این مقاله را به اشتراک بگذارید
تازههای نشر کتاب خورشید
«زمان زود پیر میشود» عنوان مجموعه داستانی است از آنتونیو تابوکی که بهتازگی با ترجمه هاله ناظمی و فرزانه کریمی در نشر کتاب خورشید منتشر شده است. این مجموعه شامل ٩داستان کوتاه با این عناوین است: «دایره»، «ابرها»، «در میان ژنرالها»، «ورای زمان»، «فستیوال»، «بخارست اصلا عوض نشده»، «چیکچیک، چاکچاک»، «مردگان سر میز» و «من عاشق هوا شدم». تابوکی از جمله نویسندگان معاصر ایتالیایی است که در ایران شناختهشده است و پیشازاین، برخی از آثارش به فارسی ترجمه و منتشر شده بود. «زمان» از مضامین مشترک غالب آثار تابوکی است و در ٩داستان این مجموعه نیز عنصر زمان حضوری محسوس دارد. داستانهای این مجموعه درباره خاطرات، گذر برگشتناپذیر زمان و چرخه جادویی هستی انسان است. آنطور که در پیشگفتار کتاب اشاره شده، تمام شخصیتهای داستانهای این مجموعه، گویی درگیر رویارویی با زماناند؛ زمانی که پشتسر گذاشتهاند، زمانی که در آن به سر میبرند، و آمیزش این دو زمان به گونهای است که گاه تفکیکناپذیر مینماید. انگار در ساعت شنی زندگی آنان توفان شن به پا خاسته است: زمان میگریزد، متوقف میشود، دور خود میچرخد، ناپدید و سپس پدیدار میشود. اشباحی از گذشته ظاهر میشوند، چیزهایی که پیشتر متفاوت بودهاند اینک شبیه به هم به نظر میرسند. شخصیتهای داستان، با درک ازکفدادن زمان، خود را همچون کودکی احساس میکنند که به ناگاه درمییابد باد بادکنکی که در درست داشته خالی شده است. محل وقوع داستانها سرتاسر اروپاست، از برلین تا استانبول، از آشویتس تا بخارست. نویسنده، با خلق شخصیتهایی که گاه راوی داستاناند و گاه ماجرایشان روایت میشود، از مردانی جاافتاده و نسبتا مرفه سخن میگوید که میکوشند با مرور خاطرات بیشمار زندگی خود، دستکم یک خاطره بیابند که نشان میدهد زندگیشان را بیهوده نگذراندهاند. در بخشی از داستان «در میان ژنرالها» میخوانیم: «لاسلو چگونه توانسته بود ارتش روسیه را ظرف سه روز کیش و مات کند؟ جواب قطعی نمیشود داد، اما میشود حدسهایی زد: تواناییهای استراتژیک او، سرسختی و استقامتش، و ایمان شدیدش به چیزهای ناممکن. واقعیت این است که تانکهای ارتش متجاوز نتوانستند عبور کنند و روسها تلفات زیادی دادند، تا سرانجام در روز چهارم، نیروهای روس را جوخهای به فرماندهی لاسلو منهدم کرد. فرمانده روس مردی تقریبا به سنوسال او بود. نام او را دیمیتری میگذاریم تا در روسیه ناشناس بماند، اگرچه او همان دیمیتری بود و نه کسی دیگر. گرجستانی بود و در دانشکده افسری مسکو درس خوانده بود. در زندگی عاشق سهچیز بود: استالین-ازیکسو ناچار بود او را دوست بدارد و از سوی دیگر، چون او هم گرجستانیالاصل بود، دوستش میداشت- پوشکین و زنها. او یک نظامی بود و هرگز به سیاست علاقهای نداشت، فقط خاک روسیه را دوست میداشت. مردی بود آتشینمزاج، خوشمشرب اما ناخشنود در اوج جوانی. در جنگ با نازیها، مدال شجاعت گرفته بود چون از نازیها واقعا متنفر بود. اما نمیتوانست از مجارها متنفر باشد و نمیتوانست بفهمد چرا باید از مجارها متنفر باشد…»
تاریخ و تخیل
اینروزها اثر دیگری نیز از آنتونیو تابوکی در نشر کتاب خورشید به فارسی منتشر شده: «پریرا چنین میگوید» عنوان رمانی از این نویسنده ایتالیایی است که توسط شقایق شرفی به فارسی ترجمه شده است. «پریرا چنین میگوید» را میتوان از مهمترین آثار تابوکی دانست. ماجراهای این رمان در لیسبون، پایتخت پرتغال و از زبان دکتر پریرا روایت میشود. پریرا مسوول بخش فرهنگی روزنامهای عامهپسند است اما با ورود یک همکار جوان، بیاختیار و بیآنکه دلیلش را بداند، درگیر ماجراهایی میشود. داستان این رمان، به نوشته مترجم، «در دوره حکومت سالازار در پرتغال جریان دارد، اما با تاریخ از طریق داستان شخصی پریرا آشنا میشویم، از طریق تحولات درونی و آگاهییافتن او نسبت به مسایل زمانش. در حقیقت تعهد سیاسی-اجتماعی نویسنده به پریرا، سردبیر روزنامه که شخصیتی است تخیلی منتقل میشود. بدین ترتیب پریرا چنین میگوید داستانی تاریخی و یا مستند نیست و از پایان گشودهای برخوردار است؛ خواننده میتواند به دلخواه سرنوشت قهرمان داستان را تعیین و نتیجهگیری کند.» پریرا چنین میگوید با این جملات شروع میشود: «پریرا میگوید در یکی از روزهای تابستان او را شناخته است، یکی از آن روزهای بینظیر تابستان، آفتابی و پرنسیم، و لیسبون میدرخشیده است، ظاهرا پریرا در دفتر روزنامه بوده، نمیدانسته چه کار کند، سردبیر هم در تعطیلات بوده و او در کشوقوس راهاندازی صفحه فرهنگی. چون روزنامه لیزبوا حالا دیگر یک صفحه فرهنگی داشت و مسوولیتش را داده بودند به او، و او، پریرا در آن روز زیبای تابستان به مرگ میاندیشیده، در آن نسیمی که از اقیانوس اطلس میوزیده و نوک درختان را نوازش میکرده، در آن خورشید تابان و شهری که به معنای واقعی آن سوی پنجرهاش میدرخشید، و آن آبی، آن آبی که پریرا میگوید هرگز آنچنان ندیده بودش، آنچنان شفاف که چشم را میزد و او به اندیشیدن به مرگ پرداخته بود، چرا؟ پریرا جوابش را نمیداند، شاید به این دلیل که وقتی بچه بود پدرش یک بنگاه کفن و دفن داشت به اسم پریرای دردمند، شاید به این دلیل که همسرش چندسال پیش از آن بر اثر سل درگذشته بود، شاید به این دلیل که چاق بود و ناراحتی قلبی داشت و فشار خونش بالا بود، و دکتر به او گفته که اگر به همین منوال پیش رود آنقدرها زنده نمیماند، و بههرحال پریرا میگوید واقعیت این است که او در اندیشه مرگ فرو رفت…»