این مقاله را به اشتراک بگذارید
«ریموند چندلر»؛ ایستادن در اوج!
پیشگامان ادبیات پلیسی جنایی (۵)/ حمید رضا امیدی سرور
بیلی وایلدر، کارگردان بزرگ سینمای کلاسیک، میگوید از میان کسانی که در دوران فعالیت خود با آنها همکاری داشته، دونفر بودهاند که مدام دیگران در مورد آنها کنجکاوی کردهاند: مرلین مونرو و ریموند چندلر؛ به راستی چه شباهتی هست میان ستاره محبوبی چون مرلین مونرو (که در اوج دوران شهرت خود به زندگیاش پایان داد) و یک نویسندهی ادبیات پلیسی جنایی کم کار و به عبارت بهتر کندنویس( که در طول دوران نویسندگی خود تنها هفت رمان و تعدادی داستان کوتاه نوشت) که اینگونه مورد توجه و کنجکاوی قرارگرفتهاند؟
مرلین مونرو شهرتش را به عنوان یک ستارهی زیبای سینما یا بمب جاذبه جنسی برای نسلهای مختلف علاقمندان سینما، بدست آورده بود؛ شمایلی خاص که از همان نخستین نقش تقریبا جدیاش (حضوری کوتاه به عنوان دختری بلوند، ملوس و جذاب در فیلم جنگل آسفالت ساخته جان هیوستن)، پیدا بود که روزی ستارهای مشهور خواهد شد، بیآنکه نیازی به استعداد قابل توجهی در بازیگری داشته باشد؛ از آن چهره ها بود که دوربین دوستشان دارد، همین که جلوی دوربین قرار بگیرند کافیست تا جلب توجه کنند. . . همینطور هم شد، مرلین مونرو به شهرت رسید بیآنکه استعداد بلقوه چشمگیری در بازیگری داشته باشد (۱) . و مرگ ناگهانیاش نیز آن تلنگر کوچکی که برای رسیدن به جایگاه بتی افسانهای لازم داشت، برایش فراهم آورد (۲) ؛ مرگ زود هنگام مرلین مونرو از او یک بت ساخت، با زندگی و مرگ کنجکاوی برانگیز، ستارهای که هیچ کس پیری او را ندید و همواره همانطور زیبا و دستنیافتنی در اذهان دوستدارانش باقی ماند.
چندلر اما ستاره سینما نبود، در زمان حیات خود نیز زندگیاش آنقدرها دستمایه کنجکاویهای رسانهای نبود، نویسندهای که برای تأمین زندگیاش مجبور شد در عین بیزاری از هالیوود به نوشتن فیلمنامه برای سینما روی بیاورد و هنگام اکران ویژه این فیلمها نیز جوری بیسروصدا بیاید و برود که کمتر کسی متوجه حضور او و همسرش در سالن سینما بشود! بعدها اما کنجکاوی درباره چندلر آنقدر زیاد بود که از راز این دیر آمدن به سالن و زود رفتن رمزگشایی شد؛ ظاهرا تمام ماجرا این بود که چندلر خوش نداشت کسی او را به همراه همسرش که در کنار او بسیار پیر دیده میشد (انگار که با مادر یا خواهر بزرگش به سینما آمده باشد) ببیند. . . به همین سادگی! اما رمز شهرت و افسانه شدن چندلر همیشه به این سادگی نبود.
مرلین مونرو در «جنگل آسفالت» ساخته جان هیوستن
شهرت افسانهای چندلر برای دوستدارانش که شاید تعداد آنها به اندازه طرفداران یک ستاره سینما نبود، اما به دلیل عمق شیفتگی چیزی ازآن کم نداشت، دقیقا ناشی از کار او یعنی نوشتن داستانهای پلیسی بود. کاری که گویا چندلر اگرچه خودش آن را جدی گرفته بود اما تصور نمیکرد دیگران آن را خیلی مهم تصور کنند، اما عادت داشت که بیشتر مواقع با دقت و وسواس آن را انجام میداد. یکی از معروفترین و محبوبترین و البته طنازترین و شریفترین کارآگاهان ادبیات پلیسی جنایی را به نام فیلیپ مارلو خلق کرد، مردی تلخ اندیش و تنها، حاضر جواب که در موقع لازم بسیار جذاب و طنازانه سخن میگفت و گاه چون شهسواری برای نجات دختران در حال سقوط ظاهر میشد. چندلر سبکی جادویی در نوشتن داشت، استاد دیالوگ نویسی و توصیفاتی متفاوت و عجیب و غریب اما تاثیر گذار بود.
توصیفاتی که از جمله ویژگیهای جذابیت بخش آثار اوست و در سبک کارش به همراه دیالوگ نقشی کلیدی داشت، اما از قضا هنگامی که با مجله بلک ماسک همکاری داشت، سردبیر مجله میانه خوبی این قبیل توصیفات در متن داستان حتی از نوع سادهاش نداشت و معتقد بود باید مستقیم به عمل شخصیتها پرداخت، در غیر این صورت باید آنها را به عنوان اضافات کار حذف کرد. سردبیر آن دوره نقاب سیاه با توصیفات مخالف بود به همین دلیل چندلر نهایت استفاده را از توضیحات ادبی و اصطلاحات عامیانه می کرد نمی توانست چندان خود را با شرایط حاکم در این نشریه وفق دهد.
چندلر خود در این باره گفته: “ مدتها پیش، هنگامی که برای مجلات عامّه پسند مینوستم، در داستانی این جمله را گذاشتم “او از ماشین خارج شد و در پیادهرو آفتابی قدم زد، تا اینکه سایهی سایهبان ورودی یک در روی صورتش افتاد، مثل قطرات یک آب خنک” . مدیران مجله، موقع چاپ این داستان، این جمله را درآوردند. آنها معتقد بودند که خواننده از چنین جملاتی خوشش نمیآید. من کوشیدم به آنها نشان دهم که اشتباه میکنند. نظر من این بود که خواننده تصور میکند که موقع خواندن تنها به عمل آدمها اهمیت میدهد و بس. اما چیزی که برای من و خوانندگان اهمیت دارد-اگر چه خود خوانندگان آن را نمیدانند-خلق احساسات از ورای دیالوگ و توصیف است. ”
ریموند چندلر، در ایام جوانی
ریموند چندلر، به سال ۱۸۸۹ در شهر شیکاگو امریکا متولد شد، اما به دلیل جدایی پدر و مادرش، دوران کودکی او تا سن ۲۲ سالگی را با مادربزرگش در انگلستان گذشت. چندلر تحصیلات مقدماتیاش را در کالج والویج به پایان رساند و در آن جا قانون بین المللی فرانسه و آلمان را مورد مطالعه قرار داد. در این سال ها چندلر به عنوان دستیار مدیر تدارکات در بعضی فروشگاه های زنجیرهای محل سکونتش فعالیت می کرد. علاوه بر این در مقام جانشین استاد در کالج والویج مشغول به کار بود. مهمترین فعالیتهای ادبی او در این دوران انتشار اشعار و مقالاتی در نشریات مطرحی همچون آکادمی و وست منیستر بود که نام او را در برخی محافل ادبی آن زمان مطرح ساخت. او در ۱۹۱۲، قبل از بازگشت به آمریکا در حدود ۲۷ شعر و یک داستان بلند با نام “افسانه برگ رز” منتشر کرده بود که کارنامه ادبی قابل قبولی برای او محسوب میشد.
چندلر پس از بازگشت به آمریکا در یک موسسه ورزشی به فعالیت پرداخت و سپس به عنوان کتابدار در یک سوپر مارکت مشغول به کار شد. در زمان جنگ جهانی اول، ما بین سال های ۱۹۱۷ تا ۱۹۱۸ در ارتش کانادا خدمت کرد و سپس به نیروی هوایی آمریکا انتقال داده شد.
چندلر در فاصله سال های ۱۹۱۸ تا ۱۹۲۲ در بانکی در سانفرانسیسکو مشغول به کار بود و علاوه بر این مقالاتی هم در دیلی اکسپرس می نوشت. در سال ۱۹۲۲ در مقام حسابدار به استخدام کمپانی نفتی دانبی درآمد و تا ۱۹۳۲ در آن جا کار می کرد و این تقریبا بهترین و پردرآمدترین شغلی بود که او تا ان زمان بدست آورده بود. اما در این سال به دلیل افراط در نوشیدن مشروبات الکلی و همچنین غیبت زیاد، از کار بر کنار شد. گویا چندلر در اوایل دهه ۳۰ دچار حالتی از افسردگی شده بود و روی آوردن او به مشروبات به همین دلیل بوده است. به این ترتیب دیوانگیهایش روسایش در شرکت نفتی را کم و بیش به این نتیجه رساند تا عذر او را بخواهند. پس از این چندلر که همواره از خوانندگان داستانها و نشریات عامهپسند بود، به نوشتن روی آورد و مارلو را خلق کرد.
در این ایام چهل و پنج ساله بود و با حمایت مالی همسرش تمام وقت خود را صرف نوشتن کرد، او پیش از هرچیز شروع به خواندن دقیق آثار نویسندگان پلیسی جنایی که در نشریات معروف به عامهپسند قلم میزدند، همانند دشیل همت، ارل استنلی گاردنر و. . . پرداخت. سپس دست بهکار نوشتن شد و سر انجام چند ماه بعد داستان “باج گیرها آزاد نشوند” را در مجله معروف نقاب سیاه Black Mask منتشر کرد. دوره کاری چندلر در این نشریه همزمان با دشیل همت بود که او نیز داستان های کوتاه زیادی در نقاب سیاه به چاپ رسانده بود. البته همت پیشکسوت چندلر به حساب میآمد و پیش از او کار نوشتن داستانهای پلیسی جنایی را که آن زمان هنوز قدر و منزلت واقعیشان آشکار نشده و آثاری عامه پسند محیوب میشدند آغاز کرده بود.
داستان «مردی مه سگهارا دوست داشت» در مجله «بلک ماسک» در سال ۱۹۳۶
ظاهرا برای چندلر درک این مسئله چندان دشوار نبود که آثار همت یک سرو گردن بالاتر از دیگر همتایان اوست و اگر قرار است برای شروع کار از نویسندهای بیاموزد او کسی نیست جز دشیل همت. بنابراین بیش از هر نویسنده ادبیات پلیسی جنایی از دشیل همت تاثیر پذیرفت و از همین رو آشکارا همت را استاد خود مینامید. هر چند که بعدها برخی از علاقمندان ادبیات پلیسی برای چندلر مقامی بالاتر از همت در نظر گرفتند، اما با این حال نمیتوان انکار کرد که داستانهای چندلر فاقد آن استحکام ساختاری داستانهای همت هستند، اما آنچه چندلر را جذاب تر میسازد جادوی سبک منحصر بفرد او در توصیفات جذاب و دیالوگهای عالی و طنازانهی اوست که در هیچ یک از نویسندگان دیگر ادبیات پلیسی، حتی آثار همت، نمیتوان در این سطح سراغ گرفت. به هر حال ظهور تکنیک منحصر به فرد چندلر تا حد زیادی مدیون تقلید، بازپروری و بسط الگوهایی بود که پیشتر از سوی دیگر نویسندگان داستانهای کارآگاهی به کار رفته بود: یک نوع کارآموزی خودآگاهانه و تعمدی در دورهای از زندگی که بیشتر نویسندگان در آن به سبک و بلوغ شخصیشان دست یافتهاند.
چندلر داستان نویس کندی بود. به طوری که در فاصله سال های ۱۹۳۳ تا ۱۹۳۹ در مجموع ۱۹داستان در مجلات چاپ کرد که ۱۱ تا از آنها متعلق به مجله نقاب سیاه بود و هفت داستان آن در Dime Detectiveچاپ شده بود و یکی دیگر در هفته نامهDetective Fiction Weekly انتشار یافته بود. او بعدها هنگامی که به رمان نویسی پرداخت از این داستانهای کوتاه در دل رمانهای خود بهره گرفت. داستانهای کوتاهی که او در این دورهی ده ساله نوشت، در اغلب موارد، طرح وارههایی برای رمانهای آتی او بودند، داستانهای کوتاهی که بعدها همچون فصلهایی از رمانهای طولانیتر او بکار گرفته شدند.
در آن روزگار تلقی نویسندگان ادبیات جنایی پلیسی همانند اغلب مخاطبانشان، این آثار را نمونهای از ادبیات عامهپسند محسوب میکرد که در نشریات خاص عامه مردم نیز منتشر میشدند. چندلر اما اگر چه کارش را با خواندن ونوشتن در این نشریات آغاز کرد، اما حقیقت این است که داستان کارآگاهی برای او، چیزی فراتر از یک محصول تجاری با نیات سرگرم کنندهی عامهپسندانه بود. این واقعیت وقتی روشن میشود که توجه داشته باشم که او خیلی دیر و پس از پشت سر گذاشتن مشاغل و حرفههای طولانی و موفق بسیار به نوشتن روی آورد. او نخستین و بهترین رمانش، خواب بزرگ، را در سال ۱۹۳۹، هنگامی که پنجاه ساله بود نوشت، در حالی که پیش از آن به مدت ده سال روی این فرم داستانی کار کرده بود.
در ۱۹۳۹ چندلر از داستان نویسی برای مجلات کناره گیری کرد. در همین سال اولین رمان او با نام خواب بزرگ منتشر شد و شخصیت فیلیپ مارلو را به عنوان کارآگاهی خصوصی به خوانندگانش معرفی کرد. کارآگاهی با حدود ۴۰ سال سن و قد بلند و چشمان خاکستری که دارای تحصیلات دانشگاهی بود و علاقه زیادی به حل مسایل شطرنج و همچنین موسیقی کلاسیک داشت. نام فیلیپ مارلو از روی نام نویسنده قرن ۱۶ کریستوفر مارلو اقتباس شده بود که البته کریستوفر برخلاف فیلیپ مارلو از خلق و خویی خشن و عصبی برخوردار بود.
«خواب بزرگ» ساخته هوارد هاکس موفق ترین اقتباس از آثار چندلرو بهترین شمایل فیلیپ مارلو با بازی همفری بوگارت
ریموند چندلر اولین رمانش “خواب بزرگ” را در سال ۱۹۳۹ و صرفا در عرض سه ماه به نگارش در آورد. دو بخش از این رمان یعنی “جریان حقالسکوت” و “ناپدید شدن” را از روی دو داستان “قاتل زیر باران” و “پرده” به قلم خودش که پیش از آن در “ماسک سیاه” منتشر شده بودند، در این رمان مورد استفاده قرارداد. شیوهای که بعدتر در مورد دو رمان دیگرش یعنی “بدرود خوشگل من” و “بانویی در دریاچه” نیز به کار گرفت.
زندگی چندلر در انگلستان و همچنین تجربهی مشاغل گوناگون برای او نتایجی را نیز به همراه داشت که به شکلی خلاقه به اعتلای داستاننویسیاش انجامید. چندلر خودش را پیش از هر چیز یک نویسندهی سبکمدار قلمداد میکرد. فاصلهاش از زبان امریکایی این فرصت را به او داد تا زبان امریکایی را به همان شکلی که در آثارش دیده می شود، به کار برد. از این جنبه موقعیت او چندان بی شباهت به ناباکوف نیست: نویسندهای که به زبان غیر مادری مینویسد، نوعی سبکمداری به ضرب و زور شرایط. زبان نمیتوانست برای او به شکل ناخودآگاه عمل کند، واژگان نمیتوانستند بدون مسألهزایی بر او ظهور کنند. نگرش غیر تأمّلی و عوامانهاش به تجربه ادبی از این به بعد ممنوع میشود، و او در زبانش نوعی تراکم و مقاومت مادی احساس میکند: حتی آن کلیشهها و قراردادهایی که برای گویندهی بومی در حکم واژگان نیستند بلکه نوعی ارتباط فوری و بی واسطهاند، بازتابی ناجور در دهان او دارند و در میان گیومههای نقل قول مورد استفاده قرار میگیرند. جملات او کلاژهایی از مصالح ناهمگون است، کلاژهایی از پارههای زبانشناختی، حالات گفتاری، گونه محاورهای، نامهای مکان و گفتههای محلی است؛ همه با زحمت زیاد در یک توهم گفتار پیوسته نوشته میشود. در این وضعیت، موقعیت زیسته نویسندهی زبان قرضی، مظهری از موقعیت نویسندهی مدرن به طور عام است. در این موقعیت، واژهها ابژههایی برای او میشوند. داستان کارآگاهی، به عنوان فرمی هنری فاقد محتوای ایدئولوژیک، بدون هیچ گونه دیدگاه فلسفی، اجتماعی یا سیاسی، به چنین تجربه گرایی سبک مدارانهای اجازهی ظهور میدهد.
در ۱۹۴۶ چندلر جایزه ادگار را بابت فیلمنامه نویسی دریافت کرد و هشت سال بعد در ۱۹۵۴ این جایزه را به خاطر رماننویسی کسب کرد. وی در آخرین سالهای عمرش بهریاست «انجمن نویسندگان داستانهای اسرارآمیز آمریکا» انتخاب شد.
آثار چندلر اغلب در سینما مورد اقتباس قرار گرفته، همانند: بدرود، خوشگل من (ادوارد دمیتریک، ۱۹۴۴)، خواب بزرگ (هواردهاکس، ۱۹۴۶)، کوکب آبی (جرج مارشال، ۱۹۴۶)، خانمی در دریاچه (رابرت مونتگمری، ۱۹۴۶)، سکه طلای قدیمی برشیر (جان برام، ۱۹۴۷) مارلو (پل بوگارت، ۱۹۶۹) و خداحافظی طولانی (رابرت آلتمن، ۱۹۷۳) … در این میان اما بهترین اقتباس سینمایی از رمان های چندلر به سال ۱۹۴۶ باز می گردد که در این سال کمپانی برادران وارنر فیلمی را براساس رمان خواب بزرگ تهیه کرد که کارگردانی آن را هوارد هاکس برعهده گرفت و در آن همفری بوگارت عهده دار ایفای نقش فیلیپ مارلو شد. فیلمنامه این فیلم را نویسندگان و فیلمنامه نویسان بزرگی همچون ویلیام فاکنر و لی براکت نوشته اند.
بازیگران سرشناسی چون همفری بوگارت، رابرت میچام، دیک پاول و الیوت گلد و جیمز گارنر ایفاگر نقش مارلو بودهاند. اما در این میان تنها و تنها همفری بوگارت بود که توانست شمایل دوست داشتنی مارلو را همانگونه جادویی روی پرده زنده کند، هرچند که او تنها یک بار در نقش مارلو ظاهر شد و البته کوتاهی قامت او در قیاس با توصیفی که چندلر از مارلو داده مورد انتقاد برخی قرار گرفت. با این حال اما امروزه از میان فیلمهایی که از آثار چندلر اقتباس شده خواب بزرگِ هاکس و بوگارت در نقش مارلو از همه ماندگارتر بوده است.
جالبترین نکته در مورد اقتباس از آثار چندلر اینکه در فیلم «زمانی برای کشتن» ساخته هربرت لیدز (۱۹۴۲) که بر اساس رمان «پنجره مرتفع» اثر چندلر جلوی دوربین رفت، شخصیت فیلیپ مارلو جای خود را به کارآگاه دیگری به نام «مایک شین» که توسط «برت هالیدی» خلق شده بود داد! (۴)
تصویر پاسپورت ریموند چندلر و همسرش
چندلر در ۱۹۲۴ با زنی به نام سیسیلی هارلبارت ازدواج کرد که ۱۸ سال از خودش بزرگتر بود. سیسیلی تا آن زمان دوبار ازدواج کرده و طلاق گرفته بود و در زمان ازدواج با چندلر در سن ۵۳ سالگی قرار داشت. هرچند که اطرافیان چندلرحکایت میکنند که او دراین زمان ده سالی جوانتر به نظر میرسید. با وود ماجراهایی که زندگی با زنی بسیار مسنتر از خود برای چندلر به همراه داشت، او علاقه ای بسیار به همسرش داشت، از همین رو دو ماه پس از درگذشت همسرش سعی کرد بهزندگی خود خاتمه دهد، چرا که احساس میکرد بدون او بهزندگیاش ادامه دهد، با این حال بهموقع کمک خواست و نجات یافت و پنج سال پس از مرگ سیسیلی (همسرش) بهزندگی ادامه داد. چندلر در هنگام مرگ در شهر دیگری میزیست، اما ۵۲ سال بعد از مرگ او علاقمندانش آرامگاه او همسرش را در کنار هم قرار داد.
ریموند چندلر در روز ۲۶ مارس ۱۹۵۹ به دلیل ابتلا به التهاب ریه ها، با تنی رنجور روی تخت بیمارستان چشم از جهان فرو بست. در حالی درگذشت که هنوز نوشتن نیمی از رمان جدیدش به نامPoodle Spring باقی مانده بود. رمان ناتمام او را رابرت بی پارکر کامل کرد. این نویسنده همچنین ادامهای هم برای داستان خواب بزرگ نوشت و آن را «شاید یک رویا» نام نهاد.
کتابشناسی چندلر به زبان فارسی:
خواهر کوچیکه (ترجمه اسماعیل فصیح)
خداحافظی طولانی (ترجمه فتح الله جعفری جوزانی)
بانویی در دریاچه (کاوه میرعباسی)
دردسر حرفه من است -و چهار داستان کارآگاهی – (ترجمه: کاظم اسماعیلی)
ریموند چندلر و بیلی وایلدر
قاتلی در زیر باران (ترجمه کاظم اسماعیلی)
خواب گران (ترجمه قاسم هاشمی نژاد)
حق السکوت (ترجمه احسان نوروزی)
قاتل در باران (ترجمه احسان نوروزی)
پنجره مرتفع (ترجمه حسن زیادلو)
بدرود خوشگل من (ترجمه نیره رحمانی – در دست ترجمه)
پینوشت:
۱- بیلی وایلدر روایت میکند که در اوج دوران شهرت مرلین مونرو و اتفاقا در یگی از بهترین نقش آفرینی هایش در فیلم بعضیها داغش را دوست داند، از دست او حسابی شکار بوده، مرلین مونرو اغلب سر صحنه دیالوگ هایش را فراموش میکرده و . . .
۲- همان اتفاقی که چند سال قبل برای جیمز دین، البته نه مثل مونرو خواسته، هنگام اتومیبلرانی با آن سرعتهای مرگ بار مورد علاقهاش پیش آمد.
۳- روایت است که چندلر وقتی با همسرش آشنا شد تصور میکرد او نهایتا فقط هشت سالی بزرگتر از خودش باشد… همسرش که پیش از آن مدل نقاشی بود، آنقدر زیبا به چشم می رسید که این ده سال به چشم نیاید، اما بعد ها که سن و سالش بالا رفت و بیمار شد خیلی زود تحلیل رفت و آن هجده سال تفاوت سن خودش را به شکل آشکاری نشان داد!
۴- احتمالا این ماجرا ربطی به شهرت برت هالیدی و کارآگاه ابداعیاش مایک شین در قیاس با چندلر و مارلو، در آن تاریخ داشته باشد.
انتشار درمد و مه: ۱۴ فروردین ۱۳۹۱ (در بخشهایی از مقاله از منابع موجود فارسی استفاده شده)