این مقاله را به اشتراک بگذارید
مد ومه/ در دهه شصت از معروف ترین بازیگران سینمای ایران بود، در دهه هفتاد شهرتش رو به افول گذاشت و در دهه هشتاد اعتبار هنری به سراغش آمد اما حالا چند وقتی ست که کمتر جلوی دوربین ظاهر می شود. افسانه بایگان از حال و روز امروزش می گوید و خاطرات دیروز را مرور می کند.
فراموش شدن بهتر از ماندن به هر قیمتی است
برنامه «رادیو هفت» شبکه آموزش سیما در پی گفتوگوهای شبانه با هنرمندان این بار با افسانه بایگان بازیگر سینما و تلویزیون گفتوگو کرده است.
به عنوان اولین سوال بفرمائید چند فیلم بازی کردید؟
حقیقتاً تعداد آنها در خاطرم نیست. بالای هفتاد فیلم احتمالا بازی کردهام.
این خوب است یا بد؟
حتما خوب بوده که چنین شده است. آنچه در گذر زمان بر انسان میگذرد، حتما خوب است. البته فرود و فراز زیاد وجود داشته است.
اگر من در ابتدای گفتوگویمان بگویم که شما در سال ۱۳۴۰ به دنیا آمدهاید، کار بدی کردهام یا خیر؟
نه کار بدی نیست. خوشبختانه چون مردم با بنده ارتباط دارند این موضوع را خوب میدانند. من در ۲۶ دی ماه سال ۱۳۴۰ و در خیابان فرانسه تهران به دنیا آمدم.
آخرین باری که به خاطراتتان فکر کرده بودید، چه زمانی بود؟
گاهی لحظاتی از گذشته و خاطرات انسان برایش زنده میشود ولی اینکه به طور مداوم به آنها فکر کند، چنین نیست.
وقتی دبیرستان را تمام کردید چرا وارد دانشگاه نشدید؟
یکی از دلایل نرفتن به دانشگاه این بود که آن سالها انقلاب فرهنگی شد. زمانی که میخواستم ادامه تحصیل دهم، انقلاب فرهنگی در دانشگاهها رخ داد و البته خوشبختانه کار «سربداران» در مسیر زندگیام قرار گرفت و من هم چون تحصیلات آکادمیک را دوست نداشتم، این کار را با علاقه قبول کردم.
چطور به پروژه «سربداران» پیوستید؟
گروه تولید این سریال یک سال و نیم پیش تولید داشتند و آدمهای مختلفی برای نقش بنده انتخاب شده بودند و هر کدام به دلیلی نتوانسته بودند با گروه کار کنند و چند روز به حرکت گروه به سمت لوکیشن ابیانه باقی مانده بود که من تست بازیگری دادم. وقتی آقای اکبر عالمی نام من را پرسیدند، بلافاصله جواب دادم؛ افسانه بایگان و «تهکام بانو» هستم.
چطور از آگهی این سریال خبردار شده بودید؟
آقای چنگیز وثوقی که نسبت دوری با ما داشتند، به بنده خبر دادند.
از کار نمیترسیدید؟
پیش از اینکه به بازیگری علاقه داشته باشم به ماجراجویی علاقه داشتم. روزهایی وجود داشت که از نظر روحی سرگشتگی زیادی داشتم. قبل از «سربداران» صبحهای زود از خانهمان تا دربند میدویدم. در آنجا پیش یک آقایی که قهوهخانه داشتند، میرفتم، زیرا برای من ایشان خیلی جالب بودند و به همین دلیل هر روز یک قسمت از ماجرای زندگیشان را که از زبان خودشان تعریف میشد ضبط و در خانه پیاده میکردم ولی باز هم به خودم میگفتم این، آن ماجراجویی که به دنبالش بودم نیست. وقتی «سربداران» را کار کردم بسیاری از لحظات فیلمبرداری آن برای من یک ماجرا بود و با آن فال میگرفتم!
یکی از لحظات فیلمبرداری را که برایتان ماجرا بود برای ما تعریف میکنید؟
یکی از آن صحنهها که بسیار هم ترسناک بود مربوط میشود به بازی با اولین شریکم، آقای نصیریان! فکر آن هم سخت است؛ من در حالی که فقط ۱۹ سال سن داشتم باید در مقابل علی نصیریان بازی میکردم و به ایشان دستور هم میدادم! ما آن صحنه را در یک برداشت گرفتیم و بعد از پلان من با یک فاصلهای از زمین راه میرفتم. دیالوگ من هم این بود: «رای شاهزاده، رای شاه است؛ پس شما ای قاضی! اکنون رای شاه را شنیدید!»
این یک موقعیتی خیلی بزرگتر از سن و ظرفیت شما در آن سالها بود.
دقیقاً همینطور است.
چگونه توانستید از پس آن بربیایید تا بعد از آن خودتان را نگیرید و فقط همان آدمی که قبلا بودید، بمانید؟
واقعا نمیدانم! شاید باید بگویم این موضوع لطف خدا بود.
همان آدم سابق ماندید؟
فکر میکنم، افتادهتر شدم! چون درست است که نقش من یک شاهنقش بود و این موضوع میتوانست حال و هوای خاصی برای من داشته باشد اما موضوعات دیگری ذهن من را بیشتر به خود جلب کرده بود.
آن موضوعات چه بودند؟
اینکه هنر چیست؟!
آن سالها واقعا به این موضوع فکر میکردید؟
خیلی بیشتر از الان به آن فکر میکردم. مرحوم کیهان رهگذار و آقای نجفی خیلی در این زمینه با من سر و کله میزدند که چه کتابی میتوانم بخوانم و چه کتابی نباید بخوانم یا چه موسیقی گوش دهم و چه موسیقی گوش ندهم که این موارد ریشه خانوادگی دارد زیرا خانواده پدرم نیز در کار تئاتر بودند و خود پدرم به موسیقی علاقه داشتند و به مرحوم بنان نزدیک بودند. بنابراین آن حال و هوا از من دور نبود.
آقای نجفی چه کتابهایی را به شما پیشنهاد کردند که نخوانید؟
من به یکسری رمان علاقه داشتم که بعضی از آنها سطحی بودند که علاقه ندارم اسم آنها را ببرم. بیشتر کتابهای «دل کور»، «همسایهها» و بعد دکتر علی شریعتی به من خط فکری میدادند؛ حالا بحث هنر برای موعود پیش میآمد، بحث اینکه فاطمه فاطمه است پیش میآمد. این موارد بیشتر از نقشم توانست به من کمک کند.
این موضوع با آنچه در خانه میگذشت همخوانی داشت؟
دور نبود. زیرا مقولاتی که دنبال میکردم خیلی ریشهای بود و واقعا موضوع تعالی و تناسبات هنر یک موضوعی بود که در چیدمان خانهمان نیز میدیدیم.
به مرحوم بنان اشاره کردید. شما او را از نزدیک دیده بودید؟
بله! خیلی زیاد! آوازشان را هم شنیده بودم.
«سربداران» تمام شد و افسانه بایگان باقی ماند و پیشنهادهای جدید به شما داده میشد. آیا این پیشنهادها در حد نقش «سربداران» بود؟
وقتی «سربداران» تمام شد، از چند ماه بعد، یک یا دو کار به من پیشنهاد شد. البته آن دوران یک دوران خاص بود زیرا ما به موضوعات جدید که در سینما و به وسیله سینما باید مطرح شود مانند نقش زن در سینما نرسیده بودیم.
«سربداران» در چه سالی به اتمام رسید؟
«سربداران» در ۲۶ دی ماه ۱۳۶۲ یعنی درست در شب تولد من روی آنتن رفت.
این اتفاقی بود؟
بله! کاملا اتفاقی بود.
در مورد آن سالها توضیح دهید.
سالهای خاصی بود زیرا ما هنوز به تعریف جدید سینمای فرهنگی بعد از انقلاب نرسیده بودیم. چه ارزشهایی باید در این سینما جایگزین شود؟ حضور زنان چگونه باید باشد؟ به همین دلیل از نظر تعداد، کارهای کمی ساخته میشد و هم اینکه از کیفیت بالایی برخوردار نبودند. «سربداران» سطح توقع من را بالا برده بود، زیرا این سریال از یک پروداکشن عظیم با بهرهگیری از یکسری نیروی متخصص بهره میجست، ضمن اینکه بافت دراماتیک فیلمنامه بهعلاوه نورپردازی و فیلمبرداری مناسب کار را خیلی ویژه میکرد به همین جهت توقع من را بالا برد و پیشنهادهای بعدی من را از نظر روحی دچار یک صدمه میکردند، زیرا فکر میکردم همه سینما یعنی «سربداران»! در همان دوران دو بیماری بسیار شدید که ریشه عصبی داشت را از سر گذراندم؛ یکی «شبه حصبه» بود و دیگری «شبه مننژیت».
دورهای هم در رادیو بودید. آنجا چه میکردید؟
برای مجریگری دورهای را دیدیم ولی هیچوقت اجرایی را به صورت حرفهای در رادیو انجام ندادم. این مربوط به دو سال پس از سریال «سربداران» بود. پس از مدتی نیز با کار «گمشده» ساخته آقای صباغ زاده و در سال ۶۴ به دنیای دوربین برگشتم و با آقای مشایخی و آقای غریبیان همبازی شدم و به این شکل اولین تجربه سینماییام شکل گرفت.
در دهه شصت شما و آقای مجید مظفری با فیلمهایی مانند «تشکیلات» و «گل مریم» و بعد «فانی» داشتید به اولین زوجهای هنری پس از انقلاب تبدیل میشدید. چرا این روند ادامه پیدا نکرد؟
شاید به این دلیل بود که خیلی علاقهای به زوجهای هنری نداشتند. شاید هم پس از فروش خیلی خوبی که فیلم «تشکیلات» داشت، دو فیلم بعدی فروش خیلی بالایی نداشتند و به همین جهت فکر کردند که این زوج هنری در گیشه جواب نمیدهد.
شاخصترین فیلمتان در آن سالها چه بود؟
به دلیل اقبال عمومی فیلم «بگذار زندگی کنم» را انتخاب میکنم. «تشکیلات» هم یک سوژه خیلی خاص داشت و نقشی هم که بنده بازی میکردم در آن سالها کسی آن را بازی نکرده بود؛ من نقش یک جاسوس را بازی میکردم که خودش فرار از کلیشه محسوب میشد.
چرا در هیچ کدام از مصاحبههایتان به فیلم «دبیرستان» اشاره نمیکنید؟
نمیدانم! دبیرستان برای خیلیها دوست داشتنی و خاطرهانگیز بود. آن نقش هم خیلی خاص بود.
فیلمهایتان را الان هم میبینید؟
بعضی وقتها دوباره فیلمهایم را به مناسبتهایی میبینم. ممکن است پسرم دوست داشته باشد دور هم یک فیلم قدیمی را ببینیم که در آن صورت، دوباره فیلمهایم را یک نگاهی میاندازم. در دهه شصت «حریم مهرورزی» هم یک اثر ماندگار و خاطرهانگیز بود. وقتی برای کار در هتل اسکان یافتیم، اطراف را یک نگاهی انداختم و حالم خیلی دگرگون شد وقتی آدمهایی را میدیدم که از خانههایشان دور افتاده بودند و زندگی و شرایط سختی که زندگی میکردند برای ما غمانگیز بود و من بعد از آن کار تا دو ماه بیمار بودم.
تصور میکنم افسانه بایگان در دهه هفتاد، درخششی که در دهه شصت داشت را از دست داده بود. چرا؟
در دهه شصت این اقبال را داشتم که تک ستاره جوان سینما باشم ولی بعد از گذشت چند سال بازیگران دیگر وارد سینما شده بودند و در بعضی از زمینهها با درخششهایی هم مواجه میشدند که مورد استقبال مردم نیز قرار گرفت.
این برای شما ناراحتکننده بود؟
نه! آن زمان هم دوران خاصی بود و گذر از هر دورانی حال و هوای خودش را داشت و فقط اواخر دهه هفتاد حس کردم که موقعیت من دارد تضعیف میشود. در گذر زمان کم کم کار کردن از روح آماتور و زنده هنری من را خارج کرده بود، یعنی درست مثل این بود که صبح یک قرص میخوردم تا گریه و خنده و لحظات مختلف را بازی و اجرا کنم و خلاقیتی انجام نگرفته بود. این بیرنگ شدن و تکرار در کارهایم را میدیدم. نتیجه آن شد که رفتم و برای دو سال تنها ماندم!
از این نمیترسیدید که دو سال به تنهایی پناه ببرید و فراموش شوید؟
فراموش شدن برای من بهتر از این بود که به هر شکلی باشم.
اما فراموش هم نشدید. چرا؟
این لطف مردم بود که با «کافه ستاره» برگشتم. زنی که یک کافه و قهوهخانه و یک سالن بیلیارد را اداره میکند و ماجراهای خودش را دارد. با اینکه کار خیلی غیرمتعارف بود فروش خیلی خوبی داشت.
غمانگیزترین قصه زندگی شما چه بوده است؟
مادر من هفت سال سرطان داشتند و جز خودشان کسی تا اواخر نمیدانست. یک روز صبح برای صحنه خاصی از «سربداران» داشتم تمرین میکردم. مادرم گفت برای من چیزی را بیاور و وقتی داشتم برمیگشتم شنیدم که مادرم از خدا میخواست که من دیگر از پا افتادم و نمیتوانم از رخت خواب بیرون بیایم؛ من را ببر! سرکار رفتم و صحنهای میگرفتیم که در آن تهکام بانو بسیار پریشانحال بود و راجع به مرگ صحبت میکرد. وقتی کار تمام شد به سر کوچه خانه که رسیدم ناگهان یک باد بهاری شروع به وزیدن کرد و دل من ریخت! به سمت خانه دویدم و پلهها را بالا رفتم و وقتی به اتاق رسیدم، دیدم که همه جمع هستند و مادرم یک ربع قبل از اینکه من بیایم از دنیا رفته بود.
در تمام آن هفت سال نمیدانستید که مادرتان سرطان دارد؟
نه! آن اواخر تا حدودی بعضیها متوجه شده بودند. اصلا من تصور نمیکردم که چنین اتفاقی بیفتد و آن را هیچ وقت باور نمیکردم.
شادترین لحظه زندگیتان چه بود؟
چند روز پیش پسرم داشت از ایران میرفت و مانند یک کودک گریه میکرد و من هم گریه کردم. این همه صداقت در این مرد بزرگ که ۳۲سالش است برای من بسیار شادیبخش بود. زیرا دیدم فرزند من در گیر و دار زندگی هنوز با صفاست و مانند یک کودک دو ساله راحت گریه میکند.