این مقاله را به اشتراک بگذارید
مدرنیته و مرزگذاری :: آنسلم فرانکه :: ترجمه: صالح نجفی
انتشار ۲ آذر ۱۳۹۰
همه چیز خلاصه میشود در رابطهها و شیوههای بیان و صورتبندی و مذاکره بر سر آنها. چنان نیست که ما ابتدا وجود داریم و سپس دست بر قضا پای در رابطهای با انسانها یا چیزها یا سیستمهایی میگذاریم که مستقل از ما و به اندازه ما وجود دارند، کاملا برعکس ما فقط از طریق و به دلیل «در رابطه بودن» وجود داریم و ما درباره هیچ چیز هیچ شناختی نداریم مگر از طریق رابطهای که با ابژههای شناخت خویش حفظ میکنیم. رابطهمندی (Relationality) همیشه و همه جا تقدم دارد. اگر امروزه در بسیاری از شاخههای معرفت میبینیم که از چنین گزارهای دفاع میشود نباید از یاد ببریم که همیشه در بر این پاشنه نمیگردیده و دفاع از این گزاره قدمت چندانی ندارد. بر عکس، آن دوره تاریخی که به نام مدرنیته میشناسیم نظر مساعدی نسبت به «در رابطه فکرکردن» نداشت. در عوض، مدرنیته جهان را در قالب الگوها و واحدهایی متمایز و مجزا ترسیم میکرد و در قالب مقولهها، مرزبندیها و تمایزهای روشن و دقیق میاندیشید. مدرنیته در ترسیم نقشه جهان نه از فرآیند و تغییر بلکه از قانونها و ابژههایی ثابت و دارای وجود مستقل آغاز میکرد که صرفا منتظر کشفشدن و مقولهبندیاند. مدرنیته، یا معرفت مدرن، برای هر مانعی که در راه خویش مییافت به جز یک جواب نمیشناخت: مساله فقط بر سر تمایزگذاری و ترسیم مرزی دیگر بود و بس. و مدرنیته این مرزها را چنان ترسیم میکرد که انگار این مرزها ترسیم نمیشوند بلکه از قبل وجود داشتهاند، چنان که گویی این مرزها طبیعیاند و به صورت حقیقتی عینی وجود دارند که فقط باید آن را بهدرستی درک کرد. پیشرفت دانش و معرفت اینچنین بود. بدین قرار، مذاکره کردن بر سر یک مرز به نظر مفهومی بیگانه مینمود؛ مذاکره فقط زمانی لازم به نظر میرسید که «خطاهایی» روی میداد. یعنی زمانی که مرزها به روشهای درستی ترسیم نشده بودند، وقتی چنین میشد همه رابطهها باید به دقت وارسی میشدند. آنها در وهله اول به صورت وضع آشفته و درهمی استوار بر خطا و خرافه درک میشوند که تمایزهای صحیح هنوز در آنجا نیفتاده و مرزهای صحیح در آن هنوز تثبیت نشده و تحت نظارت قرار نگرفته است، (policed). هیچ رابطهای که بدین سان وارسی میشد نمیتوانست عین سابق بماند، هیچ رابطهای نمیتوانست روی پای خود بایستد هر رابطهای میبایست به روایت مشروعیتبخشی منضم میشد که از جزءهایی مجزا و مستقل آغاز میکرد. اگر این تصویر به نظر کمی مبالغهآمیز میآید، باید به یاد آوریم و در ذهن مجسم کنیم که این رهیافت تا چه حد به جهان ما شکل داده است. بیواسطهترین پیامد این رهیافت، همین نظام رشتههای مستقل بوده است. هر رشته دانش فقط با قطعه روشن و متمایزی از جهان سروکار دارد و حدود و ثغور آن دقیقا به شیوهای ترسیم میشود که آن رشته بتواند افسانه استقلال خود از هر چیز دیگر را حفظ کند – این افسانه که هر رشته، وجودی مستقل از رابطه با دیگر رشتهها دارد و از همین روی واجد «عینیت» است.
اما قضیه فقط این نیست که هر رشتهای در نظام دانشی که به رشتههای مجزا بخش شده تصویر خیالی تکهتکه خودش را از جهان تولید میکند؛ روندی که نتیجه وسواس مدرنیته است برای تمایزهای جدا از هم. این قضیه شاید بیشترین تاثیر را در حوزه اجتماعی و سیاسی داشته است. آنچه در معرفت علمی به عنوان مفهوم عینیت مطرح بود در حوزه اجتماعی به صورت «هویت» درآمد اما در حوزه اجتماعی/ سیاسی، ترسیم مرزهای باثبات و تعریف هویتهای ناب و تثبیتشده اثراتی آشکارا مخربتر دارد. آخر، حوزه اجتماعی مگر از چیزی به غیر از روابطی تشکیل میشود که به موجب تعریفشان ناخالص و تثبیتناشدهاند؟ و اگر مرزها ثابت باشند و مذاکرهای بر سرشان درنگیرد، از سیاست چه بر جای میماند؟ آخر، سیاست به موجب تعریف، چیزی به جز مذاکره بر سر اینگونه حد و مرزها نیست. به شهادت تاریخ، به موازات حدوث و ظهور رشتههای مدرن معرفت، آنچه به عنوان پروژه برقراری صلح و فرونشاندن آتش جنگهای مذهبی آغاز شد، یعنی پیدایش دولتهای ملی مدرن، بیش از پیش بدل شد به جنون ماشین غولآسای مراقبت، همگنسازی و در اغلب موارد نسلکشی، ماشینی که دو جنگ جهانی در قرن گذشته فقط نقطه اوج فعالیت آن بودند.
بیگمان، جداسازیها و بخشبندیها و تمایزگذاریها و تفکیک حوزههای عاملیت (agency)، اعتبار مجزای دعویها در رشتههای گوناگون دانش، رویهمرفته ابداعات دوران مدرن نیستند. آنچه مدرنیته را متمایز و منحصر به فرد میکند اندیشه تبدیل آنها به مرزهایی مذاکرهناپذیر است: مرزهایی که انگار به حکم قانون طبیعت وجود دارند، مرزهایی قاطع و مطلق و «مقدم» بر هر تجربه. آنچه در مدرنیته منحصر به فرد است، سرنگون شدن همه چیزهایی است که تجربه به ما اعطا میکند. مدرنیته چنین بخشبندیهایی را محصول رابطهها و روالهای نگهدارنده آنها نمیداند، بلکه آنها را مقدم بر و مستقل از آنها میانگارد و حال آنکه پیشرفت اجتنابناپذیر تاریخی صرفا بدین معناست که ما جامعه را دم به دم «عینیتر» میسازیم. آنچه مدرنیته را منحصر به فرد میکند این است که مدرنیته ما را بیش از همه ادوار گذشته وادار به مردود خواندن آنچه در تجربه به ما داده میشود ساخته است، یعنی اولویت در رابطهبودن، آن هم به نفع دیدگاهی که معتقد است جهان اساسا تقسیمشده و بخشبندی شده است. در داخل مرزها و از روی مرزها ما به طور کامل این سرنگونسازی و مردودشماری را درونی کردهایم و این قطعا نتیجه ابعاد مختلف جداسازی رشتههای مختلف دانش است. این بدل شده به مرکز ثقلِ عقل مدرن و بههنجاربودن آن، یعنی حالت عادی و طبیعی آن – مرکزی که عقل مدرن مفهومها و خیالهای هنجارینش را از بطن آن استخراج میکند. اما این مرکزی خاموش است که به لطف خاموشسازی یا سرکوب انکارشدهها خلق شده است. (The silencing of the disavowed)
اگر امروز در رشتهها و گفتارهای گوناگون اولویت رابطهها و نسبتها بیش از پیش از نو کشف میشود، این علامت امیدبخشی است. البته اگر آن را بر پسزمینه ارعابهای «رژیم» مدرن و با عنایت به دورنمای نوعی اکولوژی در نظرگیریم، این فقط یک آغاز است، یک دعوت. دعوتی که ما را با سلسلهای از چالشها رودررو میکند. شاید بزرگترین چالش این باشد: همین که مرزی جا افتاد و مستقر شد، نفی ساده آن اغلب برای برچیدن آن بسنده نخواهد بود. کاملا برعکس، در بسیاری موارد نفی ساده به هر شکلی که باشد آن مرز را تایید و تحکیم میکند. در سطح مفهومی و نمادین، علتش این است که هر تمایزی که به صورت یک خط فارق یا مرز به معنای اخصِ آن درمیآید، براساس نوعی رمزگذاری ساده دوتایی عمل میکند. این تمایز یک جور درون و بیرون، مثبت و منفی یا ایجابی و سلبی تولید میکند. اگر همچون اندیشمندان مدرن جوری عمل کنیم که انگار مرزها اموری مفروض و «مقدم بر تجربهاند» و ما کاری جز توضیح و توجیهشان نمیکنیم این مرزها به همان اندازه مانند مقولاتی هستیشناختی ظاهر میشوند. اما اگر از اولویت رابطهها پیروی کنیم میبینیم که مرز است که «هر دو» [طرف تمایزها] را تولید میکند و دو طرف تمایز به همدیگر وابستهاند: آنچه ممکن است به صورت «تقابل» در چارچوب منطق مرزبندی ظاهر شود، درواقع همیشه ساختاری دوقلوست، ساختاری دو چهره (ژانوسی) است. برای نمونه هیچ تصوری از هویت بدون «دیگری» یا «غیر» آن وجود ندارد، هیچ فاعل شناسندهای (سوژه) بدون موضوع شناسایی (ابژه) در کار نیست؛ سوژه در مقام انسان و همتای آن مادهای بیجان، حیوان، ماشینها و غیره. هیچ مدرنیتهای بدون عناصری که مدرنیته آنها را بدوی میخواند وجود ندارد و قسعلیهذا. بنابراین چالش اول این است: ریختن استدلال نه در قالب نفی آن امر ایجابی که به وسیله مرزی خاص خلق شده است، نظیر یک نظم اخلاقی یا رشتهای خاص. این جایگاه اگر اصلا وجود خارجی داشته باشد همیشه از پیش اشغال شده است. هر سیستمی تقابل تولید میکند، به تقابل نیاز دارد و تقابل را روا میدارد، با وجود و حتی «به دلیل» آنکه تقابل را واپس میزند. این دشمن است (خواه بیرونی خواه درونی) که به سیاقی اشمیتی، علقه اجتماعی و قدرت حاکم ضامن آن را پدید میآورد و از همین روی بدان خصلت ایجابی میبخشد. همین است که منطق ثنوی یا دوتایی را بر پا نگه میدارد و بدینترتیب، در وهله اول سیستم [یا نظام موجود] را حفظ میکند و اساسا چنین تقابل سادهای، چارهای جز قبول زمین بازی حریف ندارد. و در مورد مرزبندی، این بدین معنی است که مرزها را از جهتی سرنوشتساز به صورت چیزهایی مفروض، مشروع، ضروری و حتی «طبیعی» بپذیریم. منظورمان این نیست که تقابل «درون» ساختار دوتایی به طور کلی بیحاصل است. تقابل حتما تغییر ایجاد میکند اما فقط درون پارامترهای نظام مربوطه. اگر پرسش این است که چگونه کل یک نظام معین را براندازیم (نه آنکه به بهبود و اصلاح آن کمک کنیم) باید از جایگاه نفی ساده، هرچه که باشد، احتراز کرد. در عوض آنچه باید بجوییم دقیقا نظرگاهی است که در آن مثبت و منفی هنوز از هم جدا نشدهاند. نقطهای که در آن هنوز آدمی تابع و منقاد منطق تفکیک نشده است، یعنی هنوز مجبور نشده مطابق با آن منطق موضع بگیرد. نقطه یا نظرگاهی که ساختار دو رویه آن و روند تولید متقابل هر دو طرف تقابل را کاملا روشن میگرداند.
من این منظر را «نصفالنهار» (meridian) خواهم خواند. مشکلی که در یافتن و تعیین محل این منظر وجود دارد دقیقا این است که این نقطه یک جور خلأ یا جای خالی است. در اکثر موارد، نمیتوان آن را تخیل یا بازنمایی کرد. زیرا بخشی از فرآیند درآمدن به انقیاد منطق مرزها درونی کردن تقابلها به شیوهای است که مرزها بدل به همان بنیادهایی شوند که ادراکهای ما و درکمان از معنای جهان بر آنها استوارند. مرزها، به تعبیری، ماشین تفاوتگذاری است که به یک توده ساختارنیافته و تفکیکنشده سایه روشن میبخشد، مرزها هستند که به ما امکان میدهند تمایز بگذاریم و معنا بیابیم. بدین قرار، وقتی میکوشیم این نقطه را تخیل کنیم و آن را به صورت یک مکان مجسم کنیم، اغلب از نو در ورطه نفی ساده فرو میافتیم یا در برابر قراین و شواهد دندانشکن نظم ایجابی و سامان ضروری آن تسلیم میشویم.
اینکه هنوز هیچ زبانی برای بیان نقطههای نصفالنهار نداریم بدین معنی است که هیچ زبانی برای «رابطهمندی» نداریم، برای بیان اینکه ما دقیقا به چه ترتیب «در رابطه» هستی داریم. این دومین چالشی است که پروژهای دایر بر مدار «رابطهمندی»، در پیکارش علیه رژیم مبتنی بر مرزبندیها، در حال حاضر باید با آن دسته و پنجه نرم کند. زبانی که ما برای توضیح رابطهها «داریم» به طرز یأسآوری خود درگیر مرزبندیهاست. و این یعنی، در تلاش برای صورتبندی پروژه رابطهمندی، با «گزینههای» متعددی رویاروییم که به واسطه آنها بدل به عاملانی فعال میشویم و دست به جداسازی و تفکیک میزنیم، مثلا تفکیک واقعی از خیالی، ذهنی از عینی و غیره. یک مثال روشنگر از زبانهای غربی، کنه مطلب را به ما نشان میدهد: برخلاف زبانهایی مانند یونانی باستان، اکثر زبانهای اروپایی فاقد مصادیق «مدیوم» [واسطه]اند. در زبان، هر چیزی باید در طبقه «معلوم» (active) جای گیرد یا «مجهول» (passive). ما میسازیم [به صیغه معلوم] یا ساخته میشویم [به صیغه مجهول]. هیچ تولید مشترکی، هیچ نوع از رابطهمندی، در اینجا مجاز شمرده نمیشود، فقط آگاهی مضاعف و ای بسا روانگسیخته از منطق مرزها در کار است و بس.
هیچ تولید مشترکی، هیچ نوع از رابطهمندی، در اینجا روا شمرده نمیشود، هیچ زمینه مشترکی، هیچ واسطهای، هیچ حد وسطی در کار نیست. خواه این ویژگی دستور زبانی را یک نقطه خاستگاه محتمل در نظرگیریم، خواه نشانه یک بیماری (سمپتوم) در این جا چندان مهم نیست. آنچه مهم است این است که کل نظام معرفت در غرب و به قولی دیگر «نقشه» آن از جهان استوار است بر دو پارگیهایی مفهومی که هریک از آنها مجموعهای از مرزهای واقعی را مشروعیت میبخشد و حفظ میکند. و نکته مهم این است که هیچ زبان بسنده و رسایی برای تبیین اکثر رابطههایی که این مرزها تولید میکنند به دست نداریم؛ و چنین زبانی پیششرط آن است که بتوانیم درباره مرزها مذاکره سیاسی کنیم. در واقع پیششرط ورود مرزها در وهله اول به قلمرو سیاست است. هیچ دستورالعمل یا نسخه واحدی برای این وجود ندارد که رابطهای محصول یک تمایز / مرزبندی خاص را به نقطه نصفالنهار برسانیم به نقطهای که بتوان درباره آن رابطه مذاکره کرد. نسخه واحدی وجود ندارد، زیرا نمیتوان آن نقطه را یکبار برای همیشه تعریف کرد. چون مساله بر سر زندگی، کشفهای خلاق و قوه تخیل است، این یعنی با شکلهای کنونی معرفت، نمیتوانیم برون از رابطهها و نسبتهای مورد سوال بمانیم، باید با شور و حرارت درگیر آنها بشویم و خود را در اختیار قرار دهیم.