این مقاله را به اشتراک بگذارید
بقایای خصلت ادب و اندیشه ی کهن در شعر شاملو
محمود فلکی
احمد شاملو شاعر برجسته و پایهگذار شعر سپید پارسی، به خاطر نقش و تأثیر ویژهی شعرهایش برشعر معاصر پارسی و بربخشی از جامعهی “روشنفکری” ما، هنوز این ظرفیت را دارد که موضوع بحث و تحلیل قرار بگیرد؛ چرا که او و درونمایهی شعرهایش به نوعی آینهی اندیشه و رفتار ماست، و نقد او میتواند نقد اندیشهی امروز ما هم باشد.
در مورد جنبههای گوناگون شعر و فعالیت ادبی- اجتماعی شاملو کم گفته و نوشته نشده است. من خود دوکتاب دربارهی شعر شاملوبه دست چاپ سپردهام (“موسیقی درشعر سپید پارسی” و ” نگاهی به شعر شاملو”). بنابراین بسیاری از سویههای شعر او را نقد و تحلیل و بررسی کردهام. در اینجا تنها به یک مورد مشخص از آن سویهها میپردازم که به گمانم هنوزدر پیوند با چگونگی ِ برخورد ما با روند ِ تحول در جامعهی ایران و جهان مدرن اهمیت ویژهی خود را دارد. در اینجا تنها به پارهای از رویکرد ِ زبانی ِ شاملو در پیوند با اندیشهمیپردازم:
بیان هر چیز با منطق زبانی ِ ویژهای چهره مینمایاند. منطق زبانی به چگونگی رفتار با واژگان و صرف و نحو آن دارد که در پیوند با اندیشه شکل میگیرد. اگر کسی امروز با منطق یا ساخت ِ زبانی ِ هزار سال پیش شعر بنویسد، به نوعی میتواند با بافت ِ اندیشگی ِ هزار سال پیش همجوار میشود؛ زیرا ساخت و بافت زبان نمیتواند جدا از بافت اندیشه باشد. و اصولن بسیاری از عناصر و عوامل سنتی یا اخلاقی، به خاطر تکرار یا تکآوایی بودن، باعث محدودیت یا تقلیل زبان میشوند و یا انرژی زبان را مینوشند تا به اقتدار خود مشروعیت ببخشند. اما ادبیات برای گسستن از اقتدار و محدودیت ِ زبان ِ مسلط یا زبان عادت می تواند به تحرک و گسترش زبان در سوی چند آوایی شدن و ایجاد توانایی برای مشاهدهی سویههای دیگر هستی یاری برساند؛ زیرا زبان ِ سنت یا زبان عادت، یک نوع مشاهدهی معین و تغییرناپذیر، و در پی آن، یک نوع اندیشهی معین و ثابت را دامن میزند که همشکلی را در پی دارد. اما ادبیات ِ آفرینشگر در جهت چند وجهی کردن ِ مشاهده، از همشکلی میگریزد و بر تنوع ِ نگاه و هستی روشنی میبخشد. بنابراین یکی از عوامل تعیینکننده در نو بودن شعر، عادتزدایی یا غریبهگی ِ زبانی است. ولی این زبان هم باید نسبت به اکنون ِ زبان (زبان روزمره) و هم نسبت به زبان گذشته غریبهگی کند.
البته در یک شعر ممکن است شاعر برای نشان دادن ِ فضایی ویژه در پارهای از موارد از واژگان یا ساخت زبان کهن بهره ببرد، که اگر با فضای کلی شعر همخوانی داشته باشد، به خاطر حرکت ناگهانی و غریبهی زبان، میتواند برای زیبایی و استواری شعر، روش مناسبی باشد؛ اما وقتی ساخت زبان کهن تبدیل به هویت شعر یک شاعر میشود، همانگونه که در شعر شاملو اتفاق افتاده است، آنگاه عادتزدایی یا غریبهگی ِ زبان، به جای اینکه هم نسبت به دیروز و هم امروز ِ زبان کارکرد داشته باشد، بیشتر نسبت به زبان امروز غریبه است، ولی نسبت به زبان گذشته نه تنها غریبهگی نمیکند، بلکه همسانی نسبت به آن زبان باستانگرا (آرکائیک) ایجاد میکند.
گرایش شاملو به زبان کهن ، بهویژه نثر سده های پنجم وششم، نوعی رجعت به گذشته است که خلاف آموزهی نیماست که زبان را در سوی رهانیدن ِ آن از بار ِ گذشته و رسیدن به طبیعت کلام درشعر، میخواست روزآمد یا مدرن کند. در واقع، نیما به همجواری زبان شعر با نیازها و پدیده های نوین رسیده بود که در شعر فروغ فرخزاد تبلور مییابد. از این زاویه، نیما و فروغ از شاملو معاصرتر یا مدرنتر اند.
البته این حالت ِ باستانگرایی ِ زبان در همهی شعرهای شاملو چهرهاش را نشان نمیدهد. در برخی از شعرها مانند “هنوز در فکر آن کلاغم” از زبان بیهقیوار فاصله میگیرد، و واژگان با انرژی ِ امروزین در پرتو ِ زبان ِ گفتاری، ساخت ِ جملهها را در بیان ِ موضوع همخوان میکند. اما همانگونه که آمد، وجه غالب در بسیاری از شعرهای شاملو همان ساخت نثر کهن است.
حالا با این پیشدرآمد ببینیم چه پیوندی بین زبان کهن و اندیشهی برآمده از آن وجود دارد؟ و چگونه این زبان کهن، اندیشهی کهن را در خود میپروراند یا بر عکس؟
به گمانم اقبال شعر شاملو را، بهویژه در دو دههی چهل و پنجاه خورشیدی، نباید تنها در طرح مسائل سیاسی- اجتماعی ِ آن برآورد کرد، بلکه بیشتر باید در حضور غالب ِ همان زبان کهن جست؛ زیرا پذیرندهی شعر نوین پارسی، که عمدتن جامعهی “روشنفکری” را دربرمیگرفت، نیز هنوز درگیر ِ عادتهای پیشین شعری و زبانی بود، و نوعی نوستالژی زبانی و حتا اندیشگی باعث شده تا شعر شاملو را با نیاز خاموش، ولی توانمند ِ خود همگام حس کند.
شاملو شاعری است که مانند “روشنفکران” همنسل یا همعصرش از اندیشهی برآمده از روشنگری غرب میآموزد که در آن انسان- مرکزی جای خدا- مرکزی را میگیرد که در غرب با جادوزدایی از اسطورههای دینی در سوی آزادی فردیت و سکولاریسم حرکت میکند. اما این اندیشه در نزد شاملو و دیگران در شکلی قوام نیافته، در آمیزهای از تأثیر اسطورههای دینی و فرهنگ ِ پیشمدرن و نگره ی مارکسیستی خود را نشان می دهد. پس بیهوده نیست که طرح پُرسمانهای نوین با زبانی کهن در شعر شاملو به انجام میرسد، زیرا آن آمیزه یا آن التقاط، چنین تناقض زبانی را میطلبد.
برای روشنتر شدن ِ چگونگی ِ گرایش به ساخت ِ زبان کهن در شعر شاملو و پیوندش با اندیشهی پیش مدرن ِ جامعهی روشنفکری ایران به تحلیل یکی از شعر های شاملو میپردازم. شعر ” سرود ابراهیم در آتش” اینگونه آغاز میشود:
در آواز خونین گرگ ومیش / دیگرگونه مردی آنک، / که خاک را سبز میخواست / و عشق را شایستهی زیباترین زنان- / که اینش / به نظر / هدیتی نه چندان کم بها بود / که خاک و سنگ را بشاید.
نخست اینکه آن “دیگرگونه مرد”، عشق را شایستهی “زیباترین زنان” میخواست. یعنی در اینجا بر پایهی اندیشهی ساده و کهن ِ بخشبندی ِ جهان به خیر وشر، خوب وبد یا زشت و زیبا، “عشق” تنها شایستهی “زیباترین زنان” میشود. پس آیا زنان زشت یا به طور کلی انسان زشت، شایستهی عشق نیستند؟ و چه کسی معیار تفاوت بین زشتی و زیبایی یا خوبی و بدی را تعیین میکند؟
اما اگر کسی بخواهد توجیه کند که منظور شاعر، زیبایی معنوی است، آنگاه باید گفت که این نگره نشان دهندهی برخورد ایدهآلیستی از نوع کهن آن (یعنی افلاتونی) است که زیبایی را فراتر از جسم خاکی برآورد میکند و در نتیجه میتواند در سوی خوارشماری ِ هستی موجود بینجامد، که جنبهی عرفانی ِ آن آشکار میشود.
در بند بعدی شعر، مرد بزرگ یا قهرمان (شهید) و به قول شاملو «دیگرگونه مرد» چنین تصویر میشود:
چه مردی! چه مردی! / که میگفت / قلب را شایستهتر آن / که به هفت شمشیر عشق / در خون نشیند.
در این شعر، به جای اینکه عشق در سوی لطافت و آرامش و یا حتا خشوع میل کند، با خشونت همگام میشود. قلب ِ شایستهی عشق با واژههای خشنی چون ” شمشیر و خون” به تصویر کشیده میشود. اگر چه این فضا را میتوان بازتاب کارکرد ِ خشونت آمیز حاکمیت وقت یا جامعهی خشن تعبیر کرد که با نیاز روانی ِ جنبش چریکی – رمانتیک و شهید باور ِ وقت هماهنگی مییابد، ولی اگر شاعر را به عنوان انسانی در نظر داشته باشیم که فراتر یا پیشتر از حرکتهای اندیشگی ِ عام یا حسیت ِ عام یافته، هستی را دگرگونه میکند یا دگرگونه نشان میدهد، آنگاه انتظار ما این است که شاعر خشونت را با خشونت پاسخ ندهد. شاعر آن “مرد” را به خاطر اینکه قلب را شایستهی آن میداند که “به هفت شمشیر عشق در خون نشیند” با ترکیبهای بزرگنمایی چون “شیر اهنکوه مرد”، “روئینه تن و…” تحسین میکند. این دیدگاه از نگرهی متافیزیکی ِ انسانباوری، حول محور شهید یا مردان بزرگ برمیآید که با همه ی دعوی مدرن بودن، هنوز با باور به قربانی دادن برای رسیدن به هدف، به هستی مینگرد، که باوری دینی و پیشمدرن است که جنبش چریکی ِ چپ را هم دربرمیگرفت. شاعر در اینجا هنوز نتوانسته از دیدگاه عرفانی ِ عطار وار که در جهت خوار شماری ِ تن یا گذشتن از جان برای رسیدن به هدفی بزرگتر (چه رسیدن به خدا- معشوق ِ عرفانی چه به اتوپیای بهشت ِ زمینی چریکی) گرایش دارد، فراتر برود. شاملو در واقع سخن و نگاه عطار را دقیقن با زبان خود تکرار میکند. عطار میگوید: ” گر مرد رهی میان خون باید رفت / از پای فتاده سرنگون باید رفت.” در اینجا منظور عطار “ره ِ” عارفانه است برای رسیدن به عشق خدا یا برای یگانه شدن با خدا. و شاملو با نگاه ظاهرن زمینیاش همان در خون غلطیدن ِ “مرد ِ” راه را طلب میکند. شاعر حتا نتوانسته به این نتیجهی برآمده از خردگرایی برسد که : “گر مرد / انسان ِ رهی میان اندیشه باید رفت.” که از اندیشهی روشنگری سرچشمه میگیرد. و در نتیجه خشونت و ” سرنوشت” خونین را میستاید. البته خشونتی که از سوی ستمکش یا “مظلوم” اعمال بشود. و این البته در جامعهای که به دموکراسی و یکی از دستاوردهای مهم آن، یعنی “فردیت” نرسیده، امری عادی جلوه میکند که عوام و خواص را یکجا دربرمیگیرد. از همین روست که چنین جامعهای به جای تکیه به اراده و درک ِ فردی، هنوز به قهرمان نیاز دارد. و د ر نتیجه، بُت سازی و اَبَرمردسازی، که از نیاز دینی ِ ستایش ِ وجودی برتر برمیآید، مانع از باور به شخصیت مستقل میشود. از همین زاویه است که شاعر ابتدا با بُتی درمیافتد که قهرمانش را به نابودی میکشاند:
اما نه خدا و نه شیطان- / سرنوشت تو را / بُتی رقم زد / که دیگران / میپرستیدند.
با اینکه بهدرستی پرستش ِ دیگران را عاملی در جهت ساختن ِ بُتی میداند که “سرنوشت” آن “روئینهتن” را رقم زده است، به بیان دیگر، مرگ ِ انسان ایدهال (قهرمان) خود را برآیند منطقی ِ بتسازی و بتپرستی برآورد میکند، ولی خود نیز بر پایهی نگرهی برآمده از ناموزونیت اجتماعی، بُتی دیگر (خدایی دیگرگونه) در برابر بُت ِ ستمگر (که منظورش محمد رضا شاه باشد) میسازد:
مرا دیگرگونه خدایی میبایست / … / و خدایی دیگرگونه / آفریدم.
و این نشانگر این واقعیت است که اندیشهای که ظاهرن در سوی گرایش به مدرنیسم و جدایی از متافیزیک کهن قرار دارد، هنوز از متافیزیک و هستی مدرن تصور روشنی ندارد؛ زیرا در جامعهای که عناصر کهن و سنتی جانسختی میکنند و تعیینکنندهی بسیاری از مناسبات و معادلات هستند، تنها گرتهای از پدیدههای نوین در سطح آن خودنمایی میکند؛ یعنی به خاطر درونی نشدن ِ بسیاری از مناسبات مدرنیته، در لحظات حساس اجتماعی و تاریخی، آن نیازهای کهنه و به خواب رفته، با رنگ و لعاب نوین، بار دیگر فرصت بروز مییابند، که گاهی سادهانگاران را به شگفتی وامیدارد.
در پایان این مطلب لازم میدانم این توضیح را بدهم که تحلیل شعری از شاملو به معنای نادیده گرفتن یا رد و انکار ِ ارزشهای کار و خدمت شایان او به ادب و فرهنگ پارسی نیست، که من خود دربارهی این بخش از ارزش کار او مطالب زیادی نگاشتهام. باید توجه داشت که در اینجا تنها به طور فشرده به آن بخش از شعر شاملو پرداختهام که جنبهی کهنگرایی ِ زبانی در آنها بیشتر کارکرد دارد، آن نوع زبانی که در سمتگیری ِ نوع اندیشه مؤثر می افتد، اندیشهای که در راستای نیاز قومی- روانی ِ ما به بتسازی و … حرکت دارد و تنها به شخص شاملو ارتباط نمییابد. همانگونه که در آغاز این مطلب نوشتهام: شاملو و درونمایهی شعرهایش به نوعی آینهی اندیشه و رفتار ماست، و نقد او میتواند نقد اندیشهی امروز ما هم باشد.
نگاهی به شعر شاملو / محمود فلکی: تهران، انتشارات مروارید، ۱۳۸۰