این مقاله را به اشتراک بگذارید
نقد «فارسی حدود من است» سروده سعید محمد حسنی
مفهوم حضور و زبان
رضا روشنی
«فارسی حدود من است»، سومین مجموعه شعر سعید محمد حسنی، شاعر نام آشنای خوزستانی است. این مجموعه شامل ۳۵ شعر در ۷۸صفحه است. اشعار این مجموعه اغلب از نوع روایی و گزارهها و نیز غالبا شکل خبری دارند. شاعر این مجموعه خودش را فردی « پامال شده اتفاق » میبیند که به دنبال «معانی متواری» است. ناخویشتنی و بی ماوایی که گریبانگیر شاعر است،سرنوشت او را به سرنوشت انسان امروزی گره میزند. شاعر ماوا و قرارش را در زبان میجوید، با این حال پرسش اینجاست که زبان تا چه حد میتواند معنای حقیقی حضور باشد؟ انتخاب «فارسی حدود من است» برای این مجموعه، انتخابی سنجیده و از هر جهت معنادار است، از این رو که این عنوان هم ارجاع به زیست بوم شاعر داشته و هم به گستره زبانی او. میتوان گفت در مجموعه « فارسی حدود من است» حضور عمدتا حضور در زبان است و معنای حضور نیز معنایی در زبان. در این مجموعه، حقیقت حضور گاهی در شکل نوشتاری کلمات خودش را نشان میدهد همانند:«نفس ام/حلق ام/مرتفع ام/شدن ام/مردن ام/دست ام/خط ام …»، گاهی در واژه سازی شاعر « رویاییده ای/کاغذیده ای» و گاهی هم در بازیهای فرمی و زبانی نظیر«از کودکی ام زبان کمی گذشته» ،« ترجیح میدهم/گربهی مسمومی باشم که دلی برای دریدن دارد»،«که گونههای ما تا حالا/هفت سیلی پوسانده» و «چقدر پوست ات دارم». که میبینیم شاعر «زبان» با«زمان»،«مسموم» با «معصوم»، یا « دل» با «پیراهن»، «هفت سیلی» به جای «هفت کفن» و «پوستت دارم» با «دوستت دارم» جانشین کرده است. این حضور از نظر خود شاعر نیز، حضور و حس شدن در کلمات آن هم به اشکال گوناگون است.«در اثنای کلمات حس میشدیم…/برگردید به نشانههای گم شده/به کلمات سرگردان». با این حال چنین حضوری تناقض آمیز است، از این رو که شاعر میخواهد در کلمات سرگردان، حضورش را به ما بنمایاند. شاعر میخواهد حرف بزند، میخواهد سکوت حاکم بر خود و جهان را با کلمات بشکند و باکلمات هستی و اندیشه را تصویر کند. بی تردید زمان و مکان جزء لاینفک اندیشه اند، و شعر نیز به عنوان بعدی از اندیشه، مشتمل بر عناصر زمان/مکان است. با این حال زمان/مکان برای شاعر«فارسی حدود من است» به شکل طبیعی وجود ندارد. جغرافیایی مکانی شاعر در معرض تهاجم است و جغرافیای زمانی او نیز دچار بی زمانی است: « هیچ شبانه روزی مرا به یاد ندارد…/روزهای بی زبان خسته اند». در مجموعه«فارسی حدود من است» زبان هم نقطه قوت اثر است و هم نقطه ضعف، زبان هم به شعر خدمت میکند و هم خیانت. تا زمانی که زبان در خدمت کشف و شهود بوده و در خدمت ساختار، طبیعتا به شعر خدمت میکند، و زمانی که زبان شاعر را میفریبد و از بس او را به خود سرگرم میکند که او صمیمیت را از شاعر میگیرد و سازمان شعر پریشان میشود، در خیانت با شعر است. نکته این است که بازی زبانی باید در عمق شعر روی دهد نه در سطح، این بازیها بایدحد و حدودی داشته و بتواند هارمونی و هندسه کلامی ایجاد کند، و معانی شاعرانه را به بهترین و شاید هم ساده ترین وجه تداعی کند. در این مجموعه معماری ساختاری شعر با تکلف همراه است و زیباشناسی اثر سخت سست بنیاد است. شعر در بندهایی از این دست که خود شاعر بی تکلف حضور داشته، درخشان است . اما اشعار در کلیت صیقل خورده و درخشان نیستند. گویی که دخل و تصرفهای زیاد از حد شاعر در موسیقی طبیعی کلام، دوری گزیدن از تصاویر و تشبیهات مصطلح ساختار و سازمان شعر را عقیم گذاشته است. نمیتوان گفت که «از کودکیم زبان زیادی گذشته» از این که بگویم « از کودکیم زمان زیادی گذشته» لاجرم شاعرانه تر است. نمیتوان گفت که استفاده زیاد از حد از حروف اضافه و خارج کردن آنها از نرم طبیعیشان لاجرم به سود شعر تمام میشود. این مجموعه هرچند که میکوشد آدم تازهای را بیافریند،اما گویی در خلق این آدم ناکام مانده، چرا که حرکات و اعضا و جوارح این آدم با هم هماهنگ نیست. در مجموعه «فارسی حدود من است»تصویر این آدم چنانکه باید مجموع نمیشود و این تصویر در عمل شکست میخورد. سهمی از عقیم ماندن تصویر در این مجموعه، به محور جانشینی و همنشینی کلمات برمی گردد. گویی شاعر آن چنان شیفته متفاوت گویی بوده که این دو محور را به حال خود رها ساخته است. وقتی او میگوید«ما کودکان مناسب /برای لقمه ی مرگ/گردن کشیدیم/خسته از کم شدن خورشید/کنار سکوت کلمات/و لبهای محافظ بودیم/که خنده ای از زیر پوست ما دررفت » به جهت بی توجهی به محور جانشینی و همنشینی کلمات فضای شعر وارفته و از هم گسسته است.« گردن کشیدن» تعبیر بکری است، اما نه برای «کودکان»، این تصویر با «خورشید» و «سکوت» و «خنده» هم بافتی پیدا نمیکند. وقتی شاعر میگوید« به جای این همه مهربان نبودن/لب کم آورده ای/که با من بخندی و/دست مرا تا مرکز پیدای زمین/بدرقه باشی» با اینکه «لب» یک ارتباط زیرکانه با بندهای پس و پیشش داشته و «بوسه»،«مهربانی» و«لبخند» را به ذهن تداعی میکند اما این ارتباط از رسایی لازم برخوردار نیست. یا وقتی شاعر میگوید «درد زبانم از شدت اشیا میشود/تن ات کجای کلمات است؟/چشمت کجا؟/به مرد بگو بمیرد/وقتی نام تو از چشم من کلمه میریزد» با اینکه بین «زبان» و «کلمه» و در نتیجه« اشک» ارتباط نزدیکی وجود داشته، اما بند اول شعر نامفهوم است و بند آخر نیز دچار پیچیده گویی است. در پایان به اختصار میتوان گفت، شاعر هرچند اجرا و بیان شخصی داشته و هرچند در چینش زبانی بسیار دقت میکند،اما از آنجا که زبان در این اثر کار شاعرانه نمیکند، به زیباشناسی که باید، نرسیده است. شاید اگر شاعر به جای بازیهای فرمی به نرم طبیعی زبان توجه کند و دانشش را در این راستا بهکار اندازد، آن زمان اندیشه حضور در زبان و ساحت شاعرانه به شکل اثربخش تری خودش را نشان خواهد داد.