شده جناب رفیعی و خانم وزیری.شاید پیچیدگی ماجرا و مداوم تغییر یافتن شخصیتهای اول داستان توسط راوی سوم شخص که از این فرمانده به فلان سرباز و از او به افسری دیگر مداوم در حرکت است باعث کم مخاطب شدنش شده باشد.رمانی که برای مثال زدن شبیه هیچ رمانی نیست پیش از خودش اما الهام بخش بسیاری از سینماگران است .فراموش نکنیم قبضه قدرت به نوعی نوولا محسوب میشود.گردهم آمدن چندین و چند ماجرا در دل یک اثر.متاسفانه کمتر منتقد و کتابخوانی پیرامون این اثر نوشته.حتا متن فوق نیز بیشتر بیوگرافی شتابانی از میلوش بود و به قولی کتاب بهانه بود.