این مقاله را به اشتراک بگذارید
گفتگویی خواندنی با فدریکو فلینی
همه چیز زاده تصورات ماست
دنیا میرکتولی: «رؤیاهای ما زندگی واقعی ما هستند.» این مشهورترین گفتۀ مردیست که بدون او دنیای خیالانگیز سینما یک مهرۀ بزرگ کم داشت. فیلمساز خلاق و تأثیرگذاری که پردۀ سینما را به روی دنیای خیال گشود و رؤیاها و احساسات روزمره را به آنچه در قاب سینماست تبدیل کرد. به گزارش مد و مه به نقل از کافه سینما فدریکو فلینی برای نمایش دنیای فانتزیایی خود بر روی پردۀ نقرهای، شناخت ما را از این مدیوم به سطحی دیگر ارتقا داد و از سبک نئورئالیسم و سوررئالیسم رایج آن دوره هم فراتر رفت. او سینما را به کمک جریان سیال ذهن و بازی قوۀ تخیلاش با ادبیات پیوند زد و مرز بین خاطره و رؤیا، واقعیت و توهم، و گذشته و حال و آینده را شکست. شاید به همین دلیل آثار او بیش از هر فیلمساز دیگری به واقعیت وجودیمان نزدیکاند و روی ما تأثیر ناخودآگاهی میگذارند. جاده، شبهای کابیریا، زندگی شیرین، ½۸، رم، و آمارکورد، شاهکارهایی هستند که هر سکانس و هر لحظهای از آنها وجودمان را از طنز و تلخی و طراوت و ظرافتهای «فلینیوار» لبریز کردهاند و بخشی از مهمترین خاطرات جاودانۀ زندگیِ هر عاشق سینما را شکل دادهاند. بدون این رؤیاهای تلخ و شیرین، قطعا دنیا چیزی کم داشت.
متنی که در ادامه میخوانید، بخشی از مصاحبۀ دمیان پتیگرو -فیلمساز و فیلمنامهنویس کاناداییِ اهل کبک- با فدریکو فلینی است که از فرانسه به فارسی برگردانده شده است. پتیگرو در سال ۲۰۰۲ مستندی فرانسوی بر پایۀ گفتگوی مفصل خود با فلینی ساخت.
اولین خاطرۀ شما از سینما چیست؟
سینمای قبل از جنگ، برای من همیشه یادآور چهرۀ بازیگران آن دوران بوده است. چهرۀ استثنایی و اعجابانگیز (گرتا) گاربو، که از او سیمایی شبیه به پیتی (زن غیبگوی معبد آپولو) میسازد. و بعد چاپلین شورشی. هر دوی آنها نهایتِ آرزوها و نیازهای روحی مردم آن دوران را تجسم میبخشند: گاربو با آن چهرۀ سنگی و ژست قضاوتگرانه که مثل روحی سرد و خشک است، نوعی پاپ مؤنث را به نمایش میگذارد. و چارلی، بزرگمرد کوچکِ نه چندان معصومیست که احساسات و عواطفِ مردم را دستکاری میکند. اما بازیگرانی که از کودکی خیلی بهشان علاقه دارم، کمدینها هستند. کمدینهای محبوبم که برایم حکم حامیان انسانیت را دارند، برادران مارکس، توتوی ما با آن لبخندی که به لبخند «فرشتۀ مرگ» میمانست، و (باستر) کیتون هستند.
از میان همۀ تغییر و تحولات زندگی، چگونه میتوان به خصوصیاتی که در حرفۀ مرموز شما وجود دارد رسید؟ و چگونه میتوان هویت خود را حفظ کرد؟
از آن سؤالهای خیلی جالبیست که ذهنم را سخت درگیر میکند و معمولا هم خوراک روانکاوان است. کجا میتوانم واقعیترین بخش وجود خودم را بشناسم؟ صادقانه بگویم، واقعا نمیدانم. بیشک من هم مثل اکثر مردم باید آن را در حرفهام جستجو کنم. آفرینش هنری برای یک هنرمند، تنها راه تلاش برای یافتن سایه و صدا، عطر و هویت، و تصاویریست که از طریق آنها میتوان یک تداوم و پیوستگی مشخص را بازیافت.
اما طبیعیست که گذشته کمکم در حافظه رنگ میبازد؛ بنابراین همیشه دلمان میخواهد فهرستی از خاطراتمان بسازیم تا با آن هویتمان را نشان دهیم. اما سؤالی که مطرح میشود این است: چرا لزوما فلان مکان و فلان خاطره را انتخاب میکنیم؟
درست است. با این حال میخواهم بین «خاطره» و «حافظه» یک تفاوت کوچک قائل شوم. «خاطره» میتواند واقعی یا ساختگی باشد، مثل بزرگترین بخش خاطرات من. و «حافظه» برعکس، وجهی کاملا متفاوت دارد: ما به بُعدی بین روح و ماوراءالطبیعه وارد میشویم که همیشه در آن زندگی کردهایم. «حافظه» نیازی ندارد خود را با «خاطرات» توصیف کند. «حافظه» عنصر اسرارآمیز و کمابیش وصفناپذیری است که ما را به چیزی و به جایی وصل میکند که حتی گاهی به یاد نمیآوریم تجربهاش کرده باشیم؛ اتفاقات و احساساتی که نمیدانیم چطور تعریفشان کنیم، اما به طور مبهم از وجودشان باخبریم. بنابراین هنرمند –ببخشید که این کلمۀ کمی خودخواهانه و نامناسب را به کار میبرم- بهتر است بگویم خالق یک اثر هنری، از «حافظه» شناختی واقعی دارد؛ خالق، مدام در «حافظه»ای زندگی میکند که او را به سمتِ یادآوریِ موقعیتها و شخصیتهایی که هرگز در متن زندگیاش ظاهر نشدهاند سوق میدهد.
وقتی از حافظهای فراشخصی حرف میزنید، مجبور نیستید از جنبههای رازآلود و متعالیاش بگویید. یک کودک به روشی بسیار عینی و ملموس از یک جا به بعد خاطرات مادرش را جدی میگیرد. مثلِ هنرمندی که دربارۀ چیزهایی مشغلۀ ذهنی دارد که از دید بقیۀ مردم اهمیتی ندارند؛ اما او خود را موظف میداند که به جستوجوی معنی و مفهوم آنها ادامه دهد. سؤال من این است که این تعهدِ زندهکردن حافظه و نوستالژی از کجا میآید؟
شاید با این اظهارات شما مخالف باشم؛ مخصوصا با اظهارنظر منتقدانی که گفتهاند فیلمهای من تحت تأثیر خاطراتم متولد و ساخته و پرداخته شدهاند. حافظۀ من پر از خاطره نیست. در واقع، خیلی طبیعیتر است که بگویم خاطراتم وجود خارجی ندارند و خلقشان کردهام. حافظۀ من به تغذیه و تولدِ خاطراتم کمک میکند و تقریبا معتقدم به اینکه همهچیز تخیلی و ابداعی است. شاید حتی تولدم را هم ابداع کرده باشم! ولی شوخی به کنار، من از طریق کارم یعنی تنها آینهای که سراغ دارم خودشناسی میکنم.
و آیا نیازی هست که خودتان را هم ابداع کنید؟
این تمایلی طبیعیست. من جوانی و خانواده و ارتباط با زنان و زندگی را خودم ابداع کردهام. من همیشه در حال ابداع بودهام. این نیازِ مهارنشدنی به ابداع از آنجا ناشی میشود که میخواهم در آثارم از اتوبیوگرافی (خود سرگذشتنامه) بپرهیزم. من گوئیدو آنسلمی (شخصیت اصلی ½۸) را خلق کردهام؛ اما منتقدان، خیلی سادهانگارانه گفتهاند که این شخصیت خود منم. اما گوئیدو همزاد من نیست، همانطور که من مارچلو ماسترویانی نیستم. شخصیت اسناپوراز (ماسترویانی) در شهر زنان، از یک منظرِ خاص نمایشی از خودِ من میشود. اما جزئی از من در شخصیت پزشک هم هست که نقشاش را اتوره مانی بازی میکند. در جینجر و فرد، همزمان در کاراکترهای مارچلو و جولیتا (ماسینا) و فرانکو فابریتسی (مجری تلویزیون) و کوتولهها هم وجود دارم. من همه و هیچام. همانام که خلق کردهام.
میخواهم از شما بپرسم که آیا معتقدید به اینکه آفرینش هنری، بسیار شبیه به بداههنوازی در قالب واریاسیون است؟ چیزی که در آثار آهنگسازی مثل موتزارت اتفاق میافتد.
فکر نمیکنم که کلمۀ بداهه کوچکترین ارتباطی با فرآیند آفرینش هنری داشته باشد. استفاده از این لفظ خیلی نامناسب و حتی آزاردهنده است. ترجیح میدهم به جای بداهه، کلمۀ آمادگی را به کار ببرم. یعنی مجبوری خودت را برای اثر بیشکل و ناتمامی که در حال متولد شدن است آماده کنی. خالقی که قصد عینیتبخشیدن و ترسیمکردنِ یک جهان خاصِ درهموبرهم و سردرگم را دارد-حالا خلق آن جهان میتواند از طریق ترسیم یک تابلو، تصنیف یک اپرا، نگارش یک کتاب، و یا ساختن یک فیلم باشد- باید مشخصا آمادگی داشته باشد. کلمۀ درست همین است. آمادگی برای لحظاتی که مخلوقات به تدریج شروع به ظهور میکند و خود به خود به ذهنات تلقین و متبادر میشود. پس باید خودت را با خیالی تخت به دست مخلوق بسپاری و به خودت تلقین کنی که او حتی با وجودِ اتفاقات ناخوشایند هم به پیش میرود. مثلا هنرپیشهای که بر اثر بیماری، صحنه را ترک میکند و دیگر نمیتوانی روی او حساب باز کنی، اختلافنظر و مشاجرۀ شدید با تهیهکننده، بستری شدن و …، همۀ اینها میتواند باعث رنجش تو و وقفه در فیلمبرداری شود. چون اگر طی فرآیند ساخت فیلم آن آمادگی لازم و آن گوش تیز و چشم باز را نداشته نباشی، فکر اینجا را هم نمیکنی. همانطور که اغلب گفتهام، دو هفتۀ اول فیلمبرداری، این منم که فیلم را هدایت میکنم، و بعد از آن فیلم است که مرا پیش میبرد. علیرغم تمام محدودیتهایی که بهم تحمیل میشود و به آن آگاهام، این نکتهای است که قویاً به آن اعتقاد دارم. یککم متناقض به نظر میرسد، اما اینطور فکر میکنم.
فقط یک سؤال بیجا و کنجکاوانه دربارۀ جزئیات بیوگرافی شما برایم باقی مانده که دلم میخواهد مطرحاش کنم. تاریخ واقعی تولدتان کِی است؟ ظاهرا این تاریخ خیلی بحثانگیز است.
کِی به دنیا آمدم؟ پس شما فقط بدجنس نیستید، ستارهشناس هم هستید! چه خوب. به گمانم روز ۲۰ ژانویۀ سال ۱۹۲۰ به دنیا آمده باشم. اما به قول شاعر: هیچ چیز معلوم نیست. همه چیز ساختۀ تصورات ماست.