این مقاله را به اشتراک بگذارید
سعید قاضینژاد
ساخت فیلم عاشقانه در سینمای ما همیشه اتفاق مهمی است. علتش؟ شاید محدودیتها و آن فرهنگ شرقی آمیخته با شرم باشد که همیشه شکلی از جذابیت بصری به این گونه آثار میدهد. به نزدیک شدن و در عین حال دور کردن یار؛ با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن. و محدودیتهای اخلاقی و فرهنگی جامعه این روزهای ایرانی که ساخت عاشقانه در شکل و شمایل جهانیاش را به کل منتفی میکند. حالا فیلمساز جامانده از این فرمول جهانی باید چه کند؟ پناه ببرد به شکل آشنای مفاهیم عاشقانهی اینجایی! به روسریاش در باد… رنگ روسریاش در یاد… و نگاهش از لابهلای دست زدنهای یک ضیافت ساده… نتیجهاش میشود چند متر مکعب عشق (که به نظرم بر خلاف خود فیلم، اصلاً اسم زیبایی برای یک داستان عاشقانه نیست). فیلم ما را به اعماق میبرد. به مهاجرانی که انگار هیچوقت نخواستیم به آنان هویتی آشنا بدهیم و فراموش کردیم که آنان هم فارسیزبانند، و اگر این مرزهای جدید جغرافیایی نبود میتوانستند مردمانی باشند با کمی گویش متفاوت در یکی از گوشههای فراوان این سرزمین. نکتهی قابل لمس فیلم نیز این مسئله است که تمام آنچه رنج اینگونه زیستن برای این مهاجران است بهخوبی تصویر شده و بیننده با گوشت و پوستش آن را حس می کند. نکتهای بسیار مهم که برگ برندهاش مهاجر بودن خود فیلمساز است. کارگردان چیزی را به تصویر کشیده که با آن زندگی کرده، لمسش کرده و آن را زیسته است. برای همین باورش میکنیم.
به گریه کردن یک مرد، آن ور گوشی…
وسواس فیلمساز در انتخاب قابهای بصری فیلم نکتهی قابل تحسینی است. مسئلهای که معمولاً در صورت انتخاب غلط منجر به سقوط یک فیلم میشود. ولی اینجا تمام قاببندیها و شکل نورپردازی سکانسها به یک نتیجهی درخشان منجر شده. به عنوان مثال تمام سکانسهای کانتینری که محل قرار دو عاشق جوان فیلم است با آن رگههای نور که از سقف پوسیده و سوراخ کانتینر در صحنه جاری میشوند مارا به همراه مرونا و صابر از این جهان آلودهی پیرامون جدا میکنند. شکلی میشوند از رویا. نورها فضا را شبیه پهنهی آسمان میکنند. انگار روی ابرها هستیم. و دیگر هیچ چیز زشتی وجود ندارد. نه ترسی هست از مجازات مهاجرت غیرقانونی نه فقری، نه زاغهها و آلونکهایی که به همه چیز شبیهاند جز خانه! فقط عشق هست و شادی و امید و رنگ روسری یار در یاد…
اما وقتی از کانتینر بیرون میآییم تمام فضا رنگی از سرب میگیرد. خاکستری، سرد، غمگین. و همین سکانسهای کانتینر را به تکهای ویژه از فیلم تبدیل میکند؛ یک ایستگاه مهم در مسیری که فیلم میخواهد تماشاگرانش را از طریق آن به یک دریافت حسی مشخص برساند. چند متر مکعب عشق در بیان قصهی خود بیشتر از آنکه از دیالوگ استفاده کند، از زبان بصری، از دستور روایی سینما استفاده کرده است. این که ما در بسیاری از دقایق فیلم تنها از طریق تصاویر فیلم، داستان را دنبال میکنیم، بسیار مهم است. فراموش نکردن زبان سینما و شکلی از روایت در این فیلم و آنچه اتفاقات پیرامون آدمهای قصه است با زبان تصاویر و بدون دیالوگ های توضیح دهنده و اضافی، دست کارگردان را باز گذاشته تا بتواند تماشاگرانش را با پرداخت تصاویری مثل کانتینر محل قرار دو عاشق از زیبایی و لذت سرشار کند. حداقل انتظاری که از یک فیلم میتوان داشت و شگفتا که در بسیاری از فیلمهای این روزها از آن محرومیم. در فیلمهایی که میتوانیم سرمان را پایین بیندازیم و مشغول شویم به بازی مثلاً با گوشی موبایلمان و گوش بسپاریم به توضیحات و توجیههایی که به عنوان دیالوگ از زبان بازیگران شنیده میشود. انگار به ضیافت رادیو آمدهایم. کارگردان میخواهد همه چیز را با زبان برایمان توضیح بدهد، و این مسئله که سینما زبان تصویر است محلی از اعراب ندارد.
به چمدانی که عازم سفر است…
در فیلمهایی که جغرافیای زندگی حاشیهنشینان شهرها را برایمان بازگو میکنند، طراحی محیط، فضا، و همچنین بازی بازیگران اهمیت بسیار زیادی دارند زیرا تمام عواملی که به باورپذیری ما در پذیرش این نکته که اینجا میتواند محل زندگی این آدمها باشد کمک میکند همین فضا سازیهاست. فیلم اما بهخوبی از این چالش عبور میکند و در نشان دادن محیط و شکل زندگی آنان بسیار موفق است. در کنار این اتمسفر خوبی که فیلم با موفقیت آن را تصویر میکند بازی بسیار خوب بازیگران فیلم هم کمک مضاعفی به باورپذیری مخاطب کرده تا جایی که شاید مخاطب نهچندان پیگیر سینما این تصور برایش بوجود بیاید که مثلاً بازیگر نقش پدر (با بازی خوب نادر فلاح) یک نابازیگر است که خوب هدایت شده. بازیگرانی مانند نادر فلاح (و نمونههای مشابهی مثل قربان نجفی) بهشدت شبیه نقششان میشوند. به صورتی که تفکیک آنان از نقش گاه بسیار دشوار میشود. اما وقتی یادمان میآید که این پدر خشن و چغر همان دوست مظلوم بهرام رادان است در فیلم بیپولی حمید نعمتالله، متوجه کار بزرگ بازیگر میشویم. خطری که همیشه این گونه بازیگران را تهدید میکند در بسیاری از مواقع «دیده نشدن» است. زیرا جوری با نقش تنیده میشوند که تفکیک خودشان از نقش دشوار میشود. آنان بازیگرانی هستند که بیش از اینکه شمایل ستارگی داشته باشند، به خلق یک کاراکتر واقعی میپردازند و متاسفانه کمتر هم قدر میبینند.
ترکیب زوج جوان فیلم هم انتخاب مناسبی است. اصولاً در فیلمهای عاشقانه زوج قصه اهمیت بسیاری دارند. باید همدیگر را تکمیل کنند و در اصطلاح عامه به هم بیایند تا بتوانند یک اتمسفر عاشقانه را در فیلم خلق کنند. اتفاقی که با بازی خوب حسیبا ابراهیمی و ساعد سهیلی افتاده است. چهرهی حسیبا چهرهی یک دختر شرقی است، با گردی صورت و کمی پر بودن اندام که خاص دختران خاورمیانهایست. کارگردان با انتخاب یک بازیگر تازهوارد کمک زیادی به فیلمش کرده، زیرا مخاطب از حسیبا ابراهیمی هیچ پیشفرض و زمینهای ندارد. چهرهاش بکر و ناشناخته است و انصافاً هم در لحظات عاشقانهی فیلم همیشه شرمی طبیعی صورتش را فرا میگیرد که لازمهی چنین فیلمی است. لازمهی آدمهایی که در این محیط زندگی میکنند و لازمهی عشقی که باید باورش کنیم. شاید انتخاب یک بازیگر بهاصطلاح چهره نمیتوانست این تاثیر را بگذارد (جدا از اینکه چهقدر میتوانستیم یک بازیگر زن سرشناس را با بینی عملکرده در چنین نقشی و چنین زندگی فقیرانهای باور کنیم.)
ساعد سهیلی هم در فیلم تمام تلاشش را انجام داده است. جدا از اندام لاغر و جثهی نحیفش، با آن اورکت کثیف و کهنه و کمی بزرگ، خودش هم تلاشش را معطوف این ارتباط کرده تا لحظات دونفرهاش با حسیبا ابراهیمی شیرین و عاشقانه از کار دربیاید. لبخند معصومانه و راحتی رفتارش در تمام لحظات کانتینر، و همچنین گریستن و التماسهایش در پای تلفن برای راضی کردن اقوامش برای به خواستگاری دختر رفتن را، میتوانید بگذارید کنار بازیاش در لحظاتی که بهشوخی ادای پدر دختر را درمیآورد (که انصافاً هم خوب در آمده) تا متوجه تلاشش شوید.
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو…
فیلم هرچه به انتها میرسد، تلختر و بیرحمتر میشود. کارگردان با بیرحمی سرنوشت دو عاشق فیلمش را رقم میزند. آن قدر تلخ، که میتوان گفت سکانسهای پایانی فیلم، بسیار تکاندهنده و رعبآورند. شاید دوست نداشتیم که مانند فیلمهای کلیشهای شاهد عروسی این دو باشیم، اما نگارنده شخصاً ترجیح میدهد فکر کند پدر و دختر فیلم از کشور خارج شدهاند و این وصال رخ نداده است. دوست داریم فکر کنیم حسرت رسیدن به دختر در جان صابر میماند. دوست داریم چند دقیقه مانده به پایان فیلم، از سالن بیرون بیاییم. با خودمان فکر کنیم که این دو دیگر هم را نمیبینند. و صابر در تمام طول عمرش با شنیدن نام افغانستان جان و جهانش به حسرتی و دریغی تبدیل میشود. دوست داریم فکر کنیم چند سال بعد ازدواج میکند صاحب دختری میشود و نامش را مرونا میگذارد. آدمیزاد است دیگر. با آرزوهایش زندگی میکند. بگذارید این گونه فکر کنیم. بگذارید فیلم را این گونه در ذهنمان تمام کنیم. آدمیزاد با آرزوهایش دلخوش است…
ماهنامه فیلم / مد و مه/ بهمن ۱۳۹۳