این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
مردگان چگونه خلق شد؟
بخش دوم (پایانی)
ترجمه دکتر ایمان فانی / مد و مه
بخش نخست مطلب را اینجا بخوانید
آفرینش قهرمان داستان، گابریِل کانرُوی دشوارتر بود. موقعیت بنیادی که همان حسادت به هواخواه درگذشته ی همسر باشد، البته داستانِ زندگی خود جویس بود. دی اِچ لارِنس[i] از قول یکی از شخصیت های داستانی اش میگوید : "مردی که به قتل میرسد خواهان کشته شدن است" : سرشت بعضی ها می طلبد که احساس کنند دوستان و معشوقه هایشان آنها را میفریبند. مکالمات جویس اغلب ارجاعی بود به واژه ی خیانت ، و آن بیگناهانِ فریب خورده که قهرمان های او را میسازند همگی جنبه هایی از برداشت او نسبت به خودش هستند. هرچند گابریل نسبت به دیگر قهرمانان جویس، "استیون"، "بلوم" ، "ریچارد کراون" یا "ایرویکِر" کمتر اثرگذار است با این وجود از همان قماش قهرمانان اوست که ملعبه ی دست دیگران میشوند.
چندین نکته کلیدی در داستان هست که جویس در آن تجربه های خود را به گابریل نسبت می دهد. نامه ای که گابریل به گرِتا کانرُوی در اوایل آشناییشان نوشته از این دست موارد است : از آنجا گابریل این جمله ی شورآمیز را به یاد می آورد: " چرا واژه ها اینچنین پیش من سرد و بی روحند؟ آیا از این روست که هیچ واژه ای به قدر لزوم لطیف نیست تا نامِ تو باشد؟ " این جملات عینا از نامه ی جویس به نورا بارناکل در سال ۱۹۰۴ برگرفته شده. و البته باز هم این جویس بود که برای کتاب ها همانند گابریل کانروی در روزنامه ی "دوبلین دِیلی اِکسپرِس" نقد می نوشت. از آنجا که دیلی اکسپرس طرفدار انگلیسی ها بود احتمال دارد او را در دیدارهایش از خانواده ی دیوید شیهی[ii] دست انداخته باشند.
یکی از دختران خانواده شیهی، کاتلین، می توانسته الگویی برای خانم آیوِرس باشد با آن پیراهن بی زیور و زینت و همان خودنمایی در میهن پرستی. در معشوقِ قدیمیِ گرِتا، در نامه ی گابریل، در نقد کتاب ها و در بحث برسر آنها، همچنان که در تصویر ظاهریِ گابریل با موی فرق باز کرده و عینک قاب حلقه ای، جویس عینا از زندگی خود تقلید کرده است.
پدرش نیز عمیقا در داستان حضور دارد. استانیسلاوس جویس به یاد می آورد که وقتی بچه ها آنقدر کوچک بودند که در مهمانی فلین ها حاضر نمی شدند والدینشان آنها را به معلم سرخانه می سپردند و خود در شبِ مهمانی در هتلی اقامت می کردند و به خانه شان در برِی باز نمی گشتند. گابریل و گرِتا نیز چنین می کنند. جرو بحث گابریل با مادرش نیز یادآور یکی به دوهای پدرجویس با مادرش است که هرگز ازدواج پسرش را با زنی از جایگاه پایین تر نپذیرفت. ولی شخصیت جان جویس {پدر جیمز جویس}شبیه گابریل نبود : جان شکی به خود نداشت. در میانه ی شکست های بسیار سخت خودباور بود. او نیز اعتماد به نفس خدشه ناپذیری همچون پسرش جیمز داشت. برای شخصیت گابریل در میان دوستان جویس الگوی دیگری باید جست. این "کُنستانتین کوران" بود که گاهی "کانِ کَم رو" لقب می گرفت. او از آنچه جویس در داستانش ساخته، شاخص تر است اما او برپایه خاطرات تحریف شده اش از کوران به عنوان مردی جوان دست به آفرینش زد. اینکه او تا حدودی کوران را در ذهن داشته از این حقیقت آشکار می شود که او برادرِ گابریل را به اسم کوچک کوران، کنستانتین می نامد و برادر گابریل را مثلِ برادرِ کوران کشیش می کند. کوران مثل گابریل زودرنج و ناآرام است و باز مثل او به اروپا سفر کرده و در سر خیال جهان وطنی میپرورد. کوران مثل کانروی با زنی غیر دوبلینی ازدواج کرده هرچند همسر او اهل "لایمریک" در غرب دوبلین است که خیلی بادوبلین فاصله ندارد. از دیگر جهات او کلا متفاوت است. گابریل عمدتا تشکیل می شود از کوران، پدر جویس و خود او. احتمالا جویس میدانسته که یک مالیات چی در شهر هاوث با نام گابریل کانروی زندگی می کند یا همانطور که گِرهارد فردریش در نظر داشته شاید این نام را از رمانی نوشته ی برِت هارت[iii] وام گرفته باشد. اما شخصیت را خود سرشته است.
تا اینجا جویس آدم های داستان، مهمانی و تا حدودی مضمون را جور کرده بود. در صحنه ی مهمانی که در آن برف در حال باریدن است، برفی که به قول تیندال خود مرتب تغییر می کند، جویس آشفتگی های پنهان گابریل، احساس بی کفایتی اش، پافشاری اش بر بهانه های کوچک و معذب شدنش از بهانه ها را یک به یک می آفریند. از همان نخست گابریل آسیب پذیر است هرجا که با حسن نیت و چه بسا سخاوت دهان باز می کند مورد قضاوت و بازخواست قرار می گیرد. دختر خدمتکار تصور سبک سرانه او را که هرکس سرخوشانه مبتلا به عشق کسِ دیگری ست و به زودی به خانه بخت میرود، به کلی برهم میزند! او آنقدر از خود مطمئن نیست که متلک هایی را که مدت ها پیش شنیده از سر بیرون کند وعلی رغم آنکه سرسپرده ی همسرش گرِتا به نظر می رسد ، از اینکه او اهل غرب ایرلند است خجالت می کشد. طاقت ندارد به اظهار نظرِ مادرِ درگذشته اش فکر کند که درباره ی گرِتا گفته : " او خوشگِل دهاتی است" و وقتی که دوشیزه آیوِرس درباره گرتا می پرسد " گرتا اهل کاناته ، مگه نه؟ " گابریل مختصر پاسخ می دهد " اقوامش مال اونجا هستند. " او زنش را از آن باتلاق بیرون کشیده. اشاره دوشیزه آیورس که سخت دل بسته ی ریشه های سِلتی است به اینکه تعطیلات را در جزایر "آران" که مردمش ایرلندی حرف میزنند گذرانده، دلخورش می کند : دوست دارد این مسئله را در مورد گذشته همسرش فراموش کند. در طول عمده ی داستان، غرب ایرلند در ذهن گابریل با تاریکی و بدویّت پیوند خورده، جنبه ای از کشورش که او مدام سعی کرده با سفر به اروپا از آن استغفار کند. غرب، بدوی و بی تمدن است : در شرق و جنوب است که مردم شراب می نوشند و گالِش به پا می کنند.
گابریل را به دلیلِ موضعش معذب می کنند اما او تا آخر سرسختانه به آن می چسبد. بی آنکه بداند شعر " دخترک آگریمی " این دیدگاهِ او را به چالش می کشد. آگریم ده کوچکی است در غرب ایرلند نه چندان دور از شهرستان گالوِی. این شعر با ظرافت به موضوع مورد بحث مربوط است : در آن، دخترکی که توسط" لُرد گرِگوری" اغوا شده و سپس رها گشته، با کودکش در زیر باران بر درخانه ی او التماس می کند تا راهش دهند. این مضمون مادری دهاتی و اغواگری شهری را جمع می آورد، ولی گابریل در داستان به کلماتِ شعر گوش نمی دهد : او تنها همسرش را تماشا می کند که در حال گوش کردن به این نغمه است. جویس این تصنیف را از نورا شنیده بود . احتمال دارد او به استفاده از شعر تام مور ، " شما ای مردگان " هم فکر کرده باشد اما حتی اگر چنین بوده احتمالا شعر "دخترک آگریمی" با ظرافت بیشتری به غرب و به دیدار "مایکل فیوری" و گرتا در زیر باران مربوط می شود. اما ایده ی استفاده از آهنگی در داستان احتمالا حاصل هیجان او از شنیدن شعر تام مور باید باشد.
و حالا گابریل و گرتا پس از مهمانی به هتل "گرِشام" میروند در حالی که گابریل از طراوت همسرش سخت به هیجان آمده و در مقابل گرتا با یادآوری عاشقِ مرده اش سرد و بی علاقه شده است. گابریل برای اولین بار از وجود آن مرد جوان اهل گالوی باخبر می شود، مردی که جویس چیره دستانه نامش را از "سانی یا مایکل بادکین" به مایکل فیوری[iv] تغییر داده است. ازاین نامِ نو چنین برمی آید که شور و شرعشق در گذشته ایست که به گالوِی مربوط می شود، نه به اکنونِ او در دوبلین. گابریل سعی می کند تا با تحقیر از شرّ مایکل فیوری برهد. او با اطمینان از اینکه موقعیت حرفه اش به عنوان مدرس زبان (مشترک با جویس) بالاتر است از گرتا می پرسد " چی کاره بود؟ " اما گرتا پاسخ می دهد " تو شرکت گاز کار می کرد" گویا که این شغل هم با دیگران فرقی ندارد. سپس گابریل بار دیگر تلاش می کند، " گرتا، واسه چی اینقدر جوون مُرد سل داشت، آره؟ " گابریل امیدوار است تا در پاسخ گرتا ردّی از ترحم شناسایی کند اما گرتا با پاسخش او را در سکوت و وحشت فرو می برد ، " فکر کنم به خاطر من مرد." از آنجا که جویس از اول مشخص کرده که مایکل فیوری مسلول بوده است این پاسخ گرتا به ظرافت دو پهلو و گنگ است. این بر خودپرستی عشق دلالت می کند و ناخودآگاه با پرسش معقول گابریل می ستیزد.
از اینجاست که گابریل دربرابر دلدار درگذشته همسرش تسلیم می شود و زائری می شود در جستجوی جوش و خروشِ احساساتی که خود هرگز تجربه نکرده است. از دیدگاه بیوگرافی، صفحات آخر داستان بزرگداشت و ادای احترامی ست به ساده دلی و یک پارچگیِ بی تکلف شخصیت همسر جویس. نورا بارناکل، علی رغم نقصی که در تحصیلات داشت مستقل ،ازخود مطمئن و از روی غریزه عاقل و سلیم بود. گابریل هم صفات مشابهی را در همسر خود ارج می نهد و در غرب ایرلند، در مایکل فیوری، شور عشقی را به رسمیت می شناسد که خود فاقد آن است."چه بهتر که جسورانه و با عزّتِ شور یک عشق به دیگر جهان دامن کشیم تا آنکه درگذارِ سالیان ذره ذره تاریک و تباه شویم" ، این ها افکاری است که جویس در سر گابریل می گذارد. سپس آن جمله عجیب در پایان پاراگراف : " زمان آن فرارسیده بود که او به سوی غرب روانه شود ". روایت تمثیلیِ معمول آن است که سفر به غرب سفری به سوی مرگ است اما غرب در این داستان معنایی ویژه به خود می گیرد. غرب برای گرتا کانروی جایی است که زندگی در آن ساده و پرشور بوده است. بافت و عبارت پردازی جمله چنین می نماید که گابریل در آستانه ی به خواب رفتن است و نیمه هوشیار آنچه را تا کنون خوار می داشته می پذیرد: احتمال اینکه واقعا به کانات[v] سفر کند. آنچه این جمله از بُعد احساسی بر آن تاکید می کند آن است که غربِ وحشی، ناشنیده پند و غریزه محور که تا پیش از آن گابریل خود را از آن بیگانه حس کرده، در این داستان به شکلی متضاد با گذشته و مردگان مربوط می شود. مثل آنست که خاله جولیا مورکان که او را نادان و پیر و پلاسیده و گیج می دانند در آهنگی که می خواند " به پروازی بی باکانه و تیزروانه " تجسم می دهد.
لحن جمله، " زمان آن فرارسیده بود که به سوی غرب روانه شود " تا حدودی از تسلیم نیزخبر می دهد. نوعی تصدیق و اعتراف، یک جور وادادن و وانهادن در آن است و گابریل بسیار چیزها را وانهاده و بسیار تسلیم شده است- نظر او درباره ی اهمیت متمدّنانه اندیشیدن، سلیقه های اروپایی، همه آن تمایزات ولرم و بی روح که به آن افتخار می کرده است. حبابِ خودمحوری در سر او سوزن خورده است. دیگر او محورِ خود نیست و ازآنِ خود نبودن یک جور مرگ است. این هم یک از خود گذشتگی است که بی شباهت به کارمایکل فیوری نیست. در ذهن گابریل تصاویرعیسای مصلوب می گذرند. او برفی را تصور می کند که بر گورستانی در آترارد می بارد و باد روبه ها برف را در پای صلیب های کج و کوله و سنگ قبرها و پای دروازه ها و درخت ها انباشته می کنند. او به مایکل فیوری می اندیشد که گرتا گفته بود به خاطر او مرده است و به ایثار او برای عشقی غیر مسیحایی غبطه میخورد. تا حدی گابریل هم دارد برای او می میرد، با رها کردن آنچه بیشترین ارزش را برایش داشته است، همه آنچه که او را از آدم های ساده آن مهمانی متمایز می کند. او حتی اگر نه از روی عشق به خاطر همدردی به گرتا احساس نزدیکی می کند، حالا که هردو جوانی را پشت سر گذاشته اند و زیبایی و شور را ، او به آن عاشق مرده هم احساس تعلق می کند، بَرّه ی دیگری که در محراب قربانی شده هرچند که اکنون گرتا نیز باید قربانی شود. او رنجیده نیست تنها دریغ میخورد و دل می سوزاند. در قربانی کردن خودش گابریل از آن وحدتِ سودایی و محزون میان مردگان و زندگان آگاه است.
گابریل که از وطن خود بیزار است به طرزی گریز ناپذیر به سمت بزرگداشتی خاموش کشیده می شود که از آن اَدای احترامِ به زبان آمده در مهمانی عمیق تر و دامنه دارتر است. او به این گمان گرفتار بوده که زندگیِ بیرون از ایرلند برحق است: اما در تجربه ی زندگی با همسرش نوعی سرسپردگی ، تسلیم و رضا و حتی تحسین نسبت به بخشی از کشور و مَنشی در زندگی را درمی یابد که از همه ایرلندی تر است. ایرلند قوی تر و آتشین تر از گابریل نشان داده شده است. در پایان رمان "چهره ی مرد هنرمند" هم استیون ددالوس که در مخالفتش با میهن پرستی ثابت قدم است اعتراف مشابهی می کند، وقتی که عزیمتش را تلاشی برای خلق وجدان برای مردمش تعبیر می کند.
جویس وقایعی را که داستان را به سرانجام می رساند و ماه عسل بدفرجام گابریل و گرتا را از خود درنیاورده است. روش او در داستان پردازی بسیار به تی اس الیوت[vi] شباهت دارد. داستانی که به بیراهه رفته، ناگهان باز می ایستد و قطع می شود. این روش چندان خوشایند جویس نبود زیرا به قدر کفایت از خیال پردازی بهره نداشت اما این تنها راهی بود که می توانست کار کند. او پایان داستان مردگان را از کتاب دیگری قرض گرفت. در آن کتاب عروس و داماد در شب عروسی پیغامی دریافت می کنند حاکی از آن که زن جوانی که از داماد جفا دیده و رها شده، خودکشی کرده است. این خبر میان آن دو جدایی می اندازد. عروس از او می خواهد که وی را نبوسد و هردو از افسوس و دریغ در عذابند. زوجه که ازدواجش تمام و کمال محقق نشده سرانجام به خواب می رود، و شوهر پای پنجره آسمان خاکستری غم بار دم صبح را نگاه می کند. و برای نخستین بار به زورِ برملا شدنِ رازها در می یابد که زندگی اش شکستی بوده است و همسرش از شورِ دختری که خودکشی کرده بی بهره است. او به این نتیجه میرسد که چون از این پس لیاقت هیچ پیشه ی مهمی را ندارد حداقل باید تلاش کند تا همسرش شاد باشد. بی شک این نقطه ی داستان جایی ست که جویس تردستانه تصنیف دیگری ترتیب می دهد. آن عاشق مرده که میان دلداگان قرار می گیرد، احساس شکست شوهر، پذیرش میان مایگی و این راه حل که همیشه و در هر شرایطی باید همدل و دلسوز بود، همه از آن کتابِ دیگر گرفته شده است. اما جویس آن ها را دگرگون کرده. به طور مثال او می گذارد تا گرتا شوهرش را ببوسد ولی بی هیچ میلی و موقعیت را اینطور تعالی می بخشد : خودکشی درکار نیست صرفا خاطره ای از عشق جوانی. کتابی که جویس از آن وام گرفته است را دیگر هیچ کس نمی خواند کتابی به نام "اقبال پوچ" نوشته ی "جورج مور"[vii] : ولی جویس آن را خوانده بود و در مقاله ی دوران جوانی اش " روز اوباش " ، آن را به عنوان اثری اصیل و ظریف ستوده بود.
مور درباره ی برف چیزی نگفته بود هیچ کس نخواهد دانست که جویس چگونه تجربه نهایی گابریل و برف را با هم تلفیق کرده و پرورده است. اما شیفتگی او به پس زمینه ای از این دست در استفاده اش از تصویر اُجاق در داستان " روز آیوی" و تصویر چراغ های خیابان در داستان "دو جوانمرد" و تصویر رودخانه در "شب زنده داری فینگان" پیداست. به نظر نمی رسد که برف آنطور که بسیاری گفته اند نمادی از مرگ باشد ، زیرا که به یکسان برسر مردگان و زندگان می بارد و باریدن مرگ برسر مردگان اشاره ایست زائد و بیهوده که جویس خود را به آن متهم نمی کند. اینکه برف در یک زمان بر سراسر جزیره ایرلند ببارد کمی نامعمول است. این توصیف ظریف : " برف بر تمام نقاط تاریک دشت مرکزی می بارید، و بر تپه های بی درخت و کمی آنسوتر در باتلاق های آلِن و باز آنطرفتر به سمت غرب به نرمی بر موج های خروشان رودخانه ی شانُون " ، احتمالا از مورد مشابهی در سرود دوازدهم ایلیاد وام گرفته شده است که "ثورو" مترجمش بود : " دانه های برف به روزِ زمستان تند و سنگین می بارند و های و هوی باد را خاموش می کنند، برف بی وقفه می بارد و بر کوه ها می نشیند، و تپه ها و آن دشت ها که در آن نیلوفر می روید و مزارع حاصل خیز، و بر رودها و دریاهای کف بر لب، آنجا که در میانِ موج ها و در سکوت ناپدید می شود". اما هومر در اینجا صرفا بارانِ تیر یونانی ها و اهالی تروا را به برف مانند کرده است و ضمن استفاده از توصیفات جغرافیایی و جزئیات آن، این تصویر را برای القای حس ازدحام و تراکم و فشارِ خاموش به کار برده است. آنجا که هومر از ناپدید شدن برف ها در میان موج ها سخن می گوید، جویس آخرین جزئیات را افزوده است : " موج های خروشان رود شانون " و این اشاره ایست به شور و خشمِ باختر. برفی که برسر گابریل، گرتا، مایکل فیوری، خواهران مورکان، و خوانندگان زنده و مرده می بارد آن ها را به هم مرتبط می کند و اینگونه دیگر هیچ کس تنها نیست. به مهمانی دعوت شدگان، خواننده ی مرده را به زنده ترجیح می دهند و همسر، دلدار مرده را از زنده دوست تر می دارد.
برف در داستان نمادی یگانه نیست بخشی از تصویرسازی است که گرما، هوای سرد، آتش و باران را هم دربرمی گیرد. ارتباط این ها با هم ساده نیست. در طی مهمانی زنده ها و جشن و سرورشان و همه جامعه انسانی در تضاد با سرمای بیرون قرار گرفته است همانطور که گرمای دست گابریل در تضاد با شیشه ی سرد است.اما این گرما را گابریل خفه کننده و سنگین حس می کند، و آن بیرون سرما عطرآگین و روح بخش خوانده می شود. سرمای بُرنده از این نظر در تصویرِ مایکل فیوری زیر باران و تاریکی شبِ گالوی به کمال می رسد.
گرمای دیگری نیز به داستان مردگان راه می یابد. در خاطرات گابریل و مهرش به گرتا، صحنه هایی همچون ستارگان پاک و سوزان و دور از دسترس به یاد می آید جایی که شور عشق او به آتشِ ستارگان مانند شده است. ایهام و کنایه این تصویردر آن است که این تجربه زیبا و ماندگار که تازه امشب به آن پی برده، ناقص است. تشبیهی فاش کننده وجود دارد : او لحظه ای از شادی را به یاد می آورد که با گرتا در سرما ایستاده اند و به شیشه گری می نگرند که در کوره ی تابان به ظروف شیشه ای شکل می دهد و ناگهان گرتا خطاب به شیشه گر صدا می زند ، " آتیشش گرمه؟ " سوالی که حاصل محرومیتِ معصومانه اوست: اگر مرد کنار کوره سوال را می شنید به زعم گابریل پاسخی وقیحانه می داد و به همین ترتیب آنچه گابریل امشب از گرتا شنیده است درنظرش سخت گستاخانه و بی شرمانه است. در این شب او باید اذعان کند که عشق احتمالا احساسی است که او هرگز تمام و کمال درنیافته است.
اما گابریل یکسره ناکام نیست درطول داستان می بینیم که این مرد بخشنده و دلسوز که ادراک پرشوری ندارد دوست داشته می شود. می توان تندی و ملایمت را با هم آشتی داد : شور و هیجان اوج می گیرد و می کاهد، و مردمانِ میانه مایه و متوسط می توانند این شور را ستایش کنند یا بر آن رحم و رقّت آورند و در آن سرنوشت که هردو گروه را به سمت پیری و مرگ می راند سهیم شوند. اوج آن عشقی که در توانِ گابریل است دیگر گذشته است. شور وشرّ فیوری هم گذشته است به دلیل مرگ ناگهانی اش. شاید گرتا از همه ترحم انگیزتر باشد زیرا او شور عشق فیوری را دریافته اما به پای آن دلدارِ یکدل نمرده است بلکه زنده مانده تا به مرور به راه و رسم گابریل اُفول کند : در یک چنین شبی او خسته و فرسوده است و دیگر زیبا نیست لباس هایش مچاله در کنارش پراکنده اند. برف این موسیقی اُفول را همراهی می کند :برف وقتی هنگام جشن از داخل خانه دیده می شود، خواستنی است و دست نیافتنی، همانطور که مایکل فیوری و گابریل به هم حسادت می کنند. در پایان داستان وقتی مهمان ها می روند تا سوار کالسکه شوند برف تُنُک است و با "بگیر و نگیر" می بارد و سپس وقتی از پنجره اتاق هتل دیده می شود کیفیتی است متعلق به همه انسان ها عام و مشترک. زیر چتر آن ، همه آدمیان چه گرم و چه سرد به وحدت می رسند. اشتراک در آنجاست که همه زمانی حس می کنند و زمانی دیگر از حس و حال می روند. همه با هم در کُنش اند، همه مستحق آن ترحم اند که اکنون گابریل در حق فیوری و گرتا و خودش روا می داند ، حتی خاله جولیای پیر هم سزاوار دلسوزی است.[viii] در این پذیرشِ حزن آور و شورانگیزِ آنچه مرگ و زندگی یکجا عرضه می کنند است که داستان "مردگان"، میخِ خیمه و عمود آثار جویس می شود. در داستان مضمون خیانت ، واقعی یا خیالی سراسر پیداست، در آن مقابله و تطبیق جزئیات یک به یک و با حدّتی آهنگین پیداست که مخصوص خود جویس بود. جان کلام داستان که داد و ستد مردگان و زندگان است، مضمونی بود که او در سال های آغاز جوانی مدام در سر می پروراند. اول بار در ۱۹۰۲ در مقاله ای درباره "مانگان" جویس این ایده را ابراز داشت. در آن مقاله وی از وحدتِ خاطرات مرگ و زندگی سخن گفته بود : حتی در آن زمان او در راه رسیدن به این شناخت بود که همه ما به مانند شهر باستانی رم هستیم که کاخ ها و عمارت های جدیدمان در کنار ویرانه ها یا بر سر ویرانه ها یا در دل ویرانه ها بنا شده است. در مجموعه داستان دوبلینی ها او این انگاره را بسط داد. در هم تنیدگی زندگان و مردگان بن مایه ی نخستین داستانِ مجموعه و واپسینِ آن هاست : همین درون مایه در داستان " یک مورد دردناک " طرح می شود. اما حتی نزدیک تر به داستان مردگان، داستان کوتاه "روز آیوی در ستاد انتخابات است." این پاسخی بود به دوستان دانشگاهی اش که این نظر او را مسخره می کردند که مرگ زیباترین شکل زندگی است. آن ها به طعنه می گفتند: "نبودن، والاترین صورتِ بودن است." اما جویس هیچ کدام این ها را پوچ و گزافه نمی دانست. آنچه داستان "روز آیوی" و مردگان را به هم پیوند می دهد آن است که پویایی داستان وابسته به شخصیتی است که در داستان حضور ندارد و مرده یا غایب است! جویس به برادرش استانیسلاوس نوشته بود که آناتول فرانس[ix] مضمون هردو داستان را در سرش انداخته است. یکی از داستان های احتمالی فرانس که منبع این الهام قرار گرفته می تواند " فرماندار یهودیه " باشد. در این داستان پونتیوس پیلاتس[x] با یک دوست خاطرات دورانی را مرور می کند که فرماندار بوده است و با منطق رمی سنگین و باوقاربه شرح وقایع می پردازد. حتی یک بار هم او یا دوستش نامی از آن فرد که ما انتظار داریم از او حرف بزنند نمی برد، مگر در پایان داستان که دوستش از پونتیوس می پرسد آیا تصادفا مردی به نام "عیسی ناصری" را به خاطر دارد و آن فرماندار کهنه کار پاسخ می دهد " عیسی؟ عیسی ناصری ؟ به خاطر نمی آورم." سایه آن کسی که پیلاتس به یاد نمی آورد برسر داستان سنگینی می کند : بدون او داستانی وجود نمی داشت. جویس در "روز آیوی" از "پارنِل"[xi] و "در مردگان" از مایکل فیوری استفاده مشابهی می کند.
در یکی از فرازهای رمان اولیس (فصل سیرسه) داستان به گردابی می افتد تا مضامین گورستان در پایان فصل مطرح شود، ارتباطی تنگاتنگ میان مردگان و زند گان آنجا که روحِ مادرِ استیون با پسر و لئوپولد بلوم با روحِ پسرخودش مواجه می شوند. اما اوج پیروزی جویس در به تصویر کشیدن نزدیکی مردگان و زندگان در پایان " شب زنده داری فینگان " فرا می رسد. در آنجا رودخانه زندگیِ (آنالیویا پرولابِل) به سمت دریا در جریان است که همان مرگ باشد : آب شیرین به دریای شور می ریزد که پایانی تلخ است. اما با این وجود این بازگشتی است به اصل و به پدر، به دریا که ابر را می سازد، و رودخانه را می سازد و پدر همان شوهر است به سان عروسی که خود را تسلیم داماد می کند. آنالیویا به سوی پدر باز میگردد، همانطور که گابریل با سفر به غرب به ریشه های سرزمین پدری می رسد : آنالیویا هم مثل گابریل خسته و غمگین است برای گابریِل موج های رود شانون سیاه و خشمگین اند و برای آنالیویا، دریا سرد و دیوانه است. در شب زنده داری فینگان، یکی شدن آنالیویا تنها با عشق نیست بلکه با مرگ است : او هم مانند گابریل به سوی نیستی می رود. اینکه جویس در سن ۲۵ یا ۲۶ سالگی چنین داستانی نوشته نباید عجیب به نظر برسد. نویسندگان جوان با اندیشه درمورد روزهای هولناک میانسالی و آنچه در پیِ آن می آید به اوجِ بلاغت می رسند. اما در پسِ این گرایش که او با نگارش این داستان با جهان به اشتراک گذاشت، جویس دلیل ویژه ای هم برای نوشتن مردگان در سال های ۱۹۰۶ و ۱۹۰۷ داشت. او در ذهن خود تمام و کمال گریز از ایرلند را توجیه کرده بود اما هنوز برای اینکه کجا برود پاسخی نداشت. در تریسته و رم او آنچه را در دوبلین از یاد بره بود از نو آموخت، اینکه یک دوبلینی باشد. او از رم به برادرش نوشت:خدم هم در تعجبم که هرگاه کسی به آن " وطنِ فقیر " توهین می کند آشفته و سرافکنده می شوم.
مردگان نخستین سرودِ تبعیدِ او بود.
پایان
پی نوشت ها
[i] دیوید هربرت لارنس : ۱۸۸۲-۱۹۳۰ رمان نویس، شاعر، نمایشنامه نویس و منتقد انگلیسی که مدرنیته و زوال انسانیت در طی آن، مضمون مورد علاقه وی بود.م
[ii] از دوستان خانوادگی جویس ها در دوبلین که جیمز به خانه آنها رفت و آمد داشت و گاه در این ملاقاتها بحثهای فلسفی و اجتماعی در می گرفت.م
[iii] نویسنده و شاعر آمریکایی ۱۸۳۶-۱۹۰۲ داستانهای کوتاه او درباره معدنچیان قماربازان و شخصیتهای درگیر در دوران "تب طلا" در کالیفرنیا محبوب است.م
[iv] فیوری به معنای شور و شر و خشم است.م
[v] استانی در غرب ایرلند که گالوی در آن واقع است.م
[vi] T.S Eliot 1888-1965 شاعر و نمایشنامه نویس مدرنیست آمریکایی و برنده جایزه نوبل ادبیات در ۱۹۴۸-م
[vii] داستان نویس،شاعر منتقد هنری و دراماتیست ایرلندی. ۱۸۵۲-۱۹۳۳ او نویسنده ای ناتورالیست بود. بسیار از امیل زولای فرانسوی تاثیر پذیرفته است. ریچارد المان نویسنده ی این بیوگرافی تاثیر او را بر جیمز جویس شرح داد. او را نخستین داستان نویس بزرگ ایرلندی در ادبیات مدرن می دانند.م
[viii] به قول خیام : فردا که ازین دیر فنا درگذریم، با هفت هزارسالگان سربه سریم
[ix] 1844-1924 شاعر، روزنامه نگار و داستان نویس فرانسوی. نوشته های او در زمان حیاتش پر فروش شد و در سال ۱۹۲۱ جایزه نوبل ادبیات گرفت. آناتول فرانس را الگویی برای مارسل پروست در رمان "در جستجوی زمان از دست رفته" قلمداد می کنند.م
[x] او پنجمین سرپرست یا فرماندار رمی یهودیه "اسرائیل کنونی" بود که به امپراطور تیبریوس خدمت می کرد. بر طبق انجیل، عیسی در زمان او مصلوب شد. او به خاطر بدرفتاری و سخت گیری به یهودیان به رم فراخوانده شد.م
[xi] مبارز، سیاستمدار و آزادیخواه ایرلندی و بنیانگذار حزب پارلمان ایرلند ۱۴۶-۱۸۹۱ پارنل در داستان "روز آیوی" همزمان حاضر و غایب است.م
‘