این مقاله را به اشتراک بگذارید
نادر شهریوری (صدقی)
«درویل وکیل به او گفت:
– با که افتخار صحبت دارم؟
– سرهنگ شابر
– کدام سرهنگ شابر؟
پیرمرد جواب داد:
– آن که در الو کشته شد.»١
اگرکه بالزاک نمیخواست نویسندهای بزرگ شود، بیتردید شیمیدانی برجسته میشد. گفته میشود بالزاک با رغبت زیاد نوشتههای لاوازیه* مهمترین شیمیدان عصر خود را مطالعه کرده بود. بالزاک جهان و بیشمار ترکیبات مختلف و متنوع در آن را در آزمایشگاه خود تقطیر کرده بود تا آنها را به عناصری محدود کاهش دهد. او سپس روی تکتک این عناصر محدود همچون تیپی اجتماعی تامل میکرد، آنها را آنالیز میکرد، وزن و عیارشان را میسنجید، کنش و واکنش آنان را در نظر میگرفت و در آن میانه فلزات قوی را شناسایی میکرد فلزاتی که میل به فعالیت در آنان قوی است. بالزاک سپس این عناصر یا بهتر آن است بگوییم این تیپهای اجتماعی را که تجزیه کرده بود به پاریس میفرستاد تا در آن شهر حل شوند، شهر از نظر بالزاک همچون حلالی قوی عمل میکرد که همه عناصر را به سوی خود میکشاند و آنها را در خود جذب میکرد؛ بعضی از این عناصر را دفع میکرد. بعضی را در خود رسوب میداد و بعضی از عناصر در آن تبلور مییافتند و همچون کریستال میدرخشیدند و بعضی کاملا در آن حل میشدند. به طوری که از آنها هویتی باقی نمیماند، شهر به راستی حلال قوی بود. بهاین منظور مهم بالزاک در کارگاه ادبی خود جهان را به فرانسه، فرانسه را به پاریس و پاریس را به چند بخش تقسیم میکرد و بخشها را به محلهها تقسیم میکرد و همچون کارآگاهی دقیق و نکتهسنج روی بعضی محلهها حساس میشد زیرا در آنها عناصری قوی و حتی گاه کمیاب و نادر را شناسایی میکرد. بدینسان بالزاک از ۵٠سالن اشرافی فقط سالن کنتس کدینیان، از صد بانکدار بارون نوسینین، از تمام رباخواران گوبسک و از تمام پزشکان هوراس بیانکون و از تمام کسانی که شخصیتزدایی شده یا به تعبیر علم شیمی دگرسان شده بودند شابر را انتخاب میکرد، سرهنگ شابر را.
سرهنگ شابر از افسران گارد پادشاهی دارای عنوان کنت و از شخصیتهای شدیدا مورد علاقه امپراتور بود که در میدان نبرد او را زنده به خاک میسپرند زیرا دو جراح پست هنگامی که سرهنگ را زیر سم اسبان لگدکوب میبینند نیازی به گرفتن نبض نمیبینند و به خیال اینکه او دلیرانه جان سپرده است گواهی مرگ صادر میکنند اما شابر به شکل معجزهآسایی نجات پیدا میکند. ماهها طول میکشد تا هویتش را به یاد آورد زیرا به شکل وحشتناکی شخصیتزدایی شده است. دو سال تمام دیوانه تلقی میشود زیرا که اصرار دارد اسمش سرهنگ شابر است، در آلمان زندانی میشود، تنها زمانی او را از زندان مرخص میکنند که بپذیرد خودش را سرهنگ شابر معرفی نکند. در این مدت، قیافه ظاهریاش همچون فلزی که گویی سالها و بلکه صدها سال در آفتاب و باران استحاله یافته تغییر پیدا کرده است. حتی بوتن، گروهبان سابق تحت امرش نیز از شناسایی فرمانده خود به کلی عاجز میماند. «با هم به کافهای رفتیم و آنجا وقتی که اسم خودم را گفتم، دهان بوتن مثل دهانه توپی که دستخوش انفجار شده بود به قهقهه باز شد. این خنده، مسیو یکی از جانسوزترین غصهها را برایم به بار آورد! و همه آن تغییرها را که در من پیدا شده بود بیتصنع آشکار مینمود پس حتی در نظر افتادهترین و نمکنشناسترین دوستان هم قابل شناخت نبودم.»٢
سرانجام شابر بعد از ١٢سال خود را به پاریس میرساند و وقتی به پاریس بازمیگردد، هیچکس باورش نمیشود که این سرهنگ شابر معروف است علاوه بر آن او همه چیزش را از دست داده است. ثروتش را، اسمش را، حق زندگی به نام شابر را و مهمتر از همه همسرش را و امپراتور حامیاش را نیز از دست داده و کسی نیست که او را شناسایی کند و هویتش را به رسمیت بشناسد.
با این حال شابر مصمم میشود برای هویت و حقوقش با وکیلی سرشناس به نام درویل که از قضا وکالت همسرش کنتس فرو را نیز به عهده دارد پیگیر ماجرای خود شود و اقامه دعوی کند. «مسیو، مگر کنتس فرو زن من نیست؟ ٣٠هزار فرانک درآمد دارد که متعلق به من است و نمیخواهد صد پشیز به من بدهد. وقتی که من این چیزها را به وکلا، به دارندگان عقل سلیم میگویم، وقتی که من گدا، پیشنهاد اقامه دعوی در برابر کنت و کنتس میکنم، وقتی که من مرده در برابر سند وفات، قباله نکاح و اوراق ولادت به پا میخیزم به حسب اخلاق خودشان یا با آن قیافه آمیخته به ادب خشکی… از سر بازم میکنند. من در زیر مردگان مدفون بودم اما اکنون در زیر زندگان، در زیر اسناد و مدارک، در زیر تمام اجتماع که میخواهد دوباره به زیر خاکم بکند، مدفون هستم.»٣
با این حال آنچه سرهنگ شابر را به آستانه جنون میرساند خاطرههایی است که او نمیتواند خودش را از دست آنها رهایی بخشد «دلم میخواست خودم نباشم. حس آن حقوقی که دارم مرا میکشد. اگر بیماریام هر خاطره زندگی گذشتهام را از چنگم میربود؛ خوشبخت میبودم! به هراسمی که بود خدمتی از سر میگرفتم… و کسی چه میداند! شاید اکنون در اتریش یا روسیه فلدمارشال بودم»۴
در اینجا خاطره نقشی دوگانه بازی میکند، از طرفی خاطره نوعی تجلی صاعقهوار به مفهوم بنیامینی آن است که در این صورت «خاطره صحنه را به شیوهای نامنتظره درست شبیه لحظهای تعیین کننده، زمانی که سرهنگ شابر به همسرش خاستگاه او را در باله رویال یادآوری میکند از هم میگسلد»۵ این یادآوری به یکباره تمامی گذشته زن را در برابر چشمانش زنده میکند و او درمییابد که افکار بیفایده است. تا قبل از این کنتس ادعا میکرد که به سختی او را بهجا میآورد و درصدد انکار برمیآمد و دلیل میخواست اما سرهنگ به یکباره گذشته او را یادآوری میکند:
«-آه! دلیل میخواهید؟ من شما را از پاله رویال (محل زنان نهچندان خوشنام) آوردم»۶ در اینجا گذشته تماما در لحظه حال اعاده میشود گو اینکه این مساله باعث انتقام سخت زن از شابر میشود اما این هیچ از اهمیت آن لحظه بحرانی که گذشته را در تمامیت آن اعاده میکند، نمیکاهد.
از طرفی دیگر خاطره گاه بهعنوان نیروی سنگین و همچون بختکی عمل میکند که امکان هرگونه تحرکی را از آدمی سلب میکند زیرا «گذشته با تمامی وزن خود بر مغز زندگان سنگینی میکند.»٧
در شابر خاطره نقشی دوگانه بازی میکند؛ هم او را آزار میدهد و هم او را برمیانگیزاند. خاطره شابر را آزار میدهد زیرا هویتش را به او یادآوری میکند؛ هویت و موقعیتی که نابود شده است. از طرفی خاطره به او انگیزه میدهد، انگیزه حقوق و شخصیت از دست رفتهاش را. و همین او را وامیدارد تا امیدی برای زندهبودنش باشد. بهنظر بالزاک «خاطره تنها استعدادی است که آدمی را زندهنگه میدارد و آنگاه خاطره از بین میرود که آدمی استحالهیافته دگرسان میشود یا به عبارتی هویتش را از دست بدهد، چیزی که تنها درجنون کامل و مرگ رخ میدهد. در آن صورت فروپاشی ذهن به تمامی رخ میدهد فرد مجنون در نابودی خاطره جانوری میشود و نه انسان که فارغ از درد و الم که دیگر تمنایی ندارد، خوشی و ناخوشی و بیماری و سلامتش چندان معلوم نیست.
سرهنگ شابر در مسیر جنون کامل قرار میگیرد کنتس مراحل شخصیتزدایی و تصفیه او را از شهر اجرایی میکند ابتدا او را به مسکینخانه سندنی و در نهایت در خانه سالمندان در بیستر ساکن میکند.
در نهایت شابر حتی اسم خود را نیز از دست میدهد. درویل به اتفاق همکارش او را در خیابان میبیند که با عصایی که در دست دارد مشغول ترسیم خطوطی بر شنهای خیابان است به سوی او رفت درویل به او گفت:
«- سلام، سرهنگ شابر
پیرمرد جواب داد:
-من شابر نیستم! من شابر نیستم! اسم من ایا سنت است.
و با اضطرابی ترسآلود و ترسپیرانه و کودکانه به سوی درویل نگریست و گفت:
-من دیگر انسان نیستم! … من نمره ١۶۴، سالون هفتم هستم… .
و پس از لحظهای سکوت گفت:
– میخواهید به دیدن محکوم به مرگ بروید! زن نگرفته است! بسیار خوشبخت است!
گودشال گفت:
– بیچاره! پول تنباکو میخواهید؟
سرهنگ با آن زودباوری که در بچههای خیابانگرد و بیسروپای پاریس دیده میشود، دستش را با حرص و ولع پیش هر دو ناشناس دراز کرد و هر یک از آن دو یک سکه ٢٠فرانکی به او دادند.»٨
بالزاک در سال١٧٩٩ در تورین فرانسه به دنیا آمد و در هجدهم اوت ١٨۵٠ درگذشت در عالم ادبیات تنها او بود که سوداگری و کیمیاگری و اقتصاد و شیمی را در شهر با تمام ریزهکاریهایش نمایان کرد. اینجا جهانی است که چند برگ کاغذ یا اعتبارات کاغذی- سرمایه موهوم- همه چیز را مطابق انتظارات و توقعات خود میآفریند، نابود میکند و دوباره میآفریند شاید تنها بالزاک میتوانست در داستانهایش چنین شخصیتها و صحنههایی بیافریند.
پینوشتها:
*لاوازیه در جریانات انقلاب فرانسه با گیوتین اعدام شد.
١، ٢، ٣، ۴، ۶، ٨- سرهنگ شابر، بالزاک، ترجمه یدالله توکل
۵- پاریس پایتخت مدرنیته، دیوید هاروی، ترجمه عارف اقوامیمقدم
٧- هجدهم برومر لوئی بناپارت، مارکس، ترجمه باقر پرهام
شرق