این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
زندگی و اندیشه آرتور کوستلر
جرج اُرول
عزت الله فولادوند
جرج اُروِل (۵۰ ـ ۱۹۰۳) نام مستعار اریک آرثر بلر، یکی از نویسندگان نامدار انگلیسی در قرن بیستم بود. از او چند رمان و بسیاری مقاله و نقد ادبی همه دارای صبغه اجتماعی و انسانی و اغلب سیاسی به جا مانده است. ارول به سوسیال دموکراسی و عدالت اجتماعی اعتقاد پرشور داشت و مخالف آشتیناپذیر استبداد و توتالیتاریسم به هر شکل بود. به علت این اعتقاد، در جنگ داخلی اسپانیا در دهه ۱۹۳۰ بر ضد فرانکو و فالانژیستها به صف جمهوریخواهان پیوست و در کنار جنگجویان «حزب کارگری اتحاد مارکسیستی» (POUM) ــ و نه کمونیستها که آنان را وابسته به استالین میدانست ــ مردانه جنگید و فقط هنگامی جبهه را ترک گفت که گلوله به گلویش اصابت کرد و او را تا آستانه مرگ پیش برد. یادگار این تجربه شورانگیز کتاب به یاد کاتالونیا (۱۹۳۸) بود (ترجمه فارسی به همین قلم). همان پیکار سرسختانه با توتالیتاریسم همچنین او را به نگارش دو کتاب معروف ۱۹۸۴ و قلعه حیوانات در مخالفت با استالینیسم برانگیخت. این دو کتاب که هر دو به فارسی ترجمه شدهاند، شهرت جهانی ماندگار یافتهاند. به علاوه چندین نوشته کوتاه سیاسی و اجتماعی نیز در بیان همان معنا و در همان جهت فکری از او باقی است که این مقاله از آن مقوله است. ویژگی برجسته نوشتههای ارول صمیمیت و راستگویی و زبان روشن و بیتکلف است.
آرتور کوستلر (۸۳ ـ ۱۹۰۵) نویسندهای متولد بوداپست بود که در دهه ۱۹۳۰ به حزب کمونیست آلمان پیوست. سپس به عنوان خبرنگار یکی از روزنامههای چپ انگلیسی برای گزارش جنگ داخلی اسپانیا به آن کشور رفت. در آنجا فالانژیستها او را دستگیر و به اعدام محکوم کردند. کوستلر از زندان نجات یافت، و در همان دهه با مشاهده محاکمههای مسکو و تصفیههای هولناک استالین از کمونیسم برگشت. موضوع پرتأثیرترین کتاب او ظلمت در نیمروز که در این مقاله درباره آن نیز بحث شده و از مدارک ارزنده تاریخ روشنفکری قرن بیستم اروپاست، همان محاکمههاست. این کتاب همچنین موضوع مناظره یا مجادلهای معروف در ایران در اوایل ۱۳۶۰ میان نجف دریابندری از یک سو و عباس میلانی و منوچهر صفا از سوی دیگر در نشریه نقد آگاه بود.
ع. ف.
یکی از واقعیتهای چشمگیر درباره ادبیات انگلیسی در قرن کنونی ( بیستم ) سیطره نویسندگان غیرانگلیسی ــ مانند کنراد و هنری جیمز و برنارد شا و جیمز جویس و ییتز و پاوند و الیوت ــ در آن عرصه است. با این حال، اگر میخواستید بنا را بر غرور ملی بگذارید و شاخههای مختلف ادبیات را بررسی میکردید، میدیدید که انگلستان وضع نسبتاً خوبی داشته است ــ البته تا هنگامی که میرسیدید به آنچه میتوان نام آن را نوشتههای سیاسی یا جدلنامهنویسی گذارد. مقصود من، آن قسم نوشتههایی است که از مبارزات سیاسی در اروپا از زمان ظهور فاشیسم پدید آمده است. آثار مختلفی، از زندگینامههای خودنوشت، «رپرتاژ»، رسالههای جامعهشناسی و جدلنامهنویسی محض، همه زیر این عنوان جای میگیرند، همه یک منشأ و ریشه دارند، و در همه عمدتاً یک فضای عاطفی دیده میشود.
بعضی از چهرههای برجسته در این مکتب نویسندگی، کسانیاند مانند: سیلونه ، مالرو ، سالوِهمینی ، بورکناو و خود کوستلر. برخی از آنان داستاننویساند، بعضی نیستند، ولی همه از این حیث همانندند که سعی در نوشتن تاریخ معاصر دارند، منتها تاریخ غیررسمی ، از آن سنخ که در کتابهای درسی نادیده گرفته میشود و روزنامهها درباره آن دروغ مینویسند. شباهت دیگرشان از این نظر است که همگی از مردم کشورهای اروپایی غیر از انگلستاناند. ممکن است اغراق باشد ولی مسلماً اغراق بزرگی نیست اگر بگوییم که هر وقت کتابی درباره توتالیتاریسم در این کشور به چاپ برسد که هنوز شش ماه پس از انتشار ارزش خواندن داشته باشد، کتابی است که از یک زبان خارجی ترجمه شده است. نویسندگان انگلیسی در ده، دوازده سال گذشته انبوه عظیمی از نوشتههای سیاسی بیرون دادهاند، ولی تقریباً هیچ چیزی دارای ارزش هنری یا ارزش تاریخی به وجود نیاوردهاند. به عنوان نمونه، «باشگاه کتاب چاپ» از ۱۹۳۶ مرتب مشغول کار بوده است. اما حتی عنوان چند مجلد از کتابهای منتخب آن را شما به یاد دارید؟ هر چه درباره آلمان نازی، روسیه شوروی، اسپانیا، حبشه ، اتریش، چکسلواکی و موضوعات مشابه در انگلستان به وجود آمده، کتابهایی است حاوی رپرتاژهای ظاهرفریب و جزوهها یا جدلنامههایی پر از دروغ و حقهبازی که نویسندگانشان مطالب تبلیغاتی را صاف فرو بردهاند و بعد هضم نشده بالا آوردهاند، و کمتر کتاب راهنما یا کتاب درسی شایسته اعتمادی در آن میان پیدا میشود. هیچ چیزی مثلاً شبیه فونتاراما یا ظلمت در نیمروز نبوده است، زیرا تقریباً هیچ نویسنده انگلیسی نیست که توتالیتاریسم را از درون دیده باشد.
در اروپا (غیر از انگلستان) در دهه گذشته یا بیشتر، بلاهایی بر سر طبقه متوسط آمده است که در انگلستان حتی به سر طبقه کارگر نمیآید. اغلب نویسندگان اروپایی که نام بردم و دهها تن مانند آنان برای اینکه بتوانند اساساً وارد سیاست شوند، مجبور بودهاند قوانین را بشکنند. بعضی بمب پرتاب کردهاند و در خیابانها جنگیدهاند، بسیاری در زندان یا اردوگاههای کار اجباری بودهاند یا با نامهای قلابی و گذرنامههای جعلی از مرزها گریختهاند. ولی نمیتوان تصور کرد که مثلاً پروفسور لَسکی دل به دریا زده و از اینگونه کارها کرده باشد. بنابراین، انگلستان فاقد آن چیزی بوده است که ممکن است از آن به نام ادبیات اردوگاه کار اجباری یاد کرد.
البته در اینجا هم از دنیای خاص پلیس مخفی و سانسور عقاید و شکنجه و پروندهسازی و محاکمههای نمایشی اطلاع هست و تا اندازهای ناخشنودی وجود دارد، ولی اینها همه تأثیر عاطفی بسیار ناچیز داشتهاند. یکی از نتایج این امر این بوده که در انگلستان تقریباً ادبیاتی ناشی از سرخوردگی و ناامیدی از اتحاد شوروی وجود ندارد. نگرش حاکی از ناخرسندیِ توأم با نادانی، و موضع ستایش نیندیشیده و نسنجیده هست، ولی چیزی در حد میانی آن دو نیست. مثلاً عقاید درباره محاکمههای «خرابکاران» در مسکو مختلف بود، اما اختلاف عمدتاً از این مسأله سرچشمه میگرفت که آیا متهمان واقعاً مقصر بودهاند یا نه. کمتر کسی توجه داشت که صرفنظر از گناه یا بیگناهی متهمان، خود آن محاکمهها آنقدر هولناک بودند که به گفت در نمیآید. ناخرسندی انگلیسیها از ظلم و وحشیگری نازیها هم به همین ترتیب دور از واقعیت و مانند شیر آبی بود که بنا به مصلحت سیاسی آن را باز کنند و ببندند. برای فهم چنین چیزها، انسان باید خود را به جای قربانیان تصور کند. اینکه یک انگلیسی بتواند کتابی مانند ظلمت در نیمروز بنویسد همان قدر اتفاقی دور از احتمال است که یک بردهفروش بتواند داستانی مثل کلبه عمو تام بنویسد.
محور آثار منتشر شده کوستلر در واقع محاکمههای مسکو است. موضوع عمدهای که خاطر او را مشغول میکند انحطاط و زوال انقلابها به علت آثار فسادآور قدرت است. ولی ماهیت ویژه دیکتاتوری استالین او را پس رانده و به موضعی نزدیک محافظهکاری بدبینانه رسانده است. من نمیدانم او مجموعاً چند کتاب نوشته است. کوستلر مردی مجارستانی است که کتابهای سابقش به آلمانی نوشته شده بودند، و پنج کتاب او ــ شهادتنامه اسپانیایی ، گلادیاتورها ، ظلمت در نیمروز ، تفالههای زمین و از ره رسیدن و بازگشت ــ در انگلستان به چاپ رسیدهاند. موضوع همه آنها مشابه یکدیگر است، و در همه به استثنای چند صفحه انگشتشمار، فضایی مانند کابوس حکمفرماست. وقایع سه کتاب از آن پنج کتاب کمابیش یکسره در زندان صورت میگیرد.
در نخستین ماههای جنگ داخلی اسپانیا، کوستلر خبرنگار روزنامه نیوز کرانیکل در آن کشور بود: و در اوایل ۱۹۳۷ هنگامی که فاشیستها مالاگا را تصرف کردند، به اسارت درآمد و نزدیک بود تیرباران شود. سپس او چند ماه در دژی نظامی زندانی بود و هر شب هنگامی که جمهوریطلبان گروه گروه اعدام میشدند، غرش تفنگها را میشنید و بیشتر اوقات با خطر قریبالوقوع اعدام روبرو بود. این قضیه ماجرایی تصادفی نبود که «امکان داشت برای هر کسی اتفاق بیفتد»، بلکه برخاسته از سبک زندگی کوستلر بود. آدم بیاعتنا به سیاست در آن تاریخ گذرش به اسپانیا نمیافتاد، ناظر محتاط پیش از ورود فاشیستها به مالاگا از آنجا بیرون میرفت، و روزنامهنگار بریتانیایی یا آمریکایی رفتاری ملایمتر میدید. کتاب کوستلر در این باره ( شهادتنامه اسپانیایی )، حاوی بعضی قطعههای برجسته و جالب نظر است، ولی صرفنظر از بریده بریدگی که در نوشتهای مصروف گزارشگری نسبتاً عادی است، کتاب در پارهای جاها به یقین دور از حقیقت است. فضای وحشتانگیز و کابوسوار صحنههای زندان با همان زبردستی ویژه کوستلر درست ترسیم شده است، اما بقیه کتاب بیش از حد به رنگ اعتقادهای مکتبی و نرمیناپذیر «جبهه خلق» آن زمان درآمده است. حتی به نظر میرسد که یکی دو قطعه دستکاری شدهاند تا با مقاصد «باشگاه کتاب چپ» بهتر سازگار شوند. در آن زمان، کوستلر هنوز عضو حزب کمونیست بود ــ یا به هر حال دیری نمیگذشت که از حزب درآمده بود ــ و سیاستبازیهای پیچیده جنگ داخلی نمیگذاشت که هیچ کمونیستی صادقانه درباره مبارزات داخلی حکومت چیزی بنویسد. گناه همه چپها از ۱۹۳۳ به بعد این بوده که خواستهاند بدون ضدیت با توتالیتاریسم، ضد فاشیست باشند. در ۱۹۳۷ کوستلر این نکته را میدانست، ولی خود را برای گفتن آن آزاد احساس نمیکرد. در کتاب بعدیاش، گلادیاتورها ، که یک سال پیش از جنگ منتشر شد و به دلایل مبهم چندان توجهی جلب نکرد، او به بیان آن معنا بسیار نزدیکتر شد، و در واقع آن را بیان کرد، منتها برای این کار نقابی به چهره زد.
گلادیاتورها از بعضی جهات کتاب خرسندکنندهای نیست. موضوع آن، اسپارتاکوس، گلادیاتوری اهل تراکیا ست که در حدود سال ۶۵ قم بردگان را به شورش برانگیخت. مشکل هر کتابی درباره چنین موضوعی این است که باید به بوته مقایسه با کتاب دیگری به نام سالامبو برود. در عصر ما حتی اگر کسی از استعداد کافی برخوردار بود، امکان نداشت کتابی مانند سالامبو بنویسد. نکته بسیار مهم درباره سالامبو ، و حتی مهمتر از جزئیات فیزیکی وصف شده در آن، لحن بیگذشت و بیرحمانه کتاب است. فلوبر به این جهت میتوانست خود را در عالم اندیشه در فضای سنگدلی انعطافناپذیر دوران باستان قرار دهد که در نیمه قرن نوزدهم هنوز آرامشخاطر میسر بود، و شخص مجال داشت که به گذشته سفر کند. در حال حاضر، امروز و آینده به حدی وحشتناک شدهاند که گریز از آنها امکانپذیر نیست، و حتی اگر کسی زحمت پرداختن به تاریخ را بر خود هموار کند، به منظور یافتن معنایی امروزی در آن است. اسپارتاکوس در دست کوستلر به چهرهای رمزی یا تمثیلی تبدیل میشود و شکلی ابتدایی از دیکتاتور پرولتر است. فلوبر توانسته است با بهکارگیری ممتد تخیل آفریننده، چهرهای به راستی ماقبل مسیحی به رزمندگان مزدورش بدهد. اما اسپارتاکوس در کتاب کوستلر همین انسان امروزی با قیافه مبدل است. این کار البته اشکالی نداشت اگر کوستلر کاملاً آگاه بود که حکایت تمثیلی یا رمزیاش به چه معناست. موضوع محوری و اصلی این است که انقلابها همیشه به خطا میروند. ولی مسأله این است که چرا ، و اینجاست که او گیر میکند و به تزلزل میافتد، و این تردید و تزلزل او وارد داستان میشود و شخصیتهای محوری را به چهرههایی معمایی و غیرواقعی مبدل میکند.
بردگان شورشی تا چند سال بیوقفه پیروزند. شمارشان به یکصدهزار تن افزایش مییابد، بخشهای بزرگی از جنوب ایتالیا را به تسخیر درمیآورند، سپاهیان اعزامی برای سرکوب آنان را یکی پس از دیگری شکست میدهند، با دزدان دریایی متحد میشوند که در آن عصر بر دریای مدیترانه سیادت داشتند، و سرانجام کمر به ساختن شهری متعلق به خودشان به نام «شهر آفتاب» میبندند. در این شهر قرار است که انسانها همه آزاد و برابر و، از آن مهمتر، خوشبخت باشند، و از بردگی و گرسنگی و ستم و تازیانه و اعدام اثری نباشد ــ یعنی همان رؤیای جامعه سرشار از عدل و داد که ظاهراً رخت برنمیبندد و هرگز دست از سر قوه تخیل بشر در هیچ عصر و زمانهای برنمیدارد، خواه ملکوت ایزدی خوانده شود، خواه جامعه بیطبقه، و خواه عصر زرینی به تصور درآید که در گذشته وجود داشته و سپس انحطاط پیدا کرده و به امروز رسیده است. به گفتن نیاز ندارد که بردگان در این اقدام شکست میخورند. به محض اینکه جامعهای تشکیل میدهند، زندگیشان مانند هر جامعه دیگری قرین ظلم و بیداد و رنج و مشقت و هراس میشود. حتی ضرورت پیدا میکند که صلیب که نماد بردگی است، برای کیفر بدکاران احیا و از نو برپا شود. نقطه عطف هنگامی فرا میرسد که اسپارتاکوس میبیند مجبور است بیست تن از قدیمترین و وفادارترین پیروانش را به صلیب بکشد. «شهر آفتاب» محکوم به نابودی است، بردگان انشعاب میکنند و دسته دسته شکست میخورند، و آخرین گروهشان مرکب از پانزده هزار نفر دستگیر و یکجا مصلوب میشوند.
ضعف عمده داستان این است که انگیزههای خود اسپارتاکوس هرگز روشن نمیشوند. حقوقدان رومی، فولویوس ، که در نقش وقایعنگار به شورشیان میپیوندد، قضیه را معضل همیشگی هدف و وسیله معرفی میکند. مسأله این است که موفقیتی نخواهید داشت مگر به مکر و خدعه و زور متوسل شوید؛ اما با توسل به آن وسایل، هدف اصلی را از راه راست منحرف میکنید و به فساد میکشانید. اسپارتاکوس نه مردی تشنه قدرت و نه غرق در عالم احلام تصویر میشود. آنچه او را برمیانگیزد، نیروی ناشناختهای است که خودش هم از آن سر در نمیآورد، و او غالباً دو دل است که آیا بهتر نیست که کل ماجرا را رها کند و تا فرصت هست به اسکندریه بگریزد؟
به هر حال، آنچه حکومت بردگان را متلاشی میکند، بیش از آنکه پیکار بر سر قدرت باشد، خوشباشی و لذتجویی است. بردگان از آزادی ناخشنودند زیرا هنوز باید کار کنند، و ضربه نهایی هنگامی وارد میآید که بردگان ناآرام و فتنهجو و کمتر متمدن اهل گُل و آلمان امروزی همچنان حتی پس از استقرار حکومت، به شیوه راهزنان رفتار میکنند. ما طبعاً از شورشهای بردگان در روزگار باستان اطلاع زیادی نداریم و شرحی که آمد ممکن است درست باشد؛ ولی کوستلر که علت نابودی «شهر آفتاب» را غارت و چپاول و تجاوزات جنسی فردی از اهل گُل به نام کریکسوس میشناساند، به نظر میرسد بین تمثیل و تاریخ مردد مانده است. اگر اسپارتاکوس سرنمونه انقلابگران امروزی است ــ و آشکارا قصد این بوده که چنین باشد ــ میبایست به کجراهه رفته باشد، زیرا تلفیق قدرت با راستی و درستی امکانپذیر نیست. اما به صورتی که هست، اسپارتاکوس شخصیتی نه فعال که منفعل است و سرگذشتش متقاعدکننده نیست. داستان، داستان موفقی نیست، زیرا مشکل محوری انقلابها نادیده گرفته شده یا دستکم حل نشده باقی است.
از رویارویی با این مشکل در کتاب بعدی و شاهکار کوستلر، ظلمت در نیمروز ، به طرزی ظریفتر اجتناب شده است. اما در اینجا داستان ضایع نشده است، زیرا با افراد سروکار دارد و موضوع مورد علاقه در آن دارای کیفیت روانشناختی است. داستان برمیگردد به واقعهای دستچین شده از سابقهای که کمتر شکی درباره آن رواست. ظلمت در نیمروز شرح زندانی شدن و مرگ کهنه بلشویکی به نام روباشف است که نخست منکر جرائمی میشود که به خوبی میداند مرتکب نشده، ولی سرانجام به آنها اقرار میکند. داستان با بلوغ فکری و فقدان حوادث ناگهانی و خودداری از محکومیت و تقبیح بازگو میشود، و این حاکی از مزیتی است که به نویسنده اروپایی (غیرانگلیسی) تعلق میگیرد وقتی او درصدد پرداختن به چنین موضوعی باشد. کتاب به منزلت والای تراژدی میرسد، حال آنکه نویسندهای انگلیسی یا آمریکایی حداکثر میتوانست یک ردیّه سیاسی از آن بسازد. کوستلر موضوع و مواد داستان را هضم و جذب کرده است و به این جهت توانسته اثری هنری بیافریند. در عین حال، نحوه برخورد او با موضوع دارای برخی نتایج سیاسی است که گرچه در این مورد اهمیت ندارد، اما احتمالاً به آثار بعدی لطمه میزند.
سراسر کتاب بر محور این پرسش دور میزند که: چرا روباشف اقرار کرد؟ او مقصر نیست ـ البته مقصر در مورد هیچ جرمی نیست به استثنای این جرم اصلی که رژیم استالین را دوست ندارد. خیانتهایی که به او نسبت داده میشود همه موهوم است. او حتی شکنجه نشده است، یا لااقل زیر شکنجههای شدید نبوده است. تنهایی در سلول انفرادی و دندان درد و بیسیگاری و نورهای قوی در چشمان و بازجوییهای مداوم او را فرسوده است، ولی اینها همه به خودی خود برای اینکه یک انقلابی آبدیده را از پای درآورند کافی نیستند. نازیها پیشتر بلاهای بدتر به سرش آورده بودند بیآنکه بتوانند روح او را بشکنند. سه توضیح ممکن است برای اقرارهای گرفته شده در محاکمههای دولتی شوروی وجود داشته باشد:
۱٫ متهمان بواقع مقصر بودند،
۲٫ متهمان شکنجه شدند و شاید آنان را با تهدید خویشاوندان و دوستانشان ترساندند،
۳٫ متهمان تحت تأثیر ناامیدی و ورشکستگی فکری و عادت وفاداری به حزب اقرار کردند.
از نظر کوستلر در ظلمت در نیمروز ، شق اول مردود است، و گرچه اینجا جای بحث درباره تصفیههای شوروی نیست، باید اضافه کنم که براساس همان اندک دلایل موثقی که در دست داریم، محاکمات بلشویکها پروندهسازی و ساختگی بوده است. اگر فرض بر این باشد که متهمان به راستی مقصر نبودند ــ یا به هرحال، در مورد اتهامات خاصی که اقرار از آنان گرفته شد تقصیر نداشتند ــ در آن صورت آنچه عقل سلیم به آن حکم میکند شق ۲ است. اما کوستلر طرفدار شق ۳ است که مورد قبول تروتسکیستی به نام سووارین در جزوهای زیر عنوان کابوس در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی نیز هست.
روباشف سرانجام اقرار میکند، زیرا هیچ دلیلی در ذهن خود نمیبیند که اقرار نکند. عدالت و حقیقت عینی مدتهاست که نزد او معنایشان را از دست دادهاند. از دهها سال پیش او صرفاً مخلوق حزب بوده است، و آنچه اکنون حزب از او میخواهد، اقرار به جرائم موهوم است. با اینهمه، سرانجام میبایست او را بترسانند و تهدید کنند و نیرویش را به تحلیل ببرند تا خودش نیز از تصمیم به اقرار، احساس غرور کند. روباشف نسبت به افسر تزاری بیچارهای که در سلول مجاور زندانی است و با تقه زدن به دیوار با او حرف میزند، احساس برتری میکند. افسر تزاری وقتی میفهمد که روباشف قصد تسلیم دارد، سخت یکه میخورد. از زاویه دید او به عنوان یک «بورژوا»، همه کس، حتی یک بلشویک، باید تا لحظه آخر ایستادگی کند. میگوید شرافت به معنای این است که به آنچه معتقدید درست و بحق است عمل کنید. روباشف با تقه زدن پاسخ میدهد: «شرافت باید بدون وسواس و آب و تاب به درد بخورد.» او نیز مانند بوخارین آنچه در برابر خود میبیند «یکپارچه ظلمت و سیاهی» است. دیگر چه چیزی باقی است، چه اصولی، چه موازینی، چه وفاداری، چه مفهومی از خوب و بد که او به خاطر آن در برابر حزب بایستد و زیر زجر و آزار تاب بیاورد؟ روباشف فقط بیکس و تنها نیست، از درون پوک شده است. او خود دست به جنایاتی زده بدتر از آنچه اکنون به او نسبت میدهند. به عنوان نمونه، هنگامی که فرستاده مخفی حزب به آلمان نازی بود، کمونیستهایی را که از دستور سرپیچی میکردند به گشتاپو لو میداد. روباشف فرزند یکی از زمینداران پیش از انقلاب بوده است، و شگفت اینکه اگر هنوز نیرویی درونی در او باقی است، از خاطرات آن دوران در روزگار کودکی سرچشمه میگیرد. در لحظههایی پیش از آنکه از پشت به گردنش گلولهای شلیک کنند، آخرین چیزی که به یاد میآورد برگهای درختان صنوبر در املاک پدر است.
روباشف از بازماندگان نسل قدیم بلشویکهایی است که اغلب در نتیجه تصفیههای (استالین) نابود شدند. او به اهمیت هنر و ادبیات و جهان بیرون از روسیه آگاهی دارد. در قطب مخالف او، گلتکین ، افسر جوان GPU و نمونه «عضو مورد اعتماد حزب» است که از روباشف بازجویی میکند و مانند دستگاه پخش صوت به کلی بدون وجدان اخلاقی و فاقد کنجکاوی است. روباشف برخلاف او، زندگی فکری را از انقلاب آغاز نکرده است. ذهنش پیش از آنکه حزب آن را قبضه کند، خالی نبوده است. ریشه برتری روباشف به بازجو مآلاً به خاستگاه بورژوایی او میرسد.
گمان نمیکنم بتوان گفت که ظلمت در نیمروز صرفاً داستانی مربوط به ماجراهای شخصیتی خیالی است. روشن است که با کتابی سیاسی بر اساس تاریخ و حاوی تفسیری از رویدادهای محل مناقشه سروکار داریم. نام روباشف ممکن بود تروتسکی یا بوخارین یا راکُفسکی یا شخصیت نسبتاً متمدن و فرهیخته دیگری از میان کهنه بلشویکها باشد. اگر کسی بخواهد چیزی درباره محاکمههای مسکو بنویسد، باید به این سؤال پاسخ دهد که: «چرا متهمان اقرار کردند؟» پاسخی که هر کس به این پرسش بدهد، مآلاً وابسته به تصمیمی سیاسی است. کوستلر پاسخ میدهد: «زیرا انقلاب این افراد را فاسد کرده بود»، و با این پاسخ به این موضع نزدیک میشود که انقلابها ذاتاً بدند. اگر کسی فرض بگیرد که متهمان در محاکمههای مسکو به وسیله نوعی ارعاب وادار به اقرار شدند، در آن صورت چیزی بیش از این نمیگوید که گروه خاصی از رهبران انقلاب به بیراه رفتند، و موقعیت باید نکوهش شود، نه افراد. اما نتیجهای که از کتاب کوستلر برمیآید این است که روباشف هم اگر قدرت داشت بهتر از گلتکین نبود، یا، به عبارت دیگر، بهتر بود ولی فقط به این دلیل که نظرگاهش هنوز از بعضی جهات به پیش از انقلاب برمیگشت. کوستلر ظاهراً میخواهد بگوید که انقلاب جریانی فسادآور است. واقعاً پا به عرصه انقلاب بگذارید، و ناگزیر یا مانند روباشف خواهید شد یا مانند گلتکین. مسأله فقط این نیست که «قدرت فاسد میکند»، راههای رسیدن به قدرت هم فاسد میکنند. بنابراین، هر کوششی به منظور جان تازه دمیدن در کالبد جامعه با توسل به وسایل خشن و قهرآمیز ، سرانجام به زیرزمینهای OGPU منتهی میشود: لنین به استالین میرسد و، اگر زنده مانده بود، شبیه استالین میشد.
البته کوستلر به صراحت چنین نمیگوید، و شاید خود کاملاً از چنین فکری آگاه نباشد. او درباره ظلمت مینویسد، ولی تاریکی و ظلمتی که میبایست روشنایی نیمروز باشد. گاهی او احساس میکند که آنچه واقع شد ممکن بود غیر از این از کار دربیاید. این پندار که فلان کس «خیانت کرد»، و اوضاع به علت خبث و بدی افراد رو به خرابی گذاشت، همیشه در اندیشه جناح چپ وجود دارد. بعدها در از ره رسیدن و بازگشت کوستلر به مراتب بیشتر به مخالفت با انقلاب گرایش پیدا کرد؛ اما بین این دو کتاب، کتابی دیگر، تفالههای زمین ، میآید که آشکارا زندگینامه خودنوشت اوست و با مسائل مطرح شده در ظلمت در نیمروز فقط ارتباطی غیرمستقیم دارد.
کوستلر در نتیجه شیوهای که در زندگی پیش گرفته بود، در آغاز جنگ جهانی دوم در فرانسه گرفتار شد، و حکومت دالادیه او را به عنوان بیگانهای ضد فاشیست فوراً دستگیر و زندانی کرد. نخستین نُه ماه جنگ را او در اردوگاه اسیران گذراند و سپس در ایام سقوط فرانسه به انگلستان گریخت، و باز در آنجا به عنوان بیگانهای از اتباع دشمن به زندان رفت، ولی این بار به زودی آزاد شد.
تفالههای زمین گزارشی ارزشمند است، و با چند نوشته پراکنده که در آن روزگار شکست و از هم پاشیدگی صادقانه اینجا و آنجا روی کاغذ آمده بودند، گواه عمق سقوط و تباهی اخلاقی دموکراسی بورژوایی است. امروز که فرانسه تازه آزاد شده است و تعقیب و آزار و بگیر و ببند همدستان آلمان به شدت جریان دارد، احتمالاً فراموش میکنیم که ناظران مختلف حاضر در فرانسه در ۱۹۴۰ گزارش دادهاند که در حدود ۴۰ درصد مردم فرانسه یا فعالانه طرفدار آلمان یا یکسره بیتفاوت بودند. کتابهای حقیقتگو درباره جنگ هرگز در نظر غیررزمندگان پذیرفتنی نیستند، و به کتاب کوستلر هم اقبالی نشد. هیچ کس از آن معرکه آبرومند بیرون نیامد ــ خواه سیاستمداران بورژوا که تصورشان از نبرد با فاشیسم زندانی کردن هر چپگرایی بود که به دستشان میافتاد، خواه کمونیستهای فرانسوی که عملاً طرفدار نازیها بودند و در خرابکاری در تلاشهای جنگی فرانسه از هیچ کوششی فروگذار نکردند، و خواه مردم عادی که تمایلشان به پیروی از شارلاتانهایی مانند دوریو و تبعیت از رهبران برخوردار از حس مسؤولیت یکسان بود. کوستلر از بعضی گفت وشنیدهای شگفتانگیز با برخی از همبندهایش در اردوگاه اسیران گزارش میدهد، و میافزاید که تا آن زمان مانند اکثر سوسیالیستها و کمونیستهای طبقه متوسط فقط با اقلیت تحصیلکرده پرولتاریا سروکار پیدا کرده بود، نه با پرولترهای واقعی، و به این نتیجه بدبینانه میرسد که: «بدون آموزش و پرورش تودهها، هیچ پیشرفت اجتماعی؛ و بدون پیشرفت اجتماعی، هیچ گونه آموزش و پرورش تودهها ممکن نیست.» او در این کتاب آرمانسازی از مردم کوچه و بازار را کنار میگذارد. استالینیسم را رها کرده است، ولی تروتسکیست هم نیست. حلقه رابط بین این کتاب و از ره رسیدن و بازگشت همین جاست که در آن، آنچه معمولاً دیدگاه انقلابی خوانده میشود ــ شاید برای همیشه ــ ترک شده است.
از ره رسیدن و بازگشت کتاب رضایتبخشی نیست. ادعای رمان بودن آن را نمیتوان پذیرفت. کتاب در واقع تراکتی سیاسی است که میخواهد نشان دهد که کار مرامهای انقلابی، آراستن روان رنجوری به جامه عقل و منطق است. در آغاز و پایان آن عملی مشابه صورت میگیرد که پریدن به کشوری بیگانه و نوعی قرینهسازی مصنوعی است. یک کمونیست سابق جوان از مجارستان میگریزد و در ساحل پرتغال به امید درآمدن به خدمت بریتانیا که در آن زمان تنها قدرت در حال جنگ با آلمان است، به زمین میپرد. شور و حرارتش قدری فرو مینشیند هنگامی که کنسولگری بریتانیا توجهی به او نشان نمیدهد و چند ماه تقریباً او را نادیده میگیرد. در این مدت، پول او تمام میشود در حالی که پناهجویان زرنگتر به آمریکا میگریزند، و وسوسههای مختلف یکی پس از دیگری گریبانش را میگیرند: وسوسه دنیا به هیأت یکی از مبلغان نازی، وسوسه تن به صورت دختری فرانسوی، و بالاخره پس از بحرانی عصبی، وسوسه شیطان به شکل یک روانکاو. روانکاو سرانجام از زبان او بیرون میکشد که شور انقلابیاش نه برخاسته از اعتقاد واقعی به جبر تاریخ، بلکه مبتنی بر عقده گنهکاری و ناشی از آن است که میخواسته در اوایل کودکی برادر شیرخوارش را کور کند. هنگامی که عاقبت امکانی برای پیوستن به نیروهای ضد آلمان هیتلری [ متفقین فراهم میشود، او دیگر هیچ دلیلی برای این کار نمیبیند، و درست در لحظهای که عازم آمریکاست، سائقههای غیرعقلانی باز بر او چیره میشوند، و عملاً او را از ترک مبارزه باز میدارند. کتاب در جایی به پایان میرسد که او در حال فرود با چتر نجات روی سرزمین تاریک میهنش است و میخواهد در آنجا به عنوان مأمور مخفی بریتانیا وارد کار شود.
از ره رسیدن و بازگشت در واقع بیانیهای سیاسی است، اما دارای کفایت لاز’