این مقاله را به اشتراک بگذارید
داستانی بلند از چخوف
آنتون چخوف را بیشتر بهعنوان نمایشنامهنویس و همچنین نویسنده چیرهدست داستانهای کوتاهی میشناسیم که اکنون بسیاری از آنها جزو کلاسیکهای داستانکوتاه بهحساب میآیند. او نویسندهای است که از دل زندگی روزمره و ملال این زندگی بزرگترین موقعیتهای تراژی – کمیک را خلق کرده است. فشردگی و ایجاز و اتخاذ روایتی مبتنی بر امور عینی یکی از ویژگیهای اصلی داستانهای چخوف است. نگاه از بیرون و با فاصله او به سوژههای داستانی باعث شده است در داستانهای چخوف، با شفقتی روبهرو باشیم که درعینحال از احساساتیگری مصون مانده است. شیوه او در داستانکوتاه بر بسیاری از نویسندگان داستانکوتاه در قرنبیستم – بهویژه داستانکوتاهنویسان آمریکایی – تاثیر گذاشته است. گرچه آن ظرافت و حساسیتی که در آثار چخوف هست او را از بسیاری از کسانی که از او تاثیر گرفتهاند، متمایز میکند. چخوف بهویژه به واسطه نویسندگان آمریکایی بر ادبیات داستانی سالهای اخیر ما هم تاثیر گذاشته، گرچه کمتر داستانکوتاه ایرانی نوشتهشده به این شیوه را میتوان یافت که به پای چخوف که هیچ، به پای الگوهای آمریکایی این شیوه از داستانکوتاه برسد چرا که در الگوبرداری از این شیوه تنها ظاهر بیرونی آن اخذ شده است. «سهسال» برخلاف شیوه غالب چخوف در داستاننویسی، داستانی است بلند و چنانکه مترجم در ترجمه فارسی کتاب اشاره کرده این داستان، یکی از طولانیترین داستانهای چخوف است. «سهسال» را نشر افراز با ترجمه هنگامه ایرانی منتشر کرده است. در بخشی از مقدمه مترجم بر این کتاب درباره ویژگی سهسال میخوانیم: «رمان سهسال در اوج توانایی و خلاقیت چخوف نوشته شده است. در این کتاب که از طولانیترین رمانهای کوتاه چخوف است، به عمیقترین شکل ممکن عشق و اخلاق و روابط خانوادگی در آن عصر به چالش کشیده شده است. عصری که بیانگر فروپاشی ارزشهای سنتی و درعینحال رویش تجددی است که هنوز به ثمر نرسیده است و این برزخ فضای حاکم بر روابط انسانی در آثار چخوف است. چخوف در این رمان به گونهای نبوغآمیز آشکار میسازد که تنهایی، یأس و فروپاشی باورها و اعتقادات دیرینه شخصیتهای این داستان نیز همگی برآمده از زیستن در چنین برزخی است.» آنچه در ادامه میآید قسمتی است از داستان سهسال: «هوا تاریک شده بود؛ در برخی خانهها چراغ روشن کرده بودند و در انتهای خیابان، پشت سربازخانه، ماه رنگپریده در آسمان بالا میرفت. لاپتف بر نیمکتی کنار دروازه در انتظار پایان مراسم دعای شب کلیسای پیتر و پاول نشسته بود، امیدوار به اینکه یولیاسرگیونا در راه بازگشت از مراسم از آنجا گذر کند و آن وقت بتواند سرصحبت را با او باز کند و چه دیدی، شاید تمام عصر را هم با او بگذراند. یکساعتونیمی میشد که آنجا نشسته بود و در تمام طول این مدت خانهاش در مسکو پیش چشمش بود، دوستان مسکوییاش، خدمتکارش پیتر و میز تحریرش. متحیر به درختان تیره و بیحرکت مینگریست و بهنظرش عجیب میآمد که حالا بهجای آنکه در خانه ییلاقیاش در سوکولنیکی باشد، در خانهای روستایی است که هر صبح و شب از جلویش گله گاو و گوسفند رد میشود که گذشته از صدای کرنای چوپان گرد و خاک عظیمی هم به پا میکند. / شرق