این مقاله را به اشتراک بگذارید
حسین مصباحیان
وقتی سه نقد بنیاد برافکن بر دین وارد میشود که دین افیون است؛ دین توهم است و دین منبع اخلاق بردگی است شما به عنوان دیندار باید تلاش کنید این زنگارهها را از دین بزدایید. از نظر ریکور تاویل یا رمزگشایی از دین توسط آموزگاران بزرگ شبهه هدیه ایست برای دینداران و این نکته خیلی مهمی است که نمیگوید هدیهایست برای کسانی که دین ندارند.
فلسفهی دین، بسان یکی از حوزههای شناخت نظری با هگل آغاز میشود. هگل بر خلاف تلقی روزگارش نه دین را از حوزهی شناخت بیرون گذاشت و نه آن را به احساس فروکاست. او با نگاه تاریخی خود ادیان را در سیر تاریخی آنها دید و با اصول دیالکتیکی خویش به درک تازهای از دین راه یافت. حاصل این درک نشاندن دوبارهی دین در حوزهی شناخت نظری شد. مسایلی که در این حوزه بدان توجه میشود برخی ناظر به کلیت دین هستند و برخی ناظر بر مبانی یک دین خاص. تاثیر متقابل دین و فرهنگ، سیاست و اجتماع بر یکدیگر موجب شد انجمن علمی فلسفهی دین ایران با همکاری دانشگاه تربیت مدرس به منظور فراهم ساختن زمینهی گفتگو و پژوهشهای بنیادین در فلسفهی دین و پیشبرد تفکرات فلسفی در حوزهی دین در روزهای ۱۷ و ۱۸ دی ۱۳۹۳ سومین کنگرهی بینالمللی فلسفهی دین معاصر را برگزار کند. آنچه در زیر میخوانید سخنرانی دکتر حسین مصباحیان در این کنگره است.
نقدهای سه «آموزگار بزرگ شبهه» به دین
بحث امروز نقدی است از منظر بیرون از دین به دین برای نیرومند کردن و تواناتر ساختن ساختار کلی دین. سوالی که مطرح است این است که چرا فیلسوف دینداری مثل پل ریکور در کتاب «فروید و فلسفه» سراغ اندیشمندانی میرود که به نحو بنیادین دین و بنیادهای آن را مورد پرسش قرار میدهند. در این کتاب ریکور ادعا میکند که در دنیای مدرن انسان بالغ نمیتواند دینداری را بدون توجه به این نقدها حفظ کند. بنابراین ابتدا به رئوس نقدهای سه آموزگار بزرگ شبهه یعنی مارکس، نیچه و فروید پرداخته و در نهایت نقدهای ریکور بر نقدهای این سه اندیشمند را بررسی میکنیم.
جمله معروف مارکس در نقدی که بر فلسفه حق هگل داشت این بود که دین به مثابه افیون تودههاست. مارکس در آنجا میگوید دین «آه مخلوق ستم دیده است.» «دین افیون تودههاست.» «دین طلب سعادت خیالی برای گذشتن از سعادت باقی است.» افیون در قرن هجدهم و نوزدهم حالت آرام بخشی داشت امروز که انواع و اقسام افیون وجود داشت احتمالا اگر مارکس امروز میبود میگفت دین آرام بخش، دیازپام تودههاست. بنابراین دین از نظر مارکس آلام اجتماعی و رنج و مشقت مردم را از طریق وعده به یک دنیای خیالی تسکین میبخشد. کاری که افیون میکند تسکین بخشی است و کاری هم که دین میکند سعادت این دنیا را برای سعادت بزرگتری که در راه است واگذار میکند و از این طریق نه تنها سعادت ما را به دنیای دیگر احاله میکند بلکه مانع از این میشود که ما به ریشههای بیعدالتی، ریشههای مشقت و رنجی که در دنیای کنونی میکشیم توجه کافی بکنیم. مارکس یکی از آموزگاران بزرگ شبهه است که علاوه بر اینکه به دین نقد وارد میکند subjectivity یا consciousness در فلسفهی هگل را هم نقد میکند. بنابراین فیلسوف نقاد مدرنتیه هم هست. مارکس میگوید ما رنج و مشقات مردم را در عینیت زندگی آنها جستجو میکنیم و نه در افکار. به همین دلیل مارکس معتقد است زیربنای اقتصادی تعیین کننده همهی ساختار کلی ایدئولوژیست که دین، هنر و حتی کل ساختار فرهنگی را شامل میشود. مارکس ادعا میکند که این روبنای فرهنگی همیشه توجیه کننده ساختار اقتصادی است. بنابراین در دورهی فئودالیته دین به پادشاه خصلت الهی میدهد و ساختار موجود اجتماعی اقتصادی را توجیه میکند. قضاوت و داوری مارکس این است که اگر الان ما به دین احتیاج داریم برای این است که بیعدالتی وجود دارد و مذهب به ما تسکین میبخشد که بالاخره عدالتی در راه است. او جمله معروفی دارد که میگوید: «در بهشت زمینی کارگران دیگر به دین احتیاج ندارند.» از نظر او زمانی که ما عدالت را در جامعه متحقق کنیم و رنج و آلام مردم را از بین ببریم دین به طور خود به خودی کارکرد خود را از دست میدهد و از بین میرود. این نقد، نقد بنادینی است که به دین میشود و کل ساختار دین را از منظر جامعهشناسی شناخت و از منظر اقتصاد سیاسی زیر سوال میبرد.
و اما نقد نیچه به دین. اگر مارکس میگوید که دین افیون تودههاست و تسلی بخش و تسکین بخش است بدون اینکه درد ما را به صورت ریشهای از بین ببرد نیچه میگوید دین منبعی است برای اخلاق بردگی. دین اخلاق بردگی را ترویج میکند. بنابراین هر کدام از این آموزگاران میخواهند یک هرمنوتیکی داشته باشند. رمزگشایی یا تاویل داشته باشند. مارکس از ایدئولوژی رمزگشایی میکند نیچه از اخلاق و مبانی آن. نیچه معتقد است که کل نیهیلیسم یعنی پس و پشت زندگی را جدی را گرفتن و خود زندگی را رها کردن. پس و پشت زندگی را جدی گرفتن یعنی ایدهها را جدی گرفتن. ما ایده را جدی میگیریم ولی به خود زندگی که جریان دارد توجهی نمیکنیم. نیچه سه دوره نیهیلیسم تحت عنوان افلاطونیگری (Platonism ) ذکر میکند. دورهی اول افلاطونیگری در عصر خود افلاطون است با همان نظریهی مثل و ندیدن واقعیتها و سایهای که در پشت این واقعیتهاست. دورهی دوم که به بحث ما مربوط است (Platonism for people) افلاطونیگری برای تودههاست. این دوره مربوط به دوره مسیحیت و قرون وسطی است. مسیحیت رنج مردم را به آخرت احاله میدهد و میگوید آخرتی در راه است که در این آخرت هم عدالت تامین میشود و هم آلام و رنج و مشقت از بین میرود. از نظر او ما به کمک عقل از این دو دوره افلاطونیگری رهایی پیدا کردیم. ولی خود خرد و عقلانیت به معنی هگلی کلمه به مثابه بنیاد فلسفی مدرنیته خود یک مانعی شد که همه چیز باید بر اساس معیار آن سنجیده میشد. عقلانیت خود یک ایده شد و باز زندگی رها شد. به همین دلیل است که نیچه پایان فلسفه را اعلام میکند و این دوره را آغاز کار هنری آغاز خلاقیتها و آغاز امور پیش بینی نشده ای که به قول دریدا to come است یعنی در راه است و ما نمیدانیم چیست می داند. نیچه وقتی میخواهد تفسیر دینی کند با رجوع به اساتید یونانی دو نوع اخلاق بیرون میکشد: اخلاق سروری و اخلاق بردگی. مظهر اخلاق سروری اسطوره ایست به اسم دیوزینوس که غیر عقلانی و احساساتی است. چون نیچه مرگ فلسفه را اعلام کرد غیرعقلانی بودن احساسی بودن passionate بودن همان mad بودن به قول فوکو مجنون بودن، به معنای فراتر از عقل بودن محسوب میشود. در دستگاه منظومه فکری نیچه دیوزینوس خدای شراب است، مظهر جنون است، غیر عقلانی است. در این نگاه رویکرد خودش را دارد یعنی هر کسی بر زمین استوار شخصیت خودش ایستاده و خیر و شر را خود تعیین میکند نه اینکه بر اساس استاندارهای از پیش تعیین شده که بخواهد بر پایه آن حرکت کند. و دیوزینوس خدای تایید زندگی است life affirming. درمقابل آپولو خدای خورشید یا خدای عقل است آپولو یک نگاه عقلانی دارد و از نظر نیچه این یک ذهنیت رمه وار ایجاد میکند Herd mentality یک نفر جلودار میشود همانند یک چوپان حرکت میکند و بقیه همانند یک گله به دنبال آن راه میافتند. در اخلاق آپولویی که اخلاق بردگی است ذهنیت رمه وار حاکم است. یعنی کسی بر زمین استوار شخصیت خود ایستاده نیست. به نرمها و هنجارهای از پیش تعیین شده توجه دارد و بر آن چارچوب حرکت میکند و به همین خاطر است که دموکراسی را حکومت میانمایگان میداند و آریستوکراسی را داینزیسی میداند. البته این بحث های حوزه سیاست است که ما وارد آن نمیشویم. از آنجا که نیچه فیلسوف فرهنگ است وقتی به بحث دین میرسد رویکرد او هم طبیعتا به دین در چارچوب تحلیل او از فراز و فرود فرهنگ قابل بررسی است. ارزشهای دینی به ویژه در یهودیت و مسیحیت که نیچه از آن اسم میبرد تلاش میکند که ضعف را قدرت جلوه دهد. بنابراین خود دین یک پناهگاهی میشود برای ضعفا و این جمله معروف را میگوید که «مردمان ضعیف خدایان قوی دارند.« او در این جمله به ویژه اشاره به ادیان اروپایی میکند. از نظر او دین منبع اخلاق بردگی است و تصنعی بودن، ریا، صبوری و… را ترویج میدهد و تا حدی به آنها ارتقا میبخشد که به راستی یک فضیلت محسوب میشوند. از این رو نیچه معتقد است که این دستگاه دینی یک دستگاه آپولونی است دستگاهی است که مروج اخلاق بردگی است.
اما در مورد فروید. از نظر فروید دین به مثابه توهم (illusion) است. البته توهم در بحث فروید الزاما به معنای خطا نیست، توهم الزاما اشتباه (false) نیست. توهم به خودی خود ایرادی ندارد. اشکال کار زمانی است که شما آن را عین واقعیت بدانید و منبع تمام حرکتتان توهم باشد. یعنی توهم باعث شود فاصله بین حقیقت و مجاز از بین برود و تمام فاکتورهایی که علیه توهم هست را نادیده بگیرید. نیچه مطرح میکند که اولین وهم چه زمانی شروع میشود؟ او دوران کودکی را آغاز توهم میداند. در دوران کودکی کودک میپندارد که پدر قوی ترین، تواناترین و مطلقترین انسان است و او را در مقابل همه خطرات و مشقت ها حمایت میکند. اما وقتی این کودک به بلوغ میرسد میبیند چنین نیست. وقتی پا به سن میگذارد دنبال یک پدر و خدای بزرگتر میگردد. بنابراین ایده پدر- خدا خلق میشود. خدای او مطلق، قادر و بخشنده است. خدایی است که تامین کننده همه سعادتهای لازم است و برطرف کننده همهی مشقتهاست. بنابراین هر دو نوع توهم از نیاز انسان جهت چارهجویی و جهت درماندگیهایش است. فروید میگوید ما از سه ناحیه رنج میبریم رنج از جسم خودمان، از جهان خشم بیرون طبیعت که خود طبیعت، سیاست و تکنیک است و از دیگران. در کودکی پدر را میآفرینیم که ما را در مقابل این تهدیدها حمایت بکند و در بزرگسالی خدا را. بنابراین خدا توهم است و خدایی است که مدام ما را دعوت میکند که با همه چیز کنار بیاییم و در طلب سعادت اخروی باشیم. اینجا میبینیم که نظریه تسلی بخشی مارکس با نظریههای توهمات فروید نزدیک میشود. با این تفاوت که منبع ریشه گرفتن توهم در فروید نیاز شخصی خود آدم است اما در مارکس ایدئولوژی طبقه حاکم است که از دین به مثابه یک ابزار برای استثمار طبقه ستم دیده استفاده میکند.
نقدی بر آموزگاران بزرگ شبهه
و اما در مورد نقد این دیدگاهها. یک روش نقد، روش استدلالیون و متکلمین است. آنها در پاسخ هایشان سعی کردند تناقضات دورنی نقدهای آنان را بیرون بکشند مثلا در نقد مارکس گفتند وقتی ما به تاریخ دین نگاه میکنیم میبینیم خود دین همیشه به دنبال آن نبود که عدالت زمینی را به جهان دیگر احاله دهد. اتفاقا جنبشهای دینی به ویژه در قرون معاصر الهیات رهایی بخش مسیحی که یک پایهاش کاتولیسیزم است و یک پایه دیگر آن تاثیرپذیری از خود اندیشه مارکس تلاش کرده تا بهشت را در همین جا خلق کند. بنابراین این تناقض در مارکس قابل مشاهده است که دین همیشه در سمت ستمکاران و برای توجیه قدرتهای حاکم نبوده بلکه در بسیار موارد در مقابل آنها بود. در مورد نیچه میگویند بسیاری از صاحبان اخلاق سروری دیوزینوسی که نیچه از آن دفاع میکند خود دینداران بودند. خود نیچه وقتی زرتشت ایرانی را به عنوان یک ابرمرد معرفی میکند و یا خدایان اورشلیم را برای ستایش نام میبرد نشان میدهد که خود او هم از این مرزبندی و دوگانگی Dichotomy سیاه و سفیدی عبور کرده است. در مورد فروید هم می گویند بین تئوری عقدهی ادیپ و خلق خدا – پدر در دوران بزرگسالی تناقض وجود دارد. در تئوری معروف عقدهی ادیپ فروید فرضا در آرزوی مرگ پدر است حالا پرسش این است کودکی که در همین کودکی در اندیشه مرگ پدر هست چگونه میتواند در دوران پدری بیافریند خدای گونه و قویتر از خدای واقعی.
و اما نقد ریکور چیست؟ ریکور یک نقد تکنیکی دارد همان بحث تمایزی که دیلتای بین علوم انسانی و طبیعی میگذارد که من از آن میگذرم. ولی دو سه نکته مهم که دلیل روی آوردن ریکور به این آموزگاران بزرگ شبهه است. ریکور میگوید وقتی شما به سراغ این سه اندیشمند میروید انگار شما به استقبال خطر میروید؛ به سراغ کسانی میروید که تمام چارچوب اعتقادی شما را متزلزل میکنند. دعوت ریکور این است که باید این کار را بکنید. اول میگوید شما نمیتوانید آموزگاران بزرگ شبهه را مطالعه بکنید و بعد از مطالعه آنها همان فرد قبل از مطالعه با همان اعتقادات سابق باشید؛ دوم اینکه گرچه مطالعه آموزگاران بزرگ ریسک و خطر دارد اما ریسک بزرگتر مواجه نشدن با آنها و اصرار و پافشاری بر کور ماندن است؛ و نکته بعدی اینکه توصیف دین توسط آموزگاران بزرگ شبهه درواقع تعاریف سلبی دین است. وقتی سه نقد بنیاد برافکن بر دین وارد میشود که دین افیون است؛ دین توهم است و دین منبع اخلاق بردگی است شما به عنوان دیندار باید تلاش کنید این زنگارهها را از دین بزدایید. از نظر ریکور تاویل یا رمزگشایی از دین توسط آموزگاران بزرگ شبهه هدیه ایست برای دینداران و این نکته خیلی مهمی است که نمیگوید هدیه ایست برای کسانی که دین ندارند. ایمانی که پس از خواندن آموزگاران شبهه به دست میآید ایمانی تاملی، ثانویه و انتقادی است و در همین جاست که ریکور آن فرمول دور هرمنوتیکی خود را ارئه میدهد. دور هرمنوتیکی که از نظر او فاسد نیست و این دور این است که «ایمان بیاورید تا بفهمید و بفهمید تا ایمان بیاورید».
فرهنگ امروز / مد و مه / بهمن ۱۳۹۳