این مقاله را به اشتراک بگذارید
دو گفتگو با جهانگیر هدایت
کافهنشینی روشنفکرانه صادق هدایت در گفتوگو با جهانگیر هدایت
مسعود لقمان
هر چند «صادق هدایت»، نخستین ایرانیِ کافهنشین نیست، اما کافهنشینی در ایران با نام وی گره خورده است. او شیوهای را بنیاد نهاد که به سرعت به سنتی روشنفکرانه در ایران بدل شد؛ سنتی که از روزگار او فراتر رفت و با گذر از جریانهای روشنفکری پسین به دوران ما رسید. با «جهانگیر هدایت» – سرپرست آثار صادق هدایت و برادرزادهٔ ایشان- در این باب گفتوگویی کردهایم که در ادامه میخوانید.
جریان کافهنشینی صادق هدایت از چه قرار بود؟
صادق هدایت در سال ۱۳۰۵ راهی اروپا شد. برای ادامهٔ تحصیل به بلژیک رفت، اما از آنجا خوشش نیامد و پس از کوششهای بسیار به پاریس نقل مکان کرد. در پاریس دارای اتاقی در یک خانه بود که جایی برای پذیرایی از دوستانش نداشت. بنابراین آنان برای اینکه یکدیگر را ببینند، این روش فرانسویِ گردهمآمدن در کافه را پیش گرفتند.
این روش، چه تفاوتی با گردهمآمدن در چایخانهها و قهوهخانههای ایرانی داشت؟
این جمعشدنهای قهوهخانهای در ایران، مطلقاً جنبهٔ کار جدی و ادبی نداشت.
پس جنبهٔ تفننی داشتند؟
بله؛ آنان مینشستند و به فرض نقالی شاهنامهخوانی میکرد یا آوازخوانی میخواند یا نوازندهای مینواخت و مردم لذت میبردند و چای و قلیان و دیزیای نیز صرف میکردند.
در اروپا سنت پذیرایی در خانه چندان مرسوم نیست در حالیکه در ایران پذیرایی در خانه بسیار باب بود و هست. از سوی دیگر جوانانی که بضاعت پذیرایی در خانه را نداشتند، برای دیدارهای دوستانه یا کاری، کافهای را انتخاب میکردند و در آنجا جمع میشدند و هر کسی، دُنگ یا سهم خودش را نیز میداد.
با بازگشت هدایت به ایران، وی در اتاقی در خانهٔ پدری سکونت کرد. پدر ایشان، مرحوم اعتضادالملک از اعیان بسیار جدی و فاخر بود و بنابراین هدایت، مطلقاًّ نمیتوانست دوستانش را آنجا دعوت و از آنان پذیرایی کند. چنین بود که همان روش فرانسوی را در ایران هم پیاده کرد. همان گونه که شما اشاره کردید، پیش از هدایت جریان جدی کافهنشینی روشنفکرانه نبود. هدایت به همراه مسعود فرزاد، مجتبا مینوی و بزرگ علوی عصرها پس از فراغت از کار در کافهای گرد هم میآمدند. کافهای در اطراف تهران، از راستآندره سوریوگین، مجتبی مینوی، غلامحسین مینباشیان، مسعود فرزاد و صادق هدایت
در کدام کافهها؟
این کافهها مدام تغییر میکرد که از میان آنها میتوانم به کافههای رُز نوآر، فردوسی، کنتینانتال، نادری، پرنده آبی، ماسکوت و… اشاره کنم. جمعشدن در این کافهها، صرفاً محدود به دیدارهای دوستانه نمیشد. آنان کار میکردند. بارزترین مثالی که میتوانم به آن اشاره کنم، نوشتن و چاپ «وغوغ ساهاب» بود. این کتاب در این نشستها بین هدایت و فرزاد شکل گرفت. در این کافهها بود که این کتاب خوانده شد، تصحیح شد، کم و زیاد شد و مورد اظهار نظر دیگران نیز قرار گرفت. در موارد بسیاری دیگر هم این کار انجام شد. تقریباً آنان در نشستهایی که داشتند، نوعی تقسیم کار میکردند.
به چه منوال؟
مینوی که عربیدان خوبی بود، اگر گروه نیاز به منابعی بدان زبان پیدا میکرد، وی آنها را بررسی میکرد و نتایجش را به گروه ارائه میداد و همینطور فرزاد در زبان انگلیسی، علوی در زبان آلمانی و هدایت در زبان فرانسه.
گویا این گروه در برابر گروهی سنتگرا به نام سَبعه قد علم کرد.
این قضیه را شایع کردند؛ نخست اینکه نام گروهشان را برای طنز «رَبعه» گذاشتند؛ چراکه چهار نفر بودند و این نام روی آنان ماند. در برابر ربعه، گروهی متشکل از هفت تن از علمای فاخر قدیمی که سواد و معلومات و ادبیات را فقط به طور انحصاری در ید خودشان میدانستند و سبعه نامیده میشدند، قرار داشت.
اعضای سبعه، شادروانان غلامرضا رشیدیاسمی، بدیعالزمان فروزانفر، سعید نفیسی، ملکالشعرای بهار، عباس اقبالآشتیانی، نصرالله فلسفی و جلالالدین همایی بودند.
بله؛ سبعهایها دل خوشی از ربعهایها نداشتند و میگفتند که ربعهایها مشتی جوان از فرنگ برگشتهاند که نه دستور زبان فارسی را خوب میدانند و نه با سجع و قافیه و عروض و … آشنایی دارند. هنگامی که این چهار تن مورد حمله قرار گرفتند، با چاپ وغوغ ساهاب واکنش نشان دادند و با انتشار آن کتاب، شعر و قافیه و … را به هم ریختند و سبک نوینی را به وجود آوردند که علمای فاخر از این موضوع ناراحت شدند و حتی کار به جایی رسید که وزیر فرهنگ وقت -علیاصغر حکمت- به بهانهٔ توهین، از صادق هدایت در سال ۱۳۱۳ رسماً شکایت کرد. پس از آن، هدایت را تأمینات شهربانی خواست. قضیه نیز شوخیبردار نبود؛ چرا که پای شکایت وزیری در میان بود و طبعاً اگر پشتیبانی خانوادهٔ پرنفوذ هدایت نبود، مشکلات زیادی برای صادق فراهم میشد، اما تنها مشکلی که فراهم شد این بود که از وی تعهد کتبی گرفتند که دیگر ننویسد و چاپ نکند! بنابراین صادق هدایت، نخستین ممنوعالقلم روزگار ماست.
پس به همین دلیل، هدایت در بوف کور اشاره میکند که طبع و فروش آن در ایران ممنوع است؟
بله. یکی از دلایل همین بود. در این میان دکتر شین پرتو (علی شیرازپور پرتو) که در سفارت ایران در هند کار میکرد، هنگامی که شرایط هدایت را دید از او خواست که به هند بروند تا وی را از این محیط خفقانآور نجات دهد.
پس اینگونه عمر ربعهایهای کافهنشین نیز تمام شد؟
بله، اما سفر هدایت به هند، بسیار سفر پرباری بود؛ چراکه در آنجا زبان پهلوی یاد گرفت و برخی از کتابهای مهم پهلوی، مانند «کارنامه اردشیر پاپکان» و «زند و هومنیسن» را به پارسی برگرداند. به باور من آن بخشهایی از بوف کور که رنگ هندی دارد، در این سفر به آن زده شد. البته هدایت، بوف کور را قبلاً نوشته و آماده کرده بود و به هند برد و آنجا این کتاب را با دست نوشت و در ۵۰ نسخه تکثیر کرد.
هدایت در سال ۱۳۱۶ به ایران بازگشت و هرچند که ممنوعالقلم بود، اما در این مدت نوشت و ترجمه کرد و ما شاهدیم که در این سالها، بیشتر ترجمههایش چاپ میشود؛ چون تعهد گرفته بودند که نباید بنویسد و بنابراین هنگامی که از سارتر یا چخوف یا کافکا ترجمه میکرد، طبعاً شامل این ممنوعیت نمیشد.
سه سال و نیم بیشتر طول نکشید که با حملهٔ متفقین به ایران و رفتن رضاشاه، سامان کشور از هم پاشید و در نتیجه، قلم هدایت دوباره آزاد شد و میبینیم که علاوه بر ترجمههایی که در آن ایام کرده بود، بخشی از کارهای خودش را نیز منتشر کرد.
منتها در این میانه از لحاظ پاتوق، اتفاقی که افتاد، این بود که هدایت در این سالها از معروفیت زیادی برخوردار شد و هنگامی که به کافهای میرفت، عدهای که به دنبال نام و … بودند، به این کافهها میرفتند و خودشان را به گونهای به هدایت میچسباندند. هدایت از این موضوع بسیار ناراحت بود و با توجه به آن درگیری که پیشتر با تأمینات داشت، گمان میکرد که آنان ممکن است مأموران تأمینات باشند که میخواهند برایش پروندهسازی کنند. یکی از عللی که مدام محل پاتوق تغییر پیدا میکرد، همین افرادی بودند که میخواستند خودشان را داخل پاتوق هدایت کنند.
هنگامی که هدایت به ایران برگشت، آن پاتوق قبلی دیگر به هم خورده بود؛ چراکه علوی، زندان رفته بود. فرزاد و مینوی نیز به انگلستان رفته بودند و هدایت تنها شده بود. اینجا مشکلاتی پیش آمد. عدهای به گرد هدایت آمدند و خواستند آن پاتوق قبلی را سر و سامان دهند، اما آنان دارای آن شرایط لازم برای همنشینی با هدایت نبودند. پاتوقی که بعدها تشکیل شد، دارای آن سطح از لحاظ هدایت نبود و وی بیشتر برای آنکه تنها نباشد، آنان را تحمل میکرد و آن طور که باید و شاید آنان را جدی نمیگرفت. چارهای هم نداشت؛ چراکه تا به یک کافهای میرفت و سر میزی مینشست، سر و کلهای آنان پیدا میشد.
پس از رفتن هدایت به پاریس آنجا نیز دیگر در پی کافهنشینی نبود؛ چراکه دیگر پاریس نیز آن پاریس گذشته نبود. او با شهری روبرو شد که جنگ جهانی دوم، صدمات فراوانی بهویژه از لحاظ مردمی دیده بود.
بنابراین دیگر کار جدیای در کافه انجام نشد؟
در کافه دیگر نه؛ چراکه آن جماعت پیشین دیگر به گرد هدایت نبودند و این کافهنشینی، کاریکاتوری از کافهنشینی نخستینش بود.
در تأئید سخن شما باید بگویم که دکتر پرویز ناتلخانلری در گفتوگویش با دکتر صدرالدین الهی روی این موضوع دقیقاً انگشت میگذارد و حتی باور دارد که که در سالهای پایانی عمر هدایت، کافهنشینی معمولی وی مبدل به مجلسهای طولانی میگساری شده بود و آن آدم محتاط دقیق پرحوصله تبدیل به یک موجود بیاحتیاط سهلانگار بیحوصله شده بود و چرایی آن را نیز همین اطرافیان از یک سو و هیاهوی روشنفکران چپگرا میداند که با ترویج ادبیات استالینی سبب منزویشدن و گوشهٔ عزلت گزیدن متفکری اصیل چون او را فراهم کردند.
آری، هدایت که آدم دقیقی بود در این سالها میبیند که با کسانی طرف است که به قول خودش همان پاچه ورمالیدهها و خنزرپنزریها هستند که حال، شکلی به خود دادهاند و مدعی ادبیات شدهاند.
شکلگیری حزب توده و عضویت دوستان نزدیک هدایت چون عبدالحسین نوشین یا بزرگ علوی و … در بستر این کافهنشینیها چگونه بود؟
یکی از پاتوقهای هدایت به نام رز نوآر، پاتوق چپها بود. با رفتن رضاشاه، حزب توده تشکیل شد و در تهران و شهرستانها، یارگیری گستردهای بهویژه از تحصیلکردگان و نویسندگان و روشنفکران کرد. برخی از دوستان نزدیک هدایت نیز از اعضا و حتی از رؤسای این حزب بودند، مانند آنانی که نام بردید. هدایت با شعارهای آنان که در حمایت از مردمان زحمتکش داده میشد، موافق بود. او حتی هنگامی که تودهایها زیر نظر بودند، به کمیتهٔ مرکزی حزب توده اجازه داد که نشستشان را در اتاق وی برگزار کنند، البته بیآنکه خود در این نشست سخنی بگوید. هدایت در ته دلش نمیدانست که آیا این هیاهویی که راه افتاده، برای رهایی ایران است یا اینکه آنان میخواهند ایران جزئی از شوروی شود. او به این موضوع مشکوک بود و با همهٔ تلاشی که تودهایها کردند، هیچگاه عضو حزب توده نشد.
به این علت که با روحیهٔ میهنپرستانهٔ هدایت در منافات بود؟
بله، او هنگامی که میدید ارتش سرخ، تکتک جمهوریهای قفقاز و آسیای میانه را میبلعد و استعمار میکند، با خود میاندیشید که طبعاً ممکن است این بلا بر سر ایرانی که دارای منابع گستردهٔ نفتی است و به دریاهای آزاد نیز راه دارد، بیاید. در این میان با رخدادن مسئلهٔ آذربایجان و کردستان و تشکیل فرقهای دستنشانده به نام دمکرات در آذربایجان و به همین منوال در کردستان از سوی شورویها، مسئله رنگ و بوی جدی به خود گرفت. پس از رفع غائلهٔ آذربایجان و ورود ارتش ایران به بخشهای اشغالشده به دست شوروی، گروههایی برای بررسی وضعیت آذربایجان تشکیل شد. متأسفانه این گروهها گزارشهای وحشتناکی از دورهٔ تسلط فرقه بر آذربایجان دادند. حتی یکی از خویشاوندان هدایت در هیئتی از قضات دادگستری، هنگامی که برای بررسی مسئلهٔ دادگستری در دوران فرقه به آنجا رفت، چیزی جز دزدی، چپاول، تجاوز و اعدامهای گسترده از حاکمیت یکسالهٔ فرقه ندید.
هدایت هنگامی که دید برخلاف شعار کمونیستها، حاکمیت آنان در آذربایجان و کردستان جز نکبت و بدبختی برای ایران ثمر دیگری نداشته است، رو در روی آنان ایستاد و آنان نیز بیکار ننشستند و هدایت را آماج داوریهای نادرست خویش قرار دادند. مثلاً احسان طبری که تئوریسین حزب توده بود و تا پیش از این موضوع، هنگامی که سخن از هدایت میشد از وی تعریف و تمجید بسیار میکرد، از آن پس جز بدگویی به هدایت کار دیگری نکرد.
پس این فضای دلمرده و شدیداً ایدئولوژیک با رجالههایش بود که هدایت را به آن فرجام دردناک رساند؟
بله، متأسفانه.
****
۲
وضعیت انتشار آثار صادق هدایت درگفتگو با جهانگیر هدایت
متن زیر خلاصه ای ست از گفتگویی که بی بی سی با جهانگیر هدایت انجام داده، بخشهایی از این گفتگو به جایزه صادق هدایت می پرداخت که به دلیل گذشت زمان تازگی و موضوعیت خود را از دست داده بود و به همین دلیل حذف شد. بخش اصلی گفتگو که به وضعیت نشر کتابهای هدایت و یادگارهای باقی مانده از او و اشارات جهانگیر هدایت به زندگی صادق هدایت می پردازد به مناسبت سالگرد تولدصادق هدایت ،در ادامه از نظر شما می گذرد.
*****
وضعیت کتاب های صادق هدایت همیشه با مشکلات بسیار زیادی روبرو بوده است. از یکسو عدم صدور مجوز رسمی برای این کتاب ها باعث شده آثار او به صورت بسیار نازل و افستی در گوشه و کنار خیابان به فروش برسد و از سوی دیگر همین آثار هم معمولا با کاستی ها و نقصان های بسیاری روبرو هستند. چرا طی چند سال گذشته دوباره صادق هدایت به شکل یک تابو مطرح شده و این چنین با چاپ رسمی آثارش مخالفت می شود؟
ببینید چاپ آثار صادق هدایت همیشه مشکل زا بوده، در رژیم قبلی هم با
چاپ یک تعدادی از آثار او به شدت مخالفت می شد چون باید به خاطر داشته
باشیم که صادق هدایت یکی از مخالفان سرسخت رژیم پهلوی بود و حتی بعد از
شهریور ۱۳۲۰ در بعضی از آثار او مثل “حاجی آقا” می بینیم که اعتراضات بسیار شدیدی نسبت به رژیم و خاندان پهلوی شده است.
حالا هم دوباره ما با همان مسئله روبرو هستیم، منتها به شکل دیگری. بعد از انقلاب اسلامی حدود ۱۴ سال اصولا صادق هدایت از هر جهت ممنوع بود به طوری که اگر اسم او را هم می بردیم با نوعی بازخواست روبرو می شدیم به طوری که یک بار من در یکی از بحث هایم با مسئولان وزارت ارشاد نهایتا گفتم حتی اسم شیطان هم در قرآن آمده، حالا چطور است که ما نمی توانیم حتی اسم هدایت را هم بیاوریم؟ خلاصه بعد از این دوره سرانجام گشایشی حاصل شد و آثار هدایت چاپ شدند. ولی در ابتدای کار که این آثار به چاپ می رسید با سانسورهای بسیار شدید روبرو بود. سانسورهایی که اصولا این آثار را مسخ می کرد. مثلا یک ناشری برای اولین بار بعد از این ایام بوف کور را با ۶۴ مورد حذف و تغییر و تحریف چاپ کرد. ولی بعد از چند سالی این برخورد مقداری تعدیل شد.
البته در این زمینه من مکاتبات بسیاری با وزارت ارشاد داشتم، حتی مجبور شدم برای این کار وکیل بگیرم و به این نتیجه رسیدیم با این وضعیت بهتر است آثار اصلا چاپ نشوند. چون آثاری که منتشر می شد دیگر آثار صادق هدایت نبود، اثر آن ممیز و بررسی است که این کار را انجام داده. ولی در دو سال گذشته نه تنها به هیچ چاپ جدیدی از آثار هدایت مجوز نداده اند بلکه آثاری را که قبلا چاپ شده را هم اجازه تجدید چاپ نمی دهند.
بعضی از این آثار را مثل “فرهنگ عامیانه مردم ایران” را خود من تدوین کرده ام. در واقع این کتاب نوشته هدایت نیست بلکه آنها را گردآوری کرده. این کتاب هفت بار چاپ شده اما حالا برای بار هشتم آن را غیرقابل چاپ می دانند. بهرحال ما مردمی داریم که دارای یک نوع فرهنگ عامیانه اند. اینکه ما بگوییم ترانه زیبایی مثل “ای یار مبارک بادا” که میلیون ها دختر این مملکت با این ترانه زیبا به خانه بخت رفتند، قدغن است اصلا مفهومی ندارد. این از نظر فرهنگی غیرقابل قبول است.
بهرحال هیچ کدام از آن کتبی که قبلا چاپ شده بود و طبعا تحت ممیزی هم قرار گرفته بود اجازه تجدید چاپ ندارد. کتب جدید هم که مطلقا چاپ نمی شود. مثلا داستان “تاریکخانه” را که من خودم روی آن زحمت بسیار کشیدم ، ترتیبی دادیم تا به زبان های انگلیسی ، فرانسه ، ترکی و ارمنی هم ترجمه شود. این داستان در عرض هفت، هشت سال گذشته چهارده بار چاپ شده ولی الان “تاریکخانه” مطلقا نباید چاپ شود و چیزی که خیلی عجیب است این است که ترجمه های آن هم نباید چاپ شود. این قدری غیرعادی است که شما دیگر باید برای ترک ها و ارمنی ها و فرانسوی و انگلیسی ها هم تعیین تکلیف بکنید؟
در واقع این مسئله از آن روال منطقی خودش خارج شده و چنین است که آثار هدایت هیچ کدام در ایران چاپ نمی شود. ولی هدایت نویسنده ای است که از ذهن مردم دنیا پاک نمی شود. به همین خاطر اخیرا همین مشکل باعث شده یک عده ای در اروپا و آمریکا جمع شدند و به این فکر بیفتند که کلیه آثار او را به زبان فارسی چاپ کنند. که ما با آنها همکاری داریم و قرار است تمام آثار در یک مجموعه ۵ جلدی در قطع وزیری منتشر شود.
چون تعداد فارسی زبان ها در اروپا و آمریکا به قدری زیاد است که هیچ ناشری از چاپ آثار هدایت ضرر نخواهد کرد. خود من زمانی که به آمریکا سفر کرده بودم در لس آنجلس به خیابان وست وود یعنی مرکز کتابفروشی ها و ناشرین ایرانی در آمریکا رفتم و تمام آنها را دیدم. وارد هر کتابفروشی که می شدم دیدم از نظر حجم بزرگترین فضا را اول از همه مولانا به خود اختصاص داده بود و بعد هدایت.
ولی این چیزی است که شما فقط در خارج از کشور به آن بر می خورید وگرنه همین حالا اگر به یکی از کتابفروشی های روبروی دانشگاه تهران بروید و از او سراغ آثار صادق هدایت را بگیرید به شما خواهد گفت ما نداریم اما آن دستفروشی که گوشه خیابان ایستاده دارد. من درباره این دستفروش ها هم می خواهم مطلبی را بگویم. درست است که از نظر چاپی این کتاب ها خوب نیست ولی من برای این افراد فوق العاده احترام قائل هستم. چون در همین حد توانسته اند نه تنها صادق هدایت بلکه خیلی از نویسندگان دیگر را زنده نگه دارند. همت آن جوانی که این کتاب ها را کول می کند و به شیراز می رود تا این کتاب ها را بفروشد برای من خیلی ارزش دارد زیرا به فرهنگ و ادبیات ایران کمک واقعی می کند. اما درباره اصالت این کتاب ها باید بگویم اتفاقا اغلب اینها اصیل اند چون بیشترشان از روی کتاب های انتشارات امیر کبیر سابق و نشر جاویدان افست می شوند.
این کتاب ها را خاندان هدایت در اختیار این دو ناشر قرار داده و حتی در مورد نشر جاویدان باید بگویم تمام کتاب ها به امضای خود من به عنوان نماینده وراث هدایت رسیده است. این کتاب ها بدون سانسورند و هیچ اشکالی ندارند. بهرحال کتاب های هدایت با تمام این سختی ها در تمام ایران در دسترس است وعلاقمندان از این کتاب ها استفاده می کنند.
اتفاقا سوال بعدی من این بود که معتبرترین چاپ آثار هدایت کدام چاپ است؟ تا جایی که من اطلاع دارم انتشارات امیرکبیر با توافق پدربزرگ شما و از روی دستنوشته ها آثار را به چاپ رساند؟ آیا امیرکبیر و جاویدان تنها ناشرانی هستند که چاپ های معتبری از آثار هدایت منتشر کرده اند؟
دقیقا. کتاب هایی که موسسه امیرکبیر قبل از انقلاب چاپ کرد کتاب هایی بود که آقای اعتضادالملک، پدر صادق هدایت به آنها داد. بنابراین کتبی بودند اصیل. کتبی که نشر جاویدان چاپ کرد آثاری بودند که باز توسط خاندان هدایت و به واسطه من در اختیار آنها قرار گرفت.
الان دستنوشته های صادق هدایت در اختیار خانواده است یا ناشران؟
دستنوشته ای وجود ندارد. چون سابقا سیستم حروفچینی، سربی بود. دستنوشته را می دادند به چاپخانه تا حروفچینی شود و در این فرایند دستنوشته از بین می رفت.
البته دستنوشته بوف کور در تملک خانواده است و همچنین تمام نامه ها و کارت پستال ها هم خوشبختانه در خانواده سالم مانده ولی بقیه همه در چاپخانه از بین رفته است. متاسفانه بعد از آن ۱۴ سال اول انقلاب، وقتی ناشران شروع به چاپ آثار هدایت کردند با چنان مشکلی روبرو شدیم که من مجبور شدم وکیل بگیرم و علیه بعضی از این ناشران اقدام کنم. چون شروع کردند به چاپ آثار او با جلد فریبنده و شکیل، ولی از نظر سانسور و حذف به هیچ عنوان کوتاهی نکردند.
نتیجه این شد که ما مجبور شدیم در سایت خود صادق هدایت تمام این آثار تحریف شده را معرفی کنیم. حتی عکس پشت جلد این کتاب های نامعتبر را هم چاپ کردیم. چون این تجاوز به حقوق مردم این مملکت است. کسی که می خواهد “سه قطره خون” را بخرد، “سه قطره خون واقعی” را می خواهد نه آن کتابی را که فلان ناشر برای نفع خودش آن را منتشر کرده. البته بعد از اقدام قانونی توانستیم جلوی این به هم ریختگی بگیریم.
خانه هدایت الان در چه وضعیتی قرار دارد؟
متاسفانه این خانه که باید قاعدتا محلی باشد برای بازدید نه تنها مردم ایران بلکه تمام دوستداران هدایت از سراسر جهان به محلی تبدیل شده که اصلا در شان هدایت نیست.
این خانه در حال حاضر انبار بیمارستانی است و هر چقدر هم ما در این مورد اقدام می کنیم هیچ کس پاسخگو نیست. جالب اینجاست که اصلا این اثر باید ثبت ملی شود چون خانه ای بازمانده از دوران قاجار است و جزو میراث فرهنگی است اما هیچ کدام این اتفاق ها نمی افتد. این خانه را قبل از انقلاب دفتر فرح پهلوی خرید تا آن را به مرکز ادبی هدایت تبدیل کند ،طبعا تعمیر و آماده شد و بعد هم آمدند تمام لوازمی که نزد وراث هدایت مانده بود را گرفتند تا موزه درست کنند. تنها کسی که لوازم را نداد من بودم که گفتم این مال عموی من است و نمی دهم و چه کار خوبی کردم .
باقی لوازم سرنوشت بسیار نابسامانی پیدا کردند چون بعد از دست به دست چرخیدن بالاخره تحویل داده شد به موزه رضا عباسی و موزه هم تمام اینها را در زیرزمین انبار کرد. آثاری که دنیا تشنه دیدن آنهاست.آن میز در دانشکده علوم اجتماعی است و نسبتا وضعیت خوبی دارد. ولی آن لوازمی که در انبار و زیرزمین موزه رضا عباسی نگه داری می شود وضع خوبی ندارند. مقداری از آن لوازم که از بین رفته است. به عنوان مثال در زمان حیات صادق هدایت یک قالیباف معروف تصویر او را روی قالیچه در آورد که خیلی زیبا بود و آن را به خود هدایت تقدیم کرد. ما هم آن را به دفتر فرح پهلوی تحویل دادیم. اما وقتی شما یک قالیچه را می برید بیست سال در یک محیط نامناسب دفن می کنید از بین می رود. یا مثلا یک هزاربیشه ای بود که عکسش هم روی میز تحریر هدایت بود ولی حالا دارد از بین می رود. البته در یکصد سالگی صادق هدایت این وسایل را به مدت کوتاهی به نمایش گذاشتند و با توجه به اینکه فهرست کامل این لوازم پیش من است دقیقا می دانم که کدام یک از اینها هست و کدام مفقود شده.
یک چنین رفتارهایی به نظر من اصلا به صادق هدایت ارتباط ندارد. این به فرهنگ و ملیت ما ارتباط دارد. صادق هدایت نویسنده ای بوده که آمده و رفته ولی الان اگر یک قلم خودنویس از این آقا باقی مانده ارزش دارد برای اینکه آن قلم آثار ماندگاری را به وجود آورده . ما نباید این قلم را چون مال صادق هدایت بوده مردود بدانیم. من بارها به آقایان گفته ام مال بد بیخ ریش صاحبش اگر اینها به درد نمی خورد به خود ما برگردانید. کما اینکه آنچه که در نزد من مانده بود به صورت آلبوم چاپ شد. از کارت پستال گرفته تا نقاشی ها.
خانه در چه وضعی قرار دارد؟
وضع خانه بسیار بد است. اولا علی رغم تمام مقرراتی که هست در این خانه تا توانسته اند تغییرات دادند. و بعد هم می گویند ما برای این خانه خیلی خرج کردیم. خانه را اول تبدیل کردند به مهد کودک برای کارمندان حالا هم که ظاهرا تبدیل شده به کتابخانه دانشگاه اما دانشجو پایش را آنجا نمی گذارد.
بعد هم اگر یک خبرنگاری بخواهد این خانه را ببیند باید از هفت خان رستم رد شود. اول باید نامه بنویسد به دانشکده پزشکی تهران و کلی مورد بازخواست قرار بگیرد. یعنی یک ایرانی حق ندارد خانه بازمانده از یک نویسنده معاصر خود را ببیند و باید به متصدیان پزشکی هی توضیح دهد.
بعد هم که از این هفت خان رد شدید حق عکسبرداری ندارید. چرا؟ اگر این خانه را درست و سالم نگه داشتید باید خوشحال باشید که تصویرش منتشر هم شود ولی حتما عکس این ماجرا صادق است که اجازه عکسبرداری به کسی داده نمی شود. متاسفانه این خانه در وضع بسیار نابسامانی به سر می برد و یکی از کوته کاری های میراث فرهنگی است.
برسیم به خود هدایت. آنقدر در مورد او حرف زده شده و کتاب نوشته شده و اختلاف نظر در موردش وجود دارد که ظاهرا صحبت کردن از هر جنبه ای که بخواهیم به آن بپردازیم ممکن است تکراری به نظر برسد. اول می خواهم درمورد شخص شما و صادق هدایت صحبت کنیم که برداشت شما از او به عنوان یک نویسنده چیست. و اولین چیزی که از او به خاطر می آورید چیست؟
مادر صادق هدایت خانم زیور الملوک که مادربزرگ من بود علاقه خاصی به
من داشت. از هر بهانه ای یاری می جست که مرا به خانه خودش ببرد و مدتی آنجا نگه دارد. بنابراین من در خانه ای بودم که صادق هدایت هم در آن حضور داشت و خب این خاطراتی را سبب می شود. او زندگی خاصی داشت. یعنی یک اتاق داشت که هنوز هم هست و نمی دانم به چه وضعی درآمده. او اغلب در اتاق خودش بود و حتی موقع صرف ناهار و شام هم از اتاق بیرون نمی آمد و با سایرین در برنامه شرکت نمی کرد. غذای او هم غذای خاصی بود چون گیاهخوار بود و برای او به طور جداگانه طبخ می شد و مادرش باید با دقت غذای صادق خان را آماده می کرد و می فرستاد به اتاقش.
ایشان در اتاقش یا می خواند یا می نوشت. کسی هم حق نداشت به اتاق او برود. به خود من که پسربچه ای بیش نبودم مادربزرگم تذکر می داد که شما به اتاق صادق خان کار نداشته باش. ما در آن خانه هم سگ داشتیم و هم گربه و هم مرغ و خروس. علت اصلی وجود مرغ و خروس، غذای صادق هدایت بود چون از تخم مرغ ها برای او غذا درست می کردند. هدایت به آن گربه خیلی علاقه داشت و گاه در وسط خواندن و نوشتن هایش هوس می کرد با این گربه بازی کند. لای در را باز می کرد و مرا صدا می کرد. حدودا ۵ ساله بودم. از من می خواست گربه را بیاورم. خب من هم دقیقا می دانستم که سگ و گربه کجا هستند. گربه را می آوردم و پشت در اتاق هدایت رها می کردم. او هم گربه را می برد به اتاقش و من می شنیدم که بلافاصله بازی شروع می شد. یعنی هدایت به عنوان یک زنگ تفریح با این گربه بازی می کرد. صدای خنده هدایت و جست و خیزهای گربه ادامه داشت و بعد از مدتی گربه را از اتاق بیرون می کرد.
من تنها بچه در آن خانه بودم یادم هست یک بار داشتم در باغ شیطنت می کردم پدربزرگم برای این که قدری آرام بگیرم یک تفنگ قدیمی را به من داد تا با آن بازی کنم. منم خیلی خوشحال شدم. من در هشتی خانه مشغول بازی بودم که صادق خان وارد شد و دید که من مشغول بازی با تفنگ هستم. گفت: “گلوله هم داره؟” من گفتم: ” بله!” البته دروغ گفتم ولی دوست داشتم فکر کنم این تفنگ واقعی است. هدایت دستهایش را به حالت تسلیم بالا برد و گفت: “من تسلیمم.”
منم خب طبعا کاری به کارش نداشتم و او راهش را گرفت و رفت به اتاق خودش. یک خرده که بزرگتر شده بودم خانه فروخته شد و اعتضاد الملک یک خانه اجاره کرد پشت دانشسرای عالی. ما رفتیم آنجا. شب های گرم تهران من در پشه بند توی حیاط می خوابیدم و تنها صادق هدایت بود که به جز من در پشه بند می خوابید. خب او شب ها دیر می آمد. یک شب من خوابم نبرد و صادق هدایت آمد. اولا این مرد به قدری ملاحظه کار بود که حتی مراعات مرا که جای بچه اش بودم را هم می کرد. به قدری با تک پا و آرام می آمد که مبادا من بیدار شوم.خلاصه آمد و خواست که بخوابد غافل از این که یک لامپ در حیاط روشن است و نور آن نمی گذاشت هدایت بخوابد. باز خیلی آرام از پشه بند بیرون آمد و دنبال کلید لامپ گشت. غافل از این که کلید این لامپ داخل خانه است نه در حیاط. هر چقدر گشت پیدا نکرد. خسته شد. آمد و چوب پشه بند را برداشت و زد لامپ را شکست، از دست روشنایی لامپ راحت شد و گرفت خوابید.
وقتی یک کتاب جدیدی چاپ می کرد خودش یک جلد از آن را بر می داشت و به خانه ما می آمد و دستی آن را می داد به پدر من. سیستم این بود. من هم کشیک می کشیدم چون یک خرده سوادی هم پیدا کرده بودم که تا پدرم غافل می شد آن را بخوانم. آدم عجیبی بود. می دانید در خانه های قدیمی بزرگتری کوچکتری خیلی مطرح است. پدر من هم برادر بزرگتر بود. هدایت می آمد و با یک نوع خضوع و خشوعی این کتاب را دو دستی می داد به پدر من و همیشه می گفت: “این دسته گل جدیدی است که من به آب داده ام ” و من همیشه خوشحال بودم که دوباره یک کتاب جدید به دست آورده ام و علی رغم این که سوادم به آن کتاب ها قد نمی داد ولی آنها را می خواندم. چند سال بعد وقتی نسبتا بزرگ شده بودم و دیگر اواخر کار بود حدود سال های ۲۷ – ۲۸ ، عمه من خانم انورالملوک همسر سپهبد رزم آرای معروف مهمانی داده بود. من به محض اینکه وارد شدم رفتم و کنار هدایت نشستم. او فوری فهمید که می خواهم با او صحبت کنم. به ما می گفت طفل معصوم. گفت: “خب طفل معصوم چیکار می کنی؟” گفتم: “انگلیسی می خوانم.” گفت: “اه ،انگلیسی می خونی، خیلی خوب، پس کارمون درست شد دیگه، ما به زودی یک شکسپیر در خانواده خودمان خواهیم داشت. خب بعدش می خواهی چیکار کنی؟” من گفتم: “می خواهم نویسنده شوم.”
و واقعا هم من از بچگی می خواستم نویسنده شوم. صادق هدایت وقتی چیزی می شنید که خیلی بدش می آمد می گفت مرده شور! گفت: “مرده شور! مگه دیوونه ای، نه این دنیا را داری نه آن دنیا را. اگر می خواهی این دنیا را داشته باشی باید قلمت را به حکومت اجاره بدی در غیر این صورت هیچی گیرت نمیاد. با کار نویسندگی در این مملکت نمیشه نان خورد.”
حالا این نصیحت نویسنده ای است که به سطح بالایی رسیده و کتاب هایش در تمام دنیا مطرح است. بعد هم ادامه داد: “نه جان من،اولین کاری که می کنی باید درست را به یک مقطع دانشگاهی برسانی و مدرک بگیری. بعد از این که مدرک گرفتی باید یک کار درست و حسابی برای خودت دست و پا کنی بعد از همه اینها اگر خواستی چیزی هم بنویسی، بنویس. اما تمام کارها را به نویسندگی موکول نکن چون صد در صد از گرسنگی خواهی مرد.”
البته بعد پدرم آمد و طبعا ما هر دو دیگر نمی خواستیم راجع به این مسائل صحبت کنیم. ولی این نصیحتی بود که او به من کرد چون خودش هم فهمیده بود که فقط نویسنده بودن در این مملکت از هر نظری چقدر زجر آور است.
در مورد هدایت خیلی ها حرف زده اند. از دوستانش گرفته تا دشمنان او، ولی در سال های گذشته می بینیم که رویکردهای تازه ای به آثار او شده که از آن جمله می توان به رویکرد روانشناختی دکتر صنعتی به بوف کور اشاره کرد. چرا این قدر حرف حول و حوش زندگی و شخصیت او وجود دارد؟
مسئله بغرنجی نیست. اولا کتاب “بوف کور” در ادبیات ایران یک انقلاب بود.
تا به امروز درباره بوف کور ۶۰ جلد کتاب نوشته شده است. آخرین مقاله ای که من دریافت کردم از آقایی ایرانی است به نام ایرج بشیری در آمریکا که مقاله ای نوشته با عنوان نماد زن در بوف کور. پس بوف کور داستانی شد که همین طور لاینحل باقی ماند و بالاخره کسی نتوانست به جایی برسد که بگوید بوف کور دیگر این است و لاغیر.
هر کسی توانست چهره ای از بوف کور را نمایان بسازد.مثلا دکتر صنعتی بوف کور را از منظر روانشناختی بررسی کرد و یا شاید دکتر شمیسا هم از نظر روانشناسی و هم ادبی. البته این قدر که از نظر روانشناسی به بوف کور توجه شده شاید از منظر دیگر توجه نشده و این شاید به نوعی مشکل زا شده چون دوستان روانپزشک ما مسئله را دیگر زیادی در قالب روانکاوی می بینند. بعد زندگی هدایت بود. شخصی از یک خانواده اشرافی این مملکت آمد و به تمام امتیازات خودش پشت کرد و فقط این اسم را برای خودش نگه داشت. اگر او خودش را در اختیار خانواده اش گذاشته بود مثل بقیه هدایت ها یا وزیر و وکیل می شد یا سفیر کبیر و به یک مقامی می رسید اما او هرگز این کار را نکرد. همین، خیلی بحث برانگیز است. ببینید گفتنش اش ساده است. انسان دارای نقاط ضعفی است که در برابر پول و مقام بالاخره تسلیم می شود ولی این مرد دارای آنچنان شخصیت پر قدرتی بود که تمام اینها را رد کرد.
هدایت کسی بود که اصلا قیم قبول نمی کرد حتی اگر این قیم خانواده اش باشند. خب اینها مسائلی هستند که کنجکاوی آدمها را بر می انگیزد و بالاخره ضربه نهایی خودکشی هدایت است. یعنی کاری کرد که همه حیران شدند که چرا هدایت ۴۸ ساله رفت پاریس و با یک برنامه ریزی خیلی دقیق خودش را از بین برد. نتیجه همین شد که ملاحظه می فرمایید. هنوز بر سر این که او چرا خودش را کشت بحث است.
حتی یک فردی آمده بود می گفت او را کشتند که البته بیخود می گفت چون یک عده از قوم و خویش های ما در پاریس حضور داشتند و شاهد و ناظر آنچه که اتفاق افتاد بودند. نتیجه این کارها آن شد که هدایت ماند. یعنی در ذهن ها ماند. و همین طور هر نسلی که آمد جلو از خواندن آثار او لذت برد. نویسندگان هم دوره هدایت کم نیستند ولی الان هیچ کس نه درباره آنها و نه داستان هایشان صحبت نمی کند ولی درباره داستان های هدایت ما دائم بحث داریم. او داستانی را ننوشت مگراین که در ماورای داستان حرف داشته باشد. الان مردم دنبال آن حرف ها می گردند و چون هنوز به نظر من ۵۰ درصد از آن حرف ها هم کشف نشده بنابراین پژوهش درباره هدایت ادامه خواهد داشت.
خودکشی هدایت چه تاثیری روی خانواده و خود شما گذاشت؟
می شود گفت وحشتناک بود. چون ما قبل از این که هدایت دست به خودکشی
بزند با ترور سپهبد رزم آرا روبرو بودیم و طبعا ترور او برای خانواده
هدایت خوشحال کننده نبود. و بلافاصله در یک فاصله کوتاهی صادق هدایت در پاریس خودش را کشت. حالا مسائلی که اینجا پیش آمد این بود که اولا چطور باید این را به پدر و مادرش گفت. چون مادر هدایت عاشق او بود و چون صادق خان تا آخر عمردر خانه پدری زندگی می کرد مادرش به او به چشم بچه ای که خیلی هم باید تر و خشکش کرد نگاه می کرد.
مسئله دیگر این بود که به برادرها چطور بگوییم؟ برای مثال شاید ذکر یک مورد که من خودم شاهد بودم بی فایده نباشد. خب طبعا روزنامه های فرانسه این خبر را نوشته بودند و خبربه سرعت به روزنامه های ایران رسید. پس باید تا قبل از این که پدر من مثلا روزنامه اطلاعات را بردارد و خبر را بخواند این اتفاق را به او می گفتیم. دایی من عبدالله هدایت در جریان این مشکل قرار گرفت. مادرم هم به من گفت. وقتی من این خبر را شنیدم شوکه شده بودم منتها مادرم مرا در موقعیت سختی قرار داد و گفت باید خودت را طوری اداره کنی که پدرت زیاد لطمه نبیند. بنابراین من اینجا یک مشکل دیگر هم پیدا کرده بودم و آن پنهان کردن حال و احوالم از پدرم بود.
خلاصه عبدالله خان ما را به خانه اش دعوت کرد و با اوقاتی تلخ پذیرای ما شد. عبدالله خان از پدر من پرسید که “راستی عیسی خان از صادق چه خبر؟” پدر من خیلی عادی گفت: “حالش بد نیست، گاهی اوقات کارتی هم می فرستد.” عبدالله خان گفت: “راستی آن بار اول که خودکشی کرد شما هم پاریس بودید؟” پدرم گفت: “بله من آنجا بودم.” عبدالله خان پرسید: “خب، چطور شد؟” و پدرم تعریف کرد که از آب صادق هدایت را گرفتند و نجات دادند. باز عبدالله خان از او پرسید: “ببینم در این مدت شما نشانه ای ، چیزی در او ندیده اید که نشان دهد باز می خواهد خودکشی کند یا نه؟| پدر من اینجا کمی مشکوک شد. دید برادر زنش قضیه را ول نمی کند و مدام دارد حول و حوش خودکشی صحبت می کند. گفت: “چطور مگر؟” با گفتن این حرف تقریبا همه سکوت کردند. فهمید خبری است.
پرسید: “عبدالله خان چی شده” و خلاصه با گرفتاری زیادی حالی پدرم کردند که برادرت چنین کاری کرده است. از همان جا گریه و ناراحتی آغاز شد و ما
رفتیم منزل و این غم دیگر ما را رها نکرد. و درباره مادرش باید یک چیزی را بگویم. خانم زیورالملوک، پیرزن سر حالی بود که تمام امور خانه را بر عهده داشت. از روزی که این خبر را شنید رفت در رختخوابش خوابید و دیگر بلند نشد. یعنی آنقدر در این رختخواب ماند تا از دنیا رفت. چون دیگر نتوانست این ضربه را تحمل کند. حالا پدر به این شدت متاثر نبود ولی به طور کلی برای کل خانواده این واقعه دردآوری بود. این اتفاق، فاجعه ای برای خانواده هدایت بود.
صادق هدایت ظاهرا رفت چون حکایت همچنان باقی است.