این مقاله را به اشتراک بگذارید
صورتخانه اثر سیمین دانشور
مهدی سیاه در آیینه نگاه کرد. شنل قرمز را از سر میخ برداشت و روی لباسهایش پوشید. گفت : «دیگه حاضریم. اما ای خواجهسرای دربار خلیفه کو شلاقت؟ » شلاق را سر میخی که لباس خلیفه به آن آویزن بود پیدا کرد و برداشت. مهدی سیاه زودتر از همه بازیگران میآمد، زیرا سیاه کردن صورت و دستها و گردنش مدتی طول میکشید و تازه، شستن سیاهیها از « سیاهکاری» هم سختتر بود. ناچار دیرتر از همه هم میرفت.
در کوتاهی که اطاق پشت صحنه را به تالار تماشاخانه میپیوست، باز شد و این اطاق پشت صحنه، دالان درازی بود با همه مشخصات یک دالان. جوان کوتاه قدی که موی مجعد داشت دولا شد و تو آمد. سیاه رودرروی او قرار گرفت. گفت:« تو دیگه کی هستی؟ داش من، کسی نمیتونه تو صورتخونه بیاد.» و سوییچ چراغ را زد و چراغ پرنوری صورتخانه را روشن کرد. به مرد کوتاه قد نگاه کرد و گفت:« تو دیگه کدوم جونوری؟ ای خدا انگار میخوام بترسم. انگشترشو باش، کله مرده روشه. سنجاق کراواتش رو ببین. الماسه. با این دنگوفنگ تو این طویله دنبال کدوم آخور میگردی؟» و خندید و خندید و شلاقش را بلند کرد. مرد جوان پرسید:« تو مهدی سیاه معروفی؟»
– مهدی سیاه هستم، اما نمیدونسم معروفهام.
– من شنیدهام مردم فقط به خاطر تو به این تأتر میان.
سیاه گفت:« آره داشم. مردم شب ازم میخندن و صبح بهم.» مرد جوان خودش را معرفی کرد:« آمدهام جای محسن بازی کنم. خودش مریضه، گفته باید جوجیخان بشم. اما نمیدانم چطور؟ میترسم. من تا حالا رو سن نرفتهام.» سیاه خواست بخندد. و جوان تازهکار را حال بیاورد، آخر هرچه بود- معروف یا ناشناس- متلکگویی خاصه سیاه شدنش بود. در پوست عاریتیاش شخصی شوخ در او بیدار میشد، اما در پوست حقیقیاش دیگر نمیشد گفت شخصی است. آنقدر خود را در دنیا غریبه میدیدید. روی صحنه همه مردم چشم به او داشتند، اما خارج از صحنه هیچ چشمی به او نبود. خواست جوان را دست بیندازد. معمولاَ غنیمت دمهای « سیاهی» را از دست نمیداد. اما به درد دیگران رسیدن هم خاصه همیشگیاش بود. گفت:« نترس نمیدونه تو چه پوستی میره.»
– مگه اول نمایشنامه رو نمیخونین؟ مگه تمرین نمیکنین؟
سیاه گفت:« نه داشم. اینجا از این خبرها نیست. شب اول هر نمایش رییس تماشاخونه میاد، قصه رو میگه و سهم هر کس رو معین میکنه، آنوقت لباسمون را میپوشیم و میریم بازی میکنیم. شب اول برا همه سخته، بعد راه میفتیم. مهم اینه که اولی خوب شروع بکنه.» جوان گفت:« یعنی میگی بالبداهه بازی میکنین؟ اینکه خیلی سخته، من تازه اگر تمرین هم داشته باشم میترسم رو سن برم.»
سر زبان سیاه آمد که بگوید:« بلچیچی؟ » و بگوید:« بپا که چشمت نزنم.» اما نگفت، برعکس کوشید به جوان دل بدهد. گفت:« اینجا تماشاخونه پتلپورت که نیست، تأتر سر قبر آقاست، بغل میدون ترهبارفروشا، خیال میکنی تماشاچیاش کیها باشن؟ آدمای سختگیر؟ که باد تو غبغب میندازن و سیگار گنده میزارن دم دهنشون؟ و وقتی همه مردم از خنده رودهبر میشن لبخند هم نمیزنن؟ نه بابا اینجا سروکار ما با ترهبارفروشا، حمالا، درشکهچیها و گورکنهاس. بارهاشونو که به منزل رسوندن یا مردههاشونو که چال کردن تازه میان سراغ ما. مشغول کردن اینجور آدما کاری نداره که…»
کمک کرد که جوان لباس بپوشد. آرخالق تنگی تنش کرد و شالی روی آن بست. با دوده ابروهایش را بالا برد و کنار چشمش را با حرکت ابرو مناسب کرد، گفت:« برو خودت رو تو آینه ببین. تو حالا جوجیخانی. پسر پادشاه چین، که بایس از دختر خلیفه بغداد خواستگاری بکنه، منم پاسبون قصرشم.» جوجیخان به طرف آیینه رفت که سیاه او را در آن میدید، گفت:« دست ما درد نکند، اما چه لباسهای شرندهای، بهعلاوه این لباس، لباس چینی که نیست.»
به سیاه برخورد، نه اینکه بخواهد از تأتر دفاع بکند، نه. از اعتقاد خودش دفاع میکرد، گفت:« داشم هم راست میگی، هم بیخود میگی. من قیافه تو رو چینی کردم و همین بسه، تو باید خوب بازی کنی تا مردم از قیافه و بازیت بفهمن چینی هستی، بهعلاوه مگر لباس من لباس سیاهاست؟ مگر لباس خلیفه لباس خلیفه است؟ نیگا کن. داروندار تیاتر همینهاست که به میخها آویزونه، اون لباس خلیفه بغداده که زهوارش دررفته، اونم جقهشه. اون یکی لباس فراش حکومتیه. اون یکی لباس جادوگره. اون یکی لباس عاشقه، اون یکی لباس حاجیه. تو هر نمایشی همین لباسا لازم میشه. همیشه یک عاشقی هست که دیوانگی بکنه و عاشق دختر پادشاه بشه، از چپ و راست هم رقیب براش پیدا میشه، بعد هم یا به دختر میرسه یا نمیرسه. من هم پاسبون قصر هستم، یا نوکر حاجی… اما دلم برای عاشقها میسوزه. زیرجلی کمکشون میکنم ، این رو هم بگم که دختره میارزه که آدم عاشقش بشه، تو هم چشمت که بهش افتاد خودبهخود بازیت خوب میشه.»
ساکت شدند. روی نیمکتهای خشک و خالی اطاق پشت صحنه روبروی هم نشستند. مهدی سیاه از همانجا که نشسته بود خودش را در آیینه مقابل میدید. اطاق سرد بود و مهدی دستهایش را زیر بغلش گذاشته بود. هنوز کلاه قرمزش را سر نگذاشته بود و با چشم دنبال کلاهش میگشت. وقتی کلاه را روی نیمکتی افتاده دید خیالش راحت شد.
حرف جوان که« مردم به خاطر تو به این تأتر میان» به فکر فروبرده بودش. خودش به مهارت خودش اعتماد داشت. بیشتر همکارانش پیش از ورود به صحنه جامی میزدند تا ترسشان بریزد. اما او احتیاج به هیچ محرک یا مخدری نداشت. برای او سیاه شدن طبیعیترین اعمال بود. روی صحنه که میرفت بر صحنه و بر جمعیت مسلط بود. حواسش بهطور عجیبی جمع بود. تازهکارها چشم به لبهای او میدوختند و گاهی چنان محو بازی او میشدند که یادشان میرفت کجا هستند و او بود که حرف به دهانشان میگذاشت. اما همه زحمتها را او میکشید و عشقبازی با دختر نصیب دیگران بود. و هر وقت این عشقبازی را تماشا میکرد اندوهی بر دلش مینشست تا تماشاگران از این اندوه درمیآوردندش:« سیاجون چرت نزنیها.» اگر لحظهای دیر روی صحنه میآمد، تماشاگران سوت میکشیدند و او را میطلبیدند و او نقش خود را به نرمی و سهولت ادامه میداد. اما با همه اینها سیاه هرگز از زبان مدیر تماشاخانه یا همکارانش تحسینی نشینده بود و تحسین مردم هم منحصر بود به همان چند ساعت تماشا- وگرنه فردای نمایش دیگر کسی نمیشناختش یا نمیتوانست بشناسدش.
جوان با علاقه به سیاه نگاه میکرد پرسید:« بازی کردن را کجا یاد گرفتهای؟ تحصیل کردهای؟»
– نه. تحصیل درستی نکردهام اما در زندگیم خیلی سیاه و سیاهی دیدهام. بهعلاوه فقط سیاه شدن رو بلدم.
جوان گفت:« من همیشه خیال میکردم تو با این مهارتت سالها درس خواندهای.»
– تو این عمر چهل و چند ساله کلکی نبوده که نزده باشم. از نقالی بگیر تا شاهنومهخونی تو زورخونه. مدتی هم قصهگو و مثنویخون نوه عموی ظلسلطان بودهام. حزببازی هم کردهام. بیست سال هم هست که تو تیاتر سیاه میشم، کمه؟ آدم بعضی وقتا از خودش میپرسه اینهمه عمر رو من کردهام؟ این همه کلکها رو من دیدهام؟
جوان بلند شد. مثل اینکه میخواست چیزی بگوید اما شرم میکرد. رفت جلو آینه ایستاد. پشتش به سیاه بود. منمن کرد:
– میخواستم بگم که… من دیپلمه هنرستان هنرپیشگیام. اما صدیک دل و جرأت تو رو ندارم. حتی میترسم رو سن برم. خیلی هم میترسم.
سیاه پرسید:« پس تو مدرسه چی یادتون دادن ؟ها؟»
جوان برگشت. آمد پهلوی سیاه نشست. گفت:« تو مدرسه خیلی چیزها یادمون دادن، اما خیلی چیزها هم یادمون ندادن. شاید هم من ترسو هستم. میدونی یک بار بنا بود من هاملت بشم. خیلی هم تمرین کرده بودم. اما همینکه خواستم برم رو سن، دزدکی به سالن نگاه کردم. دیدم چند تا غریبه هم غیر از همشاگردیهام آمدهاند. دلم آشوب شد. اصلاَ رو سن نرفتم.»
شخص متلکگوی سیاه در او بیدار شد. پرسید:
– گفتی آملت؟ خوب تقصیر تو نبوده که. آخر آملت که مال ما نیست. مال ما کشک و بادنجونه.
جوان خندید، گفت:« درسته که تو تحصیل هنرپیشگی نکردهای اما به علت تجربه " کولتور" وسیع داری. استعدادت هم فوقالعاده است و از همه مهمتر نمیدونم چطوره که آدم به راحتی دلش میخواد برای تو درددل بکنه. » بعد گفت:« تو میدونی بزرگترین تراژدی چیه؟» سیاه گفت:« ببین داشم، اگه بخوای فرنگیبازی درآری معاملهمون نمیشهها. نمیتونی راساحسینی حرف بزنی؟ جوان گفت:« راستش من همهجور حرف میتونم بزنم. اصلاَ خیلی خوب حرف میزنم. اما وقتی بخوام برم رو سن لال میشم. آنقدر حرفها تو کلهم هست، اما به موقعش نمیتونم بزنم. یک بار بنا شد تو مدرسه تأتر" میهن عزیز ما ایران" رو بدیم. میدونی؟ من یک قوطی کبریت دستم بود. رل من همین بود که برم و چراغ دوفتیله توسن رو روشن بکنم و بگم " ای چراغ هدایت، فرا راه مردم ایران روشن باش." همین یک جمله. آن شب چند تا افسر پشت من رفتوآمد میکردند. یکیشون به من نزدیک شد و گفت:" ببینم با این کبریت میخوای چکار بکنی؟" من لال شدم. افسره جیبهامو گشت. اما مگه من تونسم برم رو سن. باز دلم آشوب شد.»
مهدی سیاه به دلسوزی گفت:« اینجا هم تقصیر تو نبوده… خوب داشتی از بزرگترین فرنگیبازیها حرف میزدی.»
– بزرگترین تراژدیها.
سیاه خواست بگوید:« این حرفها به گوش من هم خورده.» اما منصرف شد و منتظر ماند.جوان گفت: « معذرت میخوام. داشتم از غمانگیزترین چیزها حرف میزدم. به نظر من غمانگیزترین چیزها در دنیا همینه که آدم آرزو داشته باشد بازیگر، یا نقاش، یا شاعر درجه اولی بشه و هرچه زور بزنه نتونه. یک وقت است که آدم میفته دنبال نون درآوردن و آنوقت خودبهخود کارش خراب میشه. اما آن آدم بدبختی که از همه چیز میگذره و نمیتونه… تراژدی اینه.»
سیاه گفت:« راست میگی. تو خیلی خوب حرف میزنی. تعجب میکنم که میگی نمیتونی بازی کنی. پس چرا امشب به جای محسن آمدهای؟»
– میخواهم یک بار دیگه خودمو امتحان کنم. محسن گفت که تو همه بازیگرهارو راه میندازی، بدون اینکه خودت متوجه باشی. فکر کردم اگه آدم در زندگیش به یک مردی بربخوره و اون مرد یک خرده آدمو هول بده – فقط یک کمی- شاید آدم راه بیفته. بعضیها خودشون میرن. بعضیها هم ندونسته میرن. بعضیها هم بیمایهاند اما با هو و جنجال و دوز و کلک میرن. اما بعضیها نمیتونن تنها برن. اگر آدم اقبال داشته باشد که با یک مرد حسابی روبرو بشه…»
سیاه چشمکی زد و پرسید:« با یک زن حسابی چطور؟» جوان گفت:« مقصودت اینه که اگر آدم عاشق…»
حرف جوان ناتمام ماند. بازیگران دیگر خم میشدند و از در کوتاه اطاق پشت صحنه میآمدند. اطاق شلوغ شد. خلیفه داشت با چسب ریشش را میچسباند. عاشق سرخاب و سفیداب میکرد. جادوگر زلفش را آشفته میکرد. مدیر تماشاخانه برای جوجیخان تازه نقشش را توضیح میداد و سیاه میشنید که جوانک از هنرستان هنرپیشگی ذکری کرد، اما از ترس خود چیزی نگفت. بازیگران یکییکی آمدند و نشستند. خلیفه سیگارش را آتش زد و به سیاه گفت:« داداش پاشو سروگوشی آب بده، ببین سالون پر شده یا نه؟»
سیاه سلانهسلانه پاهایش را روی زمین کشید و به سمت در کوتاه رفت. صدای خنده همکارانش را شنید. از شکاف در سرک کشید. یک سپور شهرداری را دید که ردیف جلو درست روبروی پرده نشسته است و تخمه میشکند. از اهنوتلپ او خوشش آمد. مخصوصاَ که لژ نشسته بود. زیر لب گفت:« جانمیهی.» بعد برگشت و به خلیفه گفت:« تک و توکی اومدهاند.» ****
اواخر پرده اول سربزنگاه برق خاموش شد. صحنه و سالون در تاریکی گورمانندی فرو رفت. یک لحظه سکوت بود و بعد ولوله و پچپج توی مردم افتاد. سپور شهرداری فندکش را روشن کرد و پا شد و فندک را جلو صحنه گرفت و تماشاگران دیگر بعضی کبریت کشیدند. بچههایی که میان جمع بودند ترسیدند و گریه کردند. صدای بههم خوردن صندلیها از ته سالن به گوش رسید. سیاه بلند گفت:« هر کی هر چی قایم کرده بخوره.» و عده کمی خندیدن و او پکر شد. بلندتر گفت:« مگر بختک روتون افتاده؟» این بار کسی گوش نداد تا بخندد و سیاه از مشغول داشتن این دیو جمع که به حرکت آمده بود منصرف شد. سیاه دختر خلیفه را در تاریکی میدید که از در قصر بیرون آمد. آمد نزدیک سیاه و در گوشش نجوا کرد:« سیا جونم. حالم بههم خورده.» تماشاگران سوت میکشیدند، دست میزدند. تاریکی به رنگ سیاه برزنگی بر همه جا افتاده بود. فندک سپور هم خاموش شده بود. سیاه نگاهی به تماشاگران انداخت. به نظرش غول هزاردستی آمد که هر دستش یک جایی بند است.
– چرا معطلی؟ منو ببر وگرنه همین جا غش میکنم.
سیاه دست دختر خلیفه را گرفت. تر بود. کورمال کورمال از صحنه خارج شدند. از پلههای پشت صحنه بالا رفتند. در اطاق زنها را که باز کردند، زنها، دو ندیمه دختر خلیفه جیغ کشیدند. سیاه گفت:« نترسین. سیاه به کسی کاری نداره. دختر خلیفه حالش بههم خورده.»
دختر را رو به تنها نیمکت اطاق برد و روی آن خوابانید. به یکی از ندیمهها گفت:« آبجی میری یک لیوان آب بیاری؟ » ندیمه از اطاق بیرون رفت، سیاه گفت:« کاش یک چراغی هم پیدا کنه بیاره.» و رو به ندیمه دیگر گفت:« « بیا بندهاشو واز کن.»
هیولای ندیمه دیگر در اطاق حرکت کرد، روی سینه دختر خلیفه خم شد، کندوکاو کرد، گفت:
– گرهش کوره، نمیتونم وازش کنم، آقا مهدی تو بیا ببین میتونی. شاید سیاه میتوانست ومیخواست، اما پیش نیامد. ندیمه گره روبان را که چپ اندر قیچی پیش سینه دختر خلیفه را زینت داده بود پاره کرد. سیاه که حیران وسط اطاق ایستاده بود، آمد کنار تخت دختر روی زمین لخت نشست، پدرانه گفت:« چی بگم؟ همینقدر میدونم که بدجوری زندگیتو درب و داغون میکنی دختر جون، حیف نیست؟»
کاش میتوانست همیشه همانجا کنار تخت دختر روی زمین لخت و در تاریکی بنشیند. کاش میتوانست گره کور زندگی دختر را باز بکند. ندیمه را در تاریکی دید که کنار تخت نشست و پرسید:« قرصا رو خوردی؟» و دختر گفت:« خوردم اما چه فایده؟ این قرصا فقط حالمو بههم میزنه، اونو که جاکن نمیکنه بیاردش و راحتم بکنه.»
ندیمه دیگر تو آمد با یک شمع روشن و یک کاسه آب. شمع را داد دست مهدی که به دیدن او بلند شده بود. چشمهای سیاهی داشت که در نور شمع یک لحظه برق زد. گفت:« نمایش مالیده شد، برق نیست، مشتریا چند تا صندلی رو شکستن، دوتاشون رو هم آجان برد کلانتری، امشب پول مولی در کار نیست.»
سیاه شمع را در طاقچه بالای سر دختر خلیفه جا داد، میاندیشید که فقط جوجیخان میتواند از بههم خوردن نمایش خوشحال باشد. جوجیخان در پرده دوم روی صحنه میآمد. بیاختیار به یاد هودجی افتاد که به ابتکار او برای جوجیخان ساخته بودند تا در موقع ورود به صحنه نترسد. چهار گوشه زنبه گلکشی، چوب دستک فرو کرده بودند و پرده قلمکاری دورتادور دستکها کشیده بودند و بنا بود جوجیخان تویش بنشیند. شبهای پیش جوجیخان با وزرا و اعیان کشورش که چهار نفر بودند به پای خود به صحنه میآمد.
سیاه به دختر خلیفه نگاه کرد که نشسته بود و از ندیمه میپرسید:« واقعاَ امشب پول نمیدن؟»
ندیمه گفت:« گمان نکنم، آجانه گفت باید پول تماشاچیا رو پس بدین.»
– پس بیس تومن بده قرض من.
– بهخدا ندارم.
دختر خلیفه سرش را زیر انداخت، زیر لب گفت:« اقلاَ باید ده تا قرص دیگه بخورم، هر قرصی دونه دو تومنه.»
سیاه دست کرد زیر شنل قرمزش و جیبهای جلیتقهاش را کاوش کرد. چند تا اسکناس درآورد، دختر خلیفه دست انداخت گردن سیاه، صورتش را به صورت او چسبانید و گفت:« تو چه خوبی سیاه.» سیاه احساس کرد که گردنش تر میشود. وقتی دختر خلیفه سر برداشت سیاه میدانست که باید صورتش سیاه شده باشد. ****
شب بعد مهدی به اصرار جوجیخان جدید نیم چتول عرق خورد. هیچ شبی پیش از نمایش این کار را نمیکرد. نمایش خودبهخود گرمش میکرد. بعد از بازی بود که رخوت و اندوه و خستگی میآمد. مهدی خود را به دقت سیاه کرد، دستش را تر کرد و چروک شنل قرمز را با دست صاف کرد. شنل کهنه بود و دو سه جایش پاره بود و بوی نم میداد. کشمکش با جادوگرها و عشاق دختر کار آسانی نبود. جوجیخان خودش لباسش را تن کرده بود و داشت هودج را آماده میکرد، اما رنگش پریده بود و سیاه میدانست که میترسد. خلیفه و وزرا و جادوگر و عشاق و فراش حکومت حاضر بودند و سیاه به آنها خبر داده بود که سالون پر است و چند تا فرنگی هم ردیف جلو نشستهاند و یکی از آنها دوربین عکاسی هم دارد و سپور هم عیناَ جای دیشبش نشسته.
زنگ سوم را زدند و نمایش شروع شد. سیاه شلاقش را دست گرفت و با نشاط داخل قصر خلیفه شد. در ایوان قصر ظاهر شد و تماشاگران از دیدنش خندیدند و او نگاهی بیاعتنا به جمع در تاریکی فرورفته انداخت. عاشق به صحنه آمد. جلو در فرعی قصر ایستاد و شروع کرد به زاری و راز و نیاز با ماهی که بنا بود در آسمان صحنه باشد اما نبود. و ادای شمارش ستارهها را درآورد. سیاه منتظر دختر خلیفه بود که بیاید و او را از ایوان قصر براند و با عاشقش قرارومدار بگذارد. دختر خلیفه دیر کرده بود اما سیاه میدانست که خواهد آمد، در انتظار دختر چند بار از در مقوایی قصر که به صحنه باز میشد بیرون آمد و عاشق را با شلاق تهدید کرد و تماشاگران خندیدند. یقین داشت وقتی به قصر میرود دختر را خواهد دید و تقریباَ به شتاب به قصر میرفت، اما از دختر خبری نبود. راز و نیاز عاشق با ماه و شمارش ستارهها و تهدید سیاه چند بار تکرار شد و سیاه بیحوصلگی جمعیت را احساس میکرد. بار چهارم که به قصر رفت مدیر تماشاخانه را دید که آشفته دم در قصر ایستاده. به سیاه نجوا کرد:« دختر نیامده، نمیدانم چه کنم؟» سیاه همانطور که گوش به راز و نیاز عاشق داشت، آهسته پرسید:« نیومده؟ مگه میتونه دس ما رو تو حنا بزاره و نیاد؟ این بیچاره دیگه حرفی نداره بزنه.» مدیر تماشاخانه گفت:« چطوره یکی از ندیمهها رو بفرسیم؟»
– مگه میشه؟… این پیروپاتالها؟
– پس دستم به دامنت، جمعیت را مشغول کن، تا بلکه پیداش بشه.
سیاه با شلاقش به صحنه آمد، عاشق مات به ایوان قصر نگاه میکرد. سیاه نزدیکش شد و رو به جمعیت گفت:« بیخودی انتظار نکش، دختر خلیفه نمیادش، معشوقت…» خواست بگوید« مرده» نفهمید چرا خود به خود گفت«… آبستنه» که مردم خندیدند و سیاه تحریک شد و گفت:« آره داشم آبستنه. چرا ماتت برده؟ مگه دختر خلیفه نمیتونه آبستن بشه؟ چرا خودتو باختی؟» و واقعاَ عاشق خودباخته مینمود. به سیاه حیرتزده نگاه میکرد. آهسته پرسید:« خل شدی؟» صدایی از یکی از تماشاچیان ردیفهای جلو آمد که :« سیاه نکنه کار خودت باشه؟» سیاه بدش آمد. چشمها را درانید و گفت:« آی شما، کلاه مخملیها، پاقاپوقیها، سر قبر آقاییها، فکلیها، فرنگیها، عکاسا، چادرنمازیها…» و خواست بگوید« بیچادرنمازها» بیاختیار از زبانش دررفت که:« بینمازها» و تماشاگران خندیدند اما نه به قهقهه.
– … نه. نخندید بذارید راستشو بهتون بگم. ای تو که اونجا نشستهای و چشمات تو تاریکی مثل چشم گربه برق میزنه. خیال نکن مسخرهبازی درآوردمها. این سیا رو میبینی؟ از اون آدمها نیس که چشم بد به ناموس مردم بندازه. چشم و دلش پاکه و حرفش حرف حق. و اون دختر خلیفه هم که هنوز نیومده از اوناش نیس…» صدای یک خنده تک از تالار تماشاخانه برخاست. این خنده در سکوت تماشاگران برای سیاه دردناک بود. حرف خودش را اصلاح کرد:« نه داشم… دختر خلیفه ازون دخترا نیس او هم مثل سیاهتونه. همهمون مثل سیاها هستیم. تک و توکی تو ما سفیدن…»
سیاه احساس جنبشی در جمع کرد که از سر بی حوصلگی بود. در برابر کوچکترین عکسالعمل جمعیت همواره حساس بود. پس اینطور ادامه داد:« بذارید برقصم. تماشای ننه من غریبم که نیومدید پس دست بزنید. چرا معطلید؟ سیاه میرقصه. بایدم برقصه…» سیاه ضمن رقصیدن برخورد به عاشق که مات وسط صحنه ایستاده بود. گفت:« داشم چرا وایسادی بربر منو میپای؟» عاشق آهسته بهطوری که فقط سیاه بشنود گفت:« من که سر درنمیآورم.» و سیاه بیتوجه به حیرانی عاشق پرسید:« داشم بگو ببینم عاشقی بدتره یا گشنگی؟»
عاشق جواب نداد. صدای مردی از میان جمع بلند شد که:« تنگت نگرفته که هر دوتاش از یادت بره.» مردم خندیدند و یکی دو نفر کف زدند. اما سیاه خوشش نیامد. چرخی زد و از عاشق دور شد. رودرروی جمعیت قرار گرفت و با صدای اندوهباری گفت:« سیاه رقصید و تو رقصش برخورد به دختر خلیفه که آبستنه. که شوهرش ولش کرده رفته. حالا دختر خلیفه رفته تو راسته آهنگرا، یک دست لباس آهنی- کفش آهنی- جوراب آهنی- عصا و انگشتر آهنی سفارش بده. حاضر که شد بکنه تنش و سر بگذاره به بیابون دنبال شوهره.» بغض گلوی سیاه را گرفته بود. اندیشید که:« بیخود عرق خوردم.» و کوشید تا بر خودش مسلط بشود. نتوانست. شروع کرد به دست زدن و گفت:« بخندید. دست بزنید. کیف کنید. تیارت جوجیخانه. »
ولوله تماشاگران عاشق را از درماندگی و سیاه را از ادامه آنچه میخواست بگوید بازداشت. عاشق حرکتی کرد و گفت:« آه محبوبم از انتظار جانم به لبم آمد.» و رو به ایوان دوید. سیاه برگشت و به ایوان نگاه کرد. یکی از ندیمهها را دید که به لباس دختر خلیفه درآمده. لباس بر تنش زار میزد. دندانهای مصنوعی، موهای وزکرده، نگاه بیمناک او سیاه را بیزار کرد. هیچ احساس همدردی در او انگیخته نشد. داد زد:« عوضیه. عوضیه. محبوب هیشکی نمیاد. محبوب هیشکی هیچوقت نمیاد.»
دختر قلابی خلیفه، پیرزنی که در ایوان قصر ایستاده بود، گفت:« خفه شو یاقوت. وامیدارم حضرت خلیفه سر از تنت جدا کند و در کاهت پوست بچپاند و به دیوار قصر بیاویزد. بیاویزان…» دختر قلابی خلیفه نتوانست کلمه را درست تلفظ بکند. و سیاه بلند گفت:
– آبجی دیدی حالا؟ آدم عاقل پوست رو میکنه تو کاه؟
عاشق گفت:« ای محبوبی که نظیرت در تمام بغداد نیست، سیاه را به من ببخش.» سیاه گفت:« اروا عمهاش.»
دختر قلابی خلیفه رو به سیاه کرد و گفت:« ترا بخشیدم. بیا توی قصر تا انگشتر خود را به انگشت تو بکنم و همه افق… آفاق را به تو… زانو بزنم.» عاشق خود را به سیاه رساند و نجوی کرد:« جون من برو.» سیاه تو رفت. مدیر را دید. آشفتهتر از پیش. مدیر پرسید:« چرا همچین میکنی؟»
سیاه آهسته گفت:« نترس. میخوام نمایش رو تغییر بدم. میخوام نشون بدم کلکی در کاره. دختر خلیفه مخصوصاَ دایه خودشو فرستاده تا عاشق رو از سر واکنه. اما این احمق حالیش نمیشه. مگه مردم خرند که این پیرزنو جای دختر خلیفه بگیرند؟» مدیر گفت:« تاریکه، چه میفهمن؟»
سیاه گفت:« چطور نمیفهمن؟ » و بیرون آمد. همینکه از در قصر پا به صحنه گذاشت، هودج جوجیخان را دید که امنای کشورش بر دوش گرفتهاند و میآورند. زنبه را آوردند و جلو در مقوایی قصر بر زمین گذاشتند و پرده قلمکار را پس زدند. اما جوجیخان همانطور نشسته بود وبیرون نمیآمد. جوجیخان پرده دوم ظاهر میشد. نه اینجا، توی کوچه و جلو درفرعی قصر.
جوجیخان ساکت سیاه را میپایید. هیچ نگفت. سیاه گفت:« قربون از ریختتون پیداست ک زبون ما سرتون نمیشه. یا شاید دور از جون لال هستین؟»
جوجیخان هیچ نگفت. دختر قلابی خلیفه از ایوان قصر گفت:« این شاهزاده سرو قد به خواستگاری من از چین وماچین آمده. فرزند والای فغ…فرغ….»
سیاه نگذاشت فغفورش را بگوید که به هر جهت نمیتوانست، گفت: آبجی چشمات آلبالوگیلاس میچینه. تو این دوروزمونه کو شوهر؟
جوجیخان بیاختیار خندید. سیاه پرسید:« پس لال نیستی داشم. چینی هستی؟ نه؟» جوجیخان با سر اشاره کرد.
سیاه بلند گفت:« چین چون چانگ. چیان چونگ چینگ. » که جوجیخان با جمعیت خندید. سیاه ادامه داد:« چیان چانگ چونگ.»
جوجیخان به نظر میآمد که یادش رفته است کجاست. به خنده گفت:« عجب خوب بلدی چرند بگی.»
– چرند نمیگم داشم، پس زبون ما رو هم میدونی. فکر کردم غریبی. راه گم کردهای.
جوجیخان بی اینکه بترسد دست پیش آورد و پا پس گذاشت و گفت:« غریبم، عاشقم، آن ره کدامست؟»
– کدوم راه رو میخوای داشم؟
جوجیخان باز ساکت ماند. دختر قلابی خلیفه از ایوان قصر پرسید:« راه قصر خلیفه بغداد؟ من دایه دختر خلیفهام. همین شبونه تو رو میرسونم به دختر و پنج دینار زر میگیرم.» سیاه از همکاری به جای زن خوشش آمد و گفت:« باریکلا به تو ای دایه. عاشق رو خوب گول زدی و از سر وا کردی. آفرین. اما دلت به جوونی این رهگذر نمیسوزه که میخوای به کشتن بدیش؟» جوجیخان باز دست پیش آورد و پا پس گذاشت و گفت:« من رهگذرم. مرا به کار دختر خلیفه کاری نیست. عابری هستم راه گمکرده و از قافله عقبمانده. گلی هستم در شنزار روییده و به امید آب سرابها دیده. بسیار دویده و نرسیده. دستی درآمد. مرا از شنزار چید و در گلدان جای داد و آبم داد تا شکفته شدم…»
سیاه حرف جوجیخان را برید و گفت:« قربون شما مثل ماشین دودی شابدولزیمین. دیر راه میفتین، اما وقتی راه افتادین دیگه ترمز نمیکنین.»
جوجیخان گفت:« سیاه، آن دست دست تو بود که بوسیدنی است.» و به طرف سیاه خم شد تا دستش را ببوسد. سیاه خود را عقب کشید. پرسید؟« داشم تو شنزار که بودی نبادا خیلی آفتاب به مغزت خورده باشه؟» جوجیخان خندید و گفت:« سحرگاه بود که قافلهسالار ندا درداد که برخیزید که دیرگاه است. دیگران رفتهاند و رسیدهاند و ما راه درازی در پیش داریم. بانگ جرس کاروان را میشنیدم اما خواب نمیگذاشت که دیدگان بگشایم. ای سیاه تو مرا بیدار کردی وبه راه انداختی…»
سیاه گفت:« قربون باز ترمزتون برید. آخه نگفتین جویای کدوم راه هستین؟»
جوجیخان گفت:« راه کعبه را میجویم. تو مرا راهبر باش.» سیاه گفت:« قربون ما خودمون هم راه کعبه رو بلد نیستیم. اما میدونیم به کعبه خیلی مونده. اینجا تازه بغداده. منزل اوله. راستی داشم مگه مسلمون هم هستی؟ عجب خرتوخری میشه.» سیاه خندید و خندهاش در تاریکی خنده جمعیت گم شد.
همراهان جوجیخان که زنبه محتوی او را به صحنه آورده بودند، تاکنون دست به سینه و ساکت ایستاده بودند. یکی از آنها که شبهای پیش نقش پیشکار شاهزاده چینی را بازی میکرد، جلو آمد. تعظیمی به جوجیخان کرد و گفت:« قربان صلاح در این میبینم که چندی در بغداد اطراق کنیم و خستگی از تن بگیریم و شما به حضور خلیفه بار یابید.» و رو کرد به سیاه و اضافه کرد که:« و تو ای خوجهسرای دربار خلیفه وقت بار عام را به ما اعلام کن.»سیاه دست گذاشت روی چشمهایش و گفت:« آی به چشم.»
جوجیخان گفت:« ای پیر دیر غرض از راه دور و رنج بسیار دیدار چون تو مرد کاملی بود. دیگر مرا در بغداد و با خلیفهاش کاری نیست.»
دایه از ایوان قصر به صدا درآمد که:« ای جوان اقلاَ تکلیف دختر خلیفه را معین کن. دختری که خدا برای دوستی خودش آفریده. دختری که به ماه شب چهارده میگوید تو در نیا که من درآمدم.»
پرده اول بعد از اشارههای سیاه افتاد. دو پرده دیگر نمایش را هر طوری بود ادامه دادند .****
نمایش تمام شده بود. تماشاگران رفته بودند. بازیگران رفته بودند. تنها سیاه مانده بود که در صورتخانه سیاهیها را میشست و جوجیخان که به انتظارش روی نیمکت نشسته بود. سیاه کتش را پوشید. در آیینه نگاه کرد و گفت:« سیاهی هیچوقت درست پاک نمیشه.» جوجیخان گفت:« بریم. قول دادی امشب با هم شام بخوریم. خونه ما خیلی دور نیست. میخوای هم با تاکسی بریم.» راه افتادند. چراغهای تماشاخانه خاموش شده بود و خیابان خلوت بود. به پیادهرو مقابل رفتند. یک زن که چادر سیاه سر داشت و رویش را محکم گرفته بود زیر یک درخت در تاریکی نشسته بود. آنها را که دید بلند شد. آهسته گفت:« آقا مهدی.» هر دو برگشتند و سیاه شناختش. دختر خلیفه بود. سیاه گفت:« دختر جون چرا امشب نیومدی؟ پدر همهمون دراومد تا بالاخره سروته بازی رو بههم آوردیم. مگه نمیدونی بی تو کارمون نمی گذره؟ »
دختر همراهشان شد و سیاه آنها را به هم معرفی کرد. جوجیخان گفت:« اگر مهارت آقا مهدی نبود با نیامدن شما امشب هم تأتر تعطیل میشد. مخصوصاَ با ناشیگریهای من.»
دختر همانطور که شانه به شانه آنها میآمد گفت:« نزدیک بود امروز عصر بمیرم. همین الآن از مطب دکتر میام.» و رو به مهدی گفت:« آقا مهدی میشه با خودت تنها حرف بزنم؟»
جوجیخان قدم تند کرد و سیاه و دختر ایستادند. دختر آهسته گفت:« سیا جونم، قربون شکلت باید دو کار برا من بکنی. غیر از تو راه به جایی ندارم، اولاَ باید نذاری کارم از دستم بره…»
سیاه کلام دختر را برید و گفت:« از این حیث خیالت راحت باشه.» و دختر ادامه داد که:« و دیگه هر طوری هست همین امشب اقلاَ دویس تومن پول برام راه بندازی.»
– دویس تومن؟ اینهمه پول برا چی میخوای؟
– سیا جون باید همین فردا برم پیش دکتر تا بچهرو درآره. امشب آمپولشو زده، اگه نرم جونم درخطره.»
سیاه درمانده گفت:« ببین دخترجون خودت میدونی من خیلی که هنر کنم میتونم سی چهل تومن برات سرهم کنم.»
– این رفیقت چطور؟ نمیشه ازش قرض بگیری؟ به نظر که پولدار میاد.
سیاه با صدای گرفتهای گفت:« حرفش رم نزن. اگه بخوام از او قرض بگیرم خیال میکنه…»
دختر رنجیده گفت:« تو این دنیای نانجیبا همین تو میخوای نجیب بمونی؟ دیگه کاریت ندارم رفیقتو صدا بزن.» و بعد با قدمهای تند راه افتاد. هر سه بههم رسیدند و با هم خیابانهای خلوت را پشت سر گذاشتند. دختر خیال خداحافظی کردن نداشت. با جوجیخان خودمانی حرف میزد و میخندید و حتی یک بار دست او را گرفت. اما از سیاه فاصله میگرفت. مثلاَ قهر بود. رسیدند . جوجیخان دست کرد در جیبش، کلیدش را درآورد. در را باز کرد و گفت:« بفرمایید.» به دختر نگاه کرد که همان جا ایستاده بود. گفت:« شما هم اگر میل دارید بفرمایید.»
دختر عشوهگرانه گفت:« آقا مهدی صد تا یک جا نمیره، حالا ببینید خاطر شما چقدر عزیز بوده» و داخل خانه شد و تا به اطاق برسند گفت:« خوشحالم که با همبازی آیندهام آشنا میشم.»
وارد اطاقی شدند که به نظر سیاه عجیب مینمود. میز تحریر بزرگی وسط اطاق بود و دو قفسه پر از کتاب در دو طرف میز تحریر. مجسمهای روی میز بود. جوجیخان چراغ رومیزی را روشن کرد جوجیخان گفت:« بفرمایید بشینید. من برم سورسات بیارم.»و ازاطاق که بیرون میرفت صدا زد:« احمد » و صدایی از جایی گفت:« بله آقا.»
سیاه و دختر روی دو مبل که کنار هم، گوشه اطاق بود نشستند. میزی جلوشان بود. دختر گربه را رها کرد. آهسته گفت:« پدرسک دستمو خون انداخت.» کتاب کلفتی را با یک میخ طویله به دیوار مقابل کوفته بودند. عکس یک کف پای بزرگ، کنار همان کتاب با سنجاق به دیوار زده شده بود. یک آن سیاه خواست بلند شود و ببیند چه کتابی را به دیوار کوبیدهاند اما حوصله نکرد. دلش تنگ بود.
دختر گفت:« از تنها کسی که خجالت میکشم تو هستی.»
مهدی پدرانه گفت:« اصلا چرا میخای بچه رو بندازی؟ خدا رو خوش میاد؟»
دختر ملتمسانه گفت:« آخه سیاجون تو مثل اینکه اهل این دنیا نیستی. با بچه که نمیشه کار کرد. از کجا نون بخورم؟»
سیاه گفت:« همون کسی که بچه رو تو دل تو انداخته باید خرجش رو هم بده.»
دختر زهرخندی زد و گفت:« اون خودش زن و بچه داره. از وقتی فهمیده آبستنم ولم کرده رفته.»
سیاه پرسید:« به همین آسونی؟ مگه نمیخواس تو رو بگیره؟»
– نه. هیچوقت نگفت که منو میگیره. سیاجون تو خیلی ساده و نجیبی. خیال میکنی همه هم مثل خودتن.
سیاه فکری کرد و گفت:« دختر جون نمیشه، یک مرد نجیب پیدا کنی، زنش بشی؟ سروسامون بگیری؟ حیف تو نیس که اینطور خودتو دائماَ تو هچل میندازی؟ تیشه به ریشه خودت میزنی؟»
دختر گفت: « آخه کدوم مرد نجیبی میاد منو بگیره؟ حالا آمدیم و گرفت. اولین حرفی که میزنه اینه که نمیخوام پاتو از خونه بیرون بذاری. نمیخوام بری بازی بکنی.»
– مهم نیس دخترجون، بازی رو صحنه آنقدرها هم مهم نیس. عمده اینه که آدم بازی زندگیشو درست دربیاره.
دختر از این بحث کلافه به نظر میآمد و خسته. گفت:« سیاجون دیگه کار من ازین حرفا گذشته. باید هر طوریه همین امشب دویس تومن از یک جا گیر بیارم. خودم راهشو بلدم. فقط از تو خجالت میکشم. اجازه میدی؟ اجازه میدی با رفیقت…»
سیاه بلند شد، آنجا نمیشد گریه کرد. کاش میرفت خانه و سیر گریه میکرد. اگر به اندازه همه بارانهای دنیا اشک میریخت باز کم بود. وقتی آدم در مخمصهای گیر میکند که ناچار است آنقدر خودش را کوچک بکند… چقدر دل آدم باید از این کوچکی بشکند. درست مثل این است که آدم تف بیندازد تو روی خودش. بیچاره دختر. سیاه همیشه از دور دیده بودش با آن موهای خرمایی که روی شانههای سفیدش میافتاد. با آن چشمهای درشت سیاه که وقتی به آدم نگاه میکرد دل آدم خون میشد. با آن لب و دهان که وقتی میخندید انگار غنچهای باز میشد و ستاره میریخت در دامن آدم. با آن ابروها که انگار همیشه اشاره میکرد و یک رازی را با آدم در میان میگذاشت که آدم نمیفهمید. و این چنین دختری که به هیچ چیز خودش رحم نکرده . کاش میشد که آدم برود و هیچ چیز را نبیند و نشنود و نخواهد.
دختر التماس کرد:« سیاجون آنقدر دور اطاق نگرد. بیا بشین. حالم بهم میخوره.» و سیاه نشست و دختر از سر گرفت که:« اجازه بده. سیاجونم چاره ندارم. پای جونم در کاره. اگر خودت میتونی برام فراهم بکن. حاضرم همین الان برم و جلوی تو آنقدر خجالت نکشم. با دکتر قرار گذاشتهام باید فردا صبح ساعت هشت برم. آمپولی که بهم زده بچه رو تکه تکه میکنه. فردا باید برم درش بیارم. تو که نمیدونی چه دردی داره. تا حالا چهار بار این کارو کردهام. همچین انبر میندازه تو دل آدم و میخراشه که دنیا پیش چشم آدم سیاه میشه. الهی همین فردا زیر عمل بمیرم، تا تو اینطور به من نگاه نکنی. خوب شد؟»
کاش سیاه پول داشت. کاش میتوانست همان شبانه از جایی دویست تومان دربیاورد. کاش به قول دختر در این دنیای نانجیب نجیب نبود و میتوانست به جوجیخان رو بزند.
جوجیخان با یک سینی که در آن یک بطری، چند جام و یک ظرف سالاد بود تو آمد. سینی را روی میز تحریر گذاشت. پشت سرش مردی با شلوار بیجاما و بلوز پشمی و شبکلاه بافتگی تو آمد. سلام کرد. یک قاب که در آن دو تا مرغ بریان بود روی میز گذاشت. مرد رفت و آمد و چیزهای دیگر آورد و روی میز قطار کرد.
جوجیخان پشت میز تحریر نشست. سیاه اندیشید که« حالا شروع میشه. مثل دو گربه مست روبروی هم وایسادن.» دختر از جوجیخان پرسید:« دنبکی، چیزی، تو این خونه پیدا نمیشه؟» جوجیخان گفت:« من که بلد نیستم بزنم.» دختر گفت:« آقا مهدی بلده، کمونچه هم میتونه بکشه.» جوجیخان گفت:« نه. دنبک ندارم.»
دختر به خواندن ادامه داد و سیاه احساس کرد که به زور میخواند. شاید هم حالش باز بهم خورده بود. سیاه مشغول خوردن شد. دختر آوازش را ناتمام گذاشت. مثل کسی که تازه به صرافت افتاده باشد از جوجیخان پرسید:« نکنه پدر و مادرتون رو بیدار کنم؟»
– نه اونا طبقه بالا میخوابن. تازه بیدار هم بشن خیال میکنن رادیو گرفتهام.
دختر باز خندید. چشمهایش را خمار کرد، به جوجیخان دوخت. یک تکه از ران مرغ با چنگال جدا کرد، به طرف جوجیخان خم شد. جوجیخان دهان باز نکرد. چنگال را با دست گرفت و گفت:« متشکرم.»
دختر در بشقاب خودش کندوکاو کرد. جناق مرغ را جست. به طرف جوجیخان گرفت و گفت:« جناق بشکنیم.»
– سر چی؟
– سر بوسه.
جوجیخان لبش را گزید و سرش را پایین انداخت. دختر گفت:« چه پسر کوچولوی باحیایی. » که سیاه بلند شد. چنان پا شد که جام از روی دسته مبل افتاد روی قالی. نشکست. فقط محتویش ریخت. گفت:« سر پول بشکنید. سر دویست تومن پول بشکنید.»
برگرفته از کتاب شهر در بهشت
2 نظر
اریا
پس چرا داستا نیمه تمام ماند/چار ساعت خوندمش.
مد و مه
با عرض پوزش، تکمیل شد.