این مقاله را به اشتراک بگذارید
آخرین گفتوگو با مهرانگیز دولتشاهی خواهرزادهی صادق هدایت
مهرانگیز دولتشاهی را در ماههای آخر زندگیاش دیدیم. آن هم روی تخت بیمارستانی در پاریس در محله دانفه قوشقو. مهرانگیز، خواهرزاده هدایت بود و گرچه ما با این عنوان به سراغ او رفتیم اما مهرانگیر دولتشاهی بسیار بیشتر از این عنوان،از چهرههای برجسته و از پایهگذاران گروههای مدافع حقوق زنان در دهه ۳۰ بوده است که با تاسیس جمعیت راه نو در سال ۱۳۳۴ به قول خودش با عدهای دیگر سعی داشتند لیاقت زن را به اجتماع نشان دهند. او همچنین از اولین گروه زنان وکیل مجلس و اولین و آخرین سفیر زن ایرانی بود. گفتوگوی ما اما صرفا به هدایت اختصاص داشت و او هرچند ناخوش و بیمار بود،ما را به گرمی پذیرفت و به پرسشهای ما درباره هدایت پاسخ داد. این آخرین گفتوگوی مهرانگیز دولتشاهی بوده است:
به عنوان یکی از اعضا خانواده هدایت،موقعیت خانوادگی هدایتها و رابطه این خانواده را با صادق هدایت چگونه میبینید؟
موقعیت خانوادگی هدایت را خیلیها از دور و نزدیک گفتهاند و شناخته شده است. یک خانواده اشرافی اما بدون تجمل. ساده و با معرفت؛ شما میدانید که خیلی از پایهگذاران فرهنگ یکی، دو قرن اخیر ما هدایتها بودند. و خیلی از وزارت خانهها از جمله وزارت علوم را آنها تاسیس کردند. خانوادهای بودند همه به هم متصل. اینکه خیلیها گفتهاند خانواده، صادقخان را دوست نداشت به کلی نادرست است. بهخصوص یک حالت خاص همبستگی داشتند. مثلا عیدها مرتب کوچکترها میرفتند دیدن بزرگترها. وقتی آدم میرفت دیدن بزرگترها همه کوچکترها و همسالان را میدید. هدایت یک آدم مخصوصی بود، تا اندازهای کنارهگیر بود،خب فرق داشت. صادقخان با محمودخان و عیسی خان خب فرق داشتند. هرکدام یکجور آدمی بودند. هدایت با آنکه حالت کنارهگیری و مظلومی داشت، اما با همه فامیل رابطهاش خوب بود. بهخصوص با یک عمویش سرلشکر کریم خان هدایت و با یک داییاش فهیمالدوله هدایت. با اینها بیشتر مانوس بود و رفت و آمد داشت. این دو هم تحصیل کرده پاریس بودند. از آن گذشته با سایر فامیل هم روابط خوبی داشت.
روزهای پنج شنبه عصر در اتاق اعتضادالملک پدرش، پدر بزرگ من، فامیل؛ مقصودم از فامیل بچهها، دخترها و دامادها و عروسها و نوهها و اینها بودند؛ همه فامیل هدایت پنج شنبه عصر آنجا جمع میشدند.
صادقخان بیسر وصدا میآمد آنجا مینشست گوش میکرد، هر کی هر چی میگفت، اگر میخندیدند او هم یک خندهای میکرد. به ندرت خودش یک چیزی میگفت. بعد هم او سر ساعتی که خودش میخواست برود، بلند میشد و میرفت. سر ساعت چه بود، آن ساعتی بود که با رفقایش در کافه قرار میگذاشت. روزهای پنج شنبه این خوبی را داشت که ما هم همدیگر را میدیدیم،دختر خاله،پسرخاله، پسر دایی و… همه. موضوعی که خیلیها درباره خانه و اتاق هدایت گفتند اینجا قابل تجدید نظر است. در آن خانه قدیمی یک اتاقی بود که از یک طرف به هشتی راه داشت و به خیابان، برای اینکه دوستانش بتوانند راحت بیایند و بروند، از این طرف هم به اندرونی، یک پنجره به «حیاط کوچک» داشت و یک پنجره هم به خیابان. بعد که این خانه را فروختند و یک خانه کوچکتری در خیابان ثریا ساختند،آنجا یک خانه دوطبقه ساده بود.
آن وقتها نه از حرارت مرکزی خبری بود، نه تهویه مطبوع، همه تحت یک شرایط بودند. درست است که هدایت جاهایی گفته چقدر گرم است و چقدر گرم بود و. . . اما همه تحت این شرایط بودند. آن بالا سه اتاق بود. یکی آقای اعتضادالملک مسکن داشت، یکی اشرفالملوک خواهر هدایت و یکی هم صادقخان و این سه اتاق خیلی گرم بود چون تمام روز روی سقفش آفتاب میتابید. اتاق اعتضادالملک و اشرفالملوک رو به جنوب تمام روز آفتاب میگرفت و اتاق صادقخان صبح از طرف شرق آفتاب داشت. با این امتیاز برای صادقخان که او به راحتی عصر که میشد ساعت پنج میزد بیرون و میرفت به کافه. آنهای دیگر تمام روز را در این خانه گرم بودند. یعنی به او ظلمی نکرده بودند که این اتاق را داده بودند،به عکس برایش امتیازی قائل شده بودند که این اتاق درست روبهروی پله ورودی بود،یعنی دوستانش وقتی از حیاط وارد میشدند از پله میآمدند بالا و فوری میتوانستند بروند داخل اتاقش. یعنی این امتیازی که بعضیها خیال میکنند او نداشته؛اینطور نیست؛که حتی تا اندازهای داشته.
این خانه دومی بود، در خانه اول که ساختمانهای قدیمی بود، گرما و سرمای زیادی نداشت. اینطور نیست که خانواده او را دوست نداشت. خیلی هم دوستش داشتند. مخصوصا خانواده نزدیک. یک حالت مظلومی داشت صادقخان. این است که این حالت مظلومی و آرامی، محبت بیشتری نسبت به او به وجود آورده بود. نزد خواهر و برادر، این صادقخان صادقخان برای او یک امتیاز بود. مادر هم که از همه بیشتر. اولا او از عزیز کردههایش بود. بعداً او چون گوشت نمیخورد، خیلی مراقب غذایش بود که مواظب باشد غذای صادقخان به موقع درست شود، مبادا یک ذره بوی گوشت بدهد که نمیخورد، فوری میفهمید و موضوع غذای صادقخان یک مطلب بود در آن خانه، که آدم میشنید مادر بزرگم همیشه صحبت میکند که چطور شد، به کجا رسید، حاضر شد یا نشد؟ دیگر راجع به خانواده بیشتر چیزها را دیدید و شنیدید.
روابطش با خواهر و برادرهایش خوب بود، بدون اینکه زیاد اظهار بکند. آن خواهر دومی، اشرفالملوک که در همان خانه زندگی میکرد و بیوه بود، با پسرش زندگی میکرد. موقع جنگ که سیگار خارجی زیاد پیدا نمیشد، گاهی صادقخان یکی دو بسته سیگار خارجی میگرفت و میگذاشت روی کرسی اشرفالملوک. بدون اینکه چیزی بگوید، گذاشته بود و رفته بود. در همان زمان مادر تیفوس گرفت. یک مراقبتی میکرد از مادر، روزها میرفت و او رسیدگی میکرد به این مریض تا وقتی که خوب شد. یعنی جایی که لازم بود خودش را نشان میداد. والا تا اندازهای کنارهگیر بود. گاهی هم خیلی بیسرو صدا میآمد خانه ما. پیش مادرم خواهر بزرگتر.
من هم نه اینکه از بچگی با آنها بزرگ شده بودم و با او تماس داشتم و کتابهایش را میخواندم، روابطش خوب بود با من. مرتب تا کتابی چاپ میشد، برای من میآورد. اوایل یک جزوههای کوچکی بود، کتابهایش در آنها چاپ میشد. تا بعدها که صورت بهتری پیدا کرد. یک وقتها میدیدم که بیخبر آمده. خوشحال میشدم که میآمد خانه من و مینشستیم و صحبت میکردیم. من با شوهرم چند سال بود که اروپا بودم. از اروپا که برگشتیم، دسته دسته خانواده را دعوت کردیم تا از نو با خویشاوندان تماس بگیریم. یک روز که نوبت هدایتها بود، صادقخان هم آمد. . . خیلی خاطرات دارم از او و برادرهای دیگر.
قبلا خاطرهای را نقل کردید درباره روابط صادقخان با برادرها. . .
بله. آنقدر آنها همه خوشصحبت بودند که خاطراتشان زنده است. یک روز این دو تا برادر با هم شطرنج بازی میکردند؛ صادقخان و محمودخان. با هر حرکتی یک متلک به هم میگفتند. آنقدر قشنگ بود این بازی شطرنج و من هم نشسته بودم و گوش میکردم این بازی شطرنج را. لابد آن موقع ده دوازده سالم بوده و کمی از شطرنج میفهمیدم. خیلی زیبا بود.
واکنش خانواده نسبت به ادبیات هدایت چگونه بود؟
خیلی افتخار میکردند. ببینید برای تشخیص ادبیات باید ادیب هم بود. و خوشبختانه در فامیل هدایت خیلیها اینجور بودند. البته او هم خیلی زود از بین رفت. بعد از خودش بیشتر کتابها چاپ شد و پخش شد. ولی در زمان خودش هم شناخته شده بود. یک خورده از این بابت عصبانی بود. ناشرها با او خوش رفتاری نمیکردند.
شما چه سالی به پاریس آمدید و آیا موقع خودکشی هدایت پاریس بودید؟
وقتی او خودکشی کرد من آلمان بودم، چون شوهرم ماموریت داشت و ما آنجا بودیم. خواهرم برایم نوشت که در پاریس اتفاق افتاده و البته برای من خیلی اسباب تاسف و تاثر بود چون من با اینها بزرگ شده بودم، تا اندازهای فرق داشت با یک خواهرزاده و دایی.
واکنش خانواده چه بود؟
من آن موقع آنجا نبودم، طبعا خیلی شوک بود و ازدست دادن یک چنین وجود عزیزی باعث تاثر بود.
تقریبا همزمان با هدایت یعنی حدود یک ماه قبل از خودکشی هدایت، سرلشکر رزم آرا نخست وزیر ایران که شوهر خواهر هدایت و شوهر خاله شما بود، در ایران ترور شد. رابطه هدایت با او چگونه بود؟
ببینید! او روی هم رفته مهربان بود و با همه یک رابطه مناسبی داشت. اما به عنوان اینکه رزمآرا سرلشکر بود و نخست وزیر بود و اینها برای او اهمیتی نداشت. برعکس او مخالف قدرت بود. به طور کلی اما او تیپی نبود که با تیپ قدرت طلب محشور باشد. اما خب، خانه خواهر میرفت، دید و بازدیدهای معمول را انجام میداد و با رزم آرا و با سایر شوهرخواهرها هم روابطش خوب بود. بهخصوص با پدر من. ولی خب پدر من خیلی زود فوت کرد. پدرم خیلی گل دوست بود و کتابهایی میآورد یا تخم گل و پیاز گل و. . سفارش میداد. بعضی از این کارها را صادقخان وقتی پاریس بود انجام میداد. در بعضی نامهها میبینم که محمود خان به او مینویسد و او هم میگوید بعضی از این کارها را برای مشکات الدوله سفارش دادم و برایش میفرستم.
هدایت در جوانی هم یکبار خودکشی کرده بود
در پاریس. او چند سال در پاریس بود و دو بار خودکشی کرد که یک بار موفق نشد اما بار دیگر موفق شد. آنجا در نامهها داریم که عیسی خان آمده بعد از آنکه خودش را دفعه اول انداخته در رودخانه سن. مطالب همه هست.
آیا شده بود که از صادقخان بشنوید یا ببینید که علاقهای به ازدواج داشته باشد یا رابطهای که بخواهد منجر به ازدواج شود؟
والا آن موقع که ما بودیم آقایان دوست زن نداشتند و در خانه اگر هم داشتند نه میگفتند و نه میآوردند. ولی در پاریس از صادق هدایت عکسهایی هست با یک خانم جوان. یکی دو تا عکس هست که یکی دختر صاحب خانه است و یکی نمیدانم کیست. و وقتی هم که هند رفته بود، با یک دختر هندی خیلی آشنا شده بوده که بعضیها هم میگفتند که او دلش میخواست یکی را بگیرد، اما آنها دوتا خواهر بودند که هر دوی آنها عاشق صادق هدایت شدند و او دلش نمیآمده که یکی را بگیرد و یکی را ول کند. این آن چیزی است که فامیل راجع به آن میداند. چیزی که ما دیدیم اما آن عکس پاریس بود و دختر صاحب خانه.
نظر خانواده درباره دوستان هدایت چه بود؟
هیچ نظری نداشتند. اهمیت میدادند، احترام میگذاشتند به نظرات او و داشتن دوستانش. بعضی از دوستان میآمدند همین جا در خانه، در همان اتاق، خیلیها را هم که میرفت در کافه میدید.
بعد از مرگ هدایت قضاوتهای مختلفی درباره او و روابطش با خانواده و. . . شد. شما چه تحلیلی از این قضاوتها دارید؟
راجع به خانواده همین است که من گفتم. خیلیها اشتباه کردند که خیال میکردند او با خانواده روابط خوبی نداشت. خیلی آدم ساکتی بود، نشان نمیداد یا فرض کنید وقتی میرفت خانه دایی یا عمو و. . . برای کسی تعریف نمیکرد. این است که آن به کلی اشتباه است و اصلا اختلافی در خانواده نبود. از نظر ادبی هم ادیب و خوانندههای ادبیات باید اظهار نظر بکنند. ما افتخار میکردیم و تا اندازهای هم البته تشخص میدادیم.
از خانه پدری هدایت چیزی خاطرتان هست؟ گویا شما هم در آن خانه زندگی میکردید در کودکی. . .
بله. همان جایی بود که من در کودکی بودم و بزرگ شدم. این جا حالا شده خیابان کوشک و بعد هم شد خیابان کوپنهاک، چون سفارت دانمارک آنجاست. کوشک دنباله این خیابان است. این خیابان خاقانی بود و یک وقت هم اسمش را گذاشتنند هدایت. کوشک دنباله این بود. ولی نمیدانم که چطور شد همه را گفتند کوشک، ولی این بخش خاقانی بود و هدایت. خانهای بود قدیمیساز، با دیوارهای کلفت، نه خیلی گرم بود تابستان، نه خیلی سرد بود زمستان. همان به طرز قدیم، یک سری اتاق در دوطرف داشت و از هر دو طرف در و پنجره داشت. یک طرف پنجره بود به حیاط، یک طرف پنجرههایی بود به ایوان که از آنجا میآمدند و میرفتند. این اتاق سالن بود و اتاق اصلی.
یک طرف اتاق اعتضادالملک بود که میز بزرگی داشت و خیلی وقتها همان جا هم پذیرایی میکرد. این طرف سالن هم اتاق خانم بزرگ بود. یک میز تحریر هم آنجا بود که من تا جایی که یادم میآید،صادقخان و محمودخان جلوی آن نشسته بودند. این طرفتر هم یک مخدع بود که خانم بزرگ رویش مینشست. این اتاق در واقع یک مرکز آمد و شدی بود که همه میآمدیم و میرفتیم و. . . کنار این اتاق، یک اتاق بزرگتری بود که نهارخوری بود. یک میز بزرگی وسط بود و من هم کرارتا همانجا بودم. آن طرفتر این نهارخوری یک اتاق دیگری بود که اتاق خالههایم بود. اشرفالملوک و انورالملوک که در خانه بودند، مامانم که زودتر شوهر کرده بود، آنجا اتاقشان بود.
یک اتاق دیگری هم بود که اتاق صادقخان و محمود خان بود و الان یادم نیست کدام طرف بود. پشت سر اتاق خالهها یک صندوقخانه بود که یادم است میرفتیم آنجا و دنبال خیلی چیزها میگشتیم، یک صندوقخانه قدیمی که خودش جالب بود. بعد اینها یک پله داشتند به «حیاط کوچیک»، از این در هم راه داشتند به ایوان و به طرف باغ. یک «حیاط کوچیک» این طرف بود که یک حوض کوچک وسط داشت و چند تا درخت و … که اینجا مربوط به کارهای خانه بود، رختشویی که میکردند و رخت پهن میکردیم و. . . از اینجا پله میخورد میرفت به آشپزخانه. آن وقتها آشپزخانه خیلی گود آن پایین بود. پهلویش هم انبار که چون پایین بود خنک بود. انبار اغذیه و اینها.
از آن طرف هم یک پله گود میخورد میرفت به «راه شیر». که راه شیر آن پایین یک خُرده خنک بود و گاهی خیار و چیزهایی دیگر را میپیچیدند لای گونی میگذاشتند آنجا که خنک باشد! از آن طرف که ایوان بود و ورودی به باغ. از هشتی که میآمدند، وارد باغ میشدند و وارد ایوان و میآمدند در خانه. آن باغ هم مثل قدیم حوضی داشت و درختهایی و یک قسمت هم بود که برای تابستان یک میز آهنی و صندلیهای آهنی بود که مینشستند و بالای این دو تا درخت بود، درخت یاس بنفش و سفید و درختهای دیگر. یک وقتی هم لاکپشتی آنجا بود که دوست داشتم سوارش شوم! آن بالا هم یک نارنجستان بود که گلدانهای بزرگ نارنج و پرتقال را زمستان میبردند در آن فضا و تابستانها میآوردند بیرون.
این خانه هنوز هست. اما خانه دوم در خیابان پریا تخریب شده.
بله گویا هنوز هست. پهلویش هم یک خانهای شبیه به این بود متعلق به موسیو کتابچی خان. سفارت دانمارک آن را خرید. من یک روز رفتم سفارت دانمارک. وقتی من سفیر ایران در دانمارک بودم، در ایران رفتم به سفارت و گفتم من همین کنار بزرگ شدم! خلاصه من یک عمر درازی داشتم.
مهرنامه شماره ۹، اسفند ۱۳۸۹