این مقاله را به اشتراک بگذارید
دیدار با ابراهیم گلستان/ سیروس علی نژاد
گفتههای ابراهیم گلستان همواره شنیدنی، جذاب و آموزنده است (و البته در بسیاری موارد جنجال برانگیز)، شاید برخی با این عقیده چندان موافق نباشند، که این هم بر میگردد به همان ویژگی جنجال برانگیزی این حرفها، چرا که گلستان رک و بیتعارف حرف میزند. درباره برخی چهره زمانی به تناسب مثبت نظر داده و زمانی دیگر منفی وخیلی هم اهل ملاحظات دوستانه نیست. به هرحال چه از این نویسنده خوشمان بیاید یا نه، نمیتوان منکر تاثیرگذاری او شد و این مواضع متقابل درباره او نیز ناشی از همین تاثیرگذاریست. او در ادبیات و سینمای ما وزنهای بوده و یکی از چهرههای ماندگار محسوب میشود، هرچند هیچ یک از این مسائل دلیلی بر این نیست که همه اظهارات او را دربست پذیرفت!
***
تاکسی که از «هیوارد هیث» حرکت کرد فهمیدم راننده هم مانند من آدرس را بلد نیست. دور بود، پرت بود، وسط جنگل بود. با خود گفتم آمده است وسط جنگل مازندران! نگران بودم که پیداش خواهم کرد یا نه؟ نگرانی دیگرم از بابت برخوردش بود.
هیچ وقت با او رو در رو نشده بودم، با وجود این سابقه خوبی هم از برخورد با او نداشتم. سی سال پیش وقتی مطلبی درباره نثرش نوشته بودم سردبیر آیندگان به من گفت عکسی از او تهیه کنم. بهش تلفن کردم و تقاضای عکس کردم. داد و بیداد راه انداخت. می فهمیدم که از چاپ عکس و مصاحبه بیزار است، اما عصبانیتش را نمیفهمیدم. ترسِ این برخوردِ کهنهِ سی ساله هنوز با من بود.
وقتی تاکسی پس از چند بار پرس و جو سرانجام در حیاط خانهاش نگه داشت قصری دیدم عظیم که قاعدتاً میبایست چیزهای دیگری را در ذهنم زنده میکرد، اما نمیدانم چرا شکل آن مرا به یاد داستانهای ادگار آلن پو میانداخت. فکر کردم زندگی در آن باید ترسناک باشد. آنقدر قدیمی، بزرگ و با شکوه بود که رانندۀ انگلیسی شک کرد که درست آمده باشیم. گفت میماند تا مطمئن شود که درست آمدهام. کوبه در را که نواختم، خودش بر درگاه ظاهر شد. چهرهاش را از روی عکسها میشناختم. سلام علیک گرمی کرد. مهربان تر از آن برخورد کرد که فکر میکردم. راحتتر از آن بود که میپنداشتم. وارد که شدیم مرا به سالنی هدایت کرد که چند تابلوی نقاشی، قفسههای کتاب، قفسههای پر از صفحات (سی دی) موسیقی، شومینه، تلویزیون و میز کامپیوتر، اولین چیزهایی بود که به چشم میآمد. از میان نقاشیها، کارهای حسین زندهرودی را از دور هم تشخیص میدادم. همان کارهایی که با حروف الفبا میکرد. حفاظ درها و پنجره ها را که گشود تصویر ترس داستان های آلن پو از ذهنم محو شد. چشم اندازی هویدا شد که هر کسی آرزو میکند در چنان جایی زندگی کند.
نشستیم و گپ زدیم. از همان لحظۀ اول حرکات و سکناتش و طرز ادای کلامش یاد کاوه (۱) را در خاطرم زنده میکرد. اصلاً خود کاوه بود که در برابرم نشسته بود، البته خوش بنیهتر، سالخوردهتر و آگاهتر. از هر دری گفتیم. صحبتمان گل انداخت و تا ساعت چهار و نیم بعد از ظهر طول کشید و به روز بعد و بعدتر افتاد. بخت یاری کرد که سه روز پیاپی به دیدارش بروم (۱۷ تا ۱۹ سپتامبر ۲۰۰۴ ). از همان روز اول آنقدر مهربان و خودمانی بود که انگار صد سال است همدیگر را میشناسیم.
هیچ به هشتاد سالگان نمیماند و هنوز جوان است
صحبتها از تقاضای من برای مصاحبه شروع شد. گفتم: «پیشنهاد من یک مصاحبه مفصل است درباره زندگی و آثار شما. شاید در خلال آن، سیر تفکر در ایرانِ سالهای ۱۳۰۰ تا ۱۳۵۷ را هم مرور بکنیم.» گفت: «چه فایده دارد؟» گفتم: «نمیدانم.» و نمیدانستم، هنوز هم نمیدانم. فایده و ضرر هر چیزی بعدها آشکار میشود، آشکارتر میشود. گفتم: «اما ضرورتش این است که شما هرگز دربارۀ زندگی خود صحبت نکردهاید.»
از این شاخ به آن شاخ شدیم. کاملاً معلوم بود که دارد مزمزه می کند که آیا باید به چنین کاری تن دهد یا نه. چیزی که گمان نمیکنم هنوز هم برایش قطعی شده باشد. این که پذیرفته بود که به دیدارش بروم بابت نفس گرم اخوان بود و البته حضور به موقع دوست مشترکمان دکتر محمد علی موحد در لندن. وقتی که اخوان رفت، از تهران به او زنگ زدم که چیزی در باره او بنویسد. شاید یک هفتهای بعد از مرگ دکتر خانلری بود. گفتم که اخوان و خانلری هر دو رفتهاند، چیزی در باره آنها بنویس. گفت: «من با خانلری هرگز میانهای نداشتهام اما اخوان چرا.» گفتم: «درباره اخوان بنویس.» نوشت و فرستاد و چاپ شد و خیلی هم سر و صدا کرد و موجب رابطۀ دوری شد بین ما. خاطر اخوان برایش عزیز بود و هست و به خاطر او بود اگر که کاری میکرد. به گمانم هنوز آن موضوع را به خاطر داشت و همان سبب محبتش میشد و سبب آنکه موضوع را مزه مزه کند که آیا مصاحبه بکند یا نه.
برای من همین که صحبت میکردیم بس بود. اولین بار بود که با او مینشستم و هرچه میگفت برایم جالب بود. جالب؟ نه، این رسا نیست، داشتم به این طریق آهسته آهسته احساسات او را کشف میکردم. من جهانبینی و ذهنیاتش را از روی آثارش تا حدی میشناختم اما از احساساتش خبر نداشتم. یادم نیست که چطور صحبت سعدی به میان آمد، ولی وقتی شروع کرد به خواندن غزلی از او، از بیت دوم به بعد خود را میگرفت که نگرید. اول بار بود که میدیدم کسی جوری تحت تأثیر زیبایی کلام قرار میگیرد که خود را نگهداشتن نمیتواند. اول درست نفهمیدم. هیچ جای آن شعر بغضی بر نمیانگیخت، بارها آن شعر را خوانده بودم اما هیچ وقت نگریسته بودم. خیلی از شعرها مرا به گریه انداخته است اما آن شعر اساساً گریهآور نبود، نیست، موضوعش شرح درد و رنج نبود که گریه آور باشد، عاشقانه است. گلستان از شدت زیبایی سخن گریهاش میگرفت و این برای من تازگی داشت. پای صحبت کسی نشسته بودم که درجه حساسیتش به زیبایی با دیگران بکلی فرق داشت. دو سه بیت که خواند اشک گلوگیر شد ادامه نداد. ادامه اگر میداد اشک پردهدر میشد، پردهدر که نه، پرده را که دریده بود، سرریز میشد.
در ساعتها و روزهای بعد بیشتر به این حس پی بردم. وقتی قسمتهایی از کتاب «برخوردها در زمانه برخورد» (۲) را برای من میخواند، به بیتها و مصراعهای حافظ که میرسید از زور زیبایی سخن، بغض راه گلویش می-بست. وقتی شعر نیما را میخواند، «به کجای این شب تیره…»، باز همین حال را داشت، یاد گفتگویش با اخوان افتادم: «… بعد رفتم آن جلد لاغر آکنده از بیان زنده بیدادگر را که سالها پیش با عنوان «با تشنگی پیر می-شویم.» در آمد، درآوردم از آن برایش تکهها خواندم. شعر کار خود را کرد. خود را میگرفت که نگرید، که عاقبت نتوانست. افتاد به هق هق، بلند شد رفت. بعد که آمد گفت : «این از کجا آمده، کیست؟» گفتم: «همین دیگر بیخبر هستیم.» به خود گفتم، و همچنان همیشه میگویم، در دالان تنگ هیاهوی پرت غافل میشویم از دنیایی که در همسایگی زندگی دارد. گفت مثل رگ بریده، خون زنده ازش میریخت.» (۳)
این زمانی بود که در باغ قدم میزدیم. آنچه از ذهنم گذشت را با او در میان گذاشتم. بغضآلود گفت: «من همین الان دارد گریهام میگیرد.» و بعد شاید برای آن که صحبت را عوض کند درخت بلوط جوان ده دوازده سالهای را نشان داد و گفت: «وقتی اخوان اینجا بود این بلوط دو ساله بود، با هم اینجا قدم می زدیم اخوان رو به نهال گفت: «ما داریم می میریم آن وقت تو فلان فلان شده می خواهی چهارصد سال زندگی کنی؟» « از به یاد آوردن حرف اخوان خندید و افزود: «اخوان چهارده سال است که مرده، این بلوط یک بار زیر چرخ تراکتور له شد، بعد دوباره سبز شد، دوباره پا گرفت و حالا در زندگی دوباره ده دوازده ساله است .»
ابراهیم گلستان در محوطه بیرونی خانه اش
سخن از هر دری میگذشت. در اثنای سخن صحبت فیلمهایش پیش آمد. تعریف کرد: «پس از این که « یک آتش» جایزه برد، شاه اظهار تمایل کرد فیلم را ببیند. به سعد آباد رفتیم و فیلم را نشان شاه دادیم. بعد از تماشای فیلم شاه که مرا نمیشناخت رو به یکی از همکاران درباره فیلم میپرسید. آن همکار مرا نشان داد و گفت: «گلستان این است.» شاه آمد پیش من و از فیلم تعریف کرد. همینطور که از کارهایم میپرسید. گفتم که مشغول ساختن فیلمی درباره خارک هستم. گفت: «وقتی آماده شد حتماً خبر بده که ببینم.» چندی بعد فیلم آماده شد. سپهبد خاتم که از دوره ورزشکاری و مسابقات ورزشی در امجدیه با هم دوست بودیم زنگ زد که فلانی یک دوربین ۱۶ میلیمتری برای من رسیده است می توانی آبش کنی. گفتم: «ببینم.» «موج و مرجان و خارا» را ساخته بودم و کنسرسیوم بازی در میآورد و پولم را نمیداد. به خاتم گفتم: «ضمنا فیلم خارگ تمام شده به شاه بگو اگر خواست ببیند حاضر است.» شب بعد خاتم زنگ زد و قرار خانه شمس [پهلوی] را گذاشت. به خانۀ شمس رفتیم. شاه و فرح هم آمدند. فیلم به نمایش درآمد. وقتی تمام شد شاه شروع کرد به کف زدن. دیگران به پیروی از او چند دقیقهای کف میزدند. بعد شاه پرسید: «گلستان کجاست.» جلو رفتم. با من شروع کرد به قدم زدن و حدود ده دقیقه درباره فیلم صحبت کرد. دو به دو قدم میزدیم. دیگران متحیر مانده بودند که شاه به من چه میگوید. آخر گفت: «اما درباره جملۀ آخر فیلم. تا وقتی آدمهایی مثل تو هستند که دلواپس این مملکتاند و تا وقتی من هستم نگران نباش!»
جملۀ آخر فیلم از آن جملات کلیدی است که گلستان در برخی از داستانها یا فیلمنامههای خود به کار می-گیرد و به قول کامبیز فرخی تمام ضربت داستان را در آنجا فرود میآورد: «و ملک مروارید آرمیده و مرجان و ماهی سپرده به تقدیر را نصیبی نرسید – جز این شیار کف آلود.»
گلستان، بعد از آنکه قصه را حکایت کرد گفت که این جمله را ساواک نفهمیده بود، اداره سانسور نفهمیده بود، هیچ یک از مسؤولینی که فیلم را دیده بودند نفهمیده بودند. شاه فهمید و گفت.
وقتی داستان را تعریف میکرد من داشتم از حیرت شاخ در میآوردم برای این که به کلی با شایعاتی که پیش از آن شنیده بودم فرق داشت. شاید ما آن وقت ها دوست داشتیم شایعه بسازیم، همچنان که دوست داشتیم هر که بزرگ است و نامور است طرف ما باشد و مخالف شاه. علت هر چه بود در اواخر دهه چهل شایع شده بود که شاه وقتی «موج و مرجان و خارا» را دیده، عصبانی شده و به گلستان پرخاش کرده و به همین دلیل نگذاشتهاند که فیلم را در تهران نمایش بدهند.
شاید هم این شایعه ریشه در حکایت دیگری داشت که دو روز بعد هنگامی که حرف «گنجینههای گوهر» در میان آمد، متوجه شدم. هر چند دربارۀ آن فیلم هم این شاه نبود که عصبانی شده بود، دیگران بودند. شاه برعکس به ساختن آن فیلم به دست گلستان اصرار کرده بود. حکایت میکرد که «مهدی سمیعی، رئیس وقت بانک مرکزی، رفته بود از شاه اجازه بگیرد که از جواهرات سلطنتی فیلمی تهیه کنند. میخواست به مناسبت بیست و پنجمین سال سلطنت هدیه بانک باشد به شاه. شاه گفته بود اگر این کار را به دست فرهنگ و هنر بدهید کثافتکاری میشود، اگر واقعاً میخواهید فیلم بسازید یک کسی من میشناسم به اسم ابراهیم گلستان، بدهید او بسازد. میگفت تازه با این حال ما برای ساختن آن فیلم به چه درد سرهایی افتادیم. آمدم به قیمت حداقل ممکن که هیچ برای من استفاده نداشت فیلم را ساختم. خیلی صرفه جویی کردم. مثلاً برای صحنهای که منظرهها و آدمهای ایران را قرار بود نشان بدهم، نرفتم فیلم بگیرم، از عکسهایی که گرفته بودم کپی کردم گذاشتم توی فیلم. اما وقتی می خواستم فیلم را بفرستم برای «تکنی کالر»، فرهنگ و هنر اجازه نداد. البته دیگر به من مربوط نبود. قرارداد من همین بود که کپی فیلم را تحویلشان بدهم و داده بودم، اما بانک مرکزی هم که خواسته بود بفرستد نمیشد. بالاخره مهدی سمیعی عاجز شد رفت پیش امیر عباس هویدا. هویدا گفت: «تلفن کنید و قضیه را حل کنید.» سه مرتبه چهار مرتبه تلفن کردند، فرهنگ و هنر محل نگذاشت. بالاخره بانک مرکزی فیلم مونتاژ شده را داد به امیر عباس هویدا، توی چمدان سیاسی گذاشتند و قاچاق فرستادند.»
گفت: «در هر حال وقتی فیلم برگشت باز فرهنگ و هنر اجازه نمایش آن را در سینماها نداد. فیلم را از بانک مرکزی گرفتند و متن و نوار صدا را تغییر دادند. نسخۀ فرانسهاش را همان موقع من فرستاده بودم که الان توی سینما تک فرانسه با همان متن من درآمده است.».
پرسیدم: «یعنی جملۀ آخر فیلم را که میگفت: «امروز ثروت یعنی غنای زندۀ زاینده، امروز قدرت یعنی تفکر انسان» در آوردند؟».
گفت: «اصلاً همه را در آوردند. «کار هنر به دست مطرب بود» و همه را. متن را بکلی عوض کردند ».حاصل فکر هر کسی را که دور بیندازند، آزرده میشود، شاید سرخورده هم بشود. گلستان هر چند گاهی آزردگیهایی در خلال صحبت نشان میدهد اما همچنان از شور زندگی برخوردار است. وقتی صحبت به آنجا میکشد که چرا از ایران مهاجرت کرده، از توضیحاتش میتوان دریافت که دلش میخواسته، شرایط اجازه میداد می ماند و چندتایی دیگر فیلم میساخت. هنوز حسرت نساختن فیلمهایی که در ذهن داشته با اوست. با وجود این چهار کتاب چاپ نشدهاش نشان میدهد که اگر در اطراف لندن برایش ساختن فیلم میسر نبوده، نوشتن رهایش نکرده است. هرچند که دلبستگی زیادی به انتشار کتابهایش نشان نمیدهد. می گوید: «چه فایده؟ آدم برای سرگرمی خودش و برای بیرون ریختن دردهای شخصی خودش مینویسد. نه خطاب به جوانها، جوانی که کر است، «در دل من همه کورند و کرند.» «حتی نمیخواهد بداند کتابهای قبلیاش چند بار تجدید چاپ شدهاند. از بعضی چیزها هم دلخور است. می گوید: «در ایرانیکا نوشتهاند که مردم شیراز، چون پدرم مخالف مصدق بوده عصبانی شدند ریختند روزنامهاش را آتش زدند در حالی که درست برعکس به دلیل آنکه پدرم مصدقی و دوست مصدق بود طرفداران سید ابوالقاسم کاشانی روزنامهاش را به آتش کشیدند.» در همین ایرانیکا کسی مقالهای نوشته و گفته که ابراهیم گلستان به طبقه زحمتکش کاری نداشته و قصههای اولش همه اشرافی بوده است. خب نگاه کنید کتاب اول من «آذر، ماه آخر پاییز» اصلاً اسمش مال واقعه آذربایجان است. تمام قصه هاش هم مال وضع آن جوری است دیگر. قصۀ «آذر، ماه آخر پاییز» قصۀ افسری هست که می خواهند اعدامش کنند؛ قصۀ دیگر مربوط به زن افسری است که می خواهد شمعدانهایش را بفروشد؛ قصۀ دیگر قصه پسر ایلیاتی است که از دست خان فرار کرده «در خم راه»، قصۀ اولش قصۀ کلفتی هست که دارد میترسد «به دزدی رفتهها»، قصۀ تب عصیان مربوط به یک زندانی سیاسی است و «میان دیروز و فردا» هم قصۀ یک روشنفکر و کارگر هست که به زندان افتاده اند.»
در میان گفتگوها یک وقت صحبت روشنفکری دهه چهل و پنجاه از جمله جلال آل احمد پیش آمد. گفت: «چند سال پیش سیمین دانشور نامهای نوشته بود و من رفتم پاسخ بدهم، نوشتم، نوشتم، یک دفعه دیدم صد و سی چهل صفحه شده است. آن را برای سیمین پست کردم. بعد از مدتی خبری نشد. تلفن کردم گفت چنین چیزی دریافت نکرده است. باور کردم و باور میکنم برای اینکه وقتی درباره آل احمد چیزی بنویسی و برای سیمین دانشور بفرستی، اسمت هم ابراهیم گلستان باشد، بعید نیست نرسد. ناچار یک بار دیگر آن را وسیله یکی از دوستان که قوم و خویش سیمین هم هست و زن هم هست برایش فرستادم. تلفن کرد که خودم بردم به دست سیمین دادم. تشکر کردم و فکر کردم این بار که به دستش رسیده جواب خواهد داد، ولی حالا ده سال بیشتر است که خبری نشده است. متأسفانه وقتی این متن را برای فتوکپی برده بودم به شهر، بیست سی صفحه آخر آن را گم کردم. الان صد و هفت هشت صفحه اش پیش من است که ناتمام است و پیداست که باید بیست سی صفحه دیگری برود که تمام شود. این را هم ناشری که از تهران آمده بود از من گرفته که در بیاورد. منتها باید توضیحاتی بنویسم تا به خاطر آن بیست سی صفحهای که گم شده، خواننده یک دفعه دهنش باز نماند ».
ابراهیم گلستان هزار کار کرده است
در خلال صحبتها حافظۀ شگفت آور او را کشف میکردم. شنیده بودم که حافظۀ خوبی دارد اما نه تا این حد. حافظۀ او در هشتاد و سه سالگی – البته هیچ به هشتاد سالگان نمیماند و هنوز جوان است – مثل ساعت کار میکند و تا دو سه سالگیاش بر میگردد. صحنههایی از برخورد با اقوام در دو سه سالگی، همانقدر در ذهن او زنده است که صحنههایی از گرفتاریهای مربوط به ساختن فیلمهایش در سالهای دهه چهل، و صحنه برخورد با پرویز ثابتی و حسین فاطمی، و جزئیات دیالوگهایی که بین او و بعضی آدمها از جمله بازجو در زندان گذشته. نام معلمهای دبستان، حوادث دبیرستان شاپور شیراز در دهۀ دوم قرن حاضر، برخورد با تودهایها، اولین برخورد با هدایت و کیانوری، برخوردهای دیگر با خلیل ملکی، با جلال آل احمد، مطالب و مقالاتی که اینجا و آنجا در ایام جوانی نوشته همه در ذهنش زنده است و چنان از آنها گفتگو میکند که گویی قرار نیست هرگز چیزی از یادش برود. نقل صحنههایی از جلسۀ انشعاب حزب توده با جزئیات، نقل برخوردهای دکتر مصدق و سپهبد زاهدی با او برای تهیه فیلم تلویزیونی دادگاه مصدق که آن را برای تلویزیونهای خارجی میساخت، نیز نقل صحنههایی از برخورد با هیأت اجرایی ملی کردن نفت برای من جالبتر از همه بود. همینطور نقل جملههایی که محمد حجازی به وقت دانش آموزی در دفتر انشایش نوشته است: «رنج نداشتن از رنج داشتن کمتر است»، «نیکی کنید به شرط آن که ندانند نیکی میکنید و گرنه نخواهند گذاشت که نیک بمانید». وقتی این جمله ها را از بر میخواند به تأکید میپرسد: «چقدر درست است این؟ چقدر درست است!» بعد با طرح این پرسش اعتراض آمیز که «چرا شما درباره حجازی چیزی نمینویسید؟» به یاد میآورد که حجازی ادبیتر از خیلیهای دیگر نوشته است: «تابستان که خدا حاصل رنج ها را طلا میکند» یا «باز بهار آمد و معنی زندگی عوض شد.» حافظۀ بیمانند او، ذهن حاضر جوابش را که در خلال گفتگو از آن با خبر میشدم معنی میکرد. برخورد او با بازجو در زندان و برخورد او با یکی از مقامات شرکت نفت که میخواهد با دادن یک چک صدهزار تومانی دعوای مالی او را با شرکت نفت خاتمه بدهد، نشان از ذهن حاضر جواب او دارد. اما داستان دستگیری و زندان و برخوردش با پرویز ثابتی، مقام امنیتی، علاوه بر آنکه گویای ذهن حاضر جواب اوست، به نمایشنامهای کمیک شباهت دارد، هر چند که برای خودش در زمان وقوع تلخ بوده است:
« یک روز که در خانه نشسته بوده و مقاله «خاک کیمیایی» را مینوشته (۴) خدمتکار میآید و میگوید سه دانشجو آمدهاند با شما کار دارند، او که مشغول نوشتن مقاله بوده میگوید من حالا وقت ندارم، به آنها بگو تلفن بزنند بعد تشریف بیاورند، خدمتکار میرود و به جای او سه تن سرزده وارد میشوند که تحکم و قدرتشان را نمیشد حس نکرد. پس از چند روز بازجویی و تهدید، عاقبت به ضرب تلفن این و آن از جمله معینیان، رییس دفتر شاه آزاد میشود بی آن که بداند خطایش چه بود، بی آن که بداند چه کرده بود. چیزی که در ایران مرسوم بود و هست. به جای آنکه به زندانی بگویند دلیل بازداشتش چیست از او می پرسند: «چرا ترا بازداشت کردیم؟» و عاقبت هم معلوم نمیشود چرا بازداشت شده است. گلستان میخواست بداند چرا دستگیرش کرده بودند و موضوع از چه قرار بوده است. به کمک مهدی سمیعی که رئیس بانک مرکزی و رفیق او بود از پرویز ثابتی وقت میگیرد و به سازمان امنیت میرود. ثابتی به جای توضیح علل بازداشت به تمجید از شق القمرهای ساواک می پردازد: «میدانی که از زمان برخوردن به نام تو تا زمان دستگیریات یازده دقیقه بیشتر طول نکشید؟» گلستان جواب میدهد: «این که نشان حرفهای بودن نیست، اگر شما بخواهید با هفتتیرتان مغز مرا نشانه بگیرید از زمانی که ماشه را فشار میدهید تا زمانی که مغز من روی این دیوار پخش شود یازده ثانیه هم طول نخواهد کشید!» ثابتی به فکر فرو میرود. گلستان ادامه میدهد که: «نه به اعتراض بلکه از سر کنجکاوی شخصی میخواهم بدانم چرا مرا بازداشت کرده بودید؟» ثابتی میگوید به خاطر جملهای که در مکاتبه با غلامحسین ساعدی نوشتهاید.» این زمانی بود که ساعدی را گرفته بودند و مکاتباتش را ضبط کرده بودند. می گوید: «من با ساعدی هرگز مکاتبهای نداشتهام، کدام جمله؟» ثابتی بطور شکسته بستهای جمله «رفتم تماشای آتشبازی، باران آمد، باروت ها نم برداشت» را میگوید و تازه معلوم میشود مقام امنیتی خبر نداشته که این جمله پایانی قصه ای است؛ «بیگانهای که به تماشا رفته بود»، که سی و چند سال پیشتر، در سال ۱۳۲۹ نوشته شده و بارها تجدید چاپ شده است.»
از خلال نقل خاطراتی از این دست است که در مییابم اولین قصۀ او «به دزدی رفتهها» که در ۱۳۲۶ نوشته اولین قصهاش نیست. اولین قصهاش را در پاسخ به یک موضوع انشا در دورۀ دبستان نوشته است. موضوع انشا همان بود که همیشه بود «در عفو لذتی است که در انتقام نیست.» «من برای این موضوع یک قصه نوشتم. این اولین قصهای است که من نوشتم.» در ضمن این حکایت بود که از کلاس درسی یاد کرد که مثل و مانندش را فقط در عالم خیال و در داستانها میتوان یافت. در باغی از باغهای شیراز، وسط گلخانهای میز و نیمکت گذاشتهاند و دور تا دورش، پله پله، گلهای شمعدانی چیدهاند. این کلاس پنجم ابتدایی سالی از سالهای دهه دوم قرن حاضر شمسی است. توی همین کلاس است که مدیر مدرسه آقای برهان «که خیلی آدم باسوادی بود» در یک روز بارانی که «آب باران از روی شیشه ها میریخت» آمد و گفت: «این سید ابراهیم، خاک برسرش درس نمیخونه اما منشی می شه!» عجب تشویق بیمانندی.
ابراهیم گلستان هزار کار کرده است. از دوره دانشجویی وارد حزب توده شده، در حزب توده به نوشتن مقالات و به کار اداره روزنامه پرداخته، سالی به مازندران رفته و به فعالیت حزبی بین کارگران اشتغال ورزیده، بعدها که از حزب بریده به آبادان رفته و در اداره انتشارات شرکت نفت کار روزنامهنگاری را به نوعی دیگر تجربه کرده، از آنجا به کار عکاسی و فیلمبرداری و خبرنگاری برای تلویزیون های خارجی پرداخته، سپس به روابط عمومی و انتشارات شرکت نفت در تهران رفته، برای رادیو ایران برنامه ساخته، استودیو گلستان را بنا گذاشته، توی فیلم، مقاله، قصه، ترجمه و هزار کار دیگر غرق شده است.
نثر گلستان بیشتر از خود او شهرت دارد و این شاید از آن روست که از معاصران او تنها کسی است که قادر است زبان مردم کوچه و بازار را با نت موسیقی بنویسد
وقتی زندگیاش را از سر تا ته مرور می کنیم می بینیم در تمام زندگی چندان مشغول بوده که نمیتوان فهمید پس کی وقت کرده قصههایش را بنویسد. چون با این پرسش مواجه می شود بی اعتنا می گوید: «همان وقتها که نوشتم، زیاد هم ننوشتم.» میدانم که زیاد ننوشته اما کم هم ننوشته، بخصوص که سه چهار کتابش هنوز چاپ نشده و فعلاً دارد توی گنجه خاک میخورد. تازه، آن خشت بود که پرتوان زد. بعد که بحث به جزئیات می رسد معلوم میشود بعضی قصههاش را خیلی سریع نوشته مثل «طوطی مرده همسایه من». انگشتش را جای قلم توی هوا بر صفحۀ فرضی کاغذ میگذارد، به سرعت پایین میآورد و با زبانش کلماتی مانند «هورپ» در می-آورد که سرعت نوشتنش را برساند. با وجود این بعضی قصهها خیلی وقت گیر بوده است، صفحۀ آخر، یا شاید بیشتر جمله آخر همین «بیگانهای که به تماشا رفته بود» یک ماه وقت گرفته است. از اینجا میتوانم حدس بزنم که مقدمۀ «از روزگار رفته حکایت»، متن «موج و مرجان و خارا»، متن «گنجینه های گوهر»، و نوشته-هایی از این دست چقدر عمر برده است.
با وجود این خودش تأکید میکند که بیشتر وقتش در داستاننویسی صرف حل مسائل درونی قصهها شده است. از طرز تعریف کردنش معلوم میشود از نویسندگانی نیست که بنشیند ژست بگیرد، ادا در بیاورد که دارد قصه مینویسد. «قصه بودن یا نقش بودن» را در سفری از شیراز به تهران، توی یک تعمیرگاه ماشین در اصفهان وقتی منتظر تعمیر اتومبیلش بوده نوشته است. هر چند که مسائل فکری درون قصه قبلاً در ذهنش حل شده بوده و بعداً هم تکمیل شده اما دست کم اسکلت قصه را توی همان تعمیرگاه نوشته است، جایی که اصلاً برای قصه نویسی مناسب نیست. حواسش بیشتر از نویسندگی متوجه مطالعه و عشق به هنر؛ فیلم و موزیک و نقاشی بوده است. از قدیم چندان به موسیقی علاقه داشته که صادق هدایت که عشقش به موسیقی معروف است، گاهی از او «صفحه» قرض میکرده است.
نثر گلستان بیشتر از خود او شهرت دارد و این شاید از آن روست که از معاصران او تنها کسی است که قادر است زبان مردم کوچه و بازار را با نت موسیقی بنویسد. گلستان از همان ابتدا و بویژه از کتاب دوم سوم خود خالق زبان و سبک بیان خاص خود شد، زبان و سبکی که پرخون و جوشنده است، پر تحرک، زیبا و افسون کننده است. هنوز هم در نوشتن بیداد میکند. تکههایی از «برخوردها در زمانه برخورد» را که برای من خواند فوق العاده بود. نه فقط به لحاظ محتوا که به لحاظ نثر هم فوق العاده بود. بی آن که بدانم آن همه زیبایی از کجا میآید از شنیدن آن به وجد میآمدم. اما خود او را به نثر اعتقادی نیست. «نثر من چیست؟ اگر فکری که می-خواهم توی آن بگذارم نباشد، این پس و پیش بودن کلمات به درد عمۀ من می خورد.»
با آن همه حساسیتی که به شعر و به نثر دارد نمیتوانم بفهمم تواضع میکند یا در میرود. توضیح میدهد که نمیخواهد از زیر سؤالم در برود اما توضیحش مرا قانع نمیکند، شاید برای آن که من شیفتۀ نثر او هستم و نمیتوانم قبول کنم که او با نثر خود، بیاعتنا برخورد میکند. البته او تقریباً به چیزی از این قبیل اعتقاد ندارد، چنان که به قصه هم. نویسنده ای که آن همه قصه نوشته و از بهترین های روزگار ماست، میگوید: «من به قصه اعتقاد ندارم. قصه اگر با واقعیت تطبیق نکند که به درد نمیخورد، اگر هم واقعیت هست پس چرا خود واقعیت را ننویسم؟»
پینوشت:
۱ – کاوه گلستان، خبرنگار عکاس که در ۱۳ فروردین ۸۲ در آغاز حمله آمریکایی ها به عراق در کردستان عراق در انفجار مین کشته شد؛
۲ – برخوردها در زمانۀ برخورد – نام کتاب چاپ نشدهای از ابراهیم گلستان؛
۳ – سی سال و بیشتر با اخوان، مجله دنیای سخن، شماره ۳۵؛
۴ – نقد ابراهیم گلستان بر فیلم «خاک کیمیایی» که با عنوان «سیر سقوط یک امکان» در هشتم خرداد ۱۳۵۳ در روزنامه آیندگان چاپ شد و بعدها در کتاب «گفتهها».