این مقاله را به اشتراک بگذارید
لهشدگی
بهتازگی اثر دیگری از ژانپل سارتر با ترجمه قاسم صنعوی در نشر پارسه منتشر شده است. «چرخدندهها» عنوان این اثر سارتر است که در اوایل دهه۴٠میلادی نوشته شده است. در سال۱۹۴۶ سارتر فیلمنامهای با نام «دستهای آلوده» نوشت که البته کمی بعد عنوانش را به «چرخدندهها» تغییر داد. نمایشنامه «دستهای آلوده» دو سال بعد خلق شد و موضوع این دو کتاب هیچوجه اشتراکی با هم ندارند. سارتر، چهرهای چندوجهی داشته و این وجوه مختلف در آثار و فعالیتهای مختلف او بازتابیده شده است. در «چرخدندهها» نیز مانند بسیاری دیگر از آثارش گرایشها و علایق سیاسی سارتر دیده میشود.
سارتر در «چرخدندهها» زندگی انقلابیونی را روایت کرده است که گرفتار مسایلی چون فقر و خشونت بودهاند و بعد از پیروزی انقلاب، نه فقط تلاشی در جهت بهبود وضعیت جامعه نمیکنند بلکه به بازتولید شرایط پیشین میپردازند. اگرچه انقلاب آدمها را تغییر داده است اما حاکمان جدید نیز همان راه سابق را ادامه میدهند و با بهکارگیری ابزار خشونت و فشار به جامعه در عمل مانع تغییرات اساسی میشوند. ژانپل سارتر در «چرخدندهها» میکوشد به ماهیت مفهوم سیاست نزدیک شود و با بهکارگیری تمثیل چرخدندهها نشان دهد که چگونه عدهای چرخدندههای سیاست را میچرخانند و عدهای دیگر هم در این بین نابود میشوند. پیشتر، آثار دیگری از سارتر با ترجمه صنعوی در نشر پارسه منتشر شده بود، آثاری چون «مردههای بیکفنودفن»، «نکراسوف»، «دستهای آلوده»، «زنان تروا» و «مگسها». در بخشی از «چرخدندهها» میخوانیم: «خیابانی فقرآلود در یک فقیرنشین. جلوی یک خواربارفروشی، زنها صف بستهاند. چهرهها حاکی از بیغذایی و کینهآلود و ناشکیبایند. چند مرد، از جمله ژان نیز حضور دارند.
او لباس کهنه رقتبار و کلاه نرم مستعمل دارد. صدایش شنیده میشود که میگوید: «خشونت! فقر» باران ریزی شروع به باریدن میکند. چندزن شالشان را دور سرشان میپیچند. پشتسر ژان، زنی است که کودک شیرخواری دارد. زن روی کودکش خم میشود و میکوشد او را تا جایی که میتواند بهتر بپوشاند. ژان با دست به شانه زن میزند و به او اشاره میکند بچه را به او بدهد و کتش را باز میکند. زن کودک را به طرف ژان میبرد و اینیک او را میگیرد و در پناهگاه به خود میچسباند. در این هنگام، خواربارفروش در درگاه دکانش آشکار میشود، دستگیره را برمیدارد و نوشتهای میآویزد: «دیگر هیچچیزی برای فروش وجود ندارد.» مردم یک لحظه از خشم ساکت میمانند، سپس زنی با خشم شروع به فریادزدن میکند: «کثافت! ما را مسخره کرده! بروید سردابش را ببینید آیا دیگر چیزی برای فروختن ندارد!» کسانی که در صف هستند شروع به فریادزدن و اعتراض میکنند: «کثافت! سودجو!» صف به هم میریزد و همه جلوی دکان خواربارفروش جمع میشوند. فریادها و تهدیدها. سنگی میآید و شیشه دری را که چهره سراسیمه خواربارفروش از پشتش آشکار میشود، میشکند…».
آرمان آدمهای معمولی
«حضرت والا»، عنوان رمانی است از نجیب محفوظ که بهتازگی با ترجمه کریم پورزبید در نشر پارسه منتشر شده است. نجیب محفوظ از مهمترین چهرههای ادبیات عرب است که در ایران هم از سالها پیش شناخته شده است. «حضرت والا» که اولینبار در سال١٩٧۵ در مصر منتشر شد، داستان کارمند سادهای است که وقتی سازوکار مدیریت یکی از مدیرکلها را میبیند تصمیم میگیرد که میز ریاست را از آن خود کند.
مترجم کتاب در بخشی از مقدمهای درباره این رمان نوشته: «حضرتوالا دیدگاه نجیب محفوظ را در مورد زندگی آشکار میکند. داستان مردی که به قلبش خیانت و به عشق پشت کرد و بهدنبال زنی از طبقه اجتماعی بالا رفت تا یکی از پلههای ترقی او شود که بتواند از آن بالا برود و به هدف اول و آخرش برسد: مدیرکل. اگر زن همان زندگی است، پس هرکسی که از آن چشم بپوشد ناچار از خود زندگی نیز باید چشم بپوشد و بدین ترتیب خود را در معرض معاملهبهمثل قرار میدهد. حتی اگر آن شخص «عثمان بیومی» باشد که در راه رسیدن به هدف مقدس تلاش کند: هدف زندگی همان راه مقدس است، راه بزرگی، یا تحقق اولوهیت روی زمین است. در حالی که او درنگ میکند و از خود میپرسد: کدام هدف است و کدام وسیله، زن یا رتبه؟» «حضرتوالا» با این جملات شروع میشود: «در باز شد. اتاق، فراخ و بینهایت به نظر میرسید. دنیایی بود پر از معانی و اشیایی هیجانآور، نه مکانی محدود که فقط چند تا شیء در آن باشد. باور کرد که اتاق، افرادی را که واردش میشوند، میبلعد و ذوب میکند. درجا، درونش شعلهور شد و در شگفتی جادویی غرق گشت. همان لحظه تمرکزش را از دست داد. هرچه نفس، هوس دیدنش میکند نظیر زمین، دیوارها و سقف، به باد فراموشی سپرد. حتی گویی خداوندگار آرمیده در پشت میز را هم ندید. شوک الکتریکی به او وارد شد، شوکی الهامبخش و خلاق. این شوک، عشقی دیوانهوار را به همراه خوشی زندگی با قدر و منزلت والا و نیروی سلطهگرش در عمق قلبش کاشت. در آن هنگام، ندای قدرت از او خواست تا سجده کند و او را تشویق کرد از خودش بگذرد، اما همچون دیگران شیوه تقوا، خاکساری، اطاعت و امان را در پیش گرفت. همانند کودکی که پیش از آنکه خواستهاش را تحمیل کند، اشک زیاد میریزد، برای پرهیز از وسوسه نگاه زیرچشمی به خداوندگار آرمیده در پشت میز مقاومتی نکرد، سپس چشمانش را پایین انداخت، آراسته به تمام تواناییاش برای تواضع…»